مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| چشم توی چشم

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1388

چشم توی چشم که شدیم، جوری نگاهش کردم که بفهمد چقدر ازش متنفرم. این طور نگاه کردن خودش یک جور اعمال قدرت تمام عیار است. یک چیز بی نظیر. در حقیقت وقتی آن شکلی چشمت را تنگ می‌کنی و زُل می‌زنی ته چشم یارو با حالت خاصی که به ابروها، گونه‌ها و لب‌هایت داده‌ای، فقط تنفر نیست که می‌ریزد توی دل طرف؛ همراهش خشم بی‌پایان، جبروت نسبی و یک حالتی از شجاعت هم دیده می‌شود. شجاعت از آن جهت که به مخاطب نگاهت می فهماند اگر همین قدر قدرت‌نمایی برایش کفایت نمی‌کند، آنقدر مصمم هستی که یک بلای درست و حسابی بیاوری سرش.

این جور نگاه کردن وقت‌هایی که در حال حرکت هستی تاثیر به مراتب بیشتری هم دارد. همین طور که داری رد می‌شوی و آن همه انرژی برخاسته از نوعی قدرت روانی پالایش شده را شلیک می‌کنی طرفش در حقیقت تبدیل شده‌ای به یک جور بمب‌افکن آخرین مدل که اصلا به جزئیات هدفش اهمیت نمی‌دهد. کارش فقط بمباران کردن است که اگر غیر از این باشد، یعنی حواست ذره‌ای به چیز دیگر معطوف شود، کار تمام است. دیگر از قدرت روانی پالایش شده خبری نخواهد بود. می‌خواهم بگویم این قدر کار ظریف و حساسی است. برای خود من خیلی وقت‌ها پیش آمده که حواسم پرت شده سمت برخی جذابیت‌های قابل تأمل طرف مقابل و خب، گفتن ندارد که همه‌ی اینها در جای خود باعث پدافند شدن بمباران من شده است؛ البته هستند کسانی هم که بتوانند بمبارانت را در حالی که کمترین اشتباهی هم از تو سر نزده، پدافند کنند.

پدافند کردن نگاهی که حاوی آن همه انرژی برخاسته از نوعی قدرت روانی پالایش شده است، فوت و فن خودش را دارد و خبرگی می‌خواهد، چون اینطور وقت‌ها قرار گرفتن در موضع پدافند به مراتب سخت‌تر از حمله کردن است. سخت است چون پدافندچی باید آنقدر پخته و کارکشته باشد که در عرض چند ثانیه هم بتواند از پس نگاه تو با همه‌ی ویژگی‌هایش بر بیاید و هم جوری بزند توی پره‌های بمب افکنت که با کله سقوط کنی؛ سقوط آزاد. بعد رویت کم شود و راهت را بکشی، بروی؛ اینست که می‌گویم خبرگی می‌خواهد. این وسط خیلی ها هم می‌گویند تا این حد جلَب بودن، یک جور پدرسوختگی می‌خواهد که اهمیتی نمی‌دهم چون یک مشت بی سوادند و چیزی از فرایندهای پیچیده‌ی روانی نمی‌دانند! نمی‌فهمند که دلالی و کلاهبرداری پدرسوختگی می خواهد، نه نظر بازی!

توی این نظر بازی آخر که گفتم جوری نگاهش کردم که بفهمد چقدر ازش متنفرم، زد توی پره‌هایم اما نگذاشت از هم بپاشم، سر افکنده شوم و سقوط آزاد کنم. وسط زمین و آسمان به دادم رسید. حالا چطور؟ راستش کار شاقی بود که تا به حال توی عمرم ندیده بودم از کسی سر بزند. من توی چند سال اخیر دل خیلی‌ها را با نگاهم بمباران کرده بودم و قبلا هم گفتم که چند باری هم پدافند شدم اما این بار اوضاع جور دیگری شد. انگار که شب، وسط شهر توی تختخوابت سر بگذاری روی بالشت و صبح چشم بازی کنی، ببینی وسط دریایی، اقیانوسی، چیزی هستی. تا چشم کار می کند آب است و آسمان و خورشید. می‌خواهم بگویم این قدر اتفاق عجیب و سهمگینی بود. آن موقع که حمله‌ام را پدافند کرد و زد توی پره‌هایم همانقدر بُهت زده شدم که اگر آن اتفاق عجیب برایم رخ می‌داد. او ... اوی زیبا توی آن هیر و ویر اشکی گوشه‌ی چشمش جوشید و غلتید روی گونه‌اش که «چرا از من متنفری، وقتی من از عشقت لبریزم و برات می‌میرم؟» و خب این بود که وسط و زمین و آسمان مُعلق شدم، همه‌ی هنر و توانمندی‌ام در بمباران با نگاه را یکباره از دست رفته دیدم و همچون هر جنگاوری که احتمال شکست و اسارت برایش وجود دارد، اسیرش شدم. به همین سادگی./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87%DB%8C-%D8%B2%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-cad8i98irmkm
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AA%D8%A6%D8%A7%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%9B-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%81%D8%B1-thzeisozqhoj
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%B3%D8%B1%D8%B3%D8%AE%D8%AA%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AC%D8%B3%D9%85-%D8%AA%D9%82%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87-zucldwsbezfi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید