مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| اگر ...

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1399

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران؛ هیچ حواسم نبود چند تا خیابان را رد کرده‌ام، چند تا چهارراه را، چقدر دور شده‌ام از خانه‌ی کوچک دانشجویی‌مان. از وقتی «او» رفته بود، زیاد پیش می‌آمد که اینطور بی‌دل و بی‌حوصله شوم، خانه قفس شود، اتاقم شبیه قبر و اینست که می‌زدم بیرون، معمولا شب‌ها، چون شب‌ها انگار که آدمیزاد با همه‌ی نداشتن‌ها و نشدن‌هایش روبرو می‌شود؛ با همه‌ی رفته بودن‌ها، ترَک‌هایش، شکستن‌هایش، شکست‌هایش.

برای منی که توی بیست‌وهفت سالگی برای اولین بار عشق را درست و حسابی تجربه کرده بودم؛ در خلال درس و درس و دانشگاه و تز دکتری و خروار، خروار کتابی که آن همه سال به خورد مغزم داده بودم، سخت بود دل کَندن از این متفاوت‌ترین و خاص‌ترین اتفاق زندگی‌ام. سخت بود باور کنم زندگی می‌تواند چنین لبه‌ی تیز و بُرنده‌ای هم داشته باشد. برای من سخت بود به او فکر نکنم، حتی حالا بعد از یک سال و سه ماه و یازده شب فُرقت!

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران؛ تمام تنم خیس بود. قطره‌ها پی در پی از پیچ و تاب موهای یکسر مجعدم راه می‌گرفتند سمت شقیقه‌ها، می‌سُریدند روی گونه‌هایم و انگار که ناودانی پیدا کرده باشند برای فرو چکیدن، از کناره‌های ریش و سبیل پروفسوری‌ام سرازیر می‌شدند توی گریبانم، بافت‌های درشت شال گردنم را می کاویدند و بر بستر بلوز یقه اسکی مشکی رنگم با سماجتی که فقط از عاشق‌ها سراغ داریم، دریاچه‌ی کوچکی درست می‌کردند آنجا، درست بالای سینه‌ام و خوب که همدست می‌شدند، بی‌صدا می‌لغزیدند در سرازیری دره مانند زیر پای‌شان؛ از روی قلبم می‌گذشتند و گم می‌شدند هر جای تنم که دل‌شان می‌خواست.

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران سرد آذر ماه؛ آه از آذر! در واقع اسم کاملش «آذرمیدخت» بود و من همان سه سال پیش که آمد پیشم برای ثبت‌نام تور کویر «شهداد» توجهم به همین اسم نایابش جلب شد. سرِ صحبت را با همین واژه‌ی پرشکوه آذرمیدخت باز کردم و همه‌ی سفر سه روز و دو شب به شهداد لابلای «کَلوت»ها زیر آسمان لبریز از ستاره به حرف زدن گذشت. هی حرف زدیم و حرف زدیم و به خودم که آمدم، دیدم دارم آذر صدایش می‌کنم و او هم دیگر کوتاه آمده از سرکوفت زدن که «آخه ادبیات هم شد رشته؟ گیرم که دکتری هم گرفتید ... تهش چی؟ معلم ادبیات کلاس سوم ابتدایی؟» و قاه قاه می‌خندید که دارد باهام شوخی می‌کند و مبادا بِهم بربخورد. بعدتر که صمیمی‌تر شدیم، بعدتر که پای عشق آمد وسط، گفت؛ توی همه‌ی دنیا فقط منم که اجازه دارم آذر صدایش کنم؛ که چقدر برایش خوشایند است وقتی آنطور بم و نخراشیده خطابش می‌کنم آذر. غیر از من همه موظف بودند اسمش را کامل بر زبان بیاورند؛ آذرمیدخت.

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران سرد آذر ماه و دیگر طاقتم طاق شده بود. تنم به لرزه افتاده و سرما وجودم را آغشته بود، اینست که کمی جلوتر با این که توی جیب شلوار جین آبی کاربنی‌ام فندک داشتم به بهانه‌ی روشن کردن سیگار رفتم سمت نگهبان یک کارگاه ساختمانی و اَزش خواستم اجازه دهد چند دقیقه‌ای کنار پیت حلبی سوراخ سوراخ مقابلش که آتشی دل‌انگیز در آن زبانه می‌کشید، گرم شوم. مرد بی‌اینکه چیزی بگوید، برخاست و رفت توی آلونک پیش‌ساخته‌ای که به زورِ گچ و ملات سر هم کرده بودند. برایش به جای سقف از این ایرانیت‌های سیمانی کار کرده بودند که آب از گودی‌هایش راه گرفته بود. سقف ایرانیتی البته به اندازه‌ی نشستن نگهبان و آنقدری که پیت حلبی آتشین مقابلش از باران در امان باشد، جلو آمده بود و سرپناه خوبی بود توی آن وضعیت. آن طرف‌تر تل میلگرد و تیرآهن‌هایی که چند تایی‌شان را به صورت لانه زنبوری جوشکاری کرده بودند، جلب توجه می‌کرد. مرد با یک چهارپایه‌ی زهواره در رفته و پتویی کهنه آمد بیرون، چهارپایه را گذاشت آن طرف‌ترِ صندلی فلزی و داغان خودش رو به پیتِ آتش، بعد اَزم خواست کاپشنم را درآورم و از میخ روی دیوار آویزان کنم تا خشک شود. این کار را کردم. پتو را انداخت دور شانه‌هایم و تعارف کرد روی چهارپایه بنشینم. مرد، شوخ و خوشرو خواند؛ «میهمان امشبم زیر باران چون موج می‌لرزد» و چای ریخت. مرد، مرد شهر نبود؛ لهجه‌ای شیرین از ولایتی دور داشت. تنومند بود با ریش و سبیلی انبوه و بلند، اورکت خاکی مندرسی به تن داشت و مهربان بود، حسابی مهربان بود.

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران سرد آذر ماه و همزمان با تنم، چانه‌ام هم گرم شده بود پای پیت آتش. چند ساعت یکریز حرف زده بودم برای نگهبان میانسال تنومندی که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. گفتم. همه چیز را گفتم. هر چه بر دلم سنگینی می‌کرد را ریختم بیرون و او صبور و مشتاق گوش داد. وجودش پر از درک بود، یعنی آنطور نبود که از سر وقت‌گذرانی یا توی رودربایستی شنونده حرف‌هایم باشد. می‌فهمید چه می‌گویم، این را می‌شد توی روشنای زرد و سرخ صورتش به وضوح دید. تحمل نمی‌کرد، توجه می‌کرد و وقتی هم به یک باره ساکت شدم، آهی کشید، آتش توی پیت حلبی را با لوله‌ی آب پوسیده‌ای که یک سرش زانویی خورده بود، هم زد، بعد دست کرد زیر کلاه سبز رنگِ تا خورده‌اش، جایی از سرش را خاراند و خیره به شعله‌های دوباره گُر گرفته، گفت: « دو حالت داره جوون؛ یکی یا عاشقه یا عاشق نیست. اگه بود ... عاشق رو می‌گم ها ...» و برایم تشریح کرد که اگر کسی واقعا و راست راستکی عاشق بود، حسابش از همه‌ی دنیا و منطق حاکم بر آن جداست؛ اگر خطا کردی، عاشق بهانه‌ای پیدا می‌کند برای بخشیدنت. اگر گم شدی، عاشق وجب به وجب دنیا را می‌گردد پی یافتنت. اگر رفتی، عاشق نمی‌رود، می‌ماند و می‌سوزد و راهی پیدا می‌کند برای دوباره در تو پیوستن؛ حتی اگر مُردی، عاشق بر مزارت خانه می‌کند و ادامه داد: «می‌خونی حرفمو جوون؟ عاشق یا می‌رسه یا می‌میره؛ حالت سوم هم نداره ...» که تلخند به لب برایش توضیح دادم که عشق‌های امروزه روزگار توفیر دارد با آنچه از عشق می‌شناسیم و باید باشد. عشق‌های این ایام پیچیده‌تر از آن است که بشود توی چنین قالب بیش از حد ساده‌ای گنجاندش. حرفم را قبول نداشت. معتقد بود؛ پیچیدگی مال ما آدم‌هاست وگرنه عشق از همان اول همینی بوده که حالا هم هست. در ادامه تصریح کرد: «پیچیده‌ایم که نمی‌تونیم عاشق بشیم. پیچیده‌ایم که عاشق نیستیم اما فکر می‌کنیم عاشقیم ... عشق اتفاقا خیلی هم ساده و سرراسته ... می‌خونی حرفمو؟» و باز لوله را گرداند توی پیت آتش. می‌خواستم بگویم؛ وقتی الان همسر یکی دیگرست، خب عملا چه کاری از من ساخته است اما حرفم را خوردم و به جایش سیگاری گیراندم.

مرد مهربان، چایی دیگری برایم ریخت و گفت: «اصلش عشق واسه این عشقه که می‌زنه زیر همه‌ی هست و نیست آدم. فرق داره با همه‌ی قاعده‌های زندگی که اینقدر خاص مونده. عشق سرش نمیشه کی چیکاره‌ست و چی به چیه ... می‌خونی حرفمو؟ یا عاشقی و می‌زنی به سیم آخر یا دو دو تا چهار تا می‌کنی که این یعنی عاشق نیستی ... می‌خونی حرفمو؟ عاشق هم که نباشی، چهار صباح ضجه، مویه می‌کنی و بعد می‌ری پی باقی زندگیت. این عاشقی نیست ... بخون حرفمو جوون» و در ادامه دستی به شانه‌ام زد و اَزم خواست با توجه به اینکه چیزی به صبح نمانده، بروم توی آلونک و کمی چشم روی هم بگذارم.

تقریبا همه‌ی شب را راه رفته بودم زیر باران سرد آذر ماه، ساعت‌ها برای مردی مهربان از ولایتی دور درد دل کرده و توی تخت چوبی محقرش دراز کشیده بودم. دست راستم را گذاشته بودم روی پیشانی‌ام و از پنجره‌ی گچ‌اندود کوچک روبرو، داشتم جدال روشن و تاریک آسمان را تماشا و بی‌اختیار به آذر فکر می‌کردم. میزبانم با همان لهجه‌ی دلربا داشت می‌خواند: «عروسی می‌کنی شویت مبارک؛ بهاره دختر عمو ... حنا بر دست و بر مویت مبارک؛ بهاره دختر عمو ... مرا از کوی خود راندی به خواری؛ بهاره دختر عمو ... رقیبم بر سر کویت مبارک؛ بهاره دختر عمو ...» و آتشِ توی پیت را با لوله‌ی پوسیده‌ای که یک سرش زانویی خورده بود، هم می‌زد. آلونک مملو از غربت بود./ پایان


بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D9%81-%DA%AF%D9%88%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%84%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AA%D9%87%D8%B4-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF-ko1cgq584och
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%AA%D9%84%D8%AE-%DB%8C%DA%A9-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%84-gcgd8lpstwex
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/داستان-روزی-جایی؛-باران-sj52y3dsc3de


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید