مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| دغدغه‌ی قابل درک پسرِ سفیدِ بلند با شانه‌های پهن

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - دی 1394

آن روز که آنجا در گوشه‌ی دنج سالن اصلی دفتر محل کار مشترک‌مان، داشتیم در مورد حیوان درونش صحبت می‌کردیم و البته بیشتر من می‌گفتم و او می‌شنید را نمی‌توان لحظه‌ی آشنایی‌مان دانست، چرا؟ چون قبل‌تر اتفاقی بین‌مان افتاده بود. می‌خواهم بگویم آشنایی من و آن زن حتی به زمانی برنمی‌گردد که او به عنوان همکار جدید به ما پیوست، تازه چند وقت بعد که آن اتفاق بین‌مان افتاد را می‌شود آغاز آشنایی‌مان قلمداد کرد.

از نظر من حیوان درون او روباه بود؛ سیّاس، فریبنده، جاه‌طلب و چند تا ویژگی دیگر اما خب اصلش از اول هم مهلت نمی‌داد تحلیلش کنم. حدس می‌زدم از آن دسته افرادیست که اعتقاد دارد هدف، وسیله را توجیه می‌کند و داشتم دنبال ترکیبی از واژه‌های مناسب می‌گشتم که این را ازش بپرسم اما مدام بین حرف‌هایم می‌پرید که مطمئن است حیوان درونش عقاب است، اگرچه از ماهی هم بدش نمی‌آمد.

اینکه می‌گویم آشنایی ما برمی‌گردد به اتفاقی که بین‌مان افتاده، منظورم این نیست که آن اتفاق، خاص بوده از آن دست اتفاقاتی که وقتی بین دو نفر رخ می‌دهند، آنها را تا مدت‌ها گرفتار هم می‌کنند، نه، اتفاقی که می‌گویم، اینقدر معمولی بود که احتمال داشت پیش از من، بین او و افراد دیگری هم رخ داده باشد؛ همین قدر روزمره! حرف من این است که آن اتفاق خیلی معمولی باعث شد به چشم هم بیاییم، دست کم خود من این طور بودم که بعد از آن اتفاق معمولیِ دو نفره که باعث شد چند کلام با هم حرف بزنیم، تازه متوجهش شدم!

لا‌بلای اولین گفت‌وگوهای‌مان در مورد مادرش باهام حرف زد؛ اینکه روانشناس است و این را خیلی ساده گفت، آنطور ساده که آدم‌ها توجه چندانی بهش نکنند یا در بهترین حالت بگویند «هوم» و سر تکان دهند، جوری که نفهمی قضیه برای‌شان چه مفهومی دارد؛ آیا بابت داشتن چنین مادری، ازش تمجید می‌کنند؟ حسادت‌شان برانگیخته شده؟ برای‌شان مهم نیست، چون هر کس بالاخره شغلی و تخصصی دارد؟ اساسا نمی‌توانند هیچ تصور نامتعارفی از زنی که روانشناس و مادر اوست، داشته باشند؟ برای من اما این «مادرم روانشناسه» تاثیرگذارترین چیزی بود که امکان داشت ازش بشنوم، آن قدر تاثیرگذار که همان موقع مطمئن شدم حتی اگر ارتباط ما چیزی بیش از پنج سال هم طول بکشد، او دیگر نخواهد توانست بار دیگر آن طور مرا تحت تاثیر قرار دهد.

ما همین طور پیش رفتیم؛ کمی بیشتر در مورد مادرش حرف زدیم، حیوان درون من، میوه‌ی درون‌مان، «صد سال تنهاییِ» مارکز که رمان محبوبش بود، «کازابلانکا»ی لعنتی که فیلم محبوب من بود، کوئیزهای فیس‌بوک که تازه، تازه باب شده بود و او کمکم کرد اکانتی برای خودم بسازم. ما همین طور پیش رفتیم و بعدتر هر دو فهمیدیم در هم اثر کرده‌ایم؛ چه جور اثری؟ راستش من این را هیچ‌وقت نفهمیدم!

او به پسری علاقه‌مند بود؛ سفید پوست، بلند بالا با شانه‌هایی پهن. کنار هم می‌نشستند دور یک میز کنفرانس مانند. اینکه چی بین‌شان می‌گذشت یا در چه سطحی از رابطه قرار داشتند، برایم اهمیتی نداشت اما گویا برای پسرِ سفیدِ بلند با شانه‌های پهن، قضیه طور دیگری به نظر می‌رسید، چون یک بار در کنجی خلوت از خیابان منتهی به دفتر کار مشترک‌مان جلویم را گرفت که دوستش دارد و صمیمیت رو به ازیاد بین من و او آزارش می‌دهد اما نمی‌داند چه باید بکند؟!

از پسرِ سفیدِ بلند با شانه‌های پهن پرسیدم آیا وقتی زن مورد علاقه‌اش همین سطح از اجتماعی بودن (و چه بسا بیشتر) را در ارتباط با مردهای دیگر هم بروز می‌دهد یا مثلا پیش می‌آید که برای دستیابی به هدف، وسیله را توجیه کند، باز هم از این دست احساسات دارد یا نه که جواب داد در آن موارد به هیچ عنوان چنین حسی بهش دست نمی‌دهد و فقط روی من حساس است!

دست کردم داخل جیب سمت چپ اورکت آمریکایی‌ام، پاکت بهمن سوئیسی و قوطی کبریت را درآورم، سیگاری گیراندم و دوباره ازش پرسیدم آیا تا به حال سیگار کشیده؟ که پاسخش منفی بود. گفتم: «دوست داری یکی امتحان کنی؟» که باز سرش را به علامت نفی تکان داد، اینست که به نظرم رسید دیگر کاری با هم نداشتیم؛ با آرنج دست راست کنارش زدم، مسیر خانه را در پیش گرفتم و رفتم توی این فکر که بهم گفته بود برایش جالب است که من هم مثل مادرش پای نوشته‌هایم را تاریخ می‌زنم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%DA%86-%D8%AA%D9%86%D8%AF-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%88%D8%A7%D8%AC%D9%87%D9%87%DB%8C-%D8%B9%D8%A7%D8%B7%D9%81%DB%8C-hmiw2aclinel
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82%DB%8C-v0pxhtqrpinj
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86-smtxnqgstkc9


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید