من چنباتمه زده بودم گوشهی قبر و بیآینه زیر نور زنندهی چراغ قوهی موبایل، رُژ نمیدانم چه رنگی را نامنظم میمالیدم به لبهایم؛ «شاپور گُنده» خواسته بود به خودم برسم. خودش آن سر قبر فندک را گرفته بود زیر قاشق خمیده و با خسّت دودی که از مواد کف قاشق بالا میآمد را با لوله میبلعید. شانههایش جمع شده بودند از تنگی قبر؛ بس که گُنده بود شاپور. باد سرد، پلاستیک کثیف و قطور بالای سرمان را تکان میداد و من، خمار و مشوش ثانیهها را میشمردم؛ هیچ چیز بدتر از انتظار کشیدن نیست. شرط کرده بودم اول مرا بسازد و بعد بدهیام را باهاش تسویه کنم.
اولین باری که آن همه قبر آماده را کنار هم دیدم، وحشت کرده بودم. مثل حالا شب نبود و زمهریر. روز بود، یک روز گرم اوایل خرداد و آن موقع اگرچه مصرف داشتم اما سرپا بودم. یکی از دخترهای خوابگاه خودکشی کرده بود و ما اکیپی آمده بودیم دفنش کنیم. کس و کار چندانی نداشت، جز یک نامزد که بچهی همین «تهران» بود و خرج کفن و دفن «آزاده» را هم خود او داد. آزاده خودش بچهی «دزفول» بود و تا دلت بخواهد تودار و نجیب. همان موقع بود که ردیف گورهای خالی در زمینی که تهش پیدا نبود مرا به وحشت انداخت. آن موقع فکرش را هم نمیکردم شبی یکی از اینها بشود خانهام؛ آن هم در حالیکه هنوز زندهام و نفس میکشم. حالا نه اینکه مثل این لشولوشها گورخواب باشم ها، نه به خدا؛ گیر این شاپور عوضیام. شاپور قبرها را اجاره میدهد به لشولوشهای این اطراف. ساقی هم هست؛ به همه با پول به من فقط با بدنم. حالا نه اینکه همیشه این همه راه را پیاده بکوبم از «خلازیر» بیایم این طرف بزرگراه که دوای مجانی بگیرم از شاپور ها، نه به خدا؛ فقط وقتهایی که بیپول میشوم و خماری استخوانم را میترکاند، سر خم میکنم برایش وگرنه آدم حسابش نمیکنم اصلا.
قبلترها که میآمدم سراغ شاپور گُنده، شب را پشت وانتش میگذراندیم؛ زمستان و تابستان. یک وانت لکنتی داشت که باهاش سنگ قبر جابجا میکرد سر این قطعه و آن قطعه؛ حالا میگفت که چند روز پیش پلیس ماشینش را جلب کرده و خوابانده توی پارکینگ، بس که خلافی داشته و این حرفها، این شده که چند روزیست خودش هم مثل مستاجرهایش توی قبر میخوابد از زور سرما.
اوایل که دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران، توی کافهای نزدیک دانشکده با «هومن» آشنا شدم؛ هر روز سر ساعت نُه میآمد آنجا، صبحانهاش را میخورد، یکسری کارهایش را با لپتاپش انجام میداد و ساعت دوازده هم میرفت. من گاهی با چند تا از بچهها بین کلاسها میرفتیم کافه و چیزی میخوردیم و گپ میزدیم و همان وسطها بود که توجهمان به هم جلب شد. دختر شادی بودم که زیاد جلب توجه میکرد اما توجه هومن زمانی بهم جلب شد که چند روزی غمگین بودم و توی خودم. توی شهر خودمان با یک پسرهای دوست بودم به اسم «داریوش» که خب یک سال قبل از قبولی در دانشگاه ولم کرد. حالا چند روزی بود سر و کلهاش پیدا شده بود و هی میآمد دم در خوابگاه دنبالم که پشیمان است و تصمیم دارد از زن عقدیاش جدا شود و برگردد به من. من و داریوش خیلی سال با هم بودیم، سلول به سلول وجودش را زندگی کرده بودم؛ وقتی دوست شدیم، یک دختر پانزده ساله بودم و وقتی ترکم کرد یک زن بیست ساله! تا سال قبلش هر شب و هر روز ضجه میزدم و بهش التماس میکردم که بیاید خواستگاریام و ازدواج کنیم اما زیر بار نمیرفت؛ حتی تهدیدش کردم به پدر مقیدش میگویم که چند سال است باهام چکار میکند. برگشت بهم گفت؛ در این صورت پدرش حتما مجبورش خواهد کرد که باهام ازدواج کند اما مطمئن باشم که از فردای عروسی، هر روز با یک زن به خانه خواهد آمد! این شد که با هم دعوا کردیم و بعدش داریوش ولم کرد. حالا نه اینکه دختر آویزونی بوده باشم ها، نه به خدا. فقط برای داریوش اینطور بودم وگرنه چند تایی پسر بودند که میمُردند برایم اما محل سگ هم نمیگذاشتم بهشان.
توی آن نزدیک به یک سال سعی کردم جای خالی داریوش را با درس پر کنم؛ چسبیدم به کتابهام و سال بعدش دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران. مامانم مخالفتی نداشت؛ از خداش بود من نباشم و راحت به قر و فِرش برسد. داداش و بابام را که با آن رانندگی افتضاحش کرده بود زیر خاک و بدون من هم راحت میتوانست از ارث آقا میرزا جون (پدربزگ مادریام) سیر بخورد و بگردد برای خودش. همان وقتها که داشتم جمع میکردم بیایم تهران، شنیدم داریوش با دختر یکی از دوستان پدرش عقد کردهاند. جگرم آتش گرفت؛ هنوز هم خاطرش را بدجور میخواستم لامصب رو. از سر غیرت و حسادت به سرم زد خودم را خلاص کنم اما تهران که آمدم اینقدر سرم گرم شد که از صرافت خودکشی افتادم، اگرچه از صرافت داریوش نه؛ چیه این دلِ آدمیزاد؟
آمدن داریوش حسابی هواییام کرده بود؛ دلم نمیخواست دوباره آنهمه تحقیر را تحمل کنم اما خب از طرفی اینکه داریوش برگشته بود پیشم را دوست داشتم. بهم ثابت میکرد حق با من بوده و او بدون من دوام نمیآورده است.
نمیدانم چرا اما وقتی ورای سلام و احوالپرسیهای معمول، یکهو هومن پرسید که چرا مثل گذشته شاد نیستم و این روزها مدام توی خودمم، نشستم و سیر تا پیاز زندگیام را برایش تعریف کردم؛ اینکه نمیتوانم بیخیال داریوش شوم، همهاش به او فکر میکنم و انگار چیزی مرا به سمتش میکشد. حالا نه اینکه به هر کی میرسم سفرهی دلم را باز کنم ها، نه به خدا؛ اتفاقا آدم توداریام اما خب هومن یه جور خاصی بود. چطور بگویم؛ وارستگی منحصربفردی داشت. مثل مردهای دیگر حریص نگاه نمیکرد زنها را. حتی شوق هم نداشت، انگار که با مردی رهگذر حرف بزند، یک جور بیتفاوتی ممتد و تمام نشدنی در نگاه و رفتارش موج میزد. آهان فهمیدم؛ عین دکترها بود. همانقدر بیاحساس و یخ اما در عین حال انساندوست. به آدم احساس امنیت میداد هومن. گفت که این اسمش وابستگی است و کافیست بتوانم جای داریوش را با مرد دیگری پر کنم، آن وقت خواهم دید که چقدر احمقانه بهش وابسته بودهام. در نهایت تصمیم گرفت بهم کمک کند تا بتوانم روی پای خودم بایستم و زن مستقلی بار بیایم. قرار گذاشتیم هر روز همانجا توی کافه هم را ببینم و دوستی کنیم تا داریوش از سرم بیفتد. هومن بهم گفت که زن دارد و زن و زندگیاش را هم دوست دارد، پس فقط دوست میمانیم و پای عشق هم نمیآید وسط. قول؟ قول دادم و هومن شرط دیگری هم گذاشت؛ دیگر هیچوقت نباید با داریوش ارتباط داشته باشم، حتی بهش فکر هم نکنم، وگرنه در جا ولم خواهد کرد. قول؟ سخت بود اما قول دادم، چون واقعا دلم میخواست از مردابی که داریوش برایم درست کرده بود، بکشم بیرون.
شاپور گُنده که نشئه کرد، یک بسته دوا انداخت طرفم و غرید که «سیر بکش که تا خود صبح جون داشته باشی ...» و موذیانه خندید. قاشق و لوله را گرفت سمتم که پس زدم و قاشق و لولهی خودم را از جیب سویشرتم درآوردم؛ زیر نور چراغ قوهی موبایل داغان بیسیمکارتم بسته را با احتیاط باز کردم و تکهای از مواد را انداختم توی گودی قاشق. فندک زدم و گرفتم زیر قاشق دسته خمیده؛ با اولین کامی که گرفتم، درد از استخوانهایم کوچ کرد، آنطور که من از شهرم کوچ کردم و آوارهی تهران بیدر و پیکر شدم.
با وجود هومن، دلم قرص شده بود. داریوش را از خودم رانده بودم و دست از پا درازتر برگشته بود شهرمان. بهش پُز هومن را داده بودم و دلم خنک شده بود که عوض نخواستنم را سرش درآوردهام. هومن ... آه از هومن؛ بهترین آدم دنیا در بدترین زمان ممکن وارد تقدیرم شده بود. برای من فقط چند ماه وقت برد که دیوانهوار عاشق هومن شوم؛ آن مرد همه چیز تمام انگار که برای من آفریده شده بود. آه ... چرا اینقدر دیر دیدمش؟ چرا اینقدر دیر پیدایم کرد؟ چرا گند زدم به همه چیز؟ همه چیزم هومن بود؛ خدایم، پدرم، مادرم، نفسم ... نفسم هومن بود. مگر قول نداده بودم عاشق نشوم؟ شدم هومن جان؛ دست خودم نبود. هومن باهام راه آمد. گذاشت به پای وابسته بار آمدنم، محدود بودنم و سخاوتمندانه اجازه داد عاشقی کنم. گاهی یاد روزهای عاشقانهام با داریوش میافتادم اما زودی به خودم نهیب میزدم که این کجا و آن کجا؛ نباید به داریوش حتی فکر میکردم. هومن فوقالعاده باهوش بود و کوچکترین تغییر حالم را میفهمید. همهی زندگیام یک طرف و آن دو سالی که با هومن بودم هم یک طرف. برایم مهم نبود زن دارد؛ من عاشقش بودم و اگر آن زن نبود، خیلی راحت میتوانستم هومن را برای همیشه مال خودم کنم اما افسوس که زنه مهرهی مار داشت. سر و ته هومن را میگرفتی پی زن و زندگیاش بود؛ همیشه اولویت با آن زنیکه بود.
اواسط سال سوم دانشکده یک موقعیت کاری خیلی خوب پیش آمد و من هم دو دستی چسبیدمش؛ هومن تشویقم میکرد؛ خوب است که مستقل باشم. چندان دنبال پولش نبودم، مامان کم نمیگذاشت برایم، در واقع آنطور که بهم مثل یه آدم مفید و مهم نگاه میشد را خیلی دوست داشتم. ذوق داشتم و سخت کار میکردم و اینست که دیگر کمتر برای هومن وقت میگذاشتم؛ همچنان عاشقش بودم اما به قول خودش دیگر از آن حرارت اولیه افتاده بودم. اَزم سرد شده بود و من مثل یک دختربچهی احمق برای اینکه تحریک شود، برایش تعریف کردم که چند شب پیش از یک آقایی توی اتوبوس شماره گرفتم! میخواستم حسادتش را تحریک کنم تا بیشتر بهم توجه کند تا بفهمد این فقط زنش نیست که مهم است و ارزش نگه داشتن دارد؛ بله، ممکن است مرا هم از دست بدهد! آه، چقدر احمق بودم؛ این را که فهمید، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. هر چه التماس کردم و توجیه که شمارهه را همان موقع انداختم دور و اصلا یارو را نمیشناسم و فلان و بهمان، افاقه نکرد. فقط یک راه مانده بود؛ این را قبلا در مورد داریوش هم امتحان کرده و جواب گرفته بودم؛ باهاش خوابیدم! با کلی التماس و خواهش خواستم که برای بار آخر هم را ببینیم و دیدیم و توی همان دیدار همهی وجودم را خرجش کردم؛ اینکه توی تهران کس و کاری ندارم، بی او میمیرم و اگر ترکم کند، خودم را خواهم کشت.
چند ماهِ بعد از آشتی کردنمان، شیرینترین روزهای عمرم بودند؛ حالا دیگر فاصلهای بینمان نبود. دوباره دیوانهوار عاشقی میکردم و این بار نهایت عشق را به اشتراک میگذاشتیم و تنهایمان یکی میشد. اگر کسی اَزم بپرسد که چه چیز هومن اینقدر او را دوستداشتنی و پرستیدنی میکند، بهش میگویم؛ فتوت و مردانگیاش. میدانست دارد به زنش خیانت میکند و از این بابت شرمنده بود. خیلی خودخوری میکرد اما دلش هم نمیآمد مرا رها کند؛ میگفت بهش پناه آوردهام و تا وقتی گند نزنم، سرپناهم خواهد بود اما خب من گند زدم! نمیدانم چطور فهمید مدتی است دوباره با داریوش ارتباط دارم اما فهمید و برای همیشه ترکم کرد. این بار هیچ ترفند و التماس و دیدار آخری هم نتوانست او را بهم برگرداند. خریت کردم ... هومن ارزشش را داشت که به خاطرش از همه چیز و همه کَسم بگذرم اما من لغزیدم و برای همیشه گوه زدم به زندگیام. نه اینکه بخواهم و بفهمم و عمداً هومن را از دست بدهم ها، نه به خدا؛ خریت کردم. فقط میتوانم بگویم خریت کردم و برای همیشه گوه زدم به زندگیام. یعنی الان کجاست؟ زنش هنوز زنش است؟ گاهی هم که شده، دلش تنگ میشود برای من؟ فقط گاهی ...
داریوش عنتر عروسی نگرفته زنش را طلاق داده و برگشته بود به من که خب البته بعدتر و خیلی دیر فهمیدم که بابای زنه طلاق دخترش را گرفته بوده، چون کاشف به عمل آمده که آقا داریوش معتاد است!
مواد را اولین بار با داریوش تجربه کردم. بعد از جدایی از زن عقدیاش آمده بود تهران و یک خانه مجردی اجاره کرده بود. یکی دو هفته قبل از رفتن هومن، یک روز آمد دم در خوابگاه و آنقدر تابلو بازی در آورد که مجبور شدم برای اینکه آبروریزی نشود، باهاش بروم یک گوشهای بنشینیم و حرف بزنیم. اولش پا ندادم اما آنقدر سیریشبازی درآورد که باهاش رفتم خانهاش و باقی ماجرا! هومن که ترکم کرد؛ باز شدم مال خودِ خود داریوش. نزدیک یک سال بیشتر وقتها را با هم بودیم و بیشتر از هر زن و شوهری زناشویی میکردیم تا سال آخر که آزاده مُرد و من به خودم آمدم و دیدم مدتهاست که معتادم.
درسم تمام شده بود و چند ماهی میشد که داریوش را با کلی مواد گرفته بودند. توی این مدت هر چی دوا جاساز کرده بودیم توی خانهی داریوش را مصرف کرده بودم و کمکم دنبال ساقی میگشتم. دو روز قبل از اینکه صاحبخانهی داریوش پرتم کند بیرون، رفتم ملاقاتش که بهم اطلاع دادند توی حمام زندان خودش را خلاص کرده است. راست و دروغش پای خودشان. روزی که خانوادهاش آمدند و جنازه را تحویل گرفتند، پشت دیوار پنهان شده بودم؛ ضجه زدن مادرش را دیدم. شکستن پدرش را دیدم.
تکهی آخر را که گذاشتم توی گودی قاشق و کشیدم بالا، انگار از یک بیماری سخت برگشته باشم؛ میزان شدم. توی قبر دَم کرده و بوی خاک سرد با بوی تن گندیدهی ما دو تا آمیخته بود. شاپور گُنده داشت یکی یکی لباسهایم را در میآورد. قَمیش آمدم که «سردم میشه شاپور گُنده ...» اما بهم گفت که زِر نزنم و به دفعات بعدی که خماری خواهم کشید هم فکر کنم. گفتم: «داشتم ناز میکردم برات نکره ...» اما باز زد توی ذوقم که «گوه نخور زنیکهی آویزون ...» و افتاد به جانم. چراغ قوهی موبایلم را خاموش کردم، چشمهایم را بستم و به هومن فکر کردم که همیشه بهم میگفت؛ «از یه چیزی مطمئنم گُلی ... هیچکس توی همهی تاریخ نتونسته و نخواهد تونست مثل تو عاشقی کنه» ... آه، هومن./ پایان