مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| زنگ خانه‌ام را می‌زنند

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آذر 1398

عکس‌هایش باهام حرف می‌زنند و صدایش در سرم می‌پیچد؛ «رابطه‌ی ما از اولش هم اشتباه بود ...» و همزمان قلبم مچاله می‌شود. «ابراهیم منصفی» توی گوشم می‌خوانَد؛ «دو روز تلخ زندگی، قصه‌ی تلخ مُردنه ...» و من زیر لب باهاش همخوانی می‌کنم؛ مراقبم صدایی اَزم بلند نشود. یکی توی سرم می‌گوید؛ وقتی همه‌ی چند زنی که توی زندگی‌ام بوده‌اند، یکی یکی گذاشته و رفته‌اند، حتماً ایراد از من است، حتماً برای با زن‌ها بودن ساخته نشده‌ام ... حتماً. چند متر جلوتر تاکسی می‌ایستد؛ مسافر کناری‌ام قصد دارد پیاده شود. پیاده می‌شوم اگرچه این، عذاب‌آورترین کار ممکن است؛ بس که خسته و بی‌رمقم. پیاده می‌شوم و بعد از رفتنش دوباره می‌نشینم به تماشای عکس‌های او توی گوشی تلفن همراهم. زُل می‌زنم به عکسی که تویش پشت به کتابخانه‌ی محل کارش دارد لبخند می‌زند. می‌دانم آن لبخند برای من است؛ گوشواره‌هایی که روزی خیلی دور بهش هدیه داده بودم را انداخته و این یعنی عکسه مال من است. هر وقت عکسی مال من باشد، آن گوشواره‌ها را می‌اندازد و هر وقت آن گوشواره‌ها را می‌اندازد، یعنی "ببین که هنوز عاشقتم ..." و دقیقا همین لحظه‌هاست که با خودم می‌اندیشم؛ سرانجام آن عشق بی‌سرانجام می‌توانست جور دیگری باشد ... که شاید هیچکدام از ما مقصر نبودیم و فقط بد وقتی به هم رسیدیم. شاید اگر زودتر این عشق پا می‌گرفت، همه چیز جور دیگری می‌شد. یاد حرفش می‌افتم که می‌گفت؛ «کاش فقط یه قدم به سمتم برمی‌داشتی ... فقط یه قدم» و ناامیدانه از خودم می‌پرسم؛ مگر نه اینکه اگر عشق در کسی حلول کرد، باید بزند زیر همه چیز زندگی‌اش؟ مثل «مجنون»، مثل «فرهاد»، مثل «کَرم» که عاشق «آصلی» شد و زنده، زنده در آتش سوخت و خب مثل «مولانا»؛ عاشق‌ترین عاشق‌های همه‌ی تاریخ. پس چرا او با همه‌ی دیوانگی ستودنی‌اش هیچوقت این کار را نکرد؟ یعنی وقتی زن‌ها عاشق می‌شوند، نمی‌توانند بزنند زیر همه چیز؟

آلارم گوشی که به صدا در می‌آید و عبارت «نفازودون» را یادآوری می‌کند به خودم می‌آیم. دست می‌کنم توی کیفم، قرص و بطری آب را بیرون می‌آورم، یکی می‌خورم و از راننده می‌خواهم کمی جلوتر توقف کند. مسیر پیاده‌روی تا خانه را به این می‌اندیشیدم که هیچوقت نتوانستم آن کسی که دلم می‌خواسته، باشم. اساساً هیچوقت آنطور که باید، فهمیده نشدم. استعدادهایم دیده نشد. هیچوقت نتوانستم دست به کاری بزنم که پدر و مادرم تا وقتی زنده بودند، بهم افتخار بکنند. معمولا به عواطفم توجه نمی‌شود و در رابطه با آدم‌ها، هر جور رابطه‌ای؛ فقط آسیب می‌بینم. آدم‌ها و خصوصا زن‌ها سرخورده‌ام می‌کنند.

چند تا از دوستانم خودشان را شام دعوت کرده‌اند به خانه‌ام. می‌دانند حوصله‌ی میهمانی و دورهمی ندارم، خصوصا آخر هفته‌ها اما خب مُصرند که تنهایم نگذارند. می‌دانم بامعرفتند اما ترجیح می‌دهم تنها باشم و ریخت هیچکدام‌شان را نبینم؛ راستش ته قضیه را که در بیاوری، می‌بینی آدم‌ها ارزشش را ندارند، حتی نزدیکترین‌شان ... حتی عزیزترین‌شان! آخرش که چی؛ قرار است از این همه معاشرت به کجا برسیم، هان؟ ته قضیه را که در بیاوری یا پشت سر دیگران حرف می‌زنیم یا همدیگر را تحت عنوان شوخی، تحقیر می‌کنیم. شوخی؟ به نظرم شنیع‌ترین کاری است که از انسان امروز سر می‌زند.

خانه‌ام سرد، دلتنگ غروبی خفه اما تقریبا مرتب است؛ جز لوستر سالن که فکر کنم یکی از سیم‌هایش قطع شده و یک هفته‌ایست که کلاً روشن نمی‌شود. در را پشت سرم می‌بندم، هندزفری‌ها را از گوشم درمی‌آورم و همراه با گوشی می‌گذارم‌شان روی کنسول جلوی آینه. کیفم را یله می‌دهم به دیوار و شومینه را روشن می‌کنم تا خانه گرم شود. بلافاصله سو می‌گیرم سمت آشپزخانه. قید جارو زدن خانه را می‌زنم، چون در هر حال آن نادان‌ها به قدری آت و آشغال خواهند ریخت روی زمین که در نهایت مجبور شوم بعد از رفتن‌شان حتما جارو بزنم. از توی کابینت زیر ظرفشویی دستمال و اسپری چندکاره را برمی‌دارم و هر جا را که خاک گرفته، دستمال می‌کشم. میز پذیرایی شیشه‌ای جلوی مبلمان را با اینکه تمیز است، دو بار از رو و زیر دستمال می‌کشم و به خودم یادآوری می‌کنم که کارد و چنگال دسته سرامیکیه با ست بشقاب میوه‌خوری دور طلاییه را بگذارم جلوی‌شان که تکرار دفعه‌ی قبل نشود. سرگیجه‌ام شروع شده و حالا دیگر بعد از چند ماه عادت کرده‌ام بهش. اوایل فکر می‌کردم ایراد از گوش میانی یا فشار خونم است اما زود فهمیدم که از عوارض قرصه‌ست. عطرهای جلوی میز توالت را مرتب می‌کنم و حواسم است که قرینه باشند و فاصله‌شان از قاب آینه یکسان. پایه‌های تلویزیون را از دیوار متر می‌زنم و هر دو را با فاصله‌ی پنج سانتیمتری میزان می‌کنم اما عقب که می‌ایستم به نظرم همچنان کج می‌آید. هر بار همین اتفاق می‌افتد و من هر بار چشمم را معیار قرار می‌دهم و تنظیمش می‌کنم اما باز ته دلم چرکین است؛ آنطور که باید میزان نشده. کیفم را برمی‌دارم و می‌گذارم توی کمد دیواری، ریش و سبیلم را اصلاح می‌کنم و بعد از شُستن دستشویی، می‌روم حمام دوش می‌گیرم.

تمیزکاری که تمام می‌شود، یخچال را چک کرده و لیستی از چیزهایی که برای بعد از شام لازم است، تهیه می‌کنم. محض اطمینان دو تا نوشابه بزرگ هم اضافه می‌کنم به لیستم. تلفن می‌زنم به سوپرمارکت سر کوچه سفارش می‌دهم که می‌گوید؛ شاگردش از بردن سفارش قبلی برنگشته و نیم ساعتی طول می‌کشد. اشکالی ندارد. حوله را درمی‌آورم، آویزان می‌کنم روی دسته‌ی صندلی جلوی شومینه تا زودتر خشک شود و بتوانم بگذارم سرجایش که توی چشم نباشد. می‌روم جلوی میزتوالت، اودکلن می‌زنم و شیشه را با دقت برمی‌گرداندم سر جایش. شانه‌ی چپم و بالای نافم جوش زده است. از کشوی سوم یکی از لباس زیرهای تا شده روی هم را برمی‌دارم و می‌پوشم. می‌چرخم سمت کمد دیواری؛ چیزی توی دلم می‌گوید تی‌شرت زرده را بپوشم و لطفاً جلوی رفقا لبخند بزنم. تی‌شرت سورمه‌ایه، شلوار جین و جوراب همرنگش را می‌پوشم، برمی‌گردم پشت میز توالت و موهای کم‌پشتم را سرسری شانه می‌کنم. حالا دیگر کار چندانی ندارم و می‌توانم بنشینم «کالیگولا»ی «کامو» را تمام کنم؛ شام که قرار است بچه‌ها پیتزا بگیرند، چای و قهوه را هم که نزدیک آمدن‌شان آماده می‌کنم و میوه هم که دارم ... آخ لوستر سالن ... هیچ یادم نبود. تازه داشتم به خاموش بودنش عادت می‌کردم. به نظرم همان نور ضعیفی که از آشپزخانه می‌تابد برای اندک روشنایی سالن نشیمن کافی است. دنج‌تر کرده خانه‌ام را.

موبایلم را می‌گذارم جیب عقب شلوارم، از توی کِشو وسطیِ کابینت پایینی فازمتر را برمی‌دارم و کلید لوستر را در حالت خاموش قرار می‌دهم. به نظرم می‌رسد نیازی نیست تا حمام بروم و چارپایه را بیاورم. یکی از مبل تک‌ها را می‌کشم زیر لوستر و دو پایم را می‌گذارم روی دو تا دسته‌های چوبیِ تراش خورده‌اش؛ به نظرم می‌رسد بهتر بود جوراب‌هایم را در بیاورم اما به خودم می‌گویم زودتر از آنکه کار به جوراب درآوردن بکشد، کارم را تمام کرده‌ام. سنگینی‌ام روی پای راستم است و باید مراقب باشم مبل واژگون نشود؛ به همین دلیل لازم است با پای چپم میزان مناسبی از فشار را منتقل کنم به دسته‌ی آن طرفی. مبله کوتاه‌تر از تخمین من است و مجبورم خودم را کمی بکشم. گردن و سرشانه‌هایم زود خسته می‌شوند اما دوام می‌آورم. چراغ قوه‌ی موبایلم را روشن می‌کنم و می‌گذارم روی یکی از جام‌های لاله‌ای شکل، جوری که نورش مستقیم می‌تابد به انتهای لوستر و سقف. تاج بالایی را باز می‌کنم و می‌کشم پایین. حدسم درست بوده؛ یکی از سیم‌ها که نمی‌دانم فاز است یا نول جدا شده. با فازمتر چک می‌کنم که برق نداشته باشد. نوار چسب انتهای سیم بالا را باز می‌کنم و دو تا سیم را به هم می‌پیچم. آخ یادم رفت نوار چسب بیاورم. اصلا لنت برق دارم توی خانه؟ بدنم عرق کرده و کمی می‌لرزم. هنوز سرگیجه دارم. همان نوار چسب قبلی را می‌پیچم دور سیم‌های دوباره پیوند خورده و یکجوری سمبَلش می‌کنم. نوبت تاج است که برگردانم سرجایش و پیچش را محکم کنم اما پیچه که گویا موقع باز کردن زیادی پیچانده‌ام در می‌رود و سقوط می‌کند سمت یقه‌ام. خودم فکر می‌کردم سرعت عملم بالا باشد، یعنی بتوانم پیچ را توی هوا بقاپم اما تعادلم را که به هم می‌زنم، پایم روی دسته‌ی چوبی مبل می‌سُرد و به پشت می‌افتم روی میز پذیرایی شیشه‌ای.

چشم که باز می‌کنم، احساس خوبی دارم. زیرم گرم و رخوتی شیرین وجودم را فرا گرفته است. سقف را دایره‌ای سفید و مشجر زیبا کرده و دست‌هایم حجم پراکنده‌ی خرده‌شیشه را تشخیص می‌دهند. یادم می‌آید که چه اتفاقی افتاده است. تازه اینجاست که دست و پایم را گم می‌کنم، بی‌قرار می‌شوم و استرس می‌گیرم. تکه‌ای بزرگ و مثلثی از شیشه‌ی خرد شده فرو رفته توی پهلوی چپم، همان که سمت آشپزخانه است و از جای بریدگی مثل چشمه، خون می‌جوشد. شیشه را با احتیاط در می‌آورم و با دست راستم جایش را می‌فشارم. می‌توانم پا شوم؟ تکانی می‌خورم و خودم را تا پای کاناپه می‌کشم عقب. توان برخاستن ندارم. همانجا تکیه می‌دهم و یادم می‌افتد موبایلم را آن بالا جا گذاشته‌ام. لباس‌هایم از خون خیس است و آن مایع کبود و جهنده همچون جویی کوچک شیار سرامیک‌ها را گرفته و تا نزدیک درِ ورودی پیش رفته است. کمی دیگر جابجا می‌شوم سمت میز عسلی کنار کاناپه و گوشی تلفن بی‌سیم را برمی‌دارم. به کی زنگ بزنم؟ اورژانس؟ یکی از همسایه‌ها؟ رفتن خون از بدنم را دوست دارم. این حس را بهم می‌دهد که شبیه این منبع‌های بزرگ آب که شیر کوچکی در انتهای‌شان دارند؛ اندک، اندک و با سرعتی یکنواخت در حال خالی شدن از زندگی هستم. چرا باید به کسی زنگ بزنم؟ چرا نگذارم تمام شود، تمام شوم؟! خونم، خون من با قالیچه‌ی زیر میز پذیرایی درآمیخته و به شکل نیم‌دایره‌ای که هر لحظه بزرگتر می‌شود، رج به رج پیش می‌رود. به نظرم صحنه‌های بدیع و باشکوهی خلق شده و من هیچ نمی‌دانستم خونی که سال‌ها به بیهودگی از این رگ به آن رگ در جریان بوده، می‌تواند چنین هنرمندانه با جهان بیرون از بدنم بیامیزد.

زمان تصمیم‌گیری است و هر چه بیشتر می‌گذرد، سرم سنگین‌تر می‌شود. بین اینکه کمک بخواهم و بنشینم به تماشای رفتن جان از بدنم باید یکی را انتخاب کنم. زنگ آپارتمانم به صدا درمی‌آید و شاگرد سوپر مارکتی سر کوچه را توی مانیتور آیفون خانه می‌بینم که دو کیسه‌ی بزرگ خواربار را به دوش گرفته است. برای کودکی‌اش غمگین می‌شوم. هر بار که چیزی برایم می‌آورد، کتابی بهش می‌دهم اما این بار تصمیم می‌گیرم راه آمده را برگردد و به صاحب‌کارش بگوید که من در را به رویش باز نکردم. باتری گوشی بی‌سیم را در می‌آورم و پرت می‌کنم توی اتاق خواب و خود گوشی را سمت حمام؛ در دو جهت مختلف. خیلی وقت است خسته‌ام، خیلی وقت است دوام آورده‌ام، خیلی وقت است خودم را و هر چه دارم را باخته‌ام و حالا فقط دلم می‌خواهد با این ذره، ذره مردنم عشقبازی کنم. آه ... می‌گویم عشقبازی و یاد او می‌افتم؛ به نظرم می‌رسد جلویم ایستاده و ضجه می‌زند که تو رو خدا اینکار را نکنم ... که اگر پا شوم و کمک بگیرم، قول می‌دهد که برمی‌گردد پیشم و دوباره پیوند می‌خوریم ... که بدون من می‌میرد؛ «همین که هستی و توی این شهر نفس می‌کشی دلم قرصه سامان ... منو داغدار نبودنت نکن» و از این دست حرف‌ها. نفسم دارد تند می‌شود و تنم یخ کرده. توی ذهنم بهش می‌گویم: «عشق؟ دلمرده‌تر از اونم که عشق بتونه منو به وجد بیاره ... باورت میشه خیلی وقته که چیزی خوشحالم نمی‌کنه؟ من عشق رو نمی‌خوام و همچنین تو رو. اساساً من هیچی نمی‌خوام. مطلقا میلی به تلاش برای به دست آوردن چیزی یا کسی ندارم. برام هم مهم نیست در موردم چی فکر می‌کنی. راستش الانم می‌خوام که از جلوی چشمم بری کنار. نمی‌خوام آخرین تصویرم از زندگی تو باشی» و آرام نفس می‌کشم. خیلی وقت است که با همه‌ی نبودن‌ها و نشدن‌ها کنار آمده‌ام. خیلی وقت است که هیچ تعارضی درونم حس نمی‌کنم و می‌دانم که هیچ چیز از این دنیای کوفتی نمی‌خواهم؛ مطلقا هیچ چیز. حالا مدتی است که مثل «بودا» آرامم و توی سی‌وچهار سالگی شبیه پیرمردی صد ساله خودم را ته خط زندگی می‌بینم؛ امید را خرج خاطره‌هایم کرده‌ام و دنیا در نظرم پوچ است.

اگر در مورد اینکه با ته‌مانده‌ی زندگی‌ام چه کنم، حق انتخاب داشته باشم که قطعا دارم؛ دلم می‌خواهد کالیگولا را تمام کنم. آنجاست؛ لبه‌ی کابینت پایینی. دست گرفته بودم که بخوانم و وقتی رفتم فازمتر را بردارم، گذاشتمش آنجا. فکر می‌کنم با کمی تلاش بشود برداشتش. چهار دست و پا خودم را می‌کشم تا ورودی آشپزخانه، کتاب را برمی‌دارم و خودم را رها می‌کنم سر جایم. چشمه‌ی خون تیر می‌کشد و همزمان مور مورم می‌شود از خونی که زیرم جمع شده و با تکان خوردنم حسش کردم. دست‌هایم می‌لرزند و گیجم؛ با اینحال چوق‌الف را برمی‌دارم و به هر زحمتی شده شروع می‌کنم به خواندن. برای منی که رفتارم با کتاب‌ها بسیار ظریف بوده، جوری که به قول بچه‌ها کتاب‌هایی که خوانده‌ام آنقدر تمیز و تا نخورده است که می‌شود به جای کتابی دست نخورده قالبش کرد، خونین و کثیف شدن اثر جناب کامو خیلی آزار دهنده است اما بالاخره باید یک الاغی پیدا شود و این را بفهمد که من وا داده‌ام ... من وا داده‌ام و حتی دیگر زور این وسواس بی‌پدر هم بهم نمی‌رسد.

قبل از اینکه چشم‌هایم شروع کنند به سیاهی رفتن، کالیگولا را تمام می‌کنم و واقعا دیگر مطمئنم که کاری برای انجام دادن توی این دنیا ندارم. خونریزی‌ام کمتر شده و جایش به شدت می‌سوزد. تحمل وزن سرم سخت شده و رمق برایم نمانده. اطرافم مملو از خون لخته شده‌ی خودم است که با روشنایی متروک چراغ آشپزخانه درآمیخته و این به نظرم هنری‌ترین تصویری است که در همه‌ی عمرم دیده‌ام.

زمان از دستم در رفته و خوابم می‌آید؛ خیلی خوابم می‌آید. پلک‌هایم سنگین می‌شوند و من با اندک هوشیاری باقی‌مانده بهشان نهیب می‌زنم که کاش توی آن همه شبی که از بی‌خوابی به ستوه می‌آمدم، اینطور سنگین می‌شدند. زنگ خانه‌ام را می‌زنند. هاله‌ای از رفقا را توی مانیتور آیفون خانه می‌بینم. سفیدی دندان‌های «بنفشه» که همیشه در حال خندیدن است برایم آشناست. «نوید» شکلک در می‌آورد و بینی‌اش را جوری نگه می‌دارد که دوربین، داخل یکی از سوراخ‌هایش را بکاود. خانه را می‌پایم؛ دیوارها کم‌کم در هم فرو می‌روند. بچه‌ها ول‌کن نیستند و مدام زنگ می‌زنند؛ «آیدا»ست حتما و باز نگرانم شده ... لبخند می‌زنم و چشم‌هایم را می‌بندم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D9%85%D9%90-%DA%AF%D9%8F%D9%86%D8%AF%D9%87-a0fmbwbpca4y
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D9%8E%D8%B2%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D8%A1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%81%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-bokui1qic1ft
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%D8%9B-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%BE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D9%85-pasparwfjtvi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید