مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| با آهنگی که رقصیدم …

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1398

ساعت هفت و سه دقیقه‌ی عصر نوزدهم اردیبهشتِ شانزدهمین سال زندگیم که داشتم اتاقم را به سمت سالن نشیمن ترک می‌کردم و اشیا به دقیق‌ترین شکل ممکن سرجای‌شان قرار داشتند، برای چند ثانیه حس کردم هیچ صدایی را نمی‌شنوم، مطلقا هیچ صدایی نمی‌شنوم. حسی داشتم شبیه اینکه ته باغی بزرگ لای انبوه درختان انجیر و سرخس‌هایی که از هر گوشه‌ای سر برآورده‌اند، ایستاده‌ام و از فرط سکوت می‌شود نبض گل‌های زرد و ریز لای بوته‌هایی سبز و ناشناخته را گرفت؛ یک جور احساس رخوت حاصل از حل‌شدگی در محیط بهم دست داده بود. تن سبزه و لاغرم با تاپ و شلوارک تونیک نارنجی رنگی که پوشیده بودم، هماهنگی دلنوازی با فضای باغ داشت با این تفاوت که موهای مشکی بلند و براقم مرا با مثلا بید مجنون همگون‌تر می‌کرد تا درخت انجیر. در دور دست صدای زنجره‌ای را شنیدم و به خودم آمدم. راه افتادم سمت کاناپه‌ی رو به آشپزخانه و دیدم که مامان با قاشق مرباخوریِ دسته بلندی ضرب گرفته لبه‌ی لیوان.

هوای اردیبهشت مست بود و نسیمی که از پارک بزرگ روبروی خانه می‌آمد، کل آپارتمان‌مان را آغشته بود. باغبان‌ها که فواره‌ها را راه می‌انداختند، مامان هم این طرف پرده‌ها را کنار می‌زد و پنجره‌ها را باز می‌کرد. عالیجناب پدر تازه از سرکار برگشته بود و لباس عوض نکرده، رفته بود سر وقت گل و گیاه‌هایش توی تراس. شاد و سرخوش داشت کِیف می‌کرد از پُرگل بودن شمعدانی‌های امسال؛ می‌شنیدم که با لحنی مملو از عشق و افتخار می‌گوید؛ «دستای دخترم سبزه» و من لمیده روی کاناپه‌ی سه نفره، سرم گرم موبایلم بود و قند توی دلم آب می‌شد.

‌از ظهر که توی کلاس زبان ایتالیایی با «آیین» جر و بحث کردیم، خبری اَزش نداشتم. پسره‌ی احمق حرف از ازدواج می‌زد! بهش گفتم؛ حرف از ازدواج زدنِ دو تا نوجوان شانزده ساله فقط می‌تواند حاصل تحریک هورمون‌ها باشد که خب خیلی ناراحت شد. واقعا ما توی این سن چی از زندگی می‌دانیم که بخواهیم حتی به ازدواج فکر کنیم؟ متاسفم برای این دخترهایی که از هشت سالگی شروع می‌کنند به رویا بافتن در مورد مرد آینده‌شان، لباس عروسی و مراسم فلان و از این دست مزخرفات کلیشه‌ای. به قول عالیجناب پدر؛ چیزی که دختری توی سن من باید در موردش رویا ببافد، ترسیم آینده‌ای مستقل است که توی آن شغل، جایگاه اجتماعی و گرایش هنری مشخصی داشته باشم، نه اینکه بنشینم گیس‌هایم را دور انگشت‌هایم بپیچم و به این فکر کنم؛ مردی که قرار است بعدها به خواستگاری‌ام بیاید بلند بالاست یا کوتوله! سر همین موضوع، آیین را پیچانده و تنها برگشته بودم خانه و به نظرم این کار لازم بود تا حد و مرزش را بداند. آهنگی فرستاده بود با چند تا شکلک عذرخواهی برای دلجویی؛ پِلی که کردم، آهنگی شاد و قدیمی بود که با عبارت «واسه آشتی با تو از راه دراز اومدم ...» شروع می‌شد. بی‌هوا پا شدم به رقصیدن و مامان هم بعد از اینکه شربت سکنجبین دست‌سازش را رساند به عالیجناب پدر، بهم ملحق شد؛ هر یک دوری که می‌زد، توی آینه‌ی قدی، یک پَر شکمش را برانداز می‌کرد در حالیکه واقعا داشت حساسیت بی‌خود به خرج می‌داد. به نظر من که هیکلش حرف نداشت؛ قدِ متناسب، پاهای کشیده و پُر، گردن بلند و سینه‌اش هم اصلا افتاده نبود. دیگر چی می‌خواست؟ کاش من هم می‌توانستم مثل او موهایم را پسرانه کوتاه و بلوند کنم. آخ که چقدر دلم می‌خواست اما عالیجناب پدر درست می‌گفت؛ موی بلوند به پوست سبزه‌ام نمی‌آمد. ضایع می‌شد.

دو دقیقه‌ای که رقصیدیم، با توجه به های و هویی که راه انداخته بودم و کِل‌هایی که مامان می‌کشید، انتظار داشتم عالیجناب پدر هم به ما ملحق شود یا دست‌کم مثل همیشه بایستد به تماشای‌مان و آن نگاه عمیق و تحسین‌برانگیزش دلم را بیش از پیش قرصِ زندگی کند اما خبری اَزش نبود. همانطور رقصان رفتم سمت درِ تراس و از گوشه‌ی پرده دیدم که دست از کار کشیده، نشسته کف تراس و زُل زده به افق؛ چشم‌های درشت و سیاهش جوری که کمتر دیده بودم، غمگین بود!

سرِ شب که داشتم پشت میز ناهارخوری تکالیفم را انجام می‌دادم، عالیجناب پدر از پشت بغلم کرد و موهایم را بویید. مثل گنجشکی لای بازوان عضلانی و دست‌های بزرگش آرام می‌گرفتم. تنش گرمای ملایم و آرامش‌بخشی داشت و وقتی صورتم را تکیه می‌دادم به دستش، حس می‌کردم لانه‌ای لای شاخ و برگ‌های درختی امن دارم. آنطور که با شقیقه‌های سفید شده‌اش بالای سرم ایستاده بود، انگار که پای «دماوند» نشسته باشم و حس کنم قله چه دست‌نیافتنی است، برایم عظیم می‌نمود! حال و احوال کرد باهام و پرسید که الان مهمترین دغدغه‌ام در حوزه‌ی اندیشه‌ی فردی چیست که برایش از احساس متفاوت بودنم گفتم؛ اینکه فکر می‌کنم تا حدودی با گروه همسالانم فرق دارم، جمله‌بندی و دایره‌ی واژگانم گاهی جوری ادبی می‌شود که تعجب‌شان را بر می‌انگیزد. نه اینکه مثل هر دختر نوجوان دیگری از کلمات سانتی‌مانتال روزمره استفاده نکنم ها، می‌کنم اما خب گاهی حتی توی رفتار هم آن سبکسری مورد انتظار از سن و سالم را نشان نمی‌دهم؛ به قول دوستم «دلارام» پخته‌تر از شناسنامه‌ام هستم. صندلی‌کناری‌ام را کشید عقب، رو به من نشست و برایم تشریح کرد که دارم به موضوع مهمی می‌اندیشم و این چیزیست که پایانش منجر به تولید بینش در من خواهد شد. بهم اطمینان داد که مسئله‌ی نگران‌کننده‌ای نیست و برایش دلایل منطقی وجود دارد. در نهایت هم قرار شد توی وقت مناسبی که درس و مشق نداشتم به طور مفصل در موردش حرف بزنیم. دست آخر گفت؛ می‌رود دوشی بگیرد و اَزم خواست آهنگی که عصر باهاش می‌رقصیدم را برایش بفرستم.

بعد از شام به رسم همیشه همراه با عالیجناب پدر، دست‌های مامان را بوسیدیم و اَزش تشکر کردیم بابت غذا. او متقابلا گونه‌ی من و لب‌های همسرش را بوسید و با چشمکی بی‌مخاطب گفت: «آخ جون که من دیگه کاری ندارم» و سرخوش گوشی‌اش را برداشت و رفت توی اتاق خواب. من میز را جمع کردم و برگشتم عالیجناب پدر را که داشت از تلویزیون راز بقا می‌دید، بوسیدم و به مامان هم شب‌بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم که بخوابم؛ شُستن ظرف‌ها با مرد خانه بود.

فکر کنم تازه چشم‌هایم گرم شده بود که خواب می‌دیدم خیلی تشنه‌ام و ایستاده‌ام کنار چشمه‌ای زلال که دور تا دورش سبزی چمن است و دار و درخت. روی زانو نشستم، دست‌هایم را کنار هم گود کردم و خم شدم تا آب بردارم که دیدم تصویر یک عالمه دست زن و مرد، افتاده دور تا دور چشمه بی‌اینکه چهره‌های‌شان مشخص باشد؛ ترسیدم اما تا به خودم بجنبم، همه‌ی دست‌ها با هم سرم را فرو کردند زیر آب و چشمه بی‌رحمانه داشت مرا می‌بلعید. وحشت‌زده نفسم را حبس کرده بودم به امید اینکه کسی مرا بالا بکشد اما هر لحظه تحملم کمتر می‌شد و احساس خفگی‌ام بیشتر. فرو می‌رفتم و آنجا که دیگر هوایی برای زنده ماندن نداشتم و می‌خواستم تسلیم شوم از خواب پریدم. نفسی کشیدم و فهمیدم که خواب دیده‌ام. تمام تنم عرق کرده بود و گیسوانم چسبیده بود به صورت و سرشانه‌هایم. نشستم و گوشه‌ی تخت پناه گرفتم تا آرام شوم. خانه خاموش بود و تاریک. در آن لحظات، دختر تنها و بی‌کسی بودم که توی شبِ بی‌چراغِ برهوت، سرگردان است. بند دلم پاره شده بود از بیم. چهار دست و پا از تخت آمدم پایین و همانطور رفتم تا آستانه‌ی درِ اتاقم تا چراغ را روشن کنم. روبرو کورسویی از روشنایی دیده می‌شد. حدس زدم عالیجناب پدر توی اتاق مطالعه مشغول کتاب خواندن باشد؛ صدای پخته‌ای توی سرم می‌گفت: «آه ... تو که چراغت همیشه برای دلم روشن است» و تن سپردم به این خیال که دختر وا مانده در شب بیابان، نوری دیده در دور دست، امیدی، پناهی. دست گرفتم به چارچوب در و برخاستم و به خودم نهیب زدم که الان وقت این خیالبافی‌ها نیست. به خودم آمدم و سعی کردم با واقعیت تطبیق پیدا کنم؛ من اینجایم در خانه با دیوارهایی امن و عزیزانی که مراقبم هستند. فکر کردم بروم آبی به سر و صورتم بزنم اما توی راه دستشویی نظرم عوض شد. بهتر دیدم بروم اتاق مطالعه و خودم را بسپرم به دست‌های امن عالیجناب پدر، خوابم را برایش تعریف کنم و بگذارم مثل همیشه‌ی شانزده سال گذشته آنقدر نوازشم کند تا دوباره خوابم ببرد؛ بی‌کابوس.

جلوی در اتاق مطالعه دیدمش که روی مبل راحتی لم داده بود و هندزفری توی گوشش با چشم‌هایی بسته داشت آهنگی که عصری باهاش می‌رقصیدم را گوش می‌داد. نور ملایمی که دیده بودم، نور صفحه‌ی گوشی عالیجناب پدر بود که روی میز عسلی مقابلش گذاشته بود و پِلیرش داشت دو دقیقه و سی و چهار ثانیه را زیر اسم درشت آهنگ می‌خواند. توی صورتش دقیق شدم؛ رد اشکی از چشم چپش تا روی گونه دیده می‌شد و اشکی که گم می‌شد لای انبوه ریش جوگندمی‌اش. باز نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم؛ سه دقیقه و یازده ثانیه و باز قطره اشکی دیگر که بی‌صدا جوشید از چشمه‌ی چشم عالیجناب پدر و آرام غلتید در همان مسیر منتهی به جنگل ریش. خوابم یادم رفته بود، وحشتم فراموشم شده بود و بُهت‌زده برای اولین بار توی همه سال‌هایی که دخترش بودم، گریستن کوه زندگی‌ام را می‌دیدم. حسی قوی بهم گوشزد می‌کرد؛ نباید خلوتش را به هم بزنم، مبادا پادشاه قلبم دلش نخواهد تنها فرزندش اشک‌هایش را ببیند. آرام پا پس کشیدم و پاورچین برگشتم سمت اتاقم. توی مسیر با خودم فکر می‌کردم؛ چی ممکن است بر یک آدم گذشته باشد که با آهنگی شاد، گریه کند؟/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%85%DB%8C%D8%AA%D8%B1%D8%B3%D9%85-qfbdhjdo5z1m
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D9%85%D8%B1%D8%AE-%D9%85%D9%8F%D8%B4%D9%88%D8%B4-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%8E%D9%88%DB%8C%D8%AF-wa4i49txpn6v
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%87%D8%A7%D8%AA-%D8%A8%D8%A7-%D8%AA%D9%87%D8%B1%DB%8C%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%85-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87-cb8u1htoaoxy


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید