گفتوگوی پرتنش و ناراحت کنندهام با «لوسیا» که تمام شد، گوشی تلفن همراهم را پرت کردم سمت بالشتهای سفید و نرم تختخواب دونفره - لابد بابت اینکه خیالم راحت بود آسیبی بهش نمیرسد! - و خودم را رها کردم روی مبل راحتی کنار پنجره. همانطور که اعصابم خرد بدقولی لوسیا بود، دستی به صورت تازه اصلاح شدهام کشیدم و از ذهنم گذشت که چرا یکی از اتاقهای تراسدار هتل را رزرو نکرده بودم؟ نیمخیز شدم و از جیب جلویی کیف دستیام که روی چمدان پای تخت رها شده بود، جعبه سیگار و فندکم را برداشتم؛ بله، اگر اتاقی تراسدار رزرو کرده بودم، حالا دستکم میشد رفت رو به دریا نشست و حین سیگار کشیدن به آرامش رسید یا دستکم با مسافر اتاق کناری درد دل کرد؛ یک غریبه که خیالت راحت باشد بعدها هیچوقت او را نخواهی دید.
اتاقی که فکر میکردم میتواند چند روزی جای دنجی برای من و لوسیا باشد، حالا بیشتر شبیه سلول زندان بود؛ دستکم آنقدر دلباز نبود که بتوانم در آن جوری سیگار بکشم که با هر پُک بخشی از تنشهای درونم دود شوند و با شرجی دلپذیر هوا بیامیزند، اینست که بیهوا ـ جوری که حتی خودم هم غافلگیر شدم ـ از جا جهیدم، جعبه سیگار و فندکم را گذاشتم دم دست و به این فکر کردم که شلوارکی از چمدانم در بیاورم و بپوشم اما خیلی زود پشیمان شدم و به همان تیشرت و شلوار جین تیرهای که تنم بود رضایت دادم. در ادامه دوباره جعبه سیگار و فندکم را برداشتم و زدم بیرون.
توی لابی بیاختیار چشم چرخاندم، انگار که دلم بخواهد لوسیا را طبق قرارمان آنجا ببینم؛ با همان سرزندگی و لبخند گشاد زندگیبخشش اما خب جز زوجی پیر با ظاهر مردمان شرق آسیا که پیراهن و شلوارک نخی با گلهای درشت آبی و صورتی تنشان بود و با وسواس داشتند روی تبلت، نقشه را بالا و پایین میکردند، کس دیگری دیده نمیشد. حسی حسابگرانه مرا برد سمت مسئول پذیرش هتل تا ازش بپرسم «آیا میتوانم اتاقم را که برای پنج روز رزرو شده با یک اتاق یک تخته و تراسدار برای امروز و فردا عوض کنم و باقی پولم را که پیشتر به صورت اینترنتی پرداختهام، پس بگیرم یا نه» که طرف با خوشرویی بهم گفت؛ موضوع را با مدیریت هتل در میان گذاشته و نتیجه را در اولین فرصت بهم اطلاع خواهد داد. به مراتب از همکارش که شب گذشته مرا پذیرش کرده بود، خوشبرخوردتر بود.
محوطهی هتل را توی یک خط مستقیم به سمت ساحل قدم زدم. صد متر اول سنگفرش بود و بعد ماسههای یکدست نارنجی تا خود دریا. قبل از پا گذاشتن روی ساحل ماسهای، کفشهایم را در آورده و با گره زدن بندهایش، دور گردنم آویخته و پاچهی شلوارم را نیز تا بالای ساقم تا زده بودم. گرمای ملایمی که از کف پایم خودش را بالا میکشید، خوشایند بود. از آن ته، دریا نیلگون بود، چند تایی زن و مرد آبتنی میکردند و لب ساحل آنجا که رفت و آمد مداوم موجها، ماسهها را خیس نگه میداشت، بچهها مشغول بازی بودند؛ عدهای با والدینشان قلعههای شنی درست میکردند و چند تایی هم مشغول بازیهایی بودند که فقط خود بچهها ازش سر در میآورند. عقبتر عده زیادی حوله پهن کرده بودند و حمام آفتاب میگرفتند؛ آدمهایی بیشتر سفید پوست، هر چند زرد و سیاهان قابل توجهی هم بینشان قابل تشخیص بودند. باز هم عقبتر تا جایی که من ایستاده بودم ازدحامی از آدمها دیده نمیشد. چند نفری میرفتند یا برمیگشتند و در دویست متری سمت چپ من، پسربچهای حدودا سیزده تا پانزده ساله به تنهایی داشت قلعه باشکوهی درست میکرد. میشد گفت یک مهندس کوچولو بود، چون قلعهای که مشغول ساختنش بود با آنچه سایر بچهها از سر تفنن سر هم میکردند، فرق داشت. کلی شن و ماسه خیس داخل سطل نسبتا بزرگی انباشته بود و در محوطهای حدودا دو متر در دو متر توانسته بود دیوارههایی سی سانتی ایجاد کند که محل تلاقیشان را باروهایی کمی بلندتر از دیوارههای دندانهدار تشکیل داده بودند. حالا هم داشت برج اصلی را بنا میکرد. بیاختیار به سمتش رفتم تا روی نیمکت کنار قلعهی نیمساختهاش سیگاری بکشم و کارش را تماشا کنم. شاید هم چند توصیه مهندسی بهش میکردم.
تازه پُک سوم را زده بودم که دیدم دست به کمر با نوعی بیتفاوتی خاص شبیه پیرمردهای ایتالیایی بعد از فصل شرابگیری، زُل زده به من؛ نگاهش عمیق و شماتتبار بود، شبیه نگاه پدرم وقتی اشتباه میکردم و ترجیح میداد به جای تذکر دادن، فقط نگاهم کند. لبخندی زدم و از قلعه نیمساختهاش تعریف کردم. بیمقدمه گفت: «هیچ متوجه هستید، دود سیگار برای بچههای زیر دوازده سال چقدر میتونه بد باشه؟ حالا درسته من سیزده سالمه اما احساس میکنم برای منم بده» و طلبکارانه منتظر واکنش من ماند. انتظار چنین برخورد سطح بالایی از یک پسربچه سیزده ساله را نداشتم و به همین دلیل چند ثانیهای مبهوت ماندم. دست آخر سیگارم را لای ماسههای زیر پایم خاموش کردم و برخاستم و چند قدمی تا سطل زباله رفتم. برای منی که از هر پُک سیگاری که میکشم نهایت لذت را میبرم، دور انداختن آن نخ سیگار نیمکشیده مثل این بود که در عین گرسنگی بشقاب غذایم را توی سطل زباله خالی کنم!
توی بیست دقیقه گذشته توانسته بودم با ارائه چند پیشنهاد مهندسی مناسب، بهش توی ساخت متوازن برج اصلی قلعهاش کمک کنم و خب همین موضوع اعتمادش را به طور نسبی جلب کرده بود. در مورد پدر و مادرش پرسیده بودم که با انگشت نشانشان داده بود که نزدیک ساحل زیر سایبان چرت میزدند. سخت مشغول کار بودیم و قلعه کم کم داشت به لطف دانش و تجربه من خیلی بهتر از چیزی که انتظارش را داشت، کامل میشد. مشخصا از حضورم راضی بود و دستم را باز گذاشته بود تا هر طور که صلاح میدانم ساخت قلعه را به آخر برسانیم. ازم پرسیده بود «آیا همیشه تنها سفر میکنم؟» که خب بیملاحظه و صادقانه جوابش را دادم و تعریف کردم که با دوست دخترم لوسیا اینجا قرار داشتم اما او نیامد، چون ترجیح داده بود آخر هفته را با دو فرزندش ـ و احتمالا شوهر سابقش ـ بگذراند. همین شد که سر دلم باز شد و از چالشهایم با لوسیا برایش گفتم، شاید به این دلیل که حس میکردم بچهتر از آن است که اصلا متوجه شود چه میگویم. بهش گفتم که سه سال است لوسیا را توی زندگیام دارم و هر روز بیشتر و بیشتر بهش وابسته شدهام. اوایل تنها و درمانده بود. هشت ماه قبل از آشناییمان از همسرش جدا شده و به خاطر کارش به شهر من نقل مکان کرده بود اما حالا مدتی است که بیش از پیش بچههایش را میبیند و در حالی که قصد داشتیم خیلی جدی به ازدواج فکر کنیم، به خاطر شرایط فرزندانش تحت فشار است. از سویی عاشق من است و از طرفی هم نمیتواند نسبت به سرنوشت دوقلوهایش که حالا به سن مدرسه رفتن رسیدهاند، بیتفاوت باشد.
من تقریبا دست از کار کشیده بودم و داشتم یکریز برای پسرک حرف میزدم؛ از لوسیا گلایه و از اینکه دلم شکسته بود، ابراز ناراحتی میکردم. حتی به اینکه دچار حسادت به حضور دوست دخترم کنار شوهر سابقش هستم هم اشاره کردم. پسرک گفت: «بهش گفتید؟» و وقتی دید متوجه منظورش نشدم، ادامه داد: «به خانم لوسیا در مورد این حسهایی که دارید، چیزی گفتید؟ مثلا بهش گفتید که تصمیمش چیه؟» و من که دیگر به پخته و سنجیده حرف زدن پسرک عادت کرده بودم، برایش توضیح دادم که لوسیا مدام میگوید عاشق من است و مطمئنم که شرایط پیش آمده برای او هم سخت است. الان هم مجبور بوده که پیش بچههایش باشد وگرنه حتما میآمد.
داشتم میگفتم؛ مشکلم اینست که نمیدانم چه باید بکنم و دارم در تعارض بین علاقه شدیدم به لوسیا و واقعیتهایی که بر زندگی او حاکم است، لِه میشوم که پسرک بیمقدمه گفت: «به نظرم شما آدم احمقی هستید. مهندس محشری به نظر میرسید اما احمقید ...» و مشتی ماسه برداشت و من دیگر ادامه حرفش که جویده و زیر لب بیان شد را نشنیدم، ضمن اینکه از این صراحت آمیخته به بیتربیتیاش شوکه شدم. برای ترمیم غرورم هم که شده توضیح دادم؛ او بچه است و فعلا نمیتواند پیچیدگی روابط آدم بزرگها را درک کند. مثلا اینکه فردی توی آغاز دهه سوم زندگیاش برسد به پیچ تند یک مواجهه عاطفی و نداند که چطور باید بین انتظاراتش از طرف عشقیاش و واقعیتهای زندگی که بیرحمانه خودشان را به رابطه و اجزایش تحمیل میکنند، تناسب برقرار کند.
کار قلعه تمام شده بود و پسرک داشت لکهگیری میکرد. ازم به خاطر کمکی که کردم، تشکر کرد و بهم اطلاع داد که به سراغ پدر و مادرش میرود تا اثرش را نشانشان بدهد و با قلعه عکس بگیرند. در ادامه ازم پرسید آیا مایلم توی عکسها باشم؟ لبخندی زدم و با بهانه کردن خستگیام، آماده برگشتن به اتاقم شدم. باز بیمقدمه گفت: «شما الان مستاصلید و ترجیح میدید تنها باشید و سیگار بکشید اما مستاصل نباشید. احمق هم نباشید، چون مشخصه که خانم لوسیا انتخابش رو کرده؛ این رو هیچوقت بهتون نمیگه. این چیزیه که خودتون باید بفهمید و اگر این قدر احمق باشید که نفهمید، روزی باهاش مواجه خواهید شد. یک مواجههی دردناک» و بعد دوید سمتی که میگفت پدر و مادرش آنجا هستند.
توی محوطه هتل دستها و پاهایم را شستم، کفشم را پوشیدم و برگشتم به اتاقم. دلتنگ و عصبی رها شدم روی تختخواب و حس کردم جسم سختی توی پهلویم فرو رفت. دست کردم گوشیام را کشیدم بیرون و رمز ورود را زدم. پیامی از لوسیا داشتم./ پایان