من به عنوان یک مرد آزاد همیشه طرح لوزی را بیشتر از دایره دوست داشتهام؛ یعنی معتقدم مشبک لوزیشکل، به مراتب قشنگتر از مدل دایرهای است، اصیلتر هم به نظر میرسد؛ چه در و پنجرهی «اُرسی» قدیمی باشد و چه مثل این فرش فروشیه کار گذاشته باشندش سردرِ مغازه وسط یک هلالی بزرگ آجری و زیرش هم کاشی مستطیلی یاسی رنگی چسبانده باشند که با خط سبز درشتی عبارت عربی ناخوانایی رویش نوشته شده است. البته اعتراف میکنم از زاویهای که من هستم، همین طرح دایرهای هم بدک نیست اما قاطعانه باید بگویم؛ در انتخاب رنگ فیروزهای برای آن کمال بیسلیقگی به کار رفته؛ یعنی معتقدم یک کار صرفا کلیشهای انجام شده است، آنطور که طراحش - یا معمار، مهندس سازه، دکوراتور یا هر کوفت دیگری که بوده - در حقیقت باید رنگ مشبک را اُخرایی میگرفته تا هم با رنگ آجری هلالی جور در بیاید و هم با خط سبز داخل کاشی. حتی باید خود کاشی را هم رنگ دیگری نزدیک به همین خانواده از رنگها انتخاب میکرد، مثلا کِرم سیر. البته از زرد هم میشد استفاده کرد اما خب باید پذیرفت خیلی تند و زننده از کار در میآمد ولی کِرم سیر حرف نداشت.
من از آن دست رانندهها نیستم که تا فرصتی پیدا میکنند، زِرتی یک تکه دستمال از صندوق عقب در میآورند و شروع میکنند به سابیدن ماشین و اینقدر هم شعورشان نمیرسد که دارند به شخصیت راننده جماعت توهین میکنند با این اَداهای زننده! نه این که زبانم لال بخواهم بگویم بر و بچههای کارواش آدمهای بیشخصیتی هستند یا کارشان دور از شأن است نه، منظورم این نیست. دستمال کشیدن ماشین برای آنها یک حرفه محسوب میشود. این درست که کار چندان پیچیدهای هم نیست، آنقدر که یک راننده تاکسی مثل من نتواند از پسش بر بیاید اما میخواهم بگویم؛ هر چه هست، شغل کارواشیهاست و یک راننده تاکسی متشخص نباید از این کارها بکند. اصلش اینست که هر کس بپردازد به شغل تخصصی خودش. مثل این میماند که یک فوتبالیست به صِرف این که رانندگی بلد است، بیاید بنشیند پشت فرمان تاکسی و دوره بیفتد توی شهر. آیا باید به ریشش خندید یا نه؟
خود من وقتهایی مثل الان که منتظر مسافرم هستم و کار خاصی ندارم بکنم، میگردم دنبال سوژهای برای فکر کردن، چون همیشه اعتقاد داشتهام؛ فکر کردن بهترین و مفیدترین کاری است که میتواند از یک انسان سر بزند اما خب توی زندگی مواقعی پیش میآید که کاری نداری، بکنی ولی روی مود فکر کردن هم نیستی، یعنی شرایط به نحوی است که آدم فکر کردنش نمیآید و اگر هم بخواهد زور بیخود بزند، آن وقت است که به بیراهه میرود و سر از دیار خیال و توهم در میآورد. خیلی هم که پرت باشد، میرود توی نخ ظرافت جنسی زنها و اوضاع جوری میشود که ارگانیسمش میریزد به هم. نه این که بدم بیاید از این موضوع، بر عکس خیلی هم خوشم میآید و حتی باید بگویم تا توانستهام زن دید زدهام توی زندگیام. بالاخره کشش غریزی است و کِیف خودش را دارد اما باید قبول کرد به عنوان یک راننده تاکسی که یک مسافر دربستی دست به جیب خورده به تورش و هر آن ممکن است طرف از کاری که پیَش رفته، برگردد، آدرس جدیدی بدهد و بگوید: «گازشو بگیر، بریم» نمیتوانم هر جور فکر و خیالی که خواستم، بکنم.
من مواقعی که منتظرم و در عین حال موضوع خاصی هم ندارم برای اندیشیدن، معمولا ماشین را پارک میکنم کنار خیابان (یا کوچه، فرقی نمیکند؛ حتی زیر تابلوی توقف ممنوع!) و همینطور که نشستهام پشت فرمان، آدمها و چیزهای دور و بَرم را میپایم؛ آنطور که انگار دارم کتاب میخوانم. این که چشمهایم اطراف را برایم توصیف کنند، خوشایند است. گاهی رفتارهای غیرمعمول آدمها، گاهی زندگی شهری حیوانات، گاهی حتی سایهها و خیلی وقتها هم معماری ویژهی یک ساختمان، مثل فرش فروشی خاص سمت راستم، آن طرف پیادهرو. این خاص را به خاطر همان سردر و تشکیلاتش میگویم.
شاید مسخره به نظر برسد اما به هر حال من از مردهایی که موهای جوگندمی دارند، زیاد خوشم نمیآید؛ یعنی راستش اصلا خوشم نمیآید. نه این که از خودشان خوشم نیاید؛ در حقیقت از همان جوگندمی بودن موهایشان خوشم نمیآید. شخصا عقیده دارم مو باید یکدست باشد. روی فرم و اندازه حساسیتی ندارم، حتی این که چه رنگی باشد؛ کوتاه، فشنی، وزوزی، سفید، سیاه و حتی قرمز. مهم اینست که رنگارنگ نباشد؛ یکی سیاه، یکی سفید، مثل موی مش کردهی زنها. چه معنی دارد؟ دست خودشان نیست و یک امر فیزیولوژیکی است؟ قبول اما رنگش که میشود کرد، نمیشود؟ میشود اما خیلیها هم دوست ندارند موهایشان را رنگ کنند مثل مرد میانسالی که توی درگاه مغازهی مذکور ایستاده بود برای خودش این طرف و آن طرف را تماشا میکرد. یارو موهای سرش که جوگندمی بود هیچ، ریش آنکارد شدهی نسبتا پر پشتش هم جوگندمی بود، جوری که این جدال سیاه و سفید فرم خاصی داده بود به دو طرف چانهاش، آنطور که از دور به نظر میرسید ریش پروفسوری دارد اما دقت که میکردی، میدیدی برخلاف تصورت، طرف ریش یکدستی دارد.
برانداز کردن خودش که تمام شد، رفتم توی نخ تسبیح سبز خوش رنگش که آیا سنگ است یا نه؟ به نظر که سنگ میآمد. از کجا فهمیدم؟ از آنجا که یک دور دانههای تسبیح را یکی یکی رد میکرد، بعد به دانهی آخر رسیده، نرسیده تسبیح را به سرعت دور دو انگشت اشاره و سبابهاش میچرخاند و دانهها که به سرعت روی هم میافتادند، مسلسلوار «تق»ی صدا میکردند از همان جنس صدایی که وقتی چند قلوه سنگ به هم میخورند، می شنویم. نکته جالب این که مرد میانسال با موهای جوگندمی و ریشی که از دور پروفسوری به نظر میرسید اما در حقیقت آنطور نبود، این کار را یعنی رد کردن یکی یکی دانههای تسبیح و به سرعت چرخاندن و مسلسلوار صدا دادن دانهها را درست مثل یک ربات انجام میداد؛ بیتغییر و بیکم و کاست! همین شد که وقتی به یک باره تسبیح را جمع کرد کف دستش، مالید به کف دست دیگر و سراند توی جیب راست شلوار پارچهای پاچه گشادش، من جا خوردم؛ چون مثل این هیپنوتیزم شدهها محوی تماشای شیرینکاری آن مرد با تسبیحش بودم و تقریبا حواسم از چیزهای دیگر پرت بود که طرف آنطور گند زد به احوالم! این شد که طلبکارانه زُل زدم بهش تا با نگاهم بپرسم؛ چرا یک چنین کار دور از شأنی کرده؟ به هر حال باید توجه داشت؛ وقتی یکی با تمام وجود مشغول تماشا کردن کاریست که داری میکنی، نباید همینطور هِرتی بزنی توی ذوقش! البته این را هم باید در نظر داشت؛ وقتی کسی دلش با کاری که دارد انجام می دهد نیست، همان بهتر که وقتت را نگیرد. این شعور طرف را میرساند. بیخود چرا باید با احساسات مردم بازی کرد؟ خود من نه این که نفهمیده باشم، چرا اتفاقا چند ثانیهی آخرِ تماشای نمایش مرد میانسال، یک جورهایی حس کردم که کیفیت تسبیح چرخاندنش افت محسوسی کرده است. بعد هم که زُل زدم توی چهرهاش، دیدم آن حالت متفکرانه و نیمهعارفانهی اولیه را ندارد. بشاشتر به نظر میرسید و رفته، رفته گویی منتظر وقوع شیرینترین رویداد زندگیاش باشد، بیتاب مینمود.
اصلش اینست که چند دقیقه اول نفهمیدم چی را دارد با آن اشتیاق تماشا میکند توی منتهی الیه سمت چپش، چون سمت چپ او میشد پشت سر من و طبیعی است که در حالت عادی نمیتوانستم پشت سرم را تماشا کنم؛ این بود که به تکاپو افتادم برای تنظیم آینهی جلوی ماشین، جوری که بتوانم پشت سرم تا هر جای پیادهرو را که خواستم، تماشا کنم و البته توجه مرد را هم جلب نکنم؛ چون هم صورت خوشی نداشت که بفهمد دارم توی کارش فضولی میکنم، هم اساسا وقتی طرف بو ببرد دارم میپایمش و بزند توی خط رفتارهای مصنوعی و جامعهپسند، دیگر جان به جانم هم بکنند، حاضر نیستم بروم توی نخش!
کمی طول کشید تا بتوانم آینه را جوری تنظیم کنم که تنههای قطور چنارهای کنار پیادهرو را دریبل کند و پیادهروی پشت سرم را نشانم دهد. خبر خاصی نبود؛ یک زنِ به نظر جوان داشت به سمت ما میآمد و با تلفن همراهش حرف میزد که دیگر نزد و کمی که با آن ور رفت، انداختش توی کیف بزرگ و صورتی رنگی که از بازوی چپش آویزان بود.
دورباره نگاهی به مرد انداختم، شاید چیز تازهای دستگیرم شود؛ با همان التهاب اولیه داشت تماشا میکرد. آه ... چقدر من گیجم! شاید بتوان این طور ادعا کرد که فاصلهی تعجبم از رفتار طرف تا لحظهی نابی که بزنم توی سر هوشم، بس که گیجبازی در میآورد توی موقعیتهای حساس، نیم ثانیه بود. یعنی میخواهم بگویم؛ تا تعجبم آمد به خودش بجنبد و درست و حسابی شکل بگیرد به صرافت افتادم که «آهان! خاک بریز رو شستم، طرف کف بُر زنهس» اما خب چه معنی دارد یکی، هزاری هم که مشغول پاییدن دیگری باشد، این طور زننده زُل بزند به یارو؟ من خودم کارم تماشای این و آن است اما خب جوری هم زوم نمیکنم روی طرف که انگار دختر خالهام را دیدهام. درست نیست این جور ... هان؟ دختر خاله؟ آهان! باز هوشم نیم ثانیه کم آورد! تو نگو آن زن کس و کار مرد میانسال با موهای جوگندمی و ریشی که از دور پروفسوری به نظر میآمد اما در حقیقت آنطور نبود، است که بنده خدا اینطور سفت و سخت میپایدش. راستش بعضیها یکجورهایی توهم ناموس دزدی دارند؛ یعنی تا این حد مالیخولیایی هستند که فکر میکنند یک از خدا بیخبری مدام مشغول چوب زدن زاغ سیاه ناموسشان است و چه بسا تا به حال چند باری هم او را دستمالی کرده، اینست که همیشه یک جور مرموزی ناموسشان را نگاه میکنند، طوری که مثلا بهش بفهمانند از همهی بی شرفیهایی که در حق وی روا شده باخبرند. این را که میگویم بارها به چشم دیدهام؛ حرف بیخود نمیزنم.
ساعت را نگاه کردم که دستم بیاید چند دقیقه برای مسافرم توقف کردهام. راستش برای یک راننده که مسافر دربستی به تورش خورده، هیچ چیز بهتر از این نیست که ماشینش را جایی پارک کند و طرف برود چند ساعت بعد پیدایش شود. پولی که از این بابت نصیب آدم میشود، تقریبا همان لذتی را دارد که پولی را از روی زمین پیدا کنی؛ آن هم یک پول پدر و مادردار، نه چندر غاز!
چرا دروغ بگویم؟ نمیتوانستم از آینه چشم بردارم. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم یک مرد میانسال با موهای جوگندمی و ریشی که از دور پروفسوری به نظر میآمد اما در حقیقت آنطور نبود، چنین کس و کاری داشته باشد، البته از اینها بعید هم نیست، چون همیشه آن چیزی هستند که نشان نمیدهند و دقیقا چیزی که به آن تظاهر میکنند، نیستند!
طرف (زن خیلی جوان را می گویم) یک شاهکار به تمام معنا بود. این را حالا که نزدیکتر شده بود، فهمیدم، حالا که مثل یک مرد نگاهش کردم! کیفش که گفتم صورتی بود به رنگ کفشش اما لباسهایش همه سپید بودند. یک چیز نازی بود. من این جور وقتها اولین حسی که بهم دست میدهد سرخوش شدن از این موضوع است که یک زن تا چه حد میتواند زیبا باشد و با زیباییش آدم را تلطیف کند. میخواهم بگویم حتی ارزش مردن دارند بعضی از این زنها بس که قشنگند. پدربزرگم معتقد بود؛ تنها همین زیبایی زنهاست که ارزش هر گونه فداکاری را دارد؛ در بقیه موارد آش دهانسوزی که نیستند هیچ، زهرمار هم هستند! البته اصلش اینست که من به عنوان فردی اهل دانش و اندیشه، چنین حرف سبکسرانهای را قبول نداشته باشم و قطعا هم ندارم. خود من توی این چهلوهشت سالی که از عمرم گذشته، بسیاری از قابلیتهای متنوع زنها را تجربه کردهام و حتی زنهایی را میشناسم که دنیا بدون آنها یک جای کارش میلنگد؛ بر همین اساس تا پارسال که پدربزرگم در تصادف با یک ماشین سواری کشته شد، بهش میگفتم حتی همان یک ویژگی زنها هم برای بالا تا پایین مردها کافیست؛ اگر نگوییم از سرشان زیاد است! جالب این که راننده ماشین سواری هم زن بود!
علنا داشتم کس و کار مرد میانسال را دید میزدم و این بود که هر از گاهی نگاهی بهش میانداختم، مبادا مرا ببیند و غیرتی شود و آبروریزی راه بیندازد. خبری نبود. دو دستش را کرده بود توی جیبهای جلوی شلوارش، جوری که فتقش کمی برجسته به نظر میرسید و همچنان داشت با اشتیاق کس و کارش را تماشا میکرد.
زنِ خیلی جوان نزدیکتر میشد و هر چه پیشتر میآمد، جذابتر به نظر میرسید، حتی توی آینه! بلند بالا بود و به اندازهی مانکنها لاغر اما بر خلاف آنها سینه و احتمالا باسن برجستهای داشت. برای من همیشه جای سوال بوده؛ چطور میشود زنی بدنی قلمی داشته باشد و در عین حال برخی اندامهایش به قدری برجسته از کار در بیایند که احساس کنی عضوهای جداگانهای هستند، انگار که مثلا دست یک عروسک بزرگ را بچسبانی به بازوی عروسکی کوچکتر. از چند نفر دلیلش را پرسیدم که یکی گفت مادرزادی است و دیگری عملی بودنش را یادآور شد. این دومی اذیتم میکند. قبول دارم که خیلی از زنها آنجاها را با عمل جراحی و تزریق ژل برجسته میکنند اما حرف من روی آدمهای طبیعی است و نه «کیم کارداشیان»ها. خلاصه این وسط یک خانمی هم معتقد بود؛ سینه و باسن چنین زنهایی درشت نیست بلکه این بدنشان است که با ورزش و رژیم غذایی لاغر نگه داشته میشود.
با خودم اندیشیدم؛ حالا که چیزی نمانده زن خیلی جوان برسد به مغازه کس و کارش، جا دارد وقتی پشت به من در حال خوش و بش با مرد میانسال است، یک دل سیر تماشایش کنم و تا نرفته داخل مغازه مبهوت عدم تناسب بینظیر و توهمزای کمر و باسنش شوم!
کلاس بیخود گذاشتن به نظر من جزو شنیعترین کارهایی است که میتواند از کسی سر بزند. چه لزومی دارد؟ چرا من نباید بگویم از دیدن چهرهی آن دختر رسما زدم به سیم آخر، آینه را ول کردم و مثل یک مرد برگشتم از شیشهی عقب زل زدم بهش؟ گور بابای غیرتی شدن مرد میانسال. تا میخواست به خودش بجنبد، من گازش را میگرفتم، می بردم ماشین را پارک میکردم توی یکی از خیابانهای فرعی و خودم یواشکی برمیگشتم پی مسافرم. پیدایش که میشد، بهانه میکردم؛ یکی از آن افسر کله گندهها با موتور «بی ام دبلیو» و سر و وضع خفن از راه رسید و گیر داد که چرا درست زیر تابلوی «توقف ممنوع» ایستادهام و در نتیجه من هم مجبور شدم ماشین را برانم تا خیابان فرعی و خودم پیاده برگردم. اینطوری تازه منت هم سرش گذاشته بودم و چه بسا به خاطر همین لطفم علاوه بر کرایه، یک پولی هم اضافهتر میداد. اگر هم میدیدم اوضاع خیلی خراب است و یارو رفته قلچماقهای فامیلش را آورده سر وقتم، بیخیال مسافر و شرافت تاکسیچی بودن میشدم و فرار میکردم. جانم که مهمتر است.
این را داخل پرانتز بگویم که من در یکی از سیناپسهای مهم تاریخ زندگی شخصیام پی بردم که نیروی ترس بر نیروهایی مثل کنجکاوی و حتی شهوت غلبه دارد، چرا که بعد از همهی این فکر و خیالها، عین بچهی آدم برگشتم به حالت اولم پشت فرمان و رسما قید تماشای مستقیم زن خیلی جوان را زدم. در ادامه، خیلی عادی انگار که دارم سردر مغازه را نگاه میکنم، مرد میانسال را پاییدم مبادا برای قُپی آمدن جلوی کس و کارش هم که شده، خِفتم کند و کار دستم دهد. باز هم نگرانیام بیمورد بود. چشمهای مرد میانسال با موهای جوگندمی و ریشی که از دور پروفسوری به نظر میآمد اما در حقیقت آنطور نبود، فقط برای کس و کارش دو دو میزد. انگار نه انگار که اصلا من وجود دارم، اینست که حالا راحتتر نگاهش میکردم بدون این که به خودم فشار بیاورم. التهابش نشان میداد دختره نزدیکتر شده آنقدر که حتی در میدان دید من هم که رو به پیادهرو بودم، قرار گرفت.
اصلش اینست که تا آن موقع بعید میدانستم بشود حتی از نزدیک هم اشتیاق را در صورتی پوشیده از ریش تشخیص داد اما دیدم که حتی از چند قدمی هم امکان تماشای این رخداد هست. اشتیاق که میگویم یک جور شادی دلهرهآور بود، مثل برق چشمان جادوگرها توی کارتونهای دورهی کودکی که شبیه یک ستاره چند ثانیهای از وسط مردمکشان درخشیدن میگرفت و زود هم محو میشد یا حتی مثل لبخند یک سیاستمدار وقتی که خود واقعیاش است و نقش بازی نمیکند! زیاد فکرم را مشغولش نکردم البته. بیشتر دنبال ساختن داستانی برای توجیه رابطهی آن دو نفر بودم. به نظر میرسید سالهاست آن زن را ندیده. شاید هم پدرش بود و مدتها از دیدار فرزند، محروم. مثلا دخترش در شهر دیگری درس میخوانده یا کار میکرده و از راه که رسیده، آمده مغازه، بابایش را ببیند، بس که دلشان برای هم تنگ شده یا حتی چه بسا دختره از خارجه برگشته باشد - که به دَک و پُزش هم میخورد - و پدرش چون نمیتوانسته مغازه را بیصاحب بگذارد و برود استقبال، دختره آمده بابا را ببیند و احتمالا بابت پولهایی که میفرستاده آن طرف آب اَزش تشکر کند.
دختر در سه قدمی پدرش، سر برگرداند به سمت او، لحظهای با غضب یا شاید هم ترس چشم دوخت به صورتش، زود نگاهش را دزدید و راهش را کج کرد سمت منتهیالیه پیادهرو که جوی آب بود؛ بعد در موقعیتی که بیشترین فاصله را با درگاه مغازه داشت بر سرعتش افزود و از مقابل هر دوی ما گذشت و رفت.
مرد میانسال تنه، گردن، صورت و سمت نگاهش را خلاف جهت اولیه گرداند و رفت توی بحر عدم تناسب کمر و باسن زن خیلی جوان که خب قاعدتا عقل از سر هر مرد فهمیدهای میپراند!
زن خیلی جوان به نظر سریعتر از وقتی که آمد، رفت. انگار که غیب شده باشد، این بود که مرد میانسال با موهای جوگندمی و ریشی که از دور پروفسوری به نظر میآمد اما در حقیقت آنطور نبود، دست راستش را از جیب در آورد و به دست دیگرش که هنوز توی جیب دیگرش بود کمک کرد تا جلوی شلوارش را مرتب کند، بعد نگاهی به من انداخت و انگار که تازه متوجه حضورم شده باشد، سری به افسوس تکان داد که یعنی "آقای راننده تاکسی! میبینی چه لاشیهایی توی شهر ویلان هستند؟!" و برگشت، رفت توی مغازه تا احتمالا پشت میزی، چیزی بنشیند و منتظر مرتبتر شدن جلوی شلوارش شود! این وسط من مشغول خودم بودم که ای آقا! دخترک که کس و کار یارو نبود، پس چرا من فکر کردم بود؟/ پایان