مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| شی‌دا

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آبان 1398

چشمم به خواب نمی‌رفت و از طرفی اتاق کوچک و آجری کاروانسرا بوی گند الکل گرفته بود؛ بعد از شام که آنطور جلوی همه دور آتش می‌رقصید و دیوانه‌بازی در می‌آورد، حدس زدم باز زیاده‌روی کرده باشد. به پهلو توی رختخوابم چرخیدم، یک‌دستی گیس‌هایم را ریختم پشت سرم و همزمان با دست دیگرم صفحه‌ی تلفن همراهم را روشن و ساعت را چک کردم؛ بیست دقیقه از نیمه شب گذشته بود. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و نگاهی به «مرسده» انداختم؛ مثل خرس با دهان باز خوابیده بود. رفتم سرِ کوله‌اش و با دست دنبال شیشه‌ی «دالمور» گشتم؛ دختره‌ی عوضی نصف شیشه را رفته بود بالا! زیر لب غریدم؛ «گوه‌سگِ تک‌خور» و دو قُلپ نوشیدم. شلوار راحتی و تی‌شرتی از سر کوله‌ام برداشتم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. هوا خنک بود و کسی توی محوطه‌دیده نمی‌شد. نگاهی به آسمان انداختم و درخشش ستاره‌ها دلم را برد. به سرم زد خودم را از بند دیوارهای بلند کاروانسرا رها کنم و در شب کویر برانم سمت تلماسه‌ها. برگشتم داخل اتاق، بارانی و کیفم را برداشتم و قبل از خارج شدن، شیشه‌ی دالمور را هم از کوله‌ی مرسده کش رفتم و چپاندم توی کیفم.

یک‌جورهایی خوشحال بودم که مرسده سیاه‌مست خوابیده بود و مجبور نبودم این وقت شب تنهایی‌ام را باهاش تقسیم کنم؛ به عنوان یک برون‌گرا اگر همراهم بود قطعا آنقدر حرف می‌زد و مسخره‌بازی درمی‌آورد که هیچی از آن همه زیبایی و سکوت نمی‌فهمیدم. تنهایی همیشه برایم ارزشمند بوده؛ جهانِ آدم‌های تنها برخلاف آنچه به نظر می‌رسد به مراتب وسیع‌تر از دنیای آنهایی است که همیشه دورشان را شلوغ نگه می‌دارند. آدم تنها جهانگشاست و اگر بلد باشد، خوب می‌تواند مرزهای دنیای درونش را تا دوردست‌ها وسیع کند، چون خودش است و خودش؛ چون تنهاست.

ماشین را نور بالا می‌راندم سمت تلماسه‌ها و حسابی حواسم جمع بود که از دو خط ممتدی که رد لاستیک‌های اتومبیل‌های قبلی ایجاد کرده بودند، خارج نشوم؛ چون اگر آن وقت شب تک و تنها توی شن گیر می‌کردم، بعید بود کسی به دادم برسد. آرام و محتاط پیش می‌رفتم و با خودم می‌اندیشیدم که آدم تنها، مسافر است؛ راه‌ها را یکی یکی می‌پیماید و پیش می‌رود و در این رفتن با هر قدم چیزی تازه درباره‌ی خودش کشف می‌کند، کشف‌هایش را زندگی کرده و بدین‌سان رفته رفته بر جهان درونش مسلط می‌شود. آدمِ تنها، مسیر شخصی‌اش را می‌پیماید، یک مسیر بدون مقصد اما مشخص که در برخورد با آدم‌ها و جاها تغییر نمی‌کند. همسفر تا وقتی همسفر است که هم‌مسیر باشد و هر جا خواست جدا شود، باید بتوان جدا شدنش را دوام آورد؛ این، ناگزیرِ یک سفر شخصی است.

نزدیکی تلماسه‌ها یا به قول مرسده؛ تپه رَمل؛ چند صد متر جلوتر از خودم نوری بیضی شکل لب جاده در حال حرکت بود. کمی ترسیدم اما سرعتم را کم نکردم. «شجریان» آرام می‌خواند؛ «چون تو جانان منی ...» و آنکه کنار جاده راه می‌پیمود، وقتی متوجه نزدیک شدن ماشین شد، کنار ایستاد و نور را گرفت سمت خودش تا دیده شود؛ مرد جوانی بود که چراغ قوه‌ای در دست و وسیله‌ای شبیه تلسکوپ بر دوش داشت. قد بلندتر از من و توپُر به نظر می‌رسید و مشخصا تعجب کرده بود. نمی‌دانستم چکار باید بکنم، اینست که به طور غریزی از کنارش گذشتم و به راهم ادامه دادم.

پای تلماسه‌ها که رسیدم، خوره افتاد به جانم که اگر از ماشین پیاده شوم و طرف برسد و اتفاق بدی بیفتد چه؟ از تلسکوپ و ظاهر شهری‌اش پیدا بود که مثل خود من برای کویرنوردی آمده و محلی نیست؛ با این حال اینقدر توی ماشین ماندم که آمد و رد شد و رفت که یکی از تپه‌های شنی را بکشد بالا. داشتم عصبی می‌شدم؛ آن وقت شب زده بودم بیرون تا از تنهایی و شب و سکوت کویر لذت ببرم اما سر و کله‌ی جناب خرمگس معرکه پیدا شده بود. صدای مزاحمی توی ذهنم گفت: «ولی اون زودتر از تو راه افتاده بوده؛ پیاده» و جوری این را گفت که یعنی می‌خواست حق را به آن آقا بدهد. می‌خواستم با صدای ذهنم وارد بحث شوم که دیدم طرف دارد برمی‌گردد سمت ماشین. همینطور که آمدنش را زیر نظر داشتم با دست راست ته کیفم را گشتم و شوکر را پیدا کردم. یارو رسید به ماشین؛ با احترام و احتیاط تقه‌ای به شیشه زد و خواست که چیزی بگوید. دست کردم توی جیب بارانی‌ام و شوکر را توی مشتم نگه داشتم؛ همزمان با دست دیگرم به اندازه‌ی یک انگشت شیشه را دادم پایین و به شکلی تهاجمی گفتم: «بله؟» و اخم کردم. آقاهه لبخندی زد و شروع کرد به توضیح در مورد خودش که مثلا اعتمادم را جلب کرده باشد؛ اینکه ستاره‌باز است و عاشق کویر و معمولا دو ماه یک بار می‌آید این‌طرف‌ها یا کویرهای دیگر. در ادامه تشریح کرد که با گروهی از دوستانش آمده و لولو خورخوره نیست و اَزش نترسم. دست آخر هم برای اینکه خاطرم را جمع کند، گفت: «توی کاروانسرا که دور آتیش جمع شده بودیم، دیدمتون که دور از بقیه نشسته بودین لب سکو به تماشا. برخلاف اون دوستتون که حسابی سنگ تموم گذاشت» و لبخند شیطنت‌آمیزی زد. شیشه را دادم پایین‌تر و به اطلاعش رساندم که مطلقا اَزش نمی‌ترسم اما دلیلی هم ندارد نصف شبی با یک غریبه لاس بزنم! طفلکی حسابی جا خورد. شاید فکر نمی‌کرد زن‌ها هم ممکن است از این دست کلمات استفاده کنند. اخم کرد و دلخور گفت؛ چنین قصدی نداشته و احتمالا از ادبیات درستی استفاده نکرده است. داشت پا سست می‌کرد به رفتن که اَزش پرسیدم؛ صدایش همیشه همینطور است یا الان که مثل من بی‌خوابی زده به سرش اینطور دورگه و یکنواخت شنیده می‌شود؟ گفت که صدایش همیشه همین بوده جز صبح‌ها که از خواب برمی‌خیزد؛ «اون موقع دو برابر الان دورگه میشه» و محتاطانه لبخند زد. این بار من هم نیمچه لبخندی زدم و با اشاره به تلسکوپش دوباره پرسیدم: «می‌خواین ستاره‌ها رو تماشا کنین؟» که سر به تائید تکان داد و اضافه کرد که در واقع با اکیپی از دوستانش برای تماشای شهاب‌باران فردا شب آمده‌اند اما او امشب تنهایی آمده این‌طرف‌ها تا کهکشان راه شیری را رصد کند. نمی‌دانم چرا نجویده، پراندم؛ «عه ... شهاب‌بارون ...» در حالیکه سال تا سال هم اگر چنین رویدادی را نمی‌دیدم، عین خیالم نبود. باز گفت؛ شهاب‌باران را با چشم غیرمسلح هم می‌شود تماشا کرد، اگرچه با تلسکوپ خب لذتش به مراتب بیشتر خواهد بود. در ادامه اَزم دعوت کرد اگر برای دیدن ستاره‌ها از کاروانسرا زده‌ام بیرون که قطعا هم همینطور است، می‌توانم بهش ملحق شوم و با تلسکوپش بنشینیم به تماشای آسمان. گفتم: «مرسی، شما بفرمایین. من بیشتر اومده بودم هوایی عوض کنم. ما مثل شما ستاره‌باز نیستیم، بیشتر از دست آدمای دور و برمون بریدیم اومدیم اینجا مست کنیم! شما بفرمایین اگر نخواستم برگردم کاروانسرا، یه سری بهتون می‌زنم» و شیشه را دوباره دادم بالا. دستی برایم تکان داد و برگشت سمت تلماسه‌ها.

بیست دقیقه‌ای نشستم توی ماشین، چون اگر همان موقع باهاش می‌رفتم، ممکن بود یابو بَرش دارد؛ بیشتر دلم می‌خواست تنها باشم اما یک جور کشش درونی داشتم که بروم پیشش و باهاش وقت بگذرانم؛ مشخصا جوان باشخصیت و قابل اعتمادی بود. در ادامه، ماشین را خاموش کردم، شیشه‌ی دالمور را گرفتم دستم و با اطمینان از اینکه شوکر همچنان توی جیب بارانی‌ام است، چراغ قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم و راه افتادم سمت تلماسه‌ی پیش رو؛ ظلمات بود.

توی سربالایی تلماسه با خودم فکر می‌کردم؛ آدمِ تنها یک راه را دو بار نمی‌رود. نمی‌رود چون رفتنش بی‌معناست؛ برای اویی که دچار سفری شخصی است، راه دوباره چه چیز تازه‌ای می‌تواند داشته باشد؟ بله، داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که دیدم با چراغ‌قوه‌اش دارد سرپایینی می‌آید برای همراهی‌ام. وقتی رسید بهم، گفتم: «نمی‌ترسم ... لازم نبود بیایید» و اَزش افتادم جلو. گفت که نور گوشی‌ام برای بیابان به آن بزرگی زیادی کم است و اینست که چراغ قوه‌ی گُنده‌اش را برایم آورده. ایستادم و گفتم؛ «شی‌دا هستم، شیدا نه ها ... شی‌دا ... و ... ببخشید بابت رفتارم ... بددهنم یه‌کم اما بهتون اطمینان میدم آدم سطح پایینی نیستم» و دست دراز کردم طرفش. باهام دست داد و گفت که اسمش «فرشید» است؛ بعد به شیشه‌ی دالمور اشاره کرد و محتاطانه به شوخی گفت: «می‌خواین مست کنین؟» و چشم‌های تخم‌سگش را دوخت به چشم‌هایم؛ خوب بلد بود چطور با زن‌ها سروکله بزند. برایش توضیح دادم که اگر خدمت این نصف شیشه دالمور که کلی پول بالایش داده‌ام نرسم، مرسده ظهر نشده تهش را در خواهد آورد؛ «همون که سنگ تموم گذاشت» و اَزش پرسیدم: «اهلش هستین؟» که گفت؛ نه زیاد اما همراهی‌ام خواهد کرد.

نیم ساعت، چهل دقیقه‌ی اول را صرف تماشای آسمان کردیم و او در مورد فلک‌ها و سحابی‌ها و دیگر اجرام آسمانی برام توضیح داد. اَه پسر ... دیدن ستاره‌ها از توی تلسکوپ هزار بار با همینطوری دیدن‌شان فرق دارد. بی‌خود نیست این آدم‌ها نمی‌توانند دل بکَنند از چشم‌چرانی آسمان شب. بهش گفتم آسمان به این شلوغی؛ پس چرا وقتی آدم تماشایش می‌کند، یاد تنهایی‌اش می‌افتد؟ گفت؛ او هم همینطور است. بحث کشید به تنهایی و من حسابی از مضرات جفت بودن آدم‌ها برایش حرف زدم. می‌نوشیدم و با حرارت شرح می‌دادم که اگر کسی بتواند تنهایی خودش را بیابد و بفهمد و باهاش همسان شود، آن‌وقت دیگر احساسات نمی‌توانند زخمی‌اش کنند. او بی‌قضاوت گوش می‌داد و گهگاه سوالاتی می‌پرسید که مجبورم می‌کرد مانیفستم را بیشتر برایش توضیح بدهم. من ادامه دادم؛ این ابراز احساسات است که همیشه گند می‌زند به همه چیز؛ به رفاقت‌ها، با هم بودن‌ها و با هم زیستن‌ها. ابراز احساسات، تعهد و توقع ایجاد می‌کند و یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی بدون اینکه متوجه باشی پای عشق آمده وسط! بله، قبول دارم؛ عشق زندگی را قشنگ‌تر می‌کند، خیلی قشنگ اما خب کیست که نداند عشق دردناک است و چرا عشق دردناک است؟ چون در تضاد با همه‌ی منطق‌ها و واقعیت‌های حاکم بر زندگی آدم‌هاست. بعد از عشق، هیچکس دیگر آدم سابق نخواهد بود و عشق، دشمن تنهایی است! یک قُلپ دیگر نوشیدم و شیشه را که چیز زیادی اَزش نمانده بود، گرفتم سمتش. سیگاری گیراند و داد دستم، شیشه را گرفت و گذاشت بین پاهایش و سیگاری دیگر برای خودش گیراند.

من که حسابی سرم گرم شده بود، یکی از روابط عاطفی‌ام را برایش مثال زدم و تعریف کردم که دو سال پیش با مردی بودم که مطمئنم درون من زندگی می‌کرد؛ اینقدر که همه چیزم را می‌دانست، حرفم را می‌خواند بی‌اینکه بر زبان بیاورم و کوچکترین تغییر حالم را متوجه می‌شد. تا آن سن توی هیچ زندگی‌ای ندیده بودم دو آدم به لحاظ روانی تا این حد با هم چفت باشند؛ اینقدر عمیق همدیگر را درک کنند و واژه‌ها شرمنده‌ی سکوت‌شان شوند. واژه‌ها؟ خوب که فکرش را می‌کنم، می‌بینم اضافه بودند توی رابطه‌ی ما؛ بی‌کلمه حرف می‌زدیم با هم؛ با سکوت. حرف می‌زدیم؟ نیازی نبود؛ نیازی نبود چون می‌فهمیدیم هم را. بی‌حرف، بی‌کلمه می‌فهمیدیم هم را. خودم فکر می‌کردم شاید چون هر دوی ما تنهایی را بلد بودیم، می‌توانستیم اینطور بی‌واسطه‌ی زبان و واژه ارتباط بگیریم، باکیفیت باشیم و بدون وابستگی به احساسات، همدیگر را درک کنیم. دو تا آدمِ تنها بودیم که تنهایی همدیگر را می‌فهمیدیم ... شیشه را از بین پاهایش برداشتم و همچنان که سیگار توی دست دیگرم بود، چند قُلپ نوشیدم و ادامه دادم؛ قرار بود تا همیشه رفیقِ هم بمانیم؛ بی‌عشق اما تهش چی شد؟ زد و پای عشق آمد وسط و گند خورد به همه چیز.

نزدیک سحر که دیگر نه جرعه‌ای توی شیشه‌ی دالمور من مانده بود و نه سیگاری توی پاکت «بهمن سوییسی» او، جمع کردیم که برگردیم کاروانسرا. من تا پا شدم، تلوتلو خوردم و با صورت افتادم روی شن‌ها. فکر می‌کردم خنده‌اش بگیرد اما نخندید؛ دستم را گرفت و پرسید که لازم است کمکم کند؟ بهش یادآور شدم که اگر زیر بغلم را نگیرد؛ تا ماشین حداقل هزار بار زمین خواهم خورد و بعد بهش توپیدم که نارفیق است و حواسم بهش بود که یه قطره هم از آن کوفتی نخورد. لبخند زد، تلسکوپ را با دست آن‌طرفی‌اش برداشت و دست دیگرش را حلقه کرد دور کمر من؛ دست راستم را انداختم دور گردنش، خودم را یله کردم روی شانه‌اش و راه افتادیم.

توی سرپایینیِ تلماسه لابلای وراجی‌های یکریزم اَزش پرسیدم؛ آیا مرا هم با خودش به تماشای شهاب‌باران خواهد برد که گفت می‌برد. گفتم حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم و دوست دارم تنها باشیم؛ دوست دارد با من تنها باشد؟ گفت: «آره شی‌دا ... بچه‌ها میرن رو پشت‌بوم کاروانسرا ... ما هم برمی‌گردیم همین‌جا ... تنهایی ... خوبه؟» که گفتم خوب است. چند ثانیه بعد باز گفتم: «فرشید ... رفیقیم دیگه؟» و او تائید کرد که رفیقیم. ادامه دادم: «بی‌عشق؟» و سعی کردم توقف کنم و چشم توی چشم جوابش را بشنوم. گفت؛ در مورد چیز که اختیارش با او نیست، قولی نمی‌دهد. این را گفت و تا خود کاروانسرا به بهانه‌ی رانندگی، دیگر به حرف‌هایم گوش نکرد./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%9B-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-sj52y3dsc3de
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%AB%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D8%B9%D8%AA-%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%DB%8C%D9%84%D9%88%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-bsawffwbz48x
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%AA%D9%88-ki9g6azg2dsi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید