من از زنت بدم میآید، اگرچه همزمان دو جور حس دیگر هم بهش دارم؛ اَزش میترسم و سرِ آخر بهش حق میدهم! اَزش میترسم نه به خاطر عقلِ شیرین و هیبت نداشتهاش؛ اَزش میترسم چون با آن نیموجب قد و زبان دو متریاش خوب توانسته روی تو نفوذ پیدا کند توی این دو سالی که جای مامان جانم را گرفته است. آره خب، یک گوشهی دلم هم بهش حق میدهم؛ کاری به اینکه میگویند شیرینعقل است و از وقتِ شوهر کردنش گذشته بوده ندارم اما خب هر چی که بود، سرِ آخر به عنوان یک دختر، عقدِ مردِ زنمُردهای که نزدیک به بیستوهفت، هشت سال اَزش بزرگتر است شده و بالاخره آرزوهایی دارد برای خودش. چه بگویم؛ شاید هم جایش را تنگ کرده بودم توی آن خانه! خب، البته بابا جانم ... اینها را دارم توی روی عکست که «بکگراند» گوشیام است میگویم ها ... هر دو خوب میدانیم که نه دلم میآید با گفتن این چیزها خاطر خستهات را مکدر کنم و نه دختر کوچولوت جرأتش را دارد سربالا و درشت حرف بزند باهات. میدانم ... میدانم که باز میگویی دیگر کوچولو نیستم و حالا دیگر شوهر کردهام و خانمی شدهام برای خودم اما بابا جانم ... من اگر صد سالم هم بشود، سرِ آخر باز دختر کوچولوی تو هستم، الان که همهاش دوازده سالم بیشتر نیست! خلاصه که سرت را درد نیاورم بابا جانم ... سرِ آخر فقط میخواهم بدانی که از زنت بدم میآید!
کار هر روزم است؛ صبحهای زود که نوبت آب داریم و شوهرم با عجله پا میشود برود سرِ زمین بابایش، من با اینکه کوفتهام و به شدت دل درد دارم از وحشیبازی شب قبلش، سرِ آخر با مکافات پا میشوم صبحانه و ناهارش را میگذارم برایش توی کیسهی برنج پاکستانی که خودم با همین دستهام زیپ و دسته دوختهام واسهش و شده ساک دستی، بعدش دیگر خوابم نمیبَرد؛ چمباتمه میزنم روی مبل تکی، نور زمینهی گوشیام را تا ته زیاد میکنم که همهی زوایای چهرهات خوب معلوم شود و یکریز برایت حرف میزنم. اینها فقط درد دل است ها ... بابا جانم، یک وقت فکر نکنی دختر کوچولوت درشتی میکند برایت ها ... خدا آن روز را نیاورد. آخه بابا جانم من که مثل زنت مامان ندارم، برایش حرف دلم را وا کنم، به خودت هم که جرأت نمیکنم از این حرفهای خالهزنکی بزنم؛ میماند «خان ماما» که مامانبزرگ خوبی است ها ... ولی دهنش لق است، میترسم چیزی بهش بگویم و بیاید صاف بگذارد کف دست تو و بعدش دیگر من باید بمیرم، چون رویم نمیشود توی چشمهای همیشه خستهات نگاه کنم. اگر زن نمیگرفتی که بد تا کند باهام و فراریام دهد از خانهی بابا جانم، میماندم ورِ دلت خودت و کنیزیات را میکردم؛ سرِ آخر اگر تو اجازه میدادی، درسم را هم ادامه میدادم و مثل این زنهای توی «اینستاگرام» کسی میشدم برای خودم. واقعا که از زنت بدم میآید. حالا نه اینکه از شوهرم راضی نباشم ها ... اتفاقا دوستش دارم، برایم همه چیز میخرد؛ آن از سال پیش که توی بلهبرون یک کلام لب تر کردم؛ از این گوشیها میخواهم که اینستاگرام دارد و دو روز نشده با پای خودش رفت از شهر برایم خرید، این هم از وضع خانه و زندگیام که شکر خدا چیزی کم و کسر ندارم. زنت حسرتم را میخورد؛ هیچ بعید نیست چشمش دنبال شوهرم هم باشد! از آن سلیطه بعید نیست. ببخشید ها ... بابا جانم ... خیلی از زنت بدم میآید.
چی داشتم میگفتم؟ آهان ... مامان جانم را یادت است که ... مو مشکی، گیسو بلند، ابرو کمانی ... به قول خودت؛ لُعبتی بود ... توی بیستوشش سالگی مُرد ... میدانی که ... خودش را کُشت؛ یک روز بیخبر که تو سرِ کار بودی توی معدن و من مدرسه، رفت بالای پل و خودش را پرت کرد توی رودخانه. سنگها سرش را از چند جا شکافته بودند. آن روز از مدرسه که برمیگشتم، رودخانه سرخ بود. مامان جانم افسردگی داشت؛ آخریها دست به سیاه و سفید نمیزد. یادته که چند بار کتکش زدی سر این قضیه. سرِ آخر هم به اصرار خانماما برداشتی بردیاش شهر و این دکتر و آن دکتر تا بالاخره گفتند افسردگی دارد و یک مشت قرص. قرصها را نخورد مامان جانم. تو حواست نبود اما من با همین دو تا چشمهایم دیده بودم که همه را ریخت توی چاهک توالت.
مامان جانم همیشه برایم تعریف میکرد؛ شانزده ساله که بوده، بعد از اولین قاعدگی مرا حامله شده است. چقدر هم که از خانماما خوب میگفت. خیلی دوستش داشت خانماما را. میگفت؛ "مادر شوهرم نیست، مادرمه انگار ... مادری کرده برام" و دعا میکرد در حقش. آن اوایل ازدواجتان گویا زنهای فامیل عیب و ایراد میگذاشتند روی مامان جانم که "این دختره چرا خونش نمیاد؟" اما خانماما جلویشان در میآمده که هنوز بچهست و وقت دارد و وقتی هم که سرِ آخر مامان جانم قاعده میشود، یکی از آن همه النگوی توی دستش را چشمروشنی میدهد به مامانم؛ همانها که پارسال، وقت عقدکنان یکیاش را هم داد به من. مامان جانم بعد از من دیگر بچهاش نشد. شکمش خراب شد دیگر. خانماما هنوز هم مینشیند و پا میشود و میگوید؛ همین بچهدار نشدنه سرِ آخر افسردهش کرد.
کاش زن نگرفته بودی بابا جانم؛ خودم بودم که ... دندهم نرم، دخترت هستم، جور مامان جانم را میکشیدم و کنیزیات را میکردم؛ دستکم خانهی بابام بود. نه اینکه از شوهرم ناراضی باشم ها ... اما خب دلم توی خانهی پدریام جا مانده است. همان خانهی نیمساختهی داغان. جانم است و آن خانه.
مامان جانم که مُرد، بهانه کردی که این دختره درس و مشق دارد و دستش به کار نمیرود. من که توی همان ده سالگی هم آشپزیام از این زنیکه بهتر بود. از مدرسه نرسیده، خانه را جارو میزدم، مشقهایم را مینوشتم، شام درست میکردم و از معدن که میرسیدی، پاها و شانههایت را میمالیدم، بلکه ذرهای خستگیات در برود. میدانم بابا جان ... میدانم؛ کار توی معدن ذغالسنگ پیر آدم را در میآورد ولی آخه خب مگر تقصیر من بود که دستهام قوَت نداشت، کوچولو بود ... هان؟ حالا نه اینکه دستهای این سلیطه دست «رستم» است؟ پا کردی توی یک کفش که من بنیهاش را ندارم جمع و جورت کنم، بهانه گرفتی و بالاخره هم کار خودت را کردی؛ تا سال مامان در آمد، رفتی این دختره را گرفتی؛ کوتولهی شیرینعقلِ تپلِ سبزه با دستهای گوشتالود!
زنت از همان روز اول هم چشم دیدن مرا نداشت؛ هر بار که دست به سر و گوشم میکشیدی و قربان صدقهام میرفتی از حسادت چشمهایش قلپی میزد بیرون. حرص میخورد که نمیگذاشتی او پاهایت را توی تشت بشوید. اوایل خوب اَزت حساب میبرد اما ببخشید ها ... هر چه گذشت و هر چه بیشتر راه رختخواب را یاد گرفت، بلد شد که چطور افسارت را بگیرد دستش؛ البته من که میدانم کار آن مادر مارمولکش بود. یادش میداد چطور جای پایش را سفت کند و سرِ آخر هم دو تایی خوب نقشهای چیدند برای من.
حالا من هی دارم از زنت بد میگویم، انگار که دیو هفت سر است؛ نه انصافا برای تو زن خوبی بوده توی این دو سال. بهت میرسد، جوانتر شدهای با او حتی اما خب ... بابا جانم ببخشید ها، هر چی هم که باشد، اصلا تو بگو فرشته ... من اَزش بدم میآید. سرِ مامان جان خدا بیامرزم که آمده هیچ، با من هم بد تا کرد. زنت خیلی باهام بد تا کرد بابا جانم.
آن اوایل که عروس ما شد، خیلی مهربان به نظر میرسید. بهم میگفت مثل خواهر نداشتهاش هستم اما کمکم حسودی کرد. حسادت زخم ناسور است بیپیر. چشم نداشت مرا توی آن خانه ببیند. رُک و راست توی صورتم گفت که با وجود من دیگر او به چشم شوهرش نمیآید، چون خوشگلترم، سفیدم، ناز دارم! گفتم: «عنتر خانوم بابا جانمه ها ... یعنی چی این حرف؟» که محلم نذاشت و سرِ آخر هم شوهرم دادند؛ او و مادر عفریتهاش.
هنوز به یک سال نکشیده بود آمدنش که مرا رد کرد از آن خانه. ببخشید ها ... بابا جانم ... رگ خوابت دستش آمده بود، نگو نه. یکی دو شب شام نذاشت که "هی دخترم، دخترم تاج سرم میکنی، بگو یه شب هم دختر جونت شام بذاره ... کلفت که نیاوردین" و توی رختخواب هم چموشی میکرد. آن شب که توی رختخواب به حرفت نبود و زنانگی نمیکرد، بیدار بودم و شنیدم که بهت گفت؛ "این خونه یا جای منه یا جای دختر لَوندت" و این شد که سرِ آخر پای مامانش را باز کرد به ماجرا.
بابا جانم ببخشید ها ... مادر زنت از آن عوضیهاست. خوب بلد بود چطور کار را پیش ببرد. اولش اصلا حرف پسر خواهرش را پیش نکشید؛ گذاشت حسابی زنت بهت سخت بگیرد، بعد یواش یواش از این گفت که دو تا دختر کمسن توی یک خانه با هم نمیسازند و زنت جوان است و شر و شور دارد؛ خوبیت ندارد سر و صدا از اتاقتان بیرون برود، دخترت چشم و گوش بستهست، هرز میرود. بعد از یک مدت دست گرفت که دخترت دیگر سینهدار شده و وقت شوهرش رسیده؛ «بعدشم یکی دادیم، یکی میگیریم ...» و با همین یکی دادیم، یکی میگیریم، پای پسر خواهرش که میشود پسرخالهی زنت را کشید وسط.
من که میدانم تو دلت راضی نبود به شوهر کردن من. مال و منال پدر شوهرم چشمت را گرفت. با خودت گفتی چند هکتار زمین دارند و دستشان به دهنشان میرسد. پدره، سه تا پسرش را که گذاشته بود بالای سر کار هیچ، کلی هم کارگر داشت. تازهشم جهیزیه که نمیخواستند هیچ، شیر بهای خوبی هم میدادند. با خودت گفتی؛ پول شیر بها را میگیری و بالا خانه را که نیمهکاره مانده تکمیل میکنی، میدهی دیوارها را گچ بکشند و جانت خلاص میشود از زخم زبانهای مادر زنت که هی دم به دقیقه غر میزد؛ "دختر تازه جوونم رو آوردی توی این خونه خرابه ... خودتم که صبح تا شب توی معدنِ مردم حمالی میکنی ... یکی بیوقت از نیمچه دیوار بیاد بالای سرت زنت چی داری جواب باباشو بدی؟" و این شد که چشمت را ترساندند. خوب کارش را بلد بود آن مادر زن افعیات.
زن پلیدت که آمد، یک سال بیشتر توی خانهات دوام نیاوردم، یعنی نگذاشت که دوام بیاورم. ده سالم بود که زنت شد، یازده سالم بود که افتادند به صرافت شوهر دادنم و حالا توی دوزاده سالگی زن شدهام؛ زنِ پسرخالهی زنت. بابا جانم ... کاش دستکم میگذاشتی دورهی ابتدایی را تمام کنم. چیزی هم نمانده بود، سال آخر بودم. عجله، عجله برداشتی دخترت را دو دستی دادی رفت. ترساندنت که طرف ممکن است پشیمان شود و دیگر پولی دستت را نگیرد! چقدر گریه کردم، چقدر ضجه زدم، گفتم بابا جانم من هنوز بچهام، میترسم ... گفتی نترسم و دیگر بعد از این شوهرم مراقبم خواهد بود. گفتم؛ «من فقط میخوام بابا جانم مراقبم باشه ... بابا جانم تو رو خدا ... من از اون آقاهه میترسم، مثل داعشیها یه عالمه ریش و سبیل داره» و خب فایدهش چی بود؟ برای اولین و آخرین بار با پشت دست زدی توی دهنم که خفه شوم و خفه شدم و دیگر باهات حرف نزدم، حتی تا الانها که دیگر کار از کار گذشته است. آره خب ... باهات قهرم هنوز اما به ارواح خاک مامان جانم قسم که احترامت سر جاش است. هنوز هم روی چشمم جا داری و برایت میمیرم اما دلم شکسته؛ نه اینکه شوهرم بد باشد ها ... مهربان است و همانطور که گفتی اَزم مراقبت میکند. خیلی خاطرم را میخواهد و برعکس تو، هر چه بخواهم، برایم میخرد اما شبها ترسناک میشود. بابا جانم ... چجوری بگویم؟ ... خوبیت ندارد دختر از این حرفها حتی به عکس باباش بزند اما خب به کیبگویم پس؟ بابا جانم ... شوهرم شبها ترسناک میشود. مهربان است و نازم را میکشد ها ... ولی توی رختخواب خیلی قوی و وحشی است. بیستوهشت سالش بیشتر نیست اما لامصب توی رختخواب مثل مردهای چهل ساله زور دارد. دلم درد میگیرد، انگار که بند، بند بدنم را از هم جدا میکنند. با اینکه حالا یک ذره دوستش دارم اما هنوز هم مثل شب اول حس میکنم به قول اینستاگرامیها دارد بهم تجاوز میکند؛ آخر، شب اول بهم تجاوز کرد. شب اول نگذاشتم بهم دست بزند ... میترسیدم. اولش نازم کرد و حرفهای قشنگ زد اما من جیغ میکشیدم سرش که عصبانی شد؛ افتاد به جانم و کتکم زد، مثل تو که وقتی آن آخریها مامان پیشت نمیخوابید کتکش میزدی. بعدش دو تا دستهایم را محکم گرفت توی یک دستش و بهم تجاوز کرد که دیگر من از حال رفتم و بیهوش شدم. شوهرم میگوید آن شب حسابی ترسیده و فکر کرده من مُردهام. خانم دکتر بهم یاد داده بهش بگویم؛ وقتی من دلم نخواهد و بترسم در واقع دارد بهم تجاوز میکند اما او به ریش نداشتهام میخندد و میگوید؛ شوهرم است و من وظیفه دارم راضیاش کنم. بعدش هم ببخشید ها بابا جانم ... بعدش هم ... رویم به دیوار ... شرم میکنم از گفتنش اما ... بعدش هم انگولکم میکند و در حالیکه مثل این هیولاهای توی فیلمها میخندد، میگوید؛ «زنِ بچهسال گرفتم که لذتشو ببرم دیگه ...» و من زیاد معنی حرفش را نمیفهمم. من فقط میدانم همهی اینها دستخپت آن زن نانجیب توست و اینست که اَزش بدم میآید.
خانم دکتر؟ نگران نشو بابا جانم ... خانم دکتر دوستم است، آدم بدی نیست. باهاش توی همین اینستاگرام آشنا شدم. دکتر زنان است و یک بار که اَزش دلیل دلدردهایم را پرسیدم، سرِ آخر رفیق شدیم. برایم از این قرصهایی که شبیه آبنبات است پست کرده که هر وقت درد داشتم، بخورم. یک بار هم بهم یاد داد که اگر دیدم بین پاهایم خونی شده نترسم که بهش گفتم میدانم قاعدگی چیست. تعجب کرد اما دیگر حرفش را ادامه نداد.
خانم دکتر میگوید؛ اینکه توی سن پایین ازدواج کردهام خیلی خطرناک است. هم خطر جسمی دارد و هم خطر روانی. یعنی ممکن است من هم مثل مامان جانم دیوانه بشوم و خودکشی کنم؟ خانم دکتر قول داده یک بار که فرصت کند، بیاید روستای ما و من و زنهای دیگر را مجانی معاینه کند. میگوید؛ منتظر فرصتی است که بتواند یک تیم روانپزشک و روانشناس هم با خودش بیاورد تا با همهی زن و شوهرها جلسه بگذارند و آموزش بدهند اما من بهش گفتم از روانپزشک جماعت بدم میآید؛ آنها باعث شدند مادرم بمیرد. به خانم دکتر میگویم؛ من توی دنیا فقط از دو نفر بدم میآید؛ زن تو و روانپزشکها./ پایان