مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| عینکی برای چشم‌هایش

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اسفند 1388

اصل این که عینکی شد، همه‌اش بر می‌گردد به آن مجله‌ی «دانستنیها»ی دوست داشتنی. عجیب هم نیست که نوجوانی تشنه‌ی دانستن و بیشتر دانستن باشد و این وسط از میان تمام مجلات زرد و سیاه و سپید، بچسبد به دانستنیها و مثل خوره بیفتد به جانش انگار که خوره افتاده به جانش!

دانستنیها برای خیلی از بزرگ و کوچک‌های همدوره او چیزی بود که همه چیز بود. وقتی دانستنیها را بستند اما چند وقت بعد دوباره روی پیشخوان دکه‌ها قد کشید و با آن هیکلش که یک هوا بزرگتر از سایر مجلات بود، پهن شد وسط جریده‌های رنگ و وارنگ دیگر، انگار که معجزه‌ای به بزرگی تشکیل دوباره‌ی گروه «مدرن تاکینگ» رخ داده است.

توی همان حول و حوش بود که دانستنیها در یک شماره، پنجاه تصویر سه بعدی گذاشت و داد دست مردم. از همان تصویرها که باید چند ثانیه به یک نقطه‌اش خیره می‌شدی تا از میان شکل‌های هندسی گاه منظم و بیشتر نامنظمش یک چیز سه بعدی قُلپی بزند بیرون و تو آن قدر عشق کنی، انگار که چند ده سال پیش نوباوه‌ای سر بچسباند به یکی از منفذهای گرد جعبه‌های شهر فرنگ و سیر تماشا کند آن همه قشنگی را.

یک وقت‌هایی هم با خودش می‌اندیشید شاید یکی از احمقانه‌ترین کارهای دنیا بود که توی آن زیر زمین نه چندان روشن، دور از چشم مادری که همیشه نسبت به چشم‌های نوجوان زیادی کتابخوانش حساس بود، مبادا که ضعیف شوند، نشست و پنجاه بار زل زد به یک نقطه از آن جادوهای رنگی و پنجاه تصویر سه بعدی دید و لذتش را برد و آخ که چه عشقی کرد اما خب تماشای آن پنجاه افسون سحرانگیز همان و عینکی شدن همان. تشخیص چشم پزشک آستیگماتیسم بود؛ تغییر شکل و انحنای غیر متعارف قرنیه به دلیل تحمل فشار بیش از حد!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%DA%86%D8%B4%D9%85-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%DA%86%D8%B4%D9%85-uhuqwxwj5dsm
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%A7%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%DA%98%D9%86%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D8%B7%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%DA%86%D8%A7%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%B4%D8%AA-%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-nylobutdoh7h
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%AA%D9%88-ki9g6azg2dsi



داستانداستان کوتاهروانشناسیکتابادبیات
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید