مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| یک جور آشنایی لعنتی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1394

همان‌طور که می‌توانستم این قصه را هر جور دیگری غیر از حالت فعلی آغاز کنم، مثلا موضوع را به صورت خطی از وقتی که برای اولین بار به آن سالن فیزیوتراپی لعنتی توی «تورنتو هلث» رفتم و دیدمش تعریف کنم، می‌شد یعنی می‌توانستم از آن همه روش امتحان شده و استاندارد دیگر برای آشنا شدن باهاش استفاده کنم اما اصل قضیه این است که گند زدم. چیزی که نباید را گفتم و از چشمش افتادم، آن هم همان اول کار و این چیزی است که بعید می‌دانم تا آخر عمر فراموشش کنم.

چرا باید جزئیات موضوع را بشکافم تا به همه بگویم چطور شد که آن طور گند زدم؟ مثلا بگویم اولش داشت خوب پیش می‌رفت؛ خوشرو بود و حالم را پرسید و برای اینکه سر صحبت را باهام باز کرده باشد رفت سراغ آن سوال لعنتی که همه چیز را خراب کرد، نه اینکه سوال او اشتباه بوده باشد، بلکه جوابی که من دادم کار را خراب کرد. اتفاقا از آن دست سوال‌ها ازم پرسید که با استفاده‌ی درست ازش می‌توانستیم یک آشنایی باشکوه را رقم بزنیم اما خب من با سی ‌و یک سال سن مثل یک نوجوان تازه‌کار خرابش کردم، بدجور هم خرابش کردم.

در زندگی وقتی با آدم جدیدی مواجه می‌شوی، همیشه دو حالت پیش می‌آید؛ معمولا طرف قلبت را تسخیر نمی‌کند که خب تکلیفت با خودت روشن است؛ استفاده یا سوءاستفاده‌ات را می‌کنی و خلاص اما اگر قضیه برعکس بود، یعنی فردی، زنی، مردی فارغ از موقعیت و سن و سال یکهو و سرضرب رفتن توی دلت جوری که خودت هم تقریبا نفهمیدی چطور، در آن صورت باید به عرض برسانم دخلت آمده، چرا؟ چون خوب یا بد، تلخ یا شیرین و در هر یکی از حالت‌های وصل یا هجران جای زخمش تا آخر عمر روی دلت می‌ماند، مثل خود من که هنوز هم بعد از این همه سال گاهی یاد «امیلی» می‌افتم و اگرچه نشد خاطرات مشترک چندانی با هم بسازیم اما خب یادش می‌افتم و نمی‌دانم چرا یادش می‌افتم!

من هر وقت یاد امیلی می‌افتم، حسرت می‌خورم. با خودم می‌گویم شاید اصلا هیچ چیزی بین ما شکل نمی‌گرفت اما حتی در این صورت هم نباید در جواب این سوال که «شما خیلی قیافه‌تون آشناست، قبلا هم اینجا اومده بودین برای فیزیوتراپی؟»، می‌گفتم: «شما هم قیافه‌تون خیلی آشناست. شبیه کسی هستین که قبلا می‌شناختمش» و بعد حماقتم را تکمیل نمی‌کردم که «راستی اسم کوچیک‌تون شارلوت نیست؟» و دست کم آن لحن وامانده‌ام را مثل این عاشق‌پیشه‌ها سوزناک نمی‌کردم که مثلا طرف خیلی برایم عزیز بوده تا امیلی مثل کسی که یک سطل یخ رویش خالی کرده باشند، بگذارد برود سراغ یک مراجع دیگر و با او بلند، بلند در مورد علاقه‌اش به سبک رفتاری فرانسوی‌زبان‌های «اونتاریو» حرف بزند.

من هر وقت یاد امیلی می‌افتم، بعد از اینکه حسرت می‌خورم، بی‌اختیار یادی هم از پدربزرگم می‌کنم که اگر زنده بود، دست‌کم گندی که زدم را به نحوی تلطیف می‌کرد. بلد بود چطور از قد بلندش استفاده کند؛ از آن بالا زل بزند توی چشم‌های امیلی و چانه‌ی کوچک و سفید دخترک را با دو انگشت شست و اشاره‌اش بگیرد و با صدای دو رگه‌ی شبیه دوران کهنسالی «لئونارد کوهن» بگوید: «هی دختر! این نوه‌ی من یه احمقه. چرا احمقه؟ چون وقتی دلش می‌لرزه، مغزش از کار می‌افته و وقتی مغزش از کار می‌افته، امکان داره هر مزخرفی بگه در حالیکه منظورش اون نیست» و بدین ترتیب شاید اوضاع کمی بهتر می‌شد. پدربزرگ من یک سرخپوست بود. سرخپوست که می‌گویم، نه اینکه واقعا سرخپوست بوده از اینها که پر به موهای سرشان می‌بندند، نه؛ سرخپوست که می‌گویم حتی منظورم خلق‌وخو هم نیست، بیشتر نوع جهانبینی‌اش مدنظرم است. کسی بود که به روح چیزها خیلی اهمیت می‌داد. چیزها که می‌گویم منظورم واقعا چیزهاست؛ اشیا از نظر او درون‌مایه داشتند و خب حسابش را که بکنی، می‌بینی چنین فردی با این نوع نگاه به غیرجاندارها، دیدگاهش در مورد موجودات زنده چه می‌توانسته باشد.

جلسه‌ی پنجم فیزیوتراپی در حالیکه امیلی با بی‌میلی پَدهای تحریک الکتریکی را روی ران پای چپم وصل می‌کرد و البته همچنان اخم کرده بود، برایش در مورد پدربزرگم و فلسفه‌ی سرخپوستی‌اش حرف زدم. تشریح کردم که همیشه معتقد بود؛ آدمها فارغ از اینکه چه به همدیگر می‌گویند یا چه رفتار احمقانه‌ای ازشان سر می‌زند، لازم است ارتباط روانی برقرار کنند و اگر این کشش روانی بین‌شان ایجاد شده باشد، ممکن است گند بزنند به لحظه‌های آشنایی‌شان، چرا؟ چون آن لحظه دارند صادقانه‌ترین احساسات‌شان را تجربه می‌کنند و از آنجا که غرق احساسند و ریگی به کفش‌شان نیست، ممکن است خون به نیمکره‌ی چپ مغزشان نرسد و گند بزنند اما برعکس؛ آدم‌هایی که می‌خواهند نقش بازی کنند، خیلی حساب‌شده جلو می‌روند و معمولا اشتباه نمی‌کنند. بعد ادامه دادم از لحظه‌ای که آنجا را ترک می‌کنم تا فردایش که برمی‌گردم پیش او برای درمان، دلم برایش تنگ می‌شود که بلافاصله گفت: «طبیعیه، چون من تو رو یاد یکی که دوستش داشته‌ای، میندازم» و با همان سرعتی که این را گفت، کابین را ترک کرد و در را محکم پشت سرش کوبید./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%87%D8%A7%D8%AA-%D8%A8%D8%A7-%D8%AA%D9%87%D8%B1%DB%8C%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%85-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87-cb8u1htoaoxy
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF-udncs9dalyxb
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D8%A8%DB%8C%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA%D9%87%D8%A7-whdketfdfwd8


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید