من شخصا هیچوقت تصمیم نداشتم عاشقت شوم، چه آن وقتها که نوجوان بودیم و پسرها معمولا توی این سن و سال خیلی نچسب و زشت هستند، خاصه که تو ریش و سبیلت هم یک در میان در آمده بود و چه بعدتر که دوران همسایگی بیست و پنج سالهمان با نقل مکان شما به پایان رسید و تو با همه اهل خانوادهام خیلی گرم خداحافظی کردی و مثل همیشه مرا چندان تحویل نگرفتی!
این درست که زنها ناخودآگاه جذب مردهایی میشوند که توجهی بهشان نمیکنند اما من هیچ وقت توی تمام سالهایی که همدیگر را میدیدیم و تو سرسری سلامی میکردی بیاحوالپرسی حتی، هیچ وقت حس نکردم که دلم میخواسته مال من باشی.
اساسا من و تو نقطه اشتراک چندانی نداشتهایم. از نظر من، تو بیش از حد به کیفیت زندگی اهمیت میدادی و احتمالا هنوز هم همین طور است و تو هم میدانم که مرا دختری سطحی قلمداد میکردی. این را یک بار خواهر کوچکترم بهم گفت. نه اینکه خواسته باشد توی عالم خواهری بهم بفهماند که چرا تو هیچ وقت به من توجه نمیکنی نه، راستش ما هیچ وقت خواهرهای شفیقی برای هم نبودهایم. یک بار که نیم ساعت مانده به شروع میهمانی خاله «مهوَش»، وسط عجلههای بابا و غر زدنهای مامان بیتفاوت مشغول خواندن کتاب بود و من بهش پریدم که به جای آرایش کردن و آماده شدن، عین آدمهای اُمل سرش را انداخته توی کتاب، عصبانی شد و البته فقط یک جمله گفت؛ «بیخود نیست بهداد میگه خیلی سطحی هستی» که البته من «هه هه»ای کردم که یعنی هر دویتان عقب افتادهاید اما تا آخر میهمانی از عصبانیت اخمهایم توی هم بود، نه بابت اینکه برایم مهم بودی یا نظرت اهمیت داشته، فقط به خاطر اینکه چنین قضاوتی در موردم کرده بودی، آن هم جلوی روژان!
الان نمیدانم چه مرگم شده؛ بعد از یازده سال تو را دیدهام جلوی خودپرداز با اورکت آمریکایی تنت که خیلی هم بهت میآید و سیگار فیلتر قرمز گوشه لبت که بیخیالتر از خودت که دودستی مشغول شمردن پول هستی، دود میشود و به هوا میرود.
چکار باید بکنم؟ بیتوجه به تو عبور کنم یا بایستم و آشنایی بدهم و گپی بزنیم؟ اگر هنوز مرا سطحی بدانی چه؟ چرا همچنان دارم حرکت میکنم؟ با این سرعت نامتعارفی که من دارم خیلی زود از کنارت رد میشوم و همه چیز تمام میشود. دست کم باید سیرتر تماشایت کنم که برخلاف نوجوانی و اوایل جوانی خیلی جذاب شدهای. مشخصا از آن دست مردهایی هستی که هر چه سنشان بالاتر میرود، جذابتر میشوند. صورت کشیده با ته ریش نمیدانم چند روزه، موهای جوگندمی و شانههایی نه چندان پهن که بیریخت و ناموزون به نظر برسد و نه آن قدر افتاده که نشود سر را رویشان گذاشت. چشمانم بیخود انگشتانت را میپاید. انگشت یکی مانده به آخر دست چپت لابلای اسکناسها گم است!
بالاخره تصمیمم را گرفتم. از تو میگذرم بیاینکه بیشتر تماشایت کنم، بیاینکه به روی خودم بیاورم که تو را دیدهام حتی! سرم را میاندازم پایین و با پاهای ترمز بریدهام رد میشوم و میروم و دیگر هم به تو فکر نمیکنم، چرا باید فکر کنم؟
بعد از پاها، اختیار چشمهایم را هم از دست دادهام. چرا نمیتوانم نگاهت نکنم؟ چرا این قدر تابلو زُل زدهام به تو؟ الان است که سرت را بیاوری بالا و لُپهای گل انداختهام را ببینی؛ یک زن سطحی که حتی اختیار احساساتش را هم ندارد!
آه ... این مرد که تو نیستی! پاهایم چرا قفل شدهاند؟ نگاهم یخ کرده. مرد نگاهی پلیسی به من میاندازد انگار که ترسیده «قاپ زن» باشم. خودش را جمع میکند سمت دهانهی خودپرداز و من ته مانده انرژیام را خرج عبور از آن موقعیت زننده میکنم. باید میدانستم تو عمیقتر از این حرفهایی که جلوی خودپرداز پول بشماری!/ پایان