مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| مردی که دوستش دارم

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آبان 1395

برخلاف او چُرتم نمی‌گیرد، کاملا هوشیار و سرحالم. بالش زیر سرم را بالاتر می‌گذارم، کمی خودم را توی تخت بالا می‌کشم و به پشت لم می‌دهم به تاج منبت‌کاری شده‌ی تختخواب‌مان. نگاهی بهش می‌اندازم و تن سبزه‌ی نمکی‌اش را می‌کاوم. خال پشت شانه‌ی چپش را دوست دارم و همچنین عضلات در هم پیچیده‌ی سرشانه‌اش را. حس می‌کنم ممکن است سردش شود. دست می‌برم ملافه را تا زیر کتفش بالا می‌کشم. چند تار موی سفید روی چانه‌اش توجهم را جلب می‌کند؛ به خودم می‌گویم یادم باشد تاکید کنم ته ریشش را اصلاح کند. از جیب کاپشنش که کنار تخت افتاده، پاکت «لاکی استریک» قرمز کلاسیک و زیپوی نقره‌ای را برمی‌دارم، نخی سیگار می‌گذارم بین لب‌هایم و روشنش می‌کنم. بعد از اولین پُک دنبال چیزی هستم که خاکستر سیگارم را در آن بتکانم و تا بعد از پُک دوم هنوز چیزی نیافته‌ام. سیگار را روی سرامیک کف اتاق می‌تکانم و با خودم می‌اندیشم؛ چیزی که ازش مطمئنم اینکه؛ دوستش دارم و چیزی که ازش مطمئن‌ترم اینکه؛ خیلی دوستش دارم. همچنین چیزی که ازش مطمئنم اینکه؛ ما هیچ وقت نمی‌توانیم واقعا مال هم باشیم و چیزی که ازش مطمئن‌ترم اینکه؛ او هیچ‌وقت از صمیم قلب نخواسته ما مال هم باشیم، حتی می‌توان گفت؛ تلویحا هم این را نخواسته، چه رسد به اینکه از صمیم قلب بخواهد مال من باشد!

این البته همه‌ی ماجرا نیست؛ موضوع اصلی‌تر این است که من این مرد را دوست دارم، چون نمی‌توانم دوستش نداشته باشم! بله، همین قدر صریح، دردناک و در عین حال دلنشین! راستش به نظرم آدم‌ها احمقند اگر فکر کنند چیزی قوی‌تر از عشق وجود ندارد؛ من با همه‌ی وجودم تجربه کرده‌ام و می‌دانم که چیزی قوی‌تر از عشق هم وجود دارد و آن وابستگی است. بله، وابستگی. من خودم با دو تا چشم‌هام دیده‌ام که می‌گویم وابستگی به مراتب قوی‌تر و موثرتر از عشق است.

من نمی‌توانم این مرد لعنتی که این طور گرم و مغرور و دلربا کنارم دراز کشیده را دوست نداشته باشم. نمی‌توانم حتی لحظه‌ای بدون او بودن را تصور کنم؛ حالا اینکه اسم بیماری من عشق است یا وابستگی، خب، این را هم نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم اینکه؛ بدون او نمی‌شود زندگی کرد، نمی‌توانم ... نمی‌توانم.

ما اینجا توی تختخوابی که خاطرات چندانی هم ازش ندارم، داریم چهارمین سال با هم بودن‌مان را جشن می‌گیریم و من تازه فهمیده‌ام این رابطه، آنطور که باید باشد، نیست؛ او بیشتر از علاقه، تعهد دارد و من بیشتر از عشق، نیاز! بله، این واقعیت جاری بین من و اوست. گاهی به خودم می‌گویم اگر او نبود، چه می‌شد؟ کسی جای من نبوده که بفهمد پاسخ به این سوال چقدر می‌تواند سخت و سهمگین باشد. اگر او نبود، من تنهاترین زن تاریخ در آستانه‌ی همه‌ی فصل‌های سرد و گرم سال بودم. برای من همین که او هست؛ یعنی همه چیز. سقف آرزوی من همین، بودن اوست و این، دردناک و در عین حال دلنشین است!

من محکومم به دوست داشتن او؛ این، حتی اگر اسمش وابستگی باشد هم گریزی نیست. می‌خواهم بگویم حتی اگر نوعی جنایت علیه بشریت هم محسوب شود، باز من دچار آنم. این را هم می‌دانم که اینطور بودنم گاهی برای او سخت می‌شود. می‌فهمم که برخی اوقات دارد تحملم می‌کند، حتی می‌خواهم بگویم اینقدر شعور دارم که متوجه باشم این شکل از رابطه چندان هم معقول و معمول نیست، اما خب، کیست که بتواند راه‌حل بهتری پیشنهاد کند؟ یک مرد دیگر؟ بله، خب می‌تواند راه‌حل مناسبی باشد. راستش پیش از او، مردان دیگری هم در زندگی‌ام بوده‌اند. چه بسا نزدیک به این احساسی که به این یکی دارم را به یکی، دو تا از قبلی‌ها هم داشته‌ام اما خب، این روزها به اندازه‌ی قدیم خوش شانس نیستم؛ اینست که از دست دادنش ریسک بزرگی محسوب می‌شود!

راستش دروغ چرا؛ از دست دادنش حتی ریسک نیست، بلکه خود مرگ است! نه، نه با وجود او حتی نمی‌توانم به مردی دیگر فکر کنم، انگار که در جمع این چند میلیارد آدم روی زمین فقط همین یکی مرد باشد و من جز او نمی‌توانم به هیچ مرد دیگری احساسی مشابه داشته باشم. چطور قبلا می‌توانستم؟ خب، این مال قبل از آشنایی‌ام با اوست، بعد از او هیچ مردی به اندازه‌ی او مرد من نیست. خب بله، ترس از دست دادنش مهمترین محرک هر روز زندگی من است؛ این را اعتراف می‌کنم اما که چی؟ زندگی همین است دیگر؛ نباید زیاد سخت گرفت!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%D9%87%DB%8C-%D8%AD%D8%B1%D9%81%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87-ya5bs7j3zplr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%DB%8C%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%B1-%D8%AA%D9%86%D8%AF-r2i4kfsqrona
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-ib9mcj1ih5br


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید