هنوز آشفته و ترسیده و گمگشته بودم اما بر اثر یک جور باور درونی اطمینان داشتم که اگر همینطور در مسیر رودخانهی خشکیده پیش بروم، بالاخره به شهر خواهم رسید. چند صد متر جلوتر که دیگر رمق چندانی در پاهایم نمانده بود، کمکم صداهای ناهنجار مختص شهرها به گوش میرسید؛ دورهگردی سبزی تازه میفروخت، چند تا بچه دنبال هم میدویدند و بالای سرم تاپ و توپ راه انداخته بودند، اتومبیلهای گذری بیحوصله بوق میزدند و بعضا به سرعت با صدای غرش اگزوزهایشان عبور میکردند، حتی صدای گوشخراش بریدن چیزی فلزی با آن ابزاری که نمیدانم اسمش چیست اما قبلا دیدهام که اَزش جرقه میجهد هم از ساختمان نیمساختهی کناری به گوش میرسید. کمکم متوجه شدم؛ خوابی که میدیدم قطع شده و حالا بیدار شدهام اما با این حال همچنان چشمهایم بسته بودند، نمیتوانستم بازشان کنم؛ پلکهایم سنگین بودند انگار که رویشان شیرهای چسبناک ماسیده باشد. هوشیارتر که شدم به ذهنم رسید این سنگینی پلکها مال آرامبخش قوی دیشب است که قبل از خواب خوردم. دست چپم را بالا آوردم و روی پلکهایم را مالیدم. کمکم توانستم چشمهایم را باز کنم، هر چند پلکهایم همچنان مقاومت میکردند؛ اولش همه چیز تار بود، آنقدر تار که تصور کردم هنوز گرگ و میش دَم طلوع است و تا خورشید بزند، میشود یک چُرت دیگر هم خوابید. دلم نمیخواست بیدار شوم اما ترجیح میدادم دوباره به ورطهی آن خواب دلهرهآور نیفتم؛ خواب گم شدنم در بیابانی بیآب و علف از اینها که توی فیلمهای وسترن آمریکایی نشان میدهند. پلکهایم را که بیشتر مالیدم، اتاق خواب روشنتر شد. خورشید داشت سرسختانه با پردهی آبی پشت پنجره میجنگید اما مطمئن بودم که از پس ضخامتش برنخواهد آمد. نگاهی به ساعت مچُی مستطیلی «سِیکو»ی قدیمیام روی میز عسلی کنار تخت انداختم؛ نزدیک هشت بود. چرخیدم سمت مخالف و خب راستش از اینکه جای شوهره را خالی میدیدم، خوشحال شدم! حتما دیگر تن لَشاَش را برده بود سر کار. ملایم و بیقید دخترک را صدا کردم و وقتی جوابی نیامد، خیالم راحت شد. چند دقیقهای توی تختخواب به این طرف و آن طرف غلتیدم و بدنم را کِش دادم، بعد نیمچرخی زدم و سرم را فرو کردم توی بالشت شوهره و عمیق نفس کشیدم؛ منِ درونم فریاد زد؛ «خیلی پَستی بهرام ...» و تازه این موقع بود که یاد نقشهام افتادم. مثل برق گرفتهها پا شدم و سیخ نشستم توی جایم؛ بله، امروز وقتش است. امروز که روز محبوبم است، باید نقشهام را عملی و کار را تمام کنم. امروز؛ پنجشنبه بیستم اردیبهشت انتقامی که مستحقش هستم را از شوهر عوضیاَم میگیرم.
پا شدم و چرخی توی خانه زدم؛ دخترک خواب بود. از ذهنم گذشت؛ اگر پای او وسط نبود، خوب میدانستم چکار باید بکنم. رفتم جلوتر و گونهاش را بوسیدم. گیسوانش بوی عطر شوهره را میداد. از ذهنم گذشت؛ یعنی هنوز زندگیمان را دوست دارد؟ بغض گلویم را گرفت اما با بیرحمی پساَش زدم و به خودم یادآوری کردم که باید خیلی قویتر از اینها باشم، خیلی ... خیلی. با توجه به خریتی که امروز قرار بود اَزم سر بزند، لازم بود سختتر باشم، سرسختتر، بیرحمتر؛ حتی با خودم. سری به آشپزخانه زدم؛ عنتر خان حسابی از خودش پذیرایی کرده بود. در حالت عادی با این صبحانهی مفصلی که برای خودش درست کرده بود و بساط ورزش و دمبل و ترازوی وزنکشی، باید صد بار از خواب میپریدم بابت دست و پا چُلفتی بودن و سر و صدا کردنش اما مشخص بود که تأثیر آرامبخشه عالی بوده است. به خودم سپردم بیرون رفتنی چند ورق دیگر اَزش بگیرم، شاید هم یک بستهی کامل میگرفتم. یک بسته؟ یعنی داروخانهچی نمیگفت؛ "خانوم این همه قرص آرامبخش رو میخواین چیکار ... مگه قصد خودکشی دارین؟" که البته گوه خورده، به او ربطی ندارد اما قبول دارم که یک بسته زیاد است. همان چند ورق کفایت میکند. بیتوجه به ریخت و پاش آن مرتیکه، پیچیدم سمت حمام؛ فرچه، کاسه، اُکسیدانِ نُه و رنگ موی «لورئال»م را از کابینت زیر روشویی برداشتم و نشستم روی در توالت فرنگی به ترکیب رنگ مو با اکسیدان.
تا موهایم رنگ بگیرند از سر بیمیلی و نوعی اجبار نهادینه شده خانه را جمع و جور کردم؛ در حالی که واقعا دلم میخواست کثافتکاریهای شوهره را همانطور به حال خودش رها کنم، هر چند کار کردن کمکم میکرد بیشتر روی جزئیات نقشهام فکر کنم. در ادامه صبحانهی دخترک را آماده کردم و تا بیدار نشده، رفتم دوش گرفتم.
آنطور که من خوشتیپ کرده بودم، بیگمان پای هر مردی برایم میلغزید و این، کارم را راحت میکرد، خصوصا که خوشگلی ذاتی و چشمهای روشنم هم همیشه توجه زیادی جلب میکرده است. قبل از اینکه از خانه خارج شویم برای آخرین بار خودم را پای آینه قدی برانداز کردم و مطمئن شدم که امروز با مردی غریبه همبستر خواهم شد!
دخترک را که سپردم به مهد کودک، بابای یکی از بچهها چشمم را گرفت. دختره فکر کنم اسمش «هلیا» بود و معمولا با مادرش به مهد میآمد. با مادره چند باری سلام و احوالپرسی کرده بودم. شوهرش خوب چیزی بود؛ قد بلند و کت و شلواری. احتمالا یا رئیس بانک بود یا مدیرکلی، چیزی. خواستم بهش نخ بدهم اما یکهو به فکرم رسید؛ خوبیت ندارد شوهر آن زن بیچاره را از راه به در کنم، هر چه نباشد چشم توی چشم میشدیم و من دلم نمیخواست به خاطر یک انتقام ساده از همسر خیانتکارم، هر بار که زنه را میبینم، یاد خوابیدنم با شوهرش بیفتم. در نهایت تصمیم گرفتم بیخیال طرف شوم.
چند تا خیابان را پیاده طی کردم تا حسابی از مهد کودک دخترک دور شوم و بعد یکوَری و همچین لَوند طور ایستادم کنار خیابانی عریض تا به اصطلاحِ این دختربچههای تازهبالغ «اُتو» بزنم! یکی دو نفری برایم بوق زدند اما چون مدل ماشینشان پایین بود، محلشان نگذاشتم. حالا که قرار بود در پاسخ به خیانت همسرم، متقابلاً بهش خیانت کنم و درست و حسابی اَزش انتقام بگیرم، ترجیح میدادم با یک آدم چشم و دل سیر بخوابم! چند دقیقهای گذشت تا اینکه یک مرسدس بنز نقرهای خوشگل از این جدیدها که برقی هم هستند، کمی جلوتر از من توقف کرد. آنطور که توی فیلمها دیده بودم، پشتم را کردم بهش و چند قدم در مسیر مخالف پیش رفتم. زیاد مطمئن نبودم به خاطر من ایستاده باشد اما خب وقتی دنده عقب گرفت، فهمیدم که خود جنس است! در این بخش از نقشه، لازم بود کمی بیتوجهی نشان دهم و عقب و جلو بروم که طرف فکر نکند از این زنهای پولی هستم. تا فرایند لازم را روی مرسدسیه پیاده کنم، چند اتومبیل دیگر هم به هوایم توقف کردند و یه نیمچه ترافیکی آن گوشهی خیابان ایجاد شد؛ این همه مرد مشتاق، آن هم سر صبح که باید پی کار و زندگیشان باشند؟! برای اینکه به قول خواهرشوهره «تابلو» نشود، با عجله سوار همان مرسدس بنز نقرهای شدم و با یک جور پریشانی ساختگی گفتم: «لطفا هر چه زودتر منو ازاینجا دور کنید» و در ادامه پیاز داغ پریشانیام را بیشتر کردم.
طبق نقشه و بر اساس فیلمهایی که دیده بودم، طرف باید شروع میکرد به چاپلوسی تا من بتوانم اَزش امتیاز بگیرم و شرط و شروط بگذارم اما او فقط گفت: «کجا برم؟» که در جواب گفتم کمی جلوتر پیادهام کند، چون قصدم از سوار شدن فقط این بوده که از آن موقعیت زننده نجات پیدا کنم. بعد هم شروع کردم در مورد هوسرانی مردهای جامعه و فساد اخلاقی ریشه دوانده در میانشان صحبت کردن. نگاهی طعنهآمیز بهم کرد و لبخند زد. ساده لباس پوشیده بود اما قشنگ معلوم بود که مایهدار است؛ مایهدارها شکل خاصی دارند. آنها هم مثل بقیه صورتشان را اصلاح میکنند، حمام میروند، نظیفند و مثل همین آقا پیراهن و شلوار میپوشند اما چیزی در کلیتشان وجود دارد که نشان میدهد با بقیه فرق دارند. وقتی اَزش خواستم کمی جلوتر نگه دارد و اَزش بابت لطفی که در حقم کرده، تشکر کردم، توجهی به خواستهام نشان نداد؛ در عوض گفت:
- عطر مرغوبی زدی، لباسهات همه مارک و اصلند و خب مشخصا روسپی نیستی، چون اضطراب داری. زنی با این مشخصات اونطور یهوَری کنار خیابون نمیایسته فقط برای اینکه میخواد ماشین بگیره؛ یا خودش ماشین داره یا آژانس میگیره یا هم برای تاکسیها دست تکون میده. اگه زنی با این مشخصات اونطور با لِنگهای باز کنار خیابون ایستاد، خب مشخصا دنبال طعمهست ... دیگه بدگویی در مورد مردهای هوسران تُف سربالاست. اینجا موضوع عرضه و تقاضاست. اگر عرضهای نباشه، تقاضاهای احتمالی هم در کار نخواهند بود.
- هه ... متاسفانه دیدگاهتون ابزاریه؛ اون توی جنگل و بین حیواناته که مادهها رفتار جذب کننده بروز میدن و نرها جذب میشن. در جوامع انسانی مفاهیم فرهنگی و اخلاقی گسترش یافتهای وجود داره که از بدو تولد بهشون یاد میده زنها میتونن رفتارهای آزادانه داشته باشن، هر چند که برخی از این رفتارها اشتباه یا مغایر با هنجارهای موجود باشه. عرضه و تقاضا مفهومی متعلق به دنیای اقتصاد، بازار و کالاهاست ... زنها کالا نیستند ... حالا هم بزنید کنار لطفا، چون میخوام پیاده شم ...
مَرده حسابی جا خورد. یک خرمایهی تقریبا میانسال که فکر میکرد به خاطر ماشین زیر پایش و احتمالا یک عالمه دارایی دیگر، میتواند هر جور نگاهی که دلش میخواهد به آدمها داشته باشد. فهمیدم که زیر لب گفت: «شعر نگو بابا ...» اما در هر حال خودش را جمع و عذرخواهی کرد که منظوری نداشته و اجازه خواست مرا به مقصدم برساند. در حالت عادی ممکن نبود کوتاه بیایم اما چون حین اجرای نقشهام بودم با کمی مماشات عذرخواهیاش را پذیرفتم و اَزش خواستم برود «پالادیوم» سمت «زعفرانیه» که گفت؛ اتفاقا خودش هم آن طرفها کار دارد و بعد هم میرود خانهاش توی «ولنجک» و اگر مایل باشم، بهش ملحق شوم. خب؛ رسیده بودم به نقطه عطف اول نقشهام؛ میرفتم به خانهاش و تمام اما چیزی نگفتم. راستش ترسیدم. یکهو به خودم آمدم و دیدم قضیه دارد جدی میشود و اگر کمی کوتاه بیایم، توی همین چند ساعت آینده دستهای مردی غریبه تمام تنم را خواهد کاوید! چرا ترسیدم؟ مگر همین را نمیخواستم؟ مگر نمیخواستم به شوهره خیانت کنم و بسوزانمش تا بفهمد این فقط زنها نیستند که باید زیر فشار خردکنندهی تحمل خیانت شریک زندگیشان له شوند؟ چرا، چرا، همین را میخواستم اما امروز نه ... امروز فقط شماره میگیرم ... و بیاختیار، انگار که بلند بلند فکر کنم، عبارت "امروز فقط شماره میگیرم" را بر زبان آوردم و مرد مرسدسیه هم شنید؛ به اندازهی چند ثانیه سرش را چرخاند سمت من و یک جور عجیبی نگاهم کرد. برای اینکه قضیه را جمع کنم، تکرار کردم: «امروز نه ... امروز فقط شمارهتون رو میگیرم ... شاید یه وقت دیگه» و بعد در مقابل اصرارش که من هم شمارهام را بهش بدهم، مقاومت کردم.
توی طبقهی سوم پالادیوم روی صاحب یکی از مغازهها نظر دارم؛ مدتهاست. وقتهایی که با شوهره برای خرید یا گردش به آنجا میرویم به بهانهی لباس دیدن، پشت ویترین مغازهاش میایستم و سیر نگاهش میکنم. خیلی جذاب است لعنتی؛ پسرِ سفید و بور و قد بلند با شانههایی پهن که قطعا خیلی از من کوچکتر است. خوش لباس است، یک عالمه مؤدبانه حرف میزند و چشمهاش مثل خودم رنگی است. یک بار غیرمستقیم نظر شوهره را در موردش پرسیدم. در واقع همینطور که ایستاده بودیم پشت ویترین و ظاهراً داشتیم لباسها را نگاه میکردیم، خودم را زدم به بیتفاوتی و پرسیدم: «الان صاحب این مغازه همون پسرهست که نشسته پشت میز؟ توی این سن کم چطور اینقدر سرمایه داره؟» و در ادامه برای اینکه رد گم کنم از پدرهای پولدار و آقازادههایی حرف زدم که با اتکا به داراییهای پدرشان، ره صد ساله را یک شبه طی میکنند. شوهره چشم ریز کرد و پرسید: «کدومو میگی؟ اون بچه خوشگله؟...» و خب دیگر بقیهی حرفهایش را نشنیدم. بچه خوشگل؟ یعنی با این برچسب، تحقیرش کرد؟ در این که پسره مثل ماه خوشگل بود، بحثی نیست اما از اینکه با لحنی تحقیرآمیز او را بچه خوشگل خطاب کرده بود، هیچ خوشم نیامد.
پشت ویترین مغازهاش ایستاده بودم و داشتم براندازش میکردم. تنها بود. تصمیم گرفته بودم بروم داخل و باهاش آشنا بشوم. امروز فقط شمارهاش را میگرفتم و چند روز دیگر، شاید همین پنجشنبهی بعدی باهاش میخوابیدم. اگر زن داشت چی؟ اولاً که بهش نمیخورد زن داشته باشد، بعدش هم مگر آن زنیکهای که با شوهر تُخمی من میخوابد به من فکر کرده که من دغدغهی متأهل بودن یا نبودن پسره را داشته باشم؟ احساس میکردم صورتم داغ شده و اَزش حرارت ساطع میشود. از من بعید بود به خاطر رویارویی با یک جوجه پسر اینطور استرس بگیرم. هر طور بود رفتم داخل و سر صحبت را باهاش باز کردم؛ اینکه خیلی میآیم پاساژ اما هیچوقت نشده که اَزش خرید کنم، چون پشت ویترین که میایستم و نگاهم بهش میافتد، خریدن کردن از یادم میرود. پسره اولش کمی جا خورد اما خیلی زود نخ را گرفت و دو تایی چند دقیقهای لاس زدیم. گفت که امروز پنجشنبه است و کمکم پاساژ شلوغ خواهد شد. در واقع منظورش این بود که "یا برو سر اصل مطلب یا بزن به چاک" و من تصمیم گرفتم بروم سر اصل مطلب. لابلای تعاریفی که اَزش میکردم، پرسیدم؛ دوست دختر دارد یا نه که گفت؛ یکی هست اما زیاد جدی نیست. اَزم پرسید؛ آیا عاشق شدهام که گفتم؛ نه، فقط اَزش خوشم آمده: «در این حد که یه تایم کوتاهی با هم باشیم و بعد هر کی بره سرِ زندگی خودش» که خب آنطور که من روی عبارت «سرِ زندگی خودش» تاکید کردم، پسره گرفت که متأهلم. این را پرسید و من هم تأیید کردم. بعدش دوباره پرسید؛ تا کجا قرار است پیش برویم و من جواب دادم: «تا تهش ... اما فقط یه تایم کوتاه ...» و خب بدین ترتیب دومین شمارهی آن روز را هم گرفتم و از مغازهاش زدم بیرون.
دلم قهوه میخواست اما نه قهوههای سردستی کافیشاپهای پالادیوم را؛ دلم قهوه «لمیز» میخواست و این است که یک تاکسی دربست گرفتم و راهی شدم سمت میدان «ونک» همیشه شلوغ. دور میدان چشمم که به دادگاه خانواده افتاد، بدنم لرزید و چهرهی بیگناه دخترک آمدم جلوی چشمم. خودم را جمع کردم و وارد کافه شدم. حسابی شلوغ بود و جا گیر نمیآمد، اینست که رفتم سر میز مردی که کلهاش را کرده بود توی «لپتاپ» و تند تند مشغول تایپ کردن بود، گلویی صاف کردم و اَزش اجازه خواستم که سر میزش بنشینم. سری تکان داد و "خواهش میکنم"ی گفت و کمی خودش و وسایلش را جمع و جور کرد. موهایش یک عالمه فر بود، تهریش داشت و عینکی گُنده با قاب مشکی هم به چشم زده بود. بهش نمیخورد بیشتر از سی سال داشته باشد. وقتی تایپ میکرد، حلقهی طلایی نگیندار توی انگشت متأهلیاش مدام به چشمم میآمد. با احتیاط اَزش پرسیدم: «شما نویسندهاین؟» و آماده بودم که اگر برخورد سردی کرد به روی خودم نیاورم. سر بلند کرد و با آرامشی رشکبرانگیز توضیح داد که نویسنده نیست، بلکه ژورنالیست است. ژورنالیست یعنی خبرنگار؟ باز توضیح داد که در واقع خبرنگار به مفهوم کسی که میرود و خبر تهیه میکند نیست، بلکه بیشتر ستوننویس است، تحلیلگر، یادداشتنویس. بیاختیار «آهان» بلندی گفتم و دوباره اَزش پرسیدم؛ حالا چی دارد مینویسد؟ باز با حوصله توضیح داد که از صبح توی همین دادگاه خانوادهی دور میدان بوده و دارد یک گزارش تحلیلی برای روزنامهاش تهیه میکند که فردا منتشر خواهد شد. اسم روزنامه و صفحهای که گزارشش در آن چاپ خواهد شد را هم بهم گفت که توی دفترچهی یادداشت «پاپکو»ام نوشتم. نوشتم، چون میخواستم بهش نشان دهم موضوعش برایم اهمیت دارد و بدین ترتیب طرف جذب شود. دفترچه را بستم و گذاشتم روی میز. بااختیار و حسابشده از دهانم پرید که «چرا مردها همش به زنهاشون خیانت میکنند که کار به طلاق بکشه؟» و او همانطور فیلسوفانه تشریح کرد که خیانت موضوعی دو طرفه است و صرفا اینطور نیست که فقط مردها خیانت کنند، بعدش هم طلاقها معمولا دلایل وحشتناکتری هم دارد: «اینطور که من بررسی کردم، طلاقهایی با موضوعات مالی خیلی بیشتر از خیانت و این چیزاست» و باز به تایپ کردن ادامه داد. دوباره اَزش پرسیدم؛ آیا خودش هیچوقت به زنش خیانت نکرده که قاطع گفت نکرده و از پس همین یکی هم به زور برمیآید! بیمحابا گفتم: «یعنی اگه همین الان یه زن خوشگل و سکسی روبروت نشسته باشه و اَزت بخواد باهاش بری خونهش یا ببریش خونهت ... جوابت قطعا نه خواهد بود؟» که با همان حالت شاخ درآورده جواب داد:
- الان دارین بهم پیشنهاد میدین؟
- مرد شنیدن چنین پیشنهادی هستی؟
سر تکان داد و با لبخندی حکیمانه گفت: «مردونگی نمیخواد که ... نامردی میخواد.» و با چشمهای سگتولهاش زُل زد توی چشمهایم. گفتم: «شوهر من که ظاهرا خیلی وقته نامردش بوده ... حالا زنش هم میخواد تلافی کنه ... پایهای؟» که خب این بار رسماً برق از سرش پرید. گفت:
- خانوم گرفتی ما رو؟ دوربین مخفیه؟
- نه گرفتمت و نه دوربین مخفیه ... فقط یک بار انجامش میدیم؛ روز و جاش رو هم من تعیین میکنم.
در ادامه دوباره دفترچه یادداشت را از روی میز برداشتم، صفحهی سوم را باز کردم و زیر اطلاعات مربوط به روزنامهاش نوشتم؛ «ژورنالیست - مو فرفری - کافه لمیز» و اَزش خواستم شمارهاش را بهم بگوید. مثل یک پسر خوب شمارهاش را داد و بیشتر از آن وقت من و خودش را نگرفت.
از کافه که زدم بیرون، نگاهی به ساعت مچُی مستطیلی سِیکوی قدیمیام انداختم؛ هنوز چند ساعتی وقت داشتم، اینست که تصمیم گرفتم میدان ونک را رو به بالا قدم بزنم تا پارک «ملت» و آنجا هم مورد مناسبی پیدا کنم، شمارهاش را بگیرم و بعد دیگر بروم مهد سراغ دخترک و سر آخر هم خانه. هوای اردیبهشت همیشه محشر است؛ نه سر صبحش آنقدر سرد میشود که تنت را بگزد و نه مثل الان سر ظهرش آنقدر گرم که گُر بگیری. راه میرفتم و سخاوتمندانه اجازه میدادم نسیمِ باردار و دلپذیر اردیبهشت با گیسوانم بازی کند و دل رهگذران را ببرد. پارک ملت چون نزدیکترین پارک به خانهی ماست، اینست که سوراخ سُنبههایش را خوب میشناسم. سمت زیرگذرها نباید میرفتم، چون معمولا پاتوق جوانان شکست خورده و مواد فروشهاست. آن طرف سمت دریاچه هم مناسب نیست؛ علاوه بر توی چشم بودن، هر کی از هر جای شهر میرسد، ناخودآگاه سر از آنجا در میآورد اما برعکس، قسمت شمالی که میزهای شطرنج و آلاچیقها قرار دارند، جایی است که معمولا آدمهای درست و حسابی تردد میکنند. توی یکی از همین آلاچیقها بود که با آقای «ف» آشنا شدم؛ متشخص، در انتهای میانسالی، ترکهای با موهای مجعد و یک عالمه شبیه «بهروز وثوقی» بود. شلوار کتان سورمهای با تیشرتی بنفش پوشیده و یک کاپشن بهارهی مارک «فیلا» هم تنش کرده بود. نشسته بود به کتاب خواندن و فلاسک چایی با کمی تنقلات هم کنار دستش بود. داشت سیگار میکشید و این فرصت خوبی بود که به بهانهی فندک بهش نزدیک شوم. با خوشرویی سیگارم را روشن و دعوت کرد یک استکان چایی میهمانش باشم که بلافاصله پذیرفتم.
سیگارهایمان را در سکوت کشیدیم و او کتابش را گذاشت کنار و مشغول ریختن چایی شد، همزمان از تنقلاتش هم بهم تعارف کرد. دو تا پسته برداشتم و اَزش تشکر کردم. خودش را معرفی کرد، چایی را گذاشت کنار دستم و گفت:
- شما هم مثل من از کار فرار کردین اومدین اینجا؟
- چطور مگه؟
- خب من خودم پنجشنبهها از بیمارستان میزنم بیرون و میام چند ساعتی اینجا میشینم، بعد میرم رستواران گیلکی خیابون بغلی از خجالت چربی و کلسترولم در میام و باز دوباره برمیگردم بیمارستان. این کار هر پنجشنبهامه ... پنجشنبهها روز محبوبمه ... یه جوریه، هیچ شبیه شنبه تا چهارشنبه نیست. پنجشنبهها سرخوشترم.
بهش گفتم که پنجشنبهها روز محبوب من هم هست. ادامه داد: «فکر کنم بازم زود قضاوت کردم. از تیپ و لباسهاتون حدس زدم مال یکی از این شرکتهای تجاری اطراف باشین ... دارم روش کار میکنم» و وقتی دید من تعجب کردم، پی حرفش را اینطور گرفت که «زود قضاوت کردن رو میگم. خیلی سخته اما سعی میکنم پیشداوری نکنم آدمها رو» که برایش روشن کردم توی هیچکدام از شرکتهای آن اطراف کار نمیکنم. گفتم: «اومدم یکی رو پیدا کنم و باهاش به شوهرم خیانت کنم ... یه جور انتقامه ... اون مدتهاست داره با یه زن دیگه بهم خیانت میکنه و خب حالا نوبت منه» و رویم را برگرداندم تا اشکی که داشت توی چشمم حلقه میبست را نبیند. با یک جور بیتفاوتی غیرمعمول گفت: «چاییتون سرد نشه» و خودش جرعهای از چاییاش نوشید. استکان بلوری دهانگشاد کنارم را برداشتم و بین دو تا دستهایم نگه داشتم. گرمای ملایم و لذتبخشی داشت. نمیدانم چرا اما بیاختیار به حرف افتادم که از خودم بدم میآید؛ از اینکه زنی هستم که شوهرش بهش خیانت کرده از خودم بدم میآید؛ از اینکه ماههاست شوهر تنپرورم به ورزش علاقهمند شده و دنبال آب کردن شکم بیصاحاب ماندهاش است از خودم بدم میآید؛ از اینکه وقتی هفتهی پیش به طور تصادفی گفتوگوی جنسی او و معشوقهاش را توی گوشیاش دیدم و به جای اینکه بزنم توی دهانش، هیچ نگفتم از خودم بدم میآید؛ از اینکه شبها خواب نداشتم و وقتی آن الدنگ خواب بود «چَت»هایشان را میخواندم و تحقیر میشدم از خودم بدم میآید؛ از اینکه از سر صبح مثل هرزهها دوره افتادهام و شمارهی مردها را جمع میکنم از خودم بدم میآید و گفتم و گفتم و گفتم تا بالاخره بغضی که مدتها راه گلویم را بسته بود، ترکید و اشکهایم بیامان جاری شدند.
دو ساعتی برای آقای ف حرف زدم، همه چیز را برایش تعریف کردم؛ نه فقط از زندگی زناشوییام با شوهره و چالشهایی که بینمان وجود دارد، بلکه از مادرم که یک دیکتاتور واقعی است و هیچگاه فرصت ابراز وجود بهم نداده، حتی با وجود اینکه خودم سالهاست مادر شدهام. از ازدواج زودهنگامم آن هم وقتی که تازه بیستویک سالم شده بود و هنوز آنچنان که باید طعم زندگی را نچشیده بودم؛ چرا؟ چون مامان معتقد بود طرف پولدار است و از این شانسها فقط یک بار در زندگی برای هر آدمی پیش میآید، تازه اگر پیش بیاید. برای آقای ف حرف زدم؛ از آرزوهایی گفتم که همهی نوجوانیام صرف پروریده شدنشان شد تا در جوانی برآورده شوند اما تا به خودم بجنبم باید شوهرداری میکردم و هنوز از او فارغ نشده، دخترکم به دنیا آمد. همیشه دلم میخواسته رانندگی یاد بگیرم، دوست داشتهام برای یک بار هم که شده تک و تنها به سفری جادهای بروم و ماهها هیچکس هیچ خبری اَزم نداشته باشد. گرافیک خواندم که شرکت خودم را راه بیندازم و مثل خیلی از زنهایی که توی جامعه میبینم، مستقل باشم، ارزش و جایگاه اجتماعی پیدا کنم اما تهش چی شد؟ دارم میرسم به سی سالگی و جایگزین همهی آرزوهایم مردی شده که مثل آب خوردن بهم خیانت میکند و حتی اینقدر شجاعت و وجودش را ندارد که بیاید توی رویم بایستد و بگوید که دیگر مرا نمیخواهد. بگوید که دلش زن دیگری را خواسته تا دستکم بتوانم بروم یقهی مادر پلیدم را بگیرم که دیدی پول خوشبختی نیاورد؟
آقای ف به ناهار دعوتم کرد؛ توی همان رستوران گیلکی که تعریفش را کرده بود اما دعوتش را رد کردم. حالم خراب بود. احساساتی شده بودم. آقای ف همینطور که داشت وسایلش را جمع میکرد، گفت: «توی حرفاتون گفتین که امروز از سه تا مرد مختلف شماره تلفن گرفتین برای اینکه بعداً به یکیشون زنگ بزنین و باهاش از شوهرتون انتقام بگیرین. خب حالا که باید از هم جدا بشیم، فکر میکنم من هم به اندازهی اونا حق داشته باشم که بهتون شماره بدم» و اَزم قلم و کاغذ خواست. سرخورده و وا رفته، دفترچه یادداشت و خودکار آبی مارک «بیک» ته کیفم را بهش دادم. بدون اینکه حتی سعی کند نظری به شمارههای آن سه مرد دیگر بیندازد، توی صفحهای تازه و یکدست سفید شماره تلفنی نوشت و زیرش اضافه کرد؛ «جناب دکتر داریوش پیرنیا»، بعد یک خط عرضی کامل کشید و زیرش شمارهای دیگر نوشت و باز زیر شمارهه اضافه کرد؛ «خانوم دکتر فرانک گیویان» و دفترچه یادداشت و خودکار را بهم برگرداند. آقای ف گفت:
- یادتون باشه؛ راز فرو نریختن در وسیع بودنه. هر چقدر وسیعتر باشین در واقع قویترید.
- منظورتون چیه؟
آقای ف لبخندی زد و ادامه داد:
- مهم نیست. شمارههایی که براتون نوشتم، بالایی شمارهی یه روانکاو حاذقه که خیلی میتونه کمکتون کنه. اول به ایشون مراجعه میکنید و بعد هر وقت زمانش رسید، بهتون میگه برید پیش اون خانومه که شمارهشو پایینتر نوشتم. اون خانوم همسرشه و زوجدرمانی میکنه. مطمئن باشین این دو تا بهترین شمارههاییست که امروز گرفتین. قول میدم خیلی به کارتون بیاد ...
- روانکاو؟ روانکاو برای چی؟
آقای ف سیگاری روشن کرد، کیسهی وسایلش را دست گرفت و در حالیکه بیخداحافظی میرفت، گفت: «کمکتون میکنه از شوهرتون انتقام بگیرین ... و همینطور از مادرتون ... قول میدم» و رفت، بیاینکه حتی یک بار برگردد و پشت سرش را نگاه کند.
با دخترک که برگشتم خانه، احساس خیلی بهتری داشتم. سبکتر شده و با وجود اینکه همچنان پریشان بودم اما دستکم احساس خفگی نمیکردم. بچه را نشاندم پای کارتون و خودم دراز کشیدم روی کاناپه به بررسی عملکرد امروزم. از اینکه نقشهام به طور کامل عملی نشده بود، احساس دوگانهای داشتم. از خودم پرسیدم؛ اگر الان زنی بودم که با مردی غریبه همآغوش شده است، چه حسی به خودم داشتم؟ شمارههایی که جمع کرده بودم را از نظر گذراندم و به شخصیت هر کدامشان فکر کردم، همینطور به این هم فکر کردم که امروز خودم را بدجوری به مخاطره انداخته بودم. به همصحبتی با آقای ف هم فکر کردم که چه گوش شنوایی داشت و چقدر حرف زدن باهاش خوب بود. دو دل بودم که آیا به توصیهاش گوش بدهم یا نه اما خب راه بهتری هم به نظرم نمیرسید. با این امید که روانکاوه خودم را زیر سوال نبرد و طرف مردها را نگیرد، زنگ زدم به دفترش و از خانم منشی وقت گرفتم، بعد آدرس را پرسیدم و توی دفترچهی یادداشت پاپکواَم زیر شمارههایی که آقای ف برایم نوشته بود، یادداشتش کردم. قبل از قطع کردن تلفن، خانم منشی تاکید کرد که شنبه سر ساعت آنجا باشم./ پایان