نوشتهی: جمشید محبی - بهمن 1386
قبل از این که راه بیفتم «جورج راس» شخصا بهم تلفن کرد. میخواست ببیند چرا آنجا در «فیلا واش» نیستم؟ مژده داد که یکی دیگر از عکسهای قدیمیاش با پدرم را پیدا کرده برای آلبومم. خوشحال بود. گفت: «هی پسر! این یکی خیلی خاصه، مال شب آخر مجردی بابات. باید ببینی چه تیکهای رو تور کرده بوده ... آه ... چه روزایی بود» که این چند کلمهی آخر، همیشه شروع خاطرهگوییهای جورج است و من چون داشتم سیفون ظرفشویی را تعمیر میکردم، بهش اطلاع دادم که بعد از ظهر وقتی برسم فیلا واش با اشتیاق داستان آن عکس را خواهم شنید. گفت که بیشتر زنگ زده تا سر قیمت به توافق برسیم و زد زیر خنده. به عنوان یک پیرمرد شصتوشش ساله، جورج عالی میخندید؛ سرزنده! خیلی واضح میتوانستم تصور کنم که وقتی صدای گرفته و دورگهاش میپیچد توی حنجره و حالت اکو پیدا میکند، چطور همینطور که تهماندهی خندهاش را با تکانهای ریز شانههای پهنش در هم میآمیزد، کلاه نقابدار یکدست قرمز با دوخت زرد رنگ مارک «فِراری»اش را که قسمت پشت آن توری است را کمی میدهد عقب، جوری که نوک موهای یکدست سفیدش مثل نوک قلهی «اورست» که از ابرها زده بیرون به چشم میآید. گفتم؛ شامپاین یا کنیاک؟ که با ولع گفت: «این بار هر دوش پسرم، این یکی بیشتر برات آب میخوره» و باز خندید، شدیدتر از قبل و گوشی را گذاشت.
عصر زودتر از آنچه به جورج قول داده بودم، سوییچ کوروِت را برداشتم و زدم بیرون. من یادم نمیآید تا به حال بدون دلیل رانده باشم، یعنی مثل این بچه قرتیها اتومبیل بیچاره را کف خیابان بدوانم که چه؟ دختری تور کنم یا پُزی، چیزی بدهم. به نظرم کمال حماقت است به خاطر چنین کارهای سبکسرانهای که بدون ماشین هم میشود انجام داد از این وسیلهی نازنین بیگاری بکشی. اصلا همین هنرمندها و روشنفکرها؛ هیچ میانهی خوبی باهاشان ندارم، آن هم فقط به این دلیل که گاه و بیگاه به سرشان میزند بروند خیابانگردی که مثلا چیزی مثل یک حس خاص یا فکر ناب درشان ایجاد و یا برعکس یک چنین چیزهایی اَزشان خارج شود. همین است که هنر معاصر جهانی تا این حد از کمال فاصله گرفته؛ وقتی برای تولید یک ایدهی هنری یا هر کوفت دیگری یارو فشارش را به اتومبیلش میآورد، نباید هم انتظار چندان بالایی داشت. این وسط سیاستمدارها هم مثل همان اوباش قبلی هستند. به قدری از خودشان راضیاند که اگر پا بدهد، میخواهند از اتاق خواب تا دستشویی خانهشان هم با ماشین بروند، آن هم ماشینی که راننده داشته باشد و این یعنی تحمل وزن یک آدم اضافی توسط اتومبیل نگونبخت. این که میگویم سیاستمدارها، شامل انواع و اقسام مدیران و معاونان در همهی بخشهای غیرخصوصی و خصوصی هم میشود.
اساسا معنی ندارد آدم از ماشینش زیاد کار بکشد. ماشین است، آدم که نیست! خود من در هفته فقط برای دو کار از کوروِت مدل 1979 قرمزم استفاده میکنم؛ چهارشنبهها و یکشنبهها کارواش آنهم فقط در فیلا واش که جورج ادارهاش میکند و قرار سهشنبهها با پدرم. خب البته ناگفته پیداست که برای همهی ما موقعیتهایی پیش میآید که لازم میشود بپریم پشت فرمان و استارت بزنیم اما اینطور هم نیست که مثلا برای خرید یک بسته سیگار از ماشینم استفاده بکنم. این کاریست که با ده دقیقه پیادهروی هم میشود انجامش داد.
سهشنبهها میروم تا گورستان آن طرف شهر، دیدن بابا. من او را میبینم و او شورولت و پسرش را. حال کوروِت را میپرسد و بعد جویای روزگار خودم میشود؛ «هنوز که زن نگرفتی؟» و «نه» همیشگی را که میشنود با رضایت سر نیمه طاسش را تکان میدهد و پشتبندش نصیحت تکراری هر هفته را: «حواستو جمع کن پسر ... زنی که هیچی نشده بیاد توی رختخواب، یه ریگی به کفششه.» و در ادامه جوری هوای درون سینهاش را با «پوف»ی کشدار میدهد بیرون که چند تار موهای نامرتب جلوی سبیل پر پشتش مثل روبانی که به دریچهی فنکوئل میبندند، چند ثانیهای میرقصند برای خودشان. بعد نوبت ابروهاست که از لحاظ حجم، دست کمی از سبیلش ندارند؛ همینطور که اخم میکند، بیشتر و بیشتر درهم کشیده میشوند و صورت گلابی شکلش را خراب میکنند. بهش میگویم این همه راه نیامدهام سر قبرش که ناراحت ببینمش. برای این که ذهنش را منحرف کنم، میگویم؛ بیش از حد سنتی فکر میکند. میگویم؛ این جور قضاوت کردن در مورد زنها اصلا منصفانه نیست اما فایدهای ندارد. وقتی یاد دلشکستگیاش میافتد، بیحوصله میشود و وقتی بیحوصله شد، دیگر کار تمام است.
تا قبل از دانشگاه رفتن من چیز زیادی بروز نمیداد. هر چه بود میریخت توی دلش و فقط محبت میکرد؛ به من و کوروِت. بعد رفته، رفته کمطاقتتر شد تا اوایل ترم چهارم که امکان نداشت در هر بار تماس تلفنی حرف زنها را پیش نکشد، حرف مادر را و این که بعد از رفتن او دیگر طاقت دوری من یکی را ندارد. اواخر ترم پنجم که بودم، سکته کرد و مُرد. من آن موقعها بیشتر نگران فروپاشی روانیاش بودم و اعتراف میکنم اصلا به سکته فکر نمیکردم، شاید به این دلیل که همیشه خودش را سرزنده و شاداب نشانم داده بود تا به قول خودش نگذارد جای خالی مامان را زیاد حس کنم، اگرچه به طور مرتب ماهی یک بار به دیدنمان می آمد، دیدن من البته. وقتی میآمد بابا به بهانهای از خانه میزد بیرون و تا ساعت هفت شب که وقت رفتن مامان بود، پیدایش نمیشد. معمولا هم میرفت فیلاواش پیش رفیق قدیمیاش؛ جورج راس.
برای مراسم خاکسپاری که آمدم، دیگر دل و دماغ برگشتن به «بوستون» را نداشتم. مادرم به شدت مخالف رها کردن دانشگاه بود اما کی به نظر او اهمیت میداد؟ حتی پیشنهاد کرد با او به «نیویورک» بروم که خب مشمئزکننده بود، خیلی ... خیلی. توی «فیلادلفیا» ماندم و کار و کاسبی بابا را توسعه دادم.
هر دفعه، حرف که به اینجا میکشد، بهش میگویم کاش شبیه او و مامان نبودم و دستکم میتوانستم زود بزنم زیر گریه و کمی آرام شوم. هیچوقت اهمیتی نمیدهد و فقط سفارش آخر که هوای شِوی (همان کوروِت) را داشته باشم و بهش برسم.
اصل این که کوروِت را تمیز یا کثیف هفتهای دو بار میبرم فیلا واش، سوای حساسیتهای خودم به نوعی وصیت پدرم هم محسوب میشود و من توی زندگی دو چیز به جانم بسته است؛ پدرم و شورولتم که او برایم به ارث گذاشته و آنقدر در موردش بهم توصیه کرده که اگر بخواهم بنویسمشان یک کتاب نود، صد صفحهای از کار در میآید اما خوشبختانه نیازی به این کار نیست، چون من همهی سفارشهای پدرم را حفظم!
سی سال پیش که من پنج سالم بود، پدرم عکس یکی از این کوروِتهای بینظیر را توی مجلهای محلی به نام «ژورنال لند» دید و تصمیم گرفت بخردش. آن برگ از مجله هنوز هم لای دفترچهی بابا توی داشبورد است؛ البته تبلیغ خود کوروِت نیست. مربوط میشود به نوعی تیغ که یک دختر برنزهی تقریبا برهنه باهاش دستها، پاها و زیر بغلش را اصلاح کرده و همینطور که پای راستش روی زمین مماس با چرخ جلوست، طرف چپ باسنش را (طرف دیگر آویزان است) گذاشته لبهی گلگیر، ولو شده روی شیشه، جوری که همان پای راستش تا نوک پنجه کش آمده و عضلات ظریف پشت ساق و رانش را نمایان کرده است؛ البته بخشی از کش آمدن پای راست، مربوط به این میشود که یارو عکاسه مجبورش کرده سینهاش را بدهد جلو تا جذابتر به نظر برسد. صورتش رو به تصویر است. دست راست را از آرنج تا کرده، گذاشته زیر سرش طوری که نوک آرنج و فرق سرش توی یک خط دید قرار دارند. به این ترتیب سرش خم شده سمت زیر بغلش به نحوی که برای تماشای طعم لبهای برجسته و عطر زیر بغل شادابش نیازی نیست مسیر نگاهت را تغییر بدهی؛ اینقدر چفت و جور است. گذشته از دست دیگرش که به شکل تحریک کنندهای نقش شورت را ایفا کرده، جوری که مشخص باشد آن ناحیه هم از قدرت موزُدایی تیغ مربوطه در امان نمانده، پای چپش را در حالی که کمی از زانو خم شده، دراز کرده کنار هلالی گلگیر جوری که زیر آفتاب، هم گلگیر برق میزند، هم پای دخترک. منظور تبلیغ هم همین است که بگوید تیغ مربوطه پا را چنان تمیز میکند که مثل شورولت زیر آفتاب برق بزند.
پدرم که این تبلیغ را دیده، زده روی پایش که «واو، ببین چه برقی میزنه لعنتی!» و مادرم اول فکر کرده منظور پدرم پای دختره است یا در بهترین حالت، عملکرد خوب همان تیغی که داشته تبلیغش را تماشا میکرده به همین دلیل وقتی گفته؛ «میخرم این عروسکو» مامان به اطلاعش رسانده که نیازی به آن تیغ ندارد و اینها آنقدرها هم که توی تبلیغاتشان اغراق میشود، کارایی ندارند اما پدرم جلویش در آمده که نمیفهمد و بهتر است در مورد چیزی که سررشتهای اَزش ندارد، اظهار نظر نکند. دست آخر هم گوشی تلفن را دست گرفته و به هر کس که عقلش میرسیده رو انداخته برای پول قرض گرفتن و خریدن شورولت کوروِت مدل 1979، آن هم رنگ قرمز، فقط قرمز.
پدرم یک عشق ماشین واقعی بود. از آن دست ماشینبازهایی که کل پسانداز زندگیاش را گذاشته بود روی آنهمه قرضی که از غریبه و آشنا کرده و اتومبیلی خریده بود که آن موقع بچهپولدارها سوارش میشدند. مادرم به خاطر این کار ترکش نکرد اما بعدها مجبورش کرد از شرکت مهندسی «چشمانداز غرب» استعفا بدهد و با مبلغ بازخریدش یک مغازه راه بیندازد که تویش ماشینها را اسپرت میکنند. بزرگتر که شدم، بهم گفت با این کار عشق شوهرش را در مسیری اقتصادی قرار داد تا هم بتوانند قرضهایی را که او بالا آورده بود، پس بدهند و هم پدرم هر روز سر و کارش با ماشینهای جورواجور باشد و دیگر هوس خریدنشان را نکند اما در نهایت، کار از پس دادن قرضها هم بالاتر گرفت. چطور؟ حول و حوش یازده سالگی من، کار پدرم به قدری رونق گرفته بود که برخلاف گذشته تقریبا هر چه دلمان میخواست، میتوانستیم بخریم! توی همان دوران دو بار به «پاریس» سفر کردیم، «ونیز» را از نزدیک دیدیم و حتی به اصرار من یک بار هم به «مصر» رفتیم برای دیدن «اهرام».
مادرم هنوز هم تهماندهی زیبایی آن موقعش را دارد. آن قبلترها در یکی از معدود دفعاتی که بابا در جمع به همسرش ابراز علاقه میکرد، گفته بود که از همهی شوهرهای «الیزابت تِیلور» خوششانستر است به دو دلیل؛ زنش همانقدر خوشگل است و بر خلاف تِیلور، قدش به اندازه لازم بلند! که خب عین حقیقت بود. علاوه بر خوشگلی چشمگیر، مامان روانشناسی خوانده بود اما روانشناس نبود از اینها که میرویم پیششان برای مشاوره. فقط درسش را خوانده بود اما هیچوقت به چشم یک شغل بهش نگاه نمیکرد. توی دوران دانشجویی کارآموز کارگزاری بورس شده و در نهایت هم ترجیح داده بود از همین راه پول در بیاورد. یعنی میخواهم بگویم همهی پیشرفتهایی که آن موقعها توی زندگی داشتیم، فقط به خاطر عشق پدرم به ماشین نبود، بلکه به این هم ربط داشت که مادرم چند سال قبلتر از آن با پیرمردی پولدار که رئیس یک شرکت بزرگ کارگزاری بورس بود، آشنا شد و به کمک یارو پیشرفت زیادی کرد؛ آنطور که به جای خردهکاریهای فیلادلفیایی، در «والاستریت» بلوکهای سهام را جابجا میکرد.
راستش اوایل آشنایی مادرم با یارو پیرمرده صدایش در آمد که با هم خوابیدهاند، خصوصا که زیاد پیش میآمد مادرم زنگ بزند و بگوید به خاطر جلسهی مهم اول وقت فردا، مجبور است شب در نیویورک بماند. این را پدرم بعد از مدتی بو برد. با این که معمولا جلوی من دعوا نمیکردند اما خب یک روز پیش آمد که وسط کنایههای پدرم، مامان حرف آخر را بزند که اگر هم با طرف خوابیده باشد به خاطر زندگیاش بوده و من و پدرم وگرنه عاشق یارو که پاتال و زهوار در رفته بوده که نشده است! بعد، دستمال توی دستش را پرت کرد سمت ظرفشویی و همانطور که از آشپزخانه میرفت بیرون به بابا طعنه زد؛ «تو مگه چیزی رو بیشتر از ماشین هم دوست داری؟» و پدر در معدود دفعاتی که حالت چهرهاش سردی و آرامش همیشه را نداشت، فریاد زد: «بله، دارم. پسرمو از همهی ماشینای دنیا بیشتر دوست دارم ... و از تو» که مامان نرسیده به اتاق خواب خشکش زد؛ آنطور برگشت سمت آشپزخانه که وقتی شیر سر میرفت و شعلهی اجاق گاز را خاموش میکرد، دستپاچه میشد، چیزی بین تند راه رفتن و دویدن. چشمش که افتاد به صورت سرخ شدهی بابا، بین چارچوب در آشپزخانه ایستاد، دستهایش را گذاشت دو طرف چارچوب و آمرانه گفت: «بیشتر از من؟ چرا؟» اما جوابش فقط سکوت بود. بابا از روی صندلی پشت کانتر برخاست و راه افتاد سمت در، یکی از دستهای مامان را پس زد و گذشت. چند قدم که رفت، مامان دوید بین او و در خروجی خانه؛ «گفتم چرا؟» که بابا حین عبور از سمت چپش، این بار جواب داد: «چون به اندازهی تو جاهطلب نیست» و این آخرین باری بود که گریه مادرم را دیدم. گریه که میگویم؛ ترکیب صورتی شوکه بود با بارش اشکهای بیصدایش و میشد حس کرد که دلش شکست.
گاهی به خودم میگویم بیخود نیست که توی سیوپنج سالگی زن ندارم؛ چون همیشه ترسیدهام مبادا همسرم به خاطر کمبودهایی که ممکن است توی زندگی مشترکمان حس کند، برود با یک خرپول بخوابد، بعد هم به جای این که مرا ترک کند و تشریف ببرد دنبال سرنوشتش، مثل تاپاله بچسبد بهم که به خاطر من و زندگیمان چنین گوهی خورده، اینست که با هر دختری آشنا شدهام و طرف آمده توی رختخواب، دیگر قیدش را زدهام و به ازدواج باهاش فکر نکردهام، البته اینطور هم نبوده که هر زنی را ببینم، بخواهم باهاش ازدواج کنم، نه اما این قدر بدشانس بودهام که عاشق هر زنی شدهام یا روی هر دختری نظر داشتهام برای ازداواج، دست آخر فهمیدهام ریگی به کفش دارد!
توی مسیر خانهام تا فیلا واش دو پمپ بنزین قرار داشت که من همیشه قبل از کارواش، کوروِت را میبردم پمپ بنزین دوم و باکش را پر میکردم، اگرچه آنطور که من با دقت و حساسیت زیاد بنزین میزدم، حتی اگر بعد از شستن شِوی هم میرفتم پمپ بنزین، بعید بود کثیفش کنم. در هر حال بنزین که زدم با احتیاط از پمپ خارج شدم و به راهم ادامه دادم.
من با دخترهای زیادی بودهام؛ از همه جورش و هیچوقت هم نشده که به خاطرشان خودم را گم کنم یا این حس بهم دست بدهد که هستیام بسته به یک تار موی آنهاست اما راستش نمیدانم چرا توی آن موقعیت نامناسب حین رانندگی به سمت فیلا واش حس کردم اوضاع با همیشه فرق میکند؛ البته قبلا هم پیش آمده بود که با دیدن دختری دلم بلرزد اما اویی که دیدم علاوه بر زیبایی، یکجور وقار خاصی هم داشت که مرا بیشتر جذب خودش میکرد. باید قبول کرد در مورد زنها، جذابیتی که حاصل وقارشان باشد، هزار بار بیشتر از جذابیتهای دیگرشان آدم را دیوانه میکند. این که یکجوری باشی که وقتی پشت فرمان اتومبیل چشم آدم می افتد بهت، حس کند گلولهی نمکی است که یکهو سر از وسط اقیانوس آرام در آورده، هر چقدر هم که بزرگ، توی یک چشم به هم زدن آب میشود، حل میشود به معنای دقیق کلمه.
به نظر من مهندسی که توانسته بود رُستنگاه موهای جلوی پیشانی او را اینقدر دقیق یک تکه از کار در بیاورد، شبیه طاقیهای بین پایههای برج «ایفل»، آدم صاحب سبکی بوده. آنطور نبود که دو تا هلالی وسط پیشانیاش شیب خورده باشند به سمت هم، شبیه قسمت بالای نقاشیهایی که از قلب میکشیم، نه؛ طاقی از موهای سیاه و براق بود در امتداد دو شقیقه. پیشانی که میگویم؛ نه آنقدر بلند که فکر کنی طرف میلیونها سال عمر خواهد کرد و نه آنقدر کوتاه که صورتش را کوچک کند. یک اندازهی خوشایندی داشت که البته بخشی از چشمنواز بودنش هم مربوط میشد به ابروهای پر پشت و بلندی که اگر دلش میخواست میتوانست به هزار مدل درش بیاورد و او طرح کمانی را انتخاب کرده بود که خب شعورش را میرساند؛ ابروهای خنجری حال آدم را به هم میزنند.
باید گفت خوششانس بودم که در عصر ترافیک زندگی میکردم و پیش رویم یک چراغ قرمز دو دقیقهای قرار داشت و کلی ماشین که تا بخواهند خودشان را تکان بدهند، مخ طرف را زده بودم؛ آن موقع که دیدمش، ایستاده بود کنار خیابان در انتظار فرصتی برای رد شدن. چند ثانیه بعد از جلوی ماشینم گذشته بود و داشت میرسید آن طرف خیابان. غفلتِ بیشتر، جایز نبود، اینست که معطلش نکردم. ترمز دستی را کشیدم، پیاده شدم و دویدم دنبالش.
آخ! لابلای آن همه عجله یادم رفته بود ماشین را خاموش کنم. حیف بود دو دقیقه بیخود و بیجهت کار کند. چه باید میکردم؟ اگر برای خاموش کردن ماشین برمیگشتم و بعد او را گم میکردم چه؟ یک موقعهایی آدمیزاد چقدر احمق میشود؟ با خودم میگفتم؛ گور باباش! این دو دقیقه هم روی همهی آن دقایقی که بنزین سوزاندهام و فرستادهام هوا، چه اهمیتی دارد؟ اما چطور دلم میآمد اجازه بدهم ماشین عزیزم، یادگار بابام بیهوده کار کند؛ حالا دو دقیقه یا صد دقیقه. باز به خودم نهیب میزدم؛ ای بابا، آدم که نباید اینقدر حساس باشد. ماشینها تولید شدهاند برای کار کردن دیگر. بهتر است بروم دنبال دختره تا لابلای جمعیت گم نشده. سر خودم داد زدم که «بجنب پسر ... لعنت ...» و در نهایت برگشتم داخل اتومبیل، خاموشش کردم و از سر عادت سوئیچ را در آوردم و با تمام توان دویدم سمت پیادهرو.
فکر میکنم ترسید وقتی صدایش کردم و برگشت ببیند کیست که یکهو صورت ملتهبم را تا آن حد نزدیک دید به خودش. چه بسا حق هم داشت آنطور حالت دفاعی بگیرد. نرهای برافروخته معمولا ترسناکند!
باید بگویم به خاطر همین مسئلهی به ظاهر ساده فضای بین ما منفی شده بود اما خب من کارم را بلد بودم. هر چه تشخص در چنته داشتم، ریختم توی صورتم و گفتم زیاد وقتش را نمیگیرم. سوئیچ را بالا گرفتم و ادامه دادم؛ آنقدر کارم باهاش مهم است که به خاطرش شورولتم را آنجا توی خیابان ول کردهام و دویدهام دنبالش و التهابم هم به همین دلیل است. حسابی جا خورده بود اما معلوم بود که توجهش جلب شده. جوانی با این حال و وضع دنبالش دویده و به خاطرش با ارزشترین چیز زندگیاش را گذاشته پشت چراغ قرمز، اینست که آرامتر شد. مرا پایید؛ خوش تیپ بودم و بهم نمیآمد مزاحم خیابانی یا خفتگیری، چیزی باشم. نگاهش را چرخاند سمت کوروِت و جای خالیام را پشت فرمان لمس کرد. زُل که زد توی چشمهایم، دستم آمد حکمش را صادر کرده. یعنی چه؟ یعنی به خودش قبولانده با یک شهروند محترم طرف است، با یکی مثل خودش.
وقتی گفت آیا کاری از دستش برایم بر میآید؟ دیدم حدسم درست بوده و طرف با کل دخترهایی که توی عمرم دیدهام، فرق دارد. با یکجور متانت خاصی حرفش را زد، آنجور که آدم فکر کند روبروی موجودی اساطیری ایستاده؛ خاص و جادویی. همین را بهش گفتم و وقتی گفتم، توی صورتش خواندم که با بیان این حس طلایی یک قدم دیگر بهش نزدیکتر شدهام. دیگر چه باید میگفتم؟ هفتاد و دو ثانیه وقت داشتم و تقریبا هیچکاری نمیتوانستم بکنم، جز این که بروم سر اصل مطلب؛ «اِ بعضی وقتا ... آدما برای گفتن ... مهمترین ... حرف زندگیشون ... کوتاهترین زمان ممکن رو دارن ... راستش من حالا توی یه همچین موقعیتیام. آآآم تازه باید قبلش از یه چیزهایی هم مطمئن بشم. اِ یعنی میخواستم بپرسم ... آآآ البته امیدوارم از بیمقدمه بودنش ناراحت نشین ... شرایطم رو درک کنین ... اوووووم ... میخواستم بدونم شما ازدواج کردین یا مردی توی زندگیتونه؟» و این جملهی آخر را خیلی تند گفتم، جوری که نفسم وقت نکند دوباره قطع و وصل شود. جالب بود که پاهایم میلرزیدند. اگر ندویده بودم، امکان نداشت وسط حرف زدن آنقدر نفسم بند بیاید! قلبم جوری تالاپ، تولوپ میکرد که انگار یکی دارد با چوب بیسبال مرتب میکوبد روی سینهام. میدانستم حسابی سرخ شدهام. داغیاش را حس میکردم، آنجور که «جری» با چکش میکوبد روی دُم «تام» و نوک دُم او قرمز میشود و ذُق ذُق میکند.
همچنان زل زده بود توی چشمهایم انگار که دارد تهوتویم را در میآورد یا شاید بالا و پایینم میکند، ببیند حرف دلم را زدهام یا دارم دستش میاندازم؟ البته حالتش تا حدودی هم شبیه فکر کردن بود. فکر کردن؟ فکر کردن به چه؟ شاید به این که چطور دست به سرم کند؟ یک جواب سر بالا بهم بدهد و راهش را بکشد و برود، البته بدون این که به غرورم لطمه بزند. شاید هم بخواهد داد و بیداد راه بیندازد اما نه، یک چنین دختر اصیلی هیچوقت کولیبازی درنمیآورد یا این که بخواهد فحش بدهد و اینجور ادا، اطوارهای مخصوص آدمهای سطح پایین. حتی بقدری باشعور بود که میدانم درک میکرد ممکن است در طول روز پسرهای زیادی عاشقش شوند و وقت و بیوقت ازش بپرسند ازدواج کرده یا نه؟
برای نشان دادن عجلهام هم که شده به ثانیه شمار چراغ راهنمایی نگاه کردم و با یکجور خودشیرینی خاص اینگونه موقعیتها زود چشمهایم را برگرداندم سر جای اولش. بیستوچهار ثانیه مانده بود تا سبز شدن و من هنوز منتظر یک تغییر توی حالت چشمهای او بودم. با همان وقار کُشنده رد نگاه مرا گرفت تا تابلوی ثانیه شمار و از همان راه رفته، برگشت روی صورتم، سُر خورد تا روی سینهام و همینطور رفت پایین تا سنگفرش کف پیادهرو. در ادامه خودش را رو به عقب کش داد، سرش را بالا آورد و لبخندی زد که اگر بگویم حاکی از تاسفش بود، به نظر میرسد دارم از خودم تعریف میکنم اما واقعا اینطور بود. در نهایت هم دست چپش را بالا آورد تا حلقهی الماسنشان مخصوص نامزدها را توی انگشت لعنتیِ یک مانده به آخرش بینم. به همین سادگی.
صدای بوق ممتد چند ماشین شنیده می شد. چهار، پنجتایی گیر کرده بودند پشت شورولت. چراغ سبز شده بود و اگر نمیرفتم سراغ ماشین، ممکن بود یکی از آن دیوانهها بزند به سرش و بکوبد بهش، داغانش کند، ضمن اینکه دیگر کاری نداشتم، بکنم. شریک کس دیگری بود و کاریش هم نمیشد کرد. خودم را جمع و جور کردم؛ «یک انسان متمدن توی چنین موقعیتی چه کار باید بکند؟» و خب مشخصاً از اینکه مزاحمش شده بودم، عذر خواستم. صدایم میلرزید و من از این موضوع بدم میآمد. سعی کردم برای ادامهی خداحافظی صدای صافتری داشته باشم اما نشد. به خاطر این مسئله تحت تاثیر قرار گرفت. هر طور که بود کلمهی خداحافظ را گفتم و دویدم وسط خیابان. تصمیم گرفتم سوار ماشین که شدم دیگر بهش فکر نکنم، دستکم تا وقتی که برسم فیلا واش یا جایی که آن همه ماشین نداشته باشد. آن وقت بنشینم و اتفاق افتاده را برای خودم تحلیل کنم، قانع شوم که همه چیز تمام شده و بعد بروم سراغ بقیهی زندگیام.
درِ ماشینم را که باز کردم، ناخودآگاه سرم را چرخاندم سمت پیادهرو، شاید به امید تماشای آخرین تصاویر از زن باوقاری که قول انگشت یکی مانده به آخر دست چپش را به مرد دیگری داده بود. هنوز همانجایی که داشتیم حرف میزدیم، ایستاده بود و داشت صدایم میزد! دستش را با تقلا برایم تکان میداد، جوری که انگار کار مهمی باهام دارد. لبهایش مدام در حرکت بودند. چرا نمیشنیدم چه میگوید؟ زیر چشمی نگاهی انداختم به رانندهی جاکش ماشین عقبی. سوار یکی از آن آشغالهای کُرهای شده بود. توجهم را که دید، حتی به خودش زحمت نداد سرش را بیاورد بیرون. همانطور پشت فرمان یک چیزهایی بلغور میکرد و دو دستش را حواله میداد سمت من. از این شسته، رُفتهها بود که قطعا جرأت فحش دادن نداشت، فقط اعتراض میکرد؛ اینست که میگویم جاکش بود!
باید برمیگشتم به پیادهرو؟ شورولت را چه میکردم؟ اگر رانندهی ماشین عقبی با همهی سوسول بودنش، میزد به سیم آخر و میکوبید بهش چه؟ مگر به جانم بسته نبود؟ شاید نبوده که ماشینهای در حال حرکت را یکی، یکی دریبل زدم و دویدم سمت پیادهرو. خیالم راحت بود که آنجاست و مرا میبیند که دارم برمیگردم پیش او، اینست که همهی حواسم را داده بودم به ماشینهایی که برای عبور از تقاطع توی سیودو ثانیهی باقیمانده با هم مسابقه گذاشته بودند. سرعت حرکتم را با سرعت بالای ماشینهای در حال عبور هماهنگ کرده بودم تا هر چه زودتر برسم به پیادهرو که نگاهم با نگاه نگرانش تلاقی کرد. دستش را مشت کرده بود جلوی دهانش انگار که دلشوره دارد اسبش توی پیست کلهپا نشود. چشمهایش کوچکترین حرکات مرا میپاییدند، چشم هایش؟ بله، چشمهایش و آن نگاه متفاوت، خاص و درگیرکننده. اگر زن بودم، رد خور نداشت که توی دو ثانیه میفهمیدم ته دلش چه میگذرد؛ زنها خبرهی این کارند، من اما توی آن هیر و ویرِ زمان و مکان فقط میتوانستم یکسری برداشتهای حسی گنگ داشته باشم از نگاهی که انگار سالهاست باهاش آشنایم. فقط میتوانستم این را بفهمم که همه وجودش اضطراب است، جز چشمهایش و آیا این عادی بود؟
به یکباره وا رفتم، ایستادم. دستهایش را به التماس پیش آورد و بیاختیار جلو دوید که مراقب باشم. چرا ایستادم؟ دست خودم نبود و همین که ایستادم یک کامیونت از راه رسید و کوبید بهم.
سرم گرم و سنگین شده بود. فکر میکنم خون از چند جایش فواره میزد. چشمم سیاهی میرفت اما نگاه از او برنمیداشتم. دیدم که سراسیمه به سمتم دوید، همانجا وسط خیابان کنارم نشست، دستهایش را گرفت دور صورتم و فریاد زد: «زندهاس، کمک کنین. لطفا کمک کنین» گریه هم میکرد؟ شوری نوک زبانم مال اشکهای او بود یا خون خودم؟ خون مگر شور است؟
هیچکدام از ما هیچوقت لحظههای آخر زندگی را تجربه نمیکنیم مگر این که بهش برسیم، البته ممکن است پیش بیاید که توی موقعیتهایی مثل آنچه من گرفتارش بودم، فکر کنیم داریم لحظههای آخر زندگیمان را سپری میکنیم، آن موقع است که باید تصمیم بگیریم آن لحظات را صرف چه کاری بکنیم و من بدون توجه به دردی که داشتم، بدون توجه به نگرانیام برای کوروِت و حتی بدون این که یاد خدا بیفتم و احتمالا بخواهم از گناهانم بگذرد یا زنده نگهم دارد، تصمیم گرفتم با ارزشترین لحظههای زندگیام را صرف تماشای دختری بکنم که عاشقش شدم و وقت نشد بفهمم طرف ریگی به کفش دارد یا نه!/ پایان