مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۸ دقیقه·۴ سال پیش

داستان| دیگه به هیچ مردی امیدی نیست!

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1399

ساعت هفت و چهار دقیقه‌ی صبح یک چهارشنبه‌ی اوایل زمستان، «آلارم» گوشی «براندون» به صدا درآمد؛ موجی نرم و خزنده از دور پیش می‌آمد و با صدایی فزاینده به چیزی شبیه صخره برخورد می‌کرد و برمی‌گشت. در سومین برخورد، براندون بدن تنومندش که مجموعه‌ای از عضلات به هم پیچیده و ورزیده بود را از زیر لحاف ساتنِ قطور دو نفره بیرون کشید، روی آرنج نیم‌خیز شد و آلارم را قطع کرد، بعد بار دیگر خود را در بسترش رها کرد و اجازه داد هوشیاری‌اش به تدریج کامل شود. چیزی توی ذهنش مدام هشدار می‌داد که مبادا دوباره بخوابد و جلسه‌ی مهمش در اداره مالیات «منچستر» را از دست بدهد. برای رهایی از این وسواس ذهنی هم که شده توی بستر نشست و با کف دو دست، صورت کشیده و خوش‌ترکیبش را مالید؛ حس کرد با وجود اینکه دیروز اصلاح کرده، صورتش کمی زبر است اما نه آنقدر که بشود دوباره آن را اصلاح کرد. همسرش «اِیمی» که پشت به او خوابیده بود، غلتی زد و ران پای قطور و بی‌موی براندون را بغل کرد؛ «آه برَد ... نمیشه یه کم دیگه بمونی؟» و با چشمانی همچنان بسته بوس خواست. براندون به زحمت سر خم کرد و لب‌های بالا آمده‌ی زنش را از لابلای موهای شبق‌گون انبوهش که روی صورتش ریخته بود، سرسری بوسید. در ادامه بی‌اینکه دلش بخواهد، سر بر بالین گذاشت و چشم‌هایش را بست. احساس رخوت می‌کرد و دلش می‌خواست می‌توانست چند ساعت آینده را بخوابد.

نور کم‌جان آن وقت صبح، امیدوار و سرسخت زده بود به قلب تاریکی مملو خانه؛ کم بود اما پیوسته و انگار تمام نشدنی راه باز می‌کرد توی دل تاریکی حجیم و فراگیری که سرود خاموشی بر لب داشت. همچون مه رقیقی در میان انبوه درختان کاج پیش می‌رفت و اجسام را زنده می‌کرد؛ تختخواب که از چوب راش و به رنگ قهوه‌ای سوخته بود، میز توالت، عسلی‌ها، تابلوی شام آخر با قابی مشکی و منبت‌کاری شده و همه‌ی چیزهای دیگر حالا از اندود تاریکی جان به در می‌بردند و کم‌کم زوایای‌شان رخ می‌نمود. براندون چشم باز کرد و نگاهی به ساعت گوشی تلفن همراه «آیفون ایکس» خود انداخت. نور تند و پرقدرت صفحه‌ی گوشی چشم‌هایش را زد؛ هفت و پانزده دقیقه. آرام از تختخواب به زیر آمد و مراقب بود دوباره همسرش را بدخواب نکند. کنار پنجره آسمان را پایید و خودش را تصدیق کرد که حدس می‌زده آن روز هم هوا ابری و آبستن باشد. زنش نالید: «برَد ... کمرمو ناز کن ...» و براندون گیج و خواب‌آلود، آن سوی تخت، کنار اِیمی نشست و کمر باریک و سفیدش را از زیر لباس شب نازکِ توریِ بنفشی که تنش بود نوازش کرد. دستش انگار که عاج خوش‌تراش فیلی را لمس کند، تن استخوانی او را می‌کاوید و به زن آرامش می‌داد.

تا براندون آماده شود، پیراهن تترون سفیدش را که شب گذشته خودش توی سینک ظرفشویی شسته و روی رادیاتور پهن کرده بود، اتو بزند و کت و شلوار مناسبی برای جلسه‌ی امروز پیدا کند، کلی وقت تلف شد. دلش ضعف می‌رفت و مایل بود صبحانه‌ی کاملی بخورد شامل دو تا تخم‌مرغ آب‌پز که زرده و سفیده‌اش جدا شده باشند، یک سیب‌زمینی متوسط که آن هم آب‌پز شده باشد، تکه‌ای نان نیمه برشته و یک فنجان قهوه اما خب اگر قرار بود به موقع به اداره‌ی مالیات برسد و جلوی جریمه شدن احتمالی شرکتی که برایش کار می‌کرد را بگیرد، باید راه می‌افتاد. توی چارچوب اتاق خواب ایستاد تا اگر زنش بیدار بود از او خداحافظی کند اما اِیمی لحاف دو نفره را دور خودش پیچیده و با توجه به اینکه نیمی از سرش از لبه‌ی بالشت آویزان بود، خُرخُر می‌کرد؛ این شد که بی‌سر و صدا از خانه زد بیرون و با ماشینش راند تا اداره‌ی مالیات.

معمولا هم اینطور است که وقتی از کلی چیزهای مهم صرفنظر می‌کنی تا به موقع برسی سر قرار وامانده‌ات، آن‌وقت می‌بینی که طرف مقابل هنوز نیامده و تو لَجت درمی‌آید از اینکه کلی کار می‌توانستی انجام بدهی و حالا باید بنشینی روبروی مرد میانسال خواب‌آلودی که یک در میان خرناس می‌کشد و بی‌توجه به صدای کر کننده‌ی باران بی‌اَمان بیرون، چرت می‌زند. در واقع براندون انتظار داشت لااقل می‌توانست به جای آنکه با عجله خودش را به دفتر یارو برساند، جایی ماشین را متوقف می‌کرد و یک لیوان قهوه و یک دونات شکلاتی می‌خورد. مرد میانسال که روی تابلوی جلوی میزش نوشته بود؛ «جاناتان کارلایل - کارشناس» توی خواب و بیدار و در حالیکه نور لامپ‌های سقف روی سر طاسش منعکس می‌شد به براندون اطمینان خاطر داد که همکارش به زودی خواهد آمد و با توجه به شدت باران، احتمالا تاکسی گیرش نیامده یا توی ترافیک مانده است. بعد هم تاکید که همه می‌دانند هوای منچستر این وقت سال افتضاح است.

صدای «دیلینگ» گوشی براندون نشان از این می‌داد که پیامکی برایش آمده و او تصمیم گرفت قبل از خواندن آن، حدس بزند آن پیامک از طرف کیست؟ آیا همسرش بوده که خبر داده به محل کارش رسیده و لازم نیست براندون نگرانش باشد؟ نه، نه قطعا او نبوده چون براندون به تجربه دریافته بود که زنش اهل این قرتی‌بازی‌ها نیست و اگر تا ظهر هم براندون باهاش تماس نگیرد، هیچ پیش نمی‌آید که اِیمی سراغش را بگیرد، مگر اینکه کار مهمی داشته باشد. آقای «دیکسون» هم نمی‌توانست باشد، چون اگر شعورش را داشت بعد از آن همه تهدید که اگر براندون به موقع در دفترش حاضر نشود، پرونده تخلف مالیاتی شرکت متبوعش را به مرکز خواهد فرستاد، حالا دست‌کم به همکار اَلدنگش اطلاع می‌داد که به هر دلیلی دیرتر در محل کارش حضور پیدا می‌کند؛ از آن گذشته بعید به نظر می‌رسید دیکسون شماره تلفن همراه براندون را از توی پرونده‌ای که الان توی کشوی میز یارو بود، برداشته باشد. می‌ماند دوست‌دخترش «کِیت» که چشم از خواب نگشوده، گوشی دست می‌گرفت و جویای احوالش می‌شد.

کِیت پیام داده بود؛ «صبح بخیر عشقم ... کارت انجام شد؟» و خب همین چند کلمه کافی بود تا سرِ دل براندون باز شود و شروع کند به غُر زدن؛ در پیامک‌های پی‌درپی برای کِیت تعریف کرد که صبح دلش نمی‌خواسته از خواب بیدار شود، مجبور شده پیراهنش را اتو بزند و دیگر وقتی برای صبحانه درست کردن نمانده، اینکه دیرش شده و حتی نتوانسته چیزی برای خوردن بخرد و بعد، اینجا توی دفتر منتظر دیکسون احمق است و نمی‌تواند آنجا را حتی برای دقایقی ترک کند و بدین ترتیب بهانه دست آن شارلاتان بدهد که شرکت را جریمه کند و موجب اخراج وی شود. توی چند تا پیامک آخر هم برای اینکه سربه‌‌سر دوست‌دخترش گذاشته باشد، الکی نوشت که دارد با منشی کم‌سن و جذاب دیکسون لاس می‌زند؛ اینکه دختره بهش می‌گوید خیلی خوشتیپ و کاریزماتیک است، آنقدر کاریزماتیک که آدم بی‌اختیار بهش دل می‌بازد. دست آخر هم نوشت؛ دختره بهش پیشنهاد داده می‌تواند بعد از انجام شدن کارش یک ساعتی مرخصی بگیرد و براندون را به صبحانه میهمان کند!

براندون درست حدس زده بود؛ قضیه‌ی دختره حسابی کِیت را دیوانه کرده بود؛ حتی با اینکه چند بار زنگ زد و هر بار براندون بهش اطمینان خاطر داد که فقط داشته باهاش شوخی می‌کرده به خرج کِیت نرفت که نرفت. براندون این را خیلی دوست داشت؛ اینهمه حسادت و حساسیت روی خودش را دوست داشت، حتی اگر ظاهری بوده باشد، حتی اگر کِیت فقط این را بهانه کرده بوده که بتواند او را ملاقات کند؛ دوست داشت زنی تا این اندازه دیوانه‌اش باشد و تصمیم بگیرد توی آن وضعیت خودش را به براندون برساند؛ «هر طور شده میام برَد ... باید از دست اون دختره‌ی لاشی نجاتت بدم ... در ضمن صبونه‌م برات می‌گیرم» و اینطور شد که هر چه براندون اصرار کرد؛ باران شدیدتر شده و ممکن است توی مسیر اتفاق بدی برایش رخ بدهد، کِیت قبول نکرد و دوست‌پسرش را مجبور کرد برایش «لوکیشن» بفرستد.

کِیت که قطع کرد، دیکسون هم از راه رسید و بدون اینکه حتی یک کلمه بابت تاخیرش عذرخواهی کند، ترش‌رو و عصبانی در حالی که گوشه‌ی سبیل بلند و نازکش را از گوشه‌ی لب می‌جَوید، کارهای مربوط به شرکتی که براندون برایش کار می‌کرد را انجام داد. بعد از چهل دقیقه‌ی نفسگیر، براندون از اداره‌ی مالیات زد بیرون و با فرض قرار دادن اینکه کِیت شوخی کرده و قرار نیست بیاید، خودش را آماده کرد تا ابتدا به رستوان مناسبی برود و بابت موفقیت مالیاتی مهمی که به دست آورده و دفاع محکمی که کرده بود، حسابی از شکمش پذیرایی کند و بعد راهی شرکت شود اما خب حدسش کاملا اشتباه بود، چون کِیت بهش زنگ زد و چند کوچه پایین‌تر کنار ماشین براندون قرار گذاشتند.

کِیت سر تا پا خیس شده بود؛ آنقدر خیس که از نوک طره‌های طلایی و کاملا فِرش و همچنین لبه‌های پالتوی قهوه‌ای رنگی که به تن داشت، مثل ناودان آب فرو می‌ریخت. دخترک آشکارا می‌لرزید و این شد که براندون کیسه‌ی حاوی صبحانه را اَزش گرفت و او را نشاند توی ماشین. کِیت زیر نگاه‌های مردی که باورش نمی‌شد آن زن دیوانه بدون وسیله‌ی شخصی آن همه راه را آمده باشد به هوای او، کلاه و پالتویش را درآورد و پرت کرد روی صندلی عقب، سوتینش را که حس می‌کرد کمی جابجا شده از روی بلوزِ بافت سورمه‌ای رنگی که کاملا به تنش چسبیده بود و اندام حجیم و موزونش را نمایش می‌داد، مرتب کرد و بعد از اینکه با یک تکه دستمال کاغذی، قطرات باران را از روی بوت «کاترپیلار» سیاهش زدود و در نهایت رو به دوست‌پسرش لبخندی گشاد و فاتحانه زد. براندون گفت: «تو یه احمقی کِیت، یه دیوونه‌ی احمق لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...» و دو تا لعنتی آخر را با نوعی فریاد از سر ذوق اَدا کرد. در واقع این کار کِیت حسابی براندون را تحت تاثیر قرار داده بود، آنقدر که نفهمید کِی خیمه زده روی دوست‌دخترش و دارد لب‌های سرد و احتمالا خوش‌طعم او را را با ولع می‌بوسد. کمی که آرام شدند، براندون بار دیگر تقریبا داد زد؛ «دیوونه چرا این کارو کردی؟ اگه سرما بخوری چی؟» و کِیت سرخوش و مست فقط گفت: «چون امروز چهارشنبه‌ست و تو فقط چهارشنبه‌ها دوستم داری ...» که خب بیراه هم نمی‌گفت. اگر روزی قرار باشد براندون بمیرد، آن روز قطعا چهارشنبه خواهد بود؛ یکی از همه‌ی چهارشنبه‌هایی که هنوز پیش رو دارد! اگر روزی قرار باشد بمیرد، آن روز قطعا چهارشنبه خواهد بود؛ چون معمولا چهارشنبه‌ها به شکلی عجیب و معجزه‌آسا حالش خوب بوده است. اگر روزی قرار باشد بمیرد، آن روز قطعا چهارشنبه خواهد بود؛ چهارشنبه‌ای آرام که در آن تصمیم خواهد گرفت به زندگی معمولی‌اش پایان دهد. برای براندون چیزی زیباتر از اینکه در یک چهارشنبه‌ی لعنتی که مثل بیشتر چهارشنبه‌های گذشته حالش خوب است، مرگش را رقم بزند، وجود ندارد؛ قطعا وجود ندارد! چهارشنبه‌ها آن براندونی که همیشه است، نیست؛ انسانی متفاوت است و چیزی در او جاریست که گذشته از خودش، حال اطرافیانش را هم خوش می‌کند. این را اولین بار خود کِیت کشف کرده بود؛ می‌گفت عاشق چهارشنبه‌هاست، چون چهارشنبه‌ها مطمئن می‌شد که براندون دوستش دارد؛ مرد کم‌حرف و بداخلاق و سنگدل، بعضی چهارشنبه‌ها احساساتی می‌شد و دلش را می‌برد. حرف‌های قشنگ می‌زد و وقتی آن حرف‌ها را می‌زد، آسمان ابری می‌شد، حتی وسط تابستان! باورش سخت است؟ آره خب اما ردخور ندارد که این اتفاق می‌افتاد!

دونات‌های شکلاتی و قهوه‌های سرد شده که به روش چندش‌آور و جلف عشاق صرف شد، زن و مرد دور دهان یکدیگر را تمیز کرده، به هم یادآوری کردند که خوشمزه‌ترین صبحانه‌ی عمرشان را خورده‌اند و بعد از بوسه‌ای طولانی راه افتادند تا براندون ابتدا کِیت را به خانه‌اش برساند و دخترک تا سرما نخورده دوش آب گرمی بگیرد؛ بعد خودش فاتحانه راهی شرکت شود و به رئیس سختگیرِ دیوثش که او را تهدید به اخراج کرده بود، خبر خوش پیروزی‌اش را بدهد. توی مسیر خانه‌ی کِیت بود که براندون پرده از تصمیم وحشتناکش برداشت!

کِیت عاجزانه از براندون درخواست کرد که تصمیمش را عملی نکند اما مَرده انگار که افتاده باشد روی دنده‌ی لج، مصمم بود همه چیز را به زنش بگوید؛ اینکه از بی‌توجهی‌های او خسته شده و اینکه دو سال است با کِیت رابطه دارد! معتقد بود توی زندگی با اِیمی دیده نمی‌شود، فرقی با وسایل خانه ندارد و زنش اینقدر از او دور است که دو سال تمام حتی شک هم نکرده که شوهرش با زنی دیگر در رابطه است. کِیت گفت: «اصلا فکر کردی ممکنه دلیلش اعتماد باشه؟ اینقدر بهت اعتماد داره که شک نکرده ...» اما براندون معتقد بود؛ اعتماد قابل نقض شدن است. وقتی نشانه‌های نقض اعتماد وجود دارد، فقط کسی که به طرف مقابلش بی‌توجه است آن نشانه‌ها را نمی‌بیند یا می‌بیند و برایش اهمیتی ندارد.

کِیت معتقد بود؛ امکان ندارد زنی متوجه خیانت همسرش شود و به روی خودش و او نیاورد، حتی اگر طرف را دوست نداشته باشد. براندون دستی به گونه‌ی دوست‌دخترش کشید، ماشین را چند سانتیمتری توی ترافیک پیش برد و اَزش پرسید؛ چرا او توی این باران خطر سرماخوردگی را به جان خریده و برای با او بودن، بدون وسیله تا این سر شهر آمده؟ چون مردش برایش مهم بوده است؛ اینکه صبحانه نخورده، اینکه نیاز به همدلی و همراهی دارد اما توی این چهار سالی که از ازدواج او و اِیمی می‌گذشت، هیچ‌وقت اتفاق مشابهی بین آن دو نیفتاده است. هیچ‌وقت اِیمی برای او به آب و آتش نزده؛ هیچ‌وقت برایش مهم نبوده که شوهرش در روزی که جلسه‌ای مهم دارد، لباسی تمیز و اتو کشیده بپوشد و صبحانه نخورده، خانه را ترک نکند. براندون برافروخته ادامه داد؛ اِیمی او را از بالا نگاه می‌کند، یعنی همین که زنش شده بهش افتخار داده است. هر کاری که براندون برایش از سر محبت و علاقه انجام داده، وظیفه‌ی مردانه‌اش تلقی شده و معمولا هم پاسخ عاطفی مناسب را از سوی زنش دریافت نکرده است. برای اِیمی توجه کردن معنایی ندارد، او فقط مورد توجه قرار گرفتن را می‌شناسد. براندون صدایش را بالا برد؛ «می‌دونم که نباید این حرفا رو به تو بزنم اما موضوع اینه که هیچکس دیگه اینقدر بهم نزدیک نیست که اینا رو براش بگم ... هی کِیتی! باور کن اون زن ارزششو نداره؛ اینو مطمئنم» و با فشار نفسش را از بینی داد بیرون.

کِیت مغموم و سرخورده به دوست پسرش اطلاع داد که نمی‌خواهد به خاطر او زندگی آن زن و شوهر خراب شود، تمام شود. نمی‌خواهد پای او وسط باشد، چون حتی اگر براندون با دلایل خودش هم اینکار را بکند، باز قضاوت اِیمی و هر کس دیگری این خواهد بود که چون پای زن دیگری در میان بوده، کار آن زن و شوهر به طلاق کشیده است. براندون حالا عصبانی بود و از سر عصبانیت فریاد زد: «اگه اینو نمی‌خوای، پس وسط این زندگی چه غلطی می‌کنی؟» بعد با کف دست کوبید روی فرمان ماشین. کِیت گفت که فقط می‌خواهد دوست‌دخترش باشد؛ فقط همین.

توی مسیر بازگشت از خانه‌ی کِیت، براندون کنار پارکی توقف کرد و از ماشین پیاده شد. باران بند آمده بود و درخت‌های لُخت و خیس، زیباتر به نظر می‌رسیدند. شهر هنوز طوسی بود اما همچنان می‌شد طراوت هوا را نفس کشید. براندون گوشی تلفن همراهش را درآورد و با همسرش تماس گرفت. بهش کنایه زد که آیا برایش مهم نبوده که بداند نتیجه‌ی جلسه چه شد و آیا شوهرش توانسته از پس آن دیکسون عوضی بربیاد یا نه؟ اِیمی ابراز تاسف کرد و احتمالا به دروغ گفت که قصد داشته همین ‌کار را بکند اما یکهو به قدری سرش شلوغ شده که نتوانسته بهش زنگ بزند.

براندون خیلی خوب حس می‌کرد که اِیمی حواسش به کارش است و عجله دارد که زودتر مکالمه را تمام کند. این بار اما نخواست به خواسته‌ی او تن در دهد؛ به همین دلیل بی‌مقدمه پرسید: «اگه یه روز بفهمی دارم بهت خیانت می‌کنم، چی میشه؟» که نفس اِیمی لحظه‌ای بند آمد و در ادامه از براندون خواست منظورش را شفاف‌تر توضیح دهد. مرد گفت: «این فقط یه سواله و برام مهمه که جواب تو رو بدونم» و منتظر ماند اِیمی برای چند دقیقه هم که شده دست از کار بکشد و صدای کیبورد روی میزش قطع شود. اِیمی جواب داد: «اگه این اتفاق بیفته، میشی چهارمین مردی که بهم خیانت کرده؛ دو تا دوست پسر اوایل جوونیم یعنی «راجر» و «الِک» و شوهر سابقم «دِیو» و خب اون‌وقته که به این نتیجه می‌رسم؛ دیگه به هیچ مردی امیدی نیست. می‌دونی چیه برَد؟ اون سه نفر از زندگیم رفتن بیرون، چون لیاقت منی که صادق و وفادار بودم رو نداشتند و این یه واقعیته ... آه برَد؛ من همیشه سخت کار کردم برَد ... همیشه جون کَندم تا بتونم یه زندگی خوب برای بچه‌ی احتمالیم در آینده بسازم. این منصفانه نیست که مردهای زندگیم یکی بعد از دیگری بهم خیانت کنند در حالی که باید توی ساختن یه زندگی مناسب در آینده کمک و همراهم باشند.» و دوباره صدای کیبورد به گوش رسید. براندون گفت: «حواست هست که زندگی همین لحظه‌هاییه که داریم خیلی راحت از دست‌شون میدیم؟» اما اِیمی جوابی نداد. صدای کیبورد قطع شده بود و بعد از چند ثانیه فقط صدای گریه‌ی زنش می‌آمد.

براندون دستپاچه و نگران شد و به نظرش رسید شاید زیاده‌روی کرده، اینست که گفت: «هی اِیمی، عزیزم ... ببین ... ببین فقط شوخی کردم. این فقط یه شوخی بود، خب؟» و اِیمی در حالیکه با تمام توان سعی می‌کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد و گلویش را صاف کند، جواب داد: خب ... حالا دیگه باید به کارم برسم. بعدا حرف می‌زنیم ... خب؟» و براندون سرخورده جواب داد: «خب. فعلا»./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D8%B1%D9%88-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%BA-twe0gkaf3g0i
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%86%D9%88-%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-kgjmvmqzrptc
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D8%B9%D8%A8-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%87%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B1%D9%87%D8%A7-hribjvqj308r


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید