مرد، جلوی آینه ایستاد، نه آنقدر صاف که بخواهد مثلا گرهی کراواتش را سفت کند نه، کمی خمیده بود سمت جلو شاید برای این که بهتر بتواند طول و عرض دهانش را برانداز کند! نه این که واقعا بخواهد آن کار نشدنی را انجام دهد، نه اما خب آدمیزادست دیگر، یک وقتهایی پیش میآید ویرش بگیرد که مثلا اگر قرار شد یک اتفاق نیفتادنی بیفتد، چه جوری میافتد؟
برای حرف گُندهای که زده بود، هیچ آدم عاقلی پتانسیل وقوع قائل نبود اما خب مواقعی برخی بخشهای پنهان روانش سر به سرش میگذاشتند؛ جوری که حس میکرد روزی باید آن کار لعنتی را بکند، چرا بکند؟ چون حرفش را زده بود و اصولا وقتی کسی از این دست ادعاهای دور از ذهن میکند، خودش اولین نفری است که میترسد از وسوسهی وقوع آن ناهنجار اما خب این جور وقتها همیشه نیروهای زیادی هستند که به کمکت بیایند که اگر قرار بود همهی آدمها، همهی آن کارهایی که لافش را میزنند، میکردند؛ دنیا قطعا شکل دیگری داشت که حالا توی این دوره و زمانه ارزش انسان به کارهایی که میگوید و میکند نیست، بلکه افراد دقیقا به اندازهی بزرگی دروغی که میگویند، بزرگ میشوند!
مرد دروغش را گفته بود، مثل آب ریخته؛ جمع نشدنی! او که قرار نبود واقعا یک توپ فوتبال به آن بزرگی را قورت بدهد. باید میداد؟ به عنوان سرمربی یک تیم ملی فوتبال نه چندان مطرح که در اتفاقی تاریخی در آستانه صعود به مرحله نیمه نهایی جام جهانی است، معلوم است که نه. حالا توی مصاحبه جوگیر شده و گفته اگر حریف پیش رو را ببرند و به نیمه نهایی برسند، یک توپ فوتبال را قورت خواهد داد اما واقعیت این است که فقط احمقهای مادرزاد میتوانستند چنین انتظار سخیفی ازش داشته باشند. خب اگر این طور است پس دیگر نیازی نبود جلوی آینه با دهان پنج سانت در هفت سانتش ور برود. اصلش اینست که حتی اگر میخواست هم نمیتوانست پای حرفی که زده، بایستد. حالا اگر توپ پینگ پنگ بود میشد کاری کرد، میشد به هر ترتیبی شده پای حرف زده، ایستاد و از خجالت اهل انتظار در آمد اما توپ فوتبال؛ اصلا حرفش را هم نباید زد!/ پایان