مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| باد در گیسوانش می‌پیچید*

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - شهریور 1385

ما هشت نفر همیشه دنبال تور کردن دخترها بودیم؛ پیش می‌آمد که گاهی اشتباه کنیم و به طرف علاقه‌مند شویم اما در مجموع همین که هر کدام‌مان می‌توانست دختره را راضی کند که توی قرارگاه جلوی بقیه‌ی پسرهای گروه او را ببوسد، کار، دیگر تمام بود و رکوردش ارتقا پیدا می‌کرد. توی کل دهکده هیچکدام از پسرها نمی‌توانستند به رکورد «مَکس» که هفت تا دختر بود، نزدیک شوند، حتی «لوریس» با آن‌ خوش‌قیافگی و محبوبیتی که بین دخترها توی مدرسه داشت. رکورد او چهار تا دختر بود که تازه آن چهارمی را هم فقط دو تا از بچه‌ها توی قرارگاه حضور داشتند، چون آن موقع فصل امتحانات بود و بقیه‌ی ما نتوانسته بودیم خودمان را به انبار کاه پشت کلیسا برسانیم. به جز من که تا قبل از «ژانت» دو دختر را بوسیده بودم، بقیه‌ی پنج پسر گروه فقط یک دختر را بوسیده بودند که آنها هم در واقع دوست‌دخترشان محسوب می‌شدند. قاعدتا رقابت اصلی بین مکس و لوریس بود اما این وسط من چیزی داشتم که تبدیلم می‌کرد به مهمترین پسر گروه.

بدون شک من خوش‌شانس‌ترین پسر دهکده بودم، حتی شاید کل «سوییس» اما نه، کل سوییس زیاده‌روی است. خب، اگر بگویم خوش‌شانس‌ترین پسر سراسر «مونته روسا» بودم به نظر منصفانه می‌رسد؛‌ خوش‌شانس بودم چون بخت آن را داشتم تا دختر موطلایی، قد بلند و خجول «پیِر شامپانی» دوستم باشد و ما ساعت‌های زیادی را کنار هم صرف کنیم. این چیزی بود که همه‌ی پسرهای دهکده بهش حسادت می‌کردند. حسادت می‌کردند چون هیچکدام ـ حتی مکس و لوریس ـ نتوانسته بودند توجه متفاوت‌ترین دختر دهکده را جلب کنند. از ژانت خوشم می‌آمد. دختر جذابی بود؛ بدن توپُر و خوش‌تراشی داشت با پوستی روشن و اشتیاق‌آور. دست‌نیافتنی بود و وقتی بهش فکر می‌کردم، دگرگون می‌شدم.

شامپانی‌ها تازه به دهکده‌ی ما آمده بودند؛ تازه که می‌گویم یعنی حدود دو سال پیش. پدر فرانسوی‌الاصل ژانت بعد از مرگ همسرش ترجیح داده بود زندگی در شهر را رها کند و برای مدتی هم که شده در زادگاه همیشه درخشان همسرش روزگار بگذراند. همه‌ی این چیزها را ژانت برایم گفته بود وگرنه کمتر کسی می‌توانست با پیِر شامپانی دمخور شود، چه برسد به این که مسائل خصوصی زندگیش را هم بداند. اصولا از آن دسته نقاش‌هایی بود که زیادی به آثارشان اهمیت می‌دهند؛ به خاطر همین هم تازه سال‌ها بعد از مرگ‌شان معروف می‌شوند.

توی این مدت فقط یک بار به صورت مستقیم با پیِر شامپانی صحبت کرده بودم. عصر یکی از روزهای اواخر پاییز گذشته که تازه با ژانت دوست شده بودیم، دعوتم کرد تا کلوچه‌هایی که پخته بود را امتحان کنم و بعدش مرا به اتاق زیر شیروانی خانه‌شان برد و به پدرش معرفی‌ام کرد. پیِر شامپانی با آن بی‌تفاوتی آزاردهنده‌اش نسبت به آدم‌ها، بی‌اینکه حتی نگاهم کند، حین مالیدن رنگ قهوه‌ای به گوشه‌ی بالایی سمت راست بوم نقاشی‌اش ازم پرسید که آیا می‌دانم چرا دهکده‌‌مان همیشه می‌درخشد؟ و خب از آنجا که احتمالا حدس می‌زد نتوانم به سوالش پاسخ دهم، ادامه داد که برف و یخبندانی که سراسر پاییز و زمستان وجود دارد و تا اواسط بهار هم ادامه پیدا می‌کند به علاوه‌ی شبنم‌هایی که در تابستان حتی تا روی بام خانه‌ها را هم می‌پوشاند، دلیل اصلی درخشندگی تقریبا دایمی دهکده است.

تنها تفریح به درد بخور دهکده برای ما نوجوان‌ها و حتی خیلی از بزرگترها سورتمه‌سواری بود. خب به طور طبیعی لای آن همه برف، کار بهتری هم نمی‌شد کرد. ژانت به شدت از این کار می‌ترسید و تا مدت‌ها حتی حاضر نبود دختر و پسرهایی که شاد و خندان، سورتمه به دست راهی بالای تپه می‌شدند را تماشا کند اما اوایل همین فوریه‌ی گذشته بالاخره توانستم دخترک را راضی کنم همراه من سوار سورتمه شود. او را جلو نشاندم و از پشت در آغوشش گرفتم و آرام سُر خوردیم سمت پایین تپه؛ حسابی ترسیده بود و جیغ می‌کشید و همزمان باد در گیسوانش می‌پیچید. پایین که رسیدیم، نوک بینی‌اش قرمزتر شده بود و سخت نفس می‌کشید اما در نهایت توی چهره‌اش می‌شد خواند که قضیه برایش هیجان‌انگیز و جالب هم بوده است. سورتمه‌سواری تنها موقعیتی بود که ژانت اجازه می‌داد تا این حد بهش نزدیک شوم و این کار من در حالی که دختر پیِر شامپانی تمام پسرهای دهکده را مأیوس کرده بود، یک موفقیت دست‌نیافتنی محسوب می‌شد. توی خلوت دوستانه‌مان اما ژانت اینقدرها سخاوت به خرج نمی‌داد. با هم قدم می‌زدیم، شوخی می‌کردیم و حتی اجازه می‌داد دستم را دور کمرش حلقه کنم اما تا می‌خواستم ببوسمش، مقاومت می‌کرد؛ مرا عقب می‌راند و تا ساعت‌ها ازم فاصله می‌گرفت. با این تفاسیر سورتمه‌سواری تنها موقعیتی بود که می‌توانستم ژانت را در آغوش بگیرم، موهایش را ببویم و حتی دزدیده بخش‌هایی از تنش را لمس کنم. این اتفاق، رویایی بود که می‌شد هر روز و به سادگی برایم تبدیل به واقعیت شود اما خب راضی کردن ژانت به سورتمه‌سواری کار چندان ساده‌ای نبود و به ندرت پیش می‌آمد که به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهد.

بهار لعنتیِ نفرت‌انگیز از راه رسیده بود و طبعا روزهای نزدیک شدن به ژانت هم کمتر و کمتر می‌شد. برف‌ها به سرعت آب می‌شدند و در چنین شرایطی سورتمه‌سواری می‌توانست تبدیل به خطرناک‌ترین کار دنیا شود. از ژانت قول گرفته بودم برای آخرین بار کنار درخت مقدس سوار سورتمه شویم. اواخر فوریه و بعد از چند تجربه‌ی سورتمه‌سواری مشترک، توانستم بعد از کلی زحمت شبانه‌روزی چیزی شبیه یک پیست اختصاصی کنار درخت مقدس درست کنم. جای پرتی بود اما ژانت علاقه‌ی زیادی به آنجا داشت و بیشتر وقتش را پای درخت مقدس به کتاب خواندن، خیالبافی و بعضی وقت‌ها دعا برای روح مادرش می‌گذراند. از طرفی یک بار لابلای اصرارهایم برای سورتمه‌سواری، گفته بود؛ دخترهای دیگر حتی اگر با پسری دوتایی روی سورتمه بنشینند، باز هر کدام به تنهایی مهارت کافی برای راندنش را دارند، در حالیکه او بدون من حتی نمی‌تواند سوار سورتمه شود و خب این خجالت‌زده‌اش می‌کرد. این شد که به ذهنم رسید در فاصله‌ی بین دو ردیف درخت‌های دامنه، یک پیست اختصاصی برای خودمان درست کنم تا هم نزدیک محل مورد علاقه‌اش یعنی درخت مقدس باشد و هم از چشم دیگران دور.

صبح یکی از روزهای اواسط آوریل ژانت به سراغم آمد و ازم خواست که او را برای ساختن آخرین آدم‌برفی‌اش همراهی کنم. در تمام طول زمستان چهل و هفت آدم‌برفی دور تا دور دهکده ساخته بود که بیست و هشت تایی که من کمکش کرده بودم، هم بزرگتر از بقیه بودند و هم به نظر او قشنگ‌تر. از نظر او؛ اینها نگهبانان دهکده بودند. از صبح دل و دماغ نداشتم و احساس دلتنگی می‌کردم، اینست که به بهانه‌ای درخواستش را رد کردم و راه افتادم سمت پایین دهکده. چند متری ازش دور شده بودم که دنبالم دوید و در حالیکه چشم‌هایش از همیشه دیوانه‌کننده‌تر به نظر می‌رسید، گفت که حاضر است قبلش باهام تا کنار درخت مقدس بیاید و به قولی که پیشتر بهم داده بود، عمل کند.

وقتی برای آخرین سورتمه‌سواری دستش را گرفتم، آشکارا می‌لرزید. گفت که لرزشش به خاطر سرمای هواست و ازم خواست هر چه زودتر این بازی را تمام کنم! قلبم تندتر از همیشه می‌تپید. با یک دست سورتمه‌ی چوبی را نگه داشتم و با دست دیگرم کمکش کردم سوار و جاگیر شود، بعد پشت سرش روی سورتمه نشستم و پاهایم را کنار بدن نازکش حایل کردم. کاملا بهش چسبیده بودم به نحوی که لرزش تنش را حس می‌کردم. دست‌هایم را مماس با بازوانش پیش بردم و دسته‌های جلوی سورتمه را گرفتم. مثل گنجشکی زیر باران مانده، توی آغوشم کز کرده بود و تند نفس می‌کشید. سورتمه را با تکان کوچکی راه انداختم و گذاشتم شتاب بگیرد. چند متری سُر خوردیم و سورتمه نزدیک درخت مقدس به اوج سرعتش رسید. صدای قلبم مثل طنین ناقوس کلیسا توی کل بدنم می‌پیچید. نفس کشیدن برایم سخت‌تر از همیشه بود و احساس می‌کردم چیزی مرا لبریز می‌کند. نگاهی به درخت مقدس کردم و همانطور که بینی و دهانم لای موهای انبوه و خوش بوی ژانت بود، آرام زیر گوشش نجوا کردم: «دوستت دارم ...» و سرم را عقب بردم؛ باد در گیسوانش می‌پیچید.

هیچوقت فکرش را هم نمی‌کردم چیزی که زیر گوشش گفته بودم تا این حد روی ژانت تاثیر بگذارد. پایین تپه که رسیدیم، لرزشش چند برابر شده بود و مبهوت به نظر می‌رسید؛ فکر می‌کنم احساساتی شده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا آرام‌تر شود. داشتم فکر می‌کردم شاید وقت مناسبی باشد که یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم و اَزش بخواهم با من به انبار کاه پشت کلیسا بیاید اما از طرفی نگران بودم مثل دفعه قبل بهش بربخورد و باز بگوید؛ «پَست نباش»! خب، واکنشش چندان نامربوط هم نبود، چون تقریبا همه‌ی دخترهای مدرسه داستان قرارگاه را می‌دانستند. توی همین فکرها بودم که ژانت دست‌هایم را گرفت و ازم پرسید که آیا هنگام پایین آمدن از تپه، درست کنار درخت مقدس چیزی به او گفته‌ام یا نه؟ بهش اطمینان دادم که حرفی نزده‌ام! بعد توجیه کردم که با توجه به سرعت بالای سورتمه حتما باد در گوش او پیچیده است. از حالت نگاهش فهمیدم که حرفم را نپذیرفته و وقتی هم که پرسیدم چی شنیده، جواب درستی بهم نداد. گوشه‌ای روی برف‌ها نشست و به فکر فرو رفت. گذاشتم کمی توی حال خودش باشد. سورتمه را دنبال خودم کشیدم سمت بالای دامنه و یک بار دیگر سُر خوردم تا پایین. هنوز سر جایش نشسته بود. بهش اطلاع دادم که حاضرم طبق قرارمان برویم سراغ ساختن آخرین نگهبان دهکده. نگاهم کرد و گفت: «کاش توی این دِه‌کوره می‌شد کارهای دیگه‌ای جز درست کردن آدم‌برفی و سورتمه‌سواری هم انجام داد. می‌دونی ... من حالا دیگه هیفده سالمه. باید کم‌کم به فکر ازدواج و تشکیل خونواده باشم. به فکر بچه‌دار شدن و این جور چیزا» و نظرم را در مورد دیدگاهش پرسید که گفتم نمی‌دانم چه باید بگویم. بعد اَزش پرسیدم: «حالا چیکار کنیم» که پیشنهاد داد یک بار دیگر هم سورتمه‌سواری کنیم تا بفهمد صدایی که شنیده از کجاست و آیا دوباره تکرار خواهد شد یا نه. بعد هم ادامه داد: «دست‌کم اینطوری می‌فهمم که اصلا صدایی در کار نبوده و من اشتباه می‌کرده‌ام» و جوری که انگار در تصمیمش مصمم است، لبخند زد. نمی‌دانم چرا بی‌اختیار گفتم که شاید هم صدا از درخت مقدس به گوشش رسیده و بازتابی از روح مادرش بوده و اینها؛ با این حرف اگر ذره‌ای شک برای سورتمه‌سواری دوباره در ژانت بود هم تبدیل به یقین شد. با هیجان دستم را گرفت و کشان‌کشان به سمت بالای تپه برد. وقتی اشتیاقش را دیدم، حتی پای آدم فضایی‌ها را هم به میان آوردم. از شوخی من خندید و سعی کرد اَدای آنها را درآورد.

برای منی که به خاطر یک بار سورتمه‌سواری با ژانت باید کلی نقشه می‌کشیدم و آن آدم‌برفی‌های مسخره را درست می‌کردم، سورتمه‌سواری دوباره آن هم به پیشنهاد خود او و اشتیاقی که هیچ‌وقت اَزش ندیده بودم، یک رویای کامل محسوب می‌شد، اینست که در مواجهه با این سوال که "آیا باید دوباره آن جمله را تکرار کنم یا نه"، خیلی زود به نتیجه رسیدم. به قدری هیجان‌زده شده بودم که قبل از حرکت دادن سورتمه، ژانت را بیش از اندازه به خودم فشردم که لب به اعتراض گشود. مراقب بودم وقتی که به درخت مقدس می‌رسیم، باز همان جمله را زیر گوشش نجوا کنم که کردم؛ حتی آهسته‌تر از دفعه‌ی قبل تا بیشتر شبیه زوزه‌ی باد یا یک صدای روحانی به نظر برسد و باز سرم را عقب بردم تا باد در گیسوانش بپیچد.

بعد از پنج دور سورتمه سواری، ژانت با افت فشار مواجه شد؛ خودش اینطور می‌گفت. رنگش پریده بود و لب‌هایش تا حدودی کبود شده بودند که همین مسئله موجب شد صمیمانه نگرانش شوم و با وجود اصرارهای زیادش برای ادامه‌ی سورتمه‌‌سواری، او را به خانه برسانم. هنوز متوجه حقیقت نشده بود و این موضوع کلافه‌اش می‌کرد. فکرش کاملا مشغول بود و تا حدودی هم غمگین به نظر می‌رسید. لحظه‌ای تصمیم گرفتم همه چیز را بهش بگویم اما یک جور طمع خوشایند مرا از این کار باز داشت؛ می‌شد این بازی را فردا و برای چند دور هم که شده ادامه داد!

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم به نظرم رسید در یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام قرار دارم. از یک طرف احساس می‌کردم تمام شب را با ژانت گذرانده‌ام و از سوی دیگر می‌توانستم تمام طول روز پیش رو را هم با او سورتمه سواری کنم. باید کنار پنجره می‌رفتم و کمی برف برای تمیز کردن لکه‌های روی تشکم می‌آوردم. دوست نداشتم دوباره غرولندهای مادرم را بشنوم. از پشت پنجره ژانت را دیدم که تک و تنها با یک سورتمه به سمت درخت مقدس می‌رود. به سرعت طاقه‌های پنجره را باز کردم و با تمام توان صدایش زدم اما نشنید. با عجله لباس پوشیدم، از خانه زدم بیرون و دویدم سمت درخت مقدس. برای او که هیچ‌وقت به تنهایی سورتمه‌سواری نکرده بود، این کار حکم خودکشی کردن را داشت؛ آن هم در این فصل. وقتی نزدیک شدم، ژانت هراسان آماده‌ی سُر خوردن بود. فریاد زدم: «ژانت صبر کن ... تنهایی خیلی خطرناکه» که با شنیدن صدای من سرش را برگرداند. معلوم بود که از دیدنم تعجب کرده با این حال از تصمیمش منصرف نشد: «نگران نباش، اتفاقی نمی‌افته. راستش خیلی می‌ترسم اما باید بفهمم اوضاع از چه قراره» و خودش را روی سورتمه محکم کرد. فریاد زدم؛ «نه» و به دویدن ادامه دادم تا مانعش شوم اما تا بهش برسم، او تا نزدیکی درخت مقدس پیش رفته بود. وحشت کرده بودم و مدام توی سرم دنبال جواب این سوال می‌گشتم که چه باید بکنم؟ کمی جلوتر سر سورتمه داشت به سمت راست منحرف می‌شد. خواستم این موضوع را به اطلاعش برسانم اما کار از کار گذشته بود. سورتمه در ادامه‌ی انحرافش، روی تخته سنگی لغزید و واژگون شد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ آنقدر سریع که مجال هیچ واکنشی از سوی من نبود. ژانت بدون این که قدرتی برای مهار خودش داشته باشد رو به سراشیبی دامنه غلتید و بعد از چند متر در برخورد با یک درخت متوقف شد.

برای چند ثانیه خشکم زده بود اما در نهایت به خودم آمدم و در حالی که دیوانه‌وار اسمش را فریاد می‌زدم، بی‌ملاحظه‌ی سرعتم در سراشیبی با تمام توان به سمتش دویدم. نزدیکی‌های ژانت پایم به چیزی گیر کرد و با صورت نقش بر زمین شدم و گوشه‌ی ابرویم شکافت. برخاستم و ادامه دادم. رد خون گرمم را روی گونه‌ام حس می‌کردم. وقتی بهش رسیدم، وحشت‌زده و دردمند به نظر می‌رسید. چند جای صورتش زخم‌هایی سطحی برداشته بود و شانه‌ی چپش افتادگی محسوسی داشت که نشان می‌داد استخوان ترقوه‌اش شکسته است. کنارش نشستم و به آرامی سرش را گذاشتم روی پایم. نگاهی به خونی که از گوشه‌ی ابرویم جاری بود کرد و چشم‌هایش غمگین شد. با کوچکترین تکانی که می‌خورد، فریادی از درد می‌کشید. چند بار با صدای بلند درخواست کمک کردم اما نتیجه‌ای نداشت. داشتم با چشم‌هایم دنبال سورتمه می‌گشتم تا اَزش به عنوان وسیله‌ی انتقال ژانت استفاده کنم اما از آن هم اثری نبود. در حالی که درد می‌کشید به سختی گفت: «هی ... صدای باد نبود، صدای درخت مقدس هم نبود ... می‌خوام بگم صدای آدم فضایی‌ها هم نبود حتی ...» و آنقدر تلخ لبخند زد که بغض کردم.

با احتیاط و به کندی ژانت را روی کولم گذاشتم و راه افتادم سمت دهکده. احساس گناه می‌کردم. پاهایش را دو طرف بدنم قفل کرده بود و سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام. گرمای بازدمش را روی گردنم حس می‌کردم. هر چند دقیقه یک بار با صدایی مملو از درد زیر گوشم نجوا می‌کرد: «دوستت دارم ...» و باد در گیسوانش می‌پیچید./ پایان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اقتباس از داستان «شوخی کوچک» اثر «آنتوان پاولوویچ چخوف»

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D9%85-%D8%AA%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF-xalqnwsuxsng
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82%DB%8C-v0pxhtqrpinj
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF-udncs9dalyxb




داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید