من از پدرم بدم میآید. من به عنوان یک پسر یازده ساله که صورتی گرد، جثهای ریزه و موهایی همیشه کوتاه دارد و هنوز به اندازهی همسن و سالهایش قد نکشیده از پدرم بدم میآید. خب، راستش پسربچهها ممکن است چندین تا دلیل برای اینکه از پدرشان بدشان بیاید، داشته باشند؛ مثلا سال قبل یک همکلاسی تپلی و گُنده داشتم که از باباش بدش میآمد، چون هر وقت با هم کُشتی میگرفتند، بابای کچلش با آن همه زور زیادی که داشت، برنده میشد و هیچوقت نمیشد که مثل باباهای دیگر اجازه دهد پسرش برنده شود و احساس غرور کند. دوست قد بلند و سبزهام «کاپیتان آمریکا» که سومین عضو گروهمان «اَونجرز» است، شبها نمیتوانست خوب بخوابد، چون همش فکر میکرد از در پشتی خانهشان یک دزد وارد میشود و او را برای همیشه با خودش میبرد، اینست که یک شب که خیلی تاریک بود و لامپ تیر چراغ برق هم روشن نبود، دیگر نتوانست تحمل کند و دوید رفت توی تخت پدر و مادرش و بین آن دو خوابید و چقدر هم که کِیف داده بود این کارش و احساس آرامش کرده بود اما خب بعد از دو سه ساعت، دیگر پدرش از این موضوع عصبانی شده و همانطور که خوابآلود بوده، کاپیتان آمریکا را بلند کرده و برده پرتش کرده توی تخت خودش. کاپیتان آمریکا بعد از آن شب دیگر هیچوقت توی تخت پدر و مادرش نرفت و فقط بعضی شبها جایش را خیس میکرد؛ خودش برایم تعریف کرد که تصمیم دارد تا آخر عمرش هیچوقتِ هیچوقت پدرش را نبخشد.
خود من قبل از اتفاق هفتهی پیش هم دل خوشی از پدرم نداشتم، حالا درست است که دقیقا یادم نمیآمد چرا اما این را حس میکردم که مهربان نیست، مرا دوست ندارد و مثل بابای پسر خالهام دست نمیاندازد دور شانهی پسرش و باهاش کوه نمیرود؛ تازه خود آن اتفاق هم برای هر بچهی یازده سالهای کافی بود که همیشه از پدرش بدش بیاید. آن روز تعطیل بارانی که یک عالمه میهمان داشتیم و عمویم بعد از اینکه تابی به سبیل همیشه براقش داد و سر طاسش را با انگشت اشارهی دست چپش خاراند، پیشنهاد کرد همگی به باغ وحش برویم، اولش خیلی خوشحال شدم. خب بله، من انتظار داشتم حالا که همه چنین قصدی دارند، بابام دستی به سرم بکشد و به تنها پسرش بگوید که آماده شوم و بعد هم ماشین دربستی بگیرد برایمان که مجبور نباشیم مثل همیشه سربار دیگران شویم اما خب پدرم خودش را زد به خستگی و مادرم هم به هوای او از رفتن انصراف داد. من بغض کردم و با همهی غرورم زور زدم اشکم جاری نشود؛ جدال سختی بود. دست آخر هم عمو رضایت داد که مرا هم با خودشان ببرد.
من شوق داشتم؛ خب اولین بارم بود که به باغ وحش میرفتم. دیدن همهی حیواناتی که فقط قصههایشان را شنیده و یا فیلم و کارتونشان را دیده بودم از نزدیکترین فاصلهی ممکن، خیلی هیجانانگیز بود. آنجا اگرچه شبیه تصورم از باغ وحش نبود، یعنی جایی مثل باغ وحش کارتون «ماداگاسکار» اما خب به اندازهی کافی هیجانانگیز بود، خصوصا جلوی در ورودی که مثل باغ وحشهای همه جای دنیا سردر داشت و بالایش گُنده کلمهی «ZOO» را نوشته بودند؛ خود من همیشه معتقد بودم و به بچهها میگفتم این کلمه را از روی امضاء و چشمبند «زورو» برداشتهاند. ما قفس به قفس پیش میرفتیم. طاووسها، میمونها و خرسها تا رسیدیم به فیلها؛ آن اتفاق لعنتی همانجا افتاد. یک فیل بزرگ خاکستریِ گُنده با چشمهایی غمگین آنجا بود که میشد باهاش عکس انداخت. از آن پایین، فیل خاکستری خیلی گُندهای بود با یک عالمه چین و چروک روی تنش که فکر کردم اگر دلش بخواهد میتواند پایش را بلند و خیلی راحت مرا لِه کند. از نظر بزرگترها قیمت عکس انداختن با آن فیل گُنده که چشمهای غمگینی داشت، زیادی گران بود اما خب عمویم بیمقدمه درخواست پسرش را قبول کرد و او را فرستاد مثل تارزان از آن نردبان طنابی بالا برود و پشت فیل خاکستری بنشیند و عکس بگیرد. من هم دلم میخواست. بابای «سام» و «اِلنا» هم بچههایش را فرستاد آن بالا و چه عکسهای محشری هم گرفتند. از اینها که همان موقعِ عکس گرفتن از زیر دوربین میآمد بیرون. من هم دلم میخواست اما کسی توجهی بهم نکرد، چون بالاخره آنها باباهای بچههای خودشان بودند، بابای من که نبودند. من آن موقع حس بدی داشتم که بعدتر کاپیتان آمریکا بهم گفت اسمش «حقارت» است. بله، من تحقیر شدم و خب به عنوان یک پسر یازده ساله هر چقدر تلاش کردم، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. حرف حسابم این است که اگر بابا باهام بود، آن روز، آنجا من تحقیر نمیشدم؛ میرفتم دستم را میانداختم توی دست زمخت کارگریاش و اَزش میخواستم با یک اشاره به عکاس دستور بدهد مرا هم بفرستد آن بالا، پشت فیل. اگر بود و پشتم را خالی نمیکرد، حتی اگر سوار فیل هم نمیشدم باز اینقدر احساس حقارت نمیکردم، چون میتوانستم پشت بابایم پنهان شوم و به جای آن حس بد، فقط دلم بشکند و عصبانی شوم. آخر آن حس خیلی بد بود؛ احساسم شبیه همان حسهایی بود که «پیام» که باباش مرده داشت. همانکه گفته بود از وقتی باباش نیست، حس میکند گم شده است!
قفسها را همینطور پیش رفتیم و در نهایت عمو که اشکهایم را دید، توی یکی از غرفهها مرا سوار قاطری پیر کرد و با قیمتی ارزانتر اَزم عکس گرفتند. خب، ناگفته پیداست که این کار حس تحقیرم را بیشتر کرد؛ خصوصا که وقتی موقع برگشت توی ماشین عمو با بچهها عکسها را میدیدیم، آنها با فیلی بزرگ که اَزش نردبانی طنابی آویزان بود، عکس داشتند و من با قاطری پیر که هیکلش خیلی ریز بود!
من و بچههای گروهمان اولش به این نتیجه رسیدیم که شاید باباهای ما بابای واقعیمان نیستند و باباهای مهربان و قهرمان خودمان جایی توی این دنیا دلتنگ و نگرانمان هستند اما متاسفانه وقتی حسابی تحقیق کردیم و از مامانهایمان پرسیدیم و شناسنامههایمان را به همدیگر نشان دادیم به این نتیجه رسیدیم که احتمالا باباهایمان، پدران واقعی ما هستند، اینست که ناامیدانه تصمیم گرفتیم اینقدر قوی باشیم که دیگر نیاز نباشد کسی از ما مراقبت کند؛ به همین دلیل گروهمان را تشکیل دادیم و مثل فیلم اَونجرز تصمیم گرفتیم ابرقهرمانهایی قدرتمند و شکستناپذیر باشیم. فعلا من - که «ثور» هستم - با کاپیتان آمریکا، «هالک» و خواهر نازش که «بلک ویدو» است، عضو گروه هستیم و داریم تصمیم میگیریم که همکلاسیِ هالک را هم که «آیرون من» است به گروه اضافه کنیم یا نه. در حال حاضر من به عنوان رئیس گروه مخالف حضور او هستم؛ خیلی دوست دارم آیرون من را هم توی گروهمان داشته باشیم، چون قدرتهای خوبی دارد و گروه را قویتر میکند اما مشکل اینجاست که او از پدرش بدش نمیآید و این، چیزی نیست که بشود اَزش چشمپوشی کرد./ پایان