مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| توی یک سپیده‌ی طوسیِ سرد

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1398

باهاش توی یک کافه در جاده‌ای کوهستانی آشنا شدم؛ ساختمانی دو طبقه با نمایی چوبی و تابلوی نئونی بزرگی با طرح یک گنجشک آبی رنگ که زیرش نام کافه را هم با همان رنگ نوشته بودند و چشمک می‌زد. کافه را روی یک محوطه‌ی بزرگ بتنی ساخته بودند (احتمالا برای در امان ماندن از سیلاب‌های فصلی) جوری که وقتی از جاده، چند متری وارد شانه‌ی خاکی می‌شدی و ماشین را پارک می‌کردی جلوی محوطه، لازم بود چند پله بالا بروی، سمت چپ و راستت کیف کنی از تراس‌هایی دلباز با نرده‌هایی از قطعه چوب‌های ضربدری نه چندان منظم و بعد تازه از دری که دقیقا وسط عمارت بود وارد شوی.

از عصری که توی شهر ناهار خورده بودم تا آن موقع که حدود دو ساعت مانده بود به نیمه شب، یکسره داشتم می‌راندم؛ جاده کوهستانی بود و در مقاطعی بی‌چراغ. باران شدید یک ساعت پیش تبدیل شده بود به بوران؛ مشخصاً شب سختی در پیش بود. من از نیم ساعت قبل مترصد دیدن جایی بودم که بشود توقفی کرد، چیزی خورد و از یک فرد محلی باتجربه پرس‌وجو کرد که می‌توان شب را تا «سرچشمه» راند یا نه که در نهایت رسیدم به آن کافه‌ی بین راهی.

آدرس سرچشمه را توی یکی از سفرهایم، پیرزن کولی زیبایی بهم داد. چشم‌هایش سبز بود و همین که دستم را گرفت توی دستش، سر به افسوس تکان داد که مردی به جوانی من نباید درونش اینقدر پر از تلخی باشد؛ یعنی می‌خواهم بگویم درست است که وقتی یک پیرزن کولی با چشم‌های سبز زُل می‌زند توی چشم‌هایت و در اِزای رساندنش به دهکده‌ای که خواهرش در گورستان آنجا خوابیده، آدرس سرچشمه را می‌دهد برای درمان زخم‌های درونت اما نمی‌توانی باور کنی سر کوهی که پنج قله دارد و یک قله‌اش کوتاه‌تر از چهار قله‌ی هم‌اندازه‌ی دیگر است، چشمه‌ای وجود دارد که در سال فقط یک هفته به بهار می‌جوشد و توی این یک هفته هر که از آبش نوشید، فراموش می‌کند همه‌ی تلخی‌های نشسته به جانش را؛ با این حال برای یکی مثل من که سفر کردن کسب و کارم است، همین که سوژه‌ای باشد برای عکاسی و آدرسی برای رفتن و رسیدن، کافیست تا بزنم به دل جاده.

داخل کافه با سالنی L مانند مواجه شدم که قاعده‌ی پایینش عریض‌تر و بزرگتر بود. سمت چپِ درِ ورودی و دقیقا توی پای عمود، کانتر بار قرار داشت که روبرویش پله‌های چوبی منبت‌کاری شده‌ای به طبقه بالا می‌رسید و هر دو طرف سالن را هم میز و صندلی و مبلمان رنگ و رو رفته چیده بودند. کافه‌چی داشت با جدیت بهم هشدار می‌داد که کولاک سختی در پیش است و عقل حکم می‌کند مثل سایر مسافرها آب داخل رادیاتور ماشینم را خالی کنم و شب را همانجا بمانم. دستم را گرفته بودم دور فنجان چایی‌ام و داشتم از گرمایی که کف دستم را نوازش می‌کرد، لذت می‌بردم.

اولین بار نیمی از او را دیدم، همان‌طور که روی آرنج چپم تکیه داده بودم به بار و چایی‌ام را مزه می‌کردم، نگاهم سو گرفت ته سالن؛ با چند مرد و زن دیگر نشسته بود دور میزی مستطیلی و به حرف‌های‌شان گوش می‌داد. از آنجا که من ایستاده بودم، مردی با موهای جوگندمی پشت به من به تنهایی عرض پایینی میز را اشغال کرده بود. سمت راستش یک پیرزن ریز نقش و مردی درشت‌هیکل و سبزه نشسته بودند و سمت چپ هم زنی جوان با صورتی دراز، مردی با نگاه خیره و قد متوسط که مشخص بود قسمت جلویی سرش را مو کاشته و در نهایت او که فقط نیم‌رُخش پیدا بود؛ صورتی سفید با چشم‌هایی غمگین و کمرنگ‌ترین لبخند دنیا. موهایش را از فرق باز و به دو طرف سرش شانه کرده بود. رُژ لب ملایمی زده بود و مدام نوک گیسوانش را دور انگشت اشاره‌ی دست چپش می‌پیچید. آن طرف‌تر دو پیرمرد که ظاهرشان به محلی‌ها می‌خورد، داشتند تخته نرد بازی می‌کردند و بقیه میز و صندلی‌های قاعده‌ی بالایی سالن خالی بود. چرخیدم این طرف و روبروی بار را هم از نظر گذراندم؛ زن و مردی میانسال با دختری نوجوان نزدیک پله‌ها لمیده بودند روی سه مبل تک دور میزی گرد و نزدیک‌تر به من اکیپی از سه زن و پنج مرد جوان که ظاهری شبیه طبیعت‌گردهای حرفه‌ای داشتند هم بی‌خیال سرمایی که با هر بار باز و بسته شدن در ورودی به سمت‌شان حمله می‌کرد، دو میز مربعی را به هم چسبانده بودند و گرم و پرحرارت خاطره تعریف می‌کردند. من داشتم فکر می‌کردم اگر قرار باشد شب را آنجا توی کافه‌ی بین راهی به سر ببرم، مناسب‌ترین کاناپه برای پهن کردن کیسه خوابم کدام خواهد بود؟

از رسیدگی به ماشین که فارغ شدم، کیف دوربین‌ها و کیسه خواب را برداشتم و برگشتم سمت کافه که دیدم توی تراس ایستاده و سیگار می‌کشد. سیگاری گوشه‌ی لبم گذاشتم و با اینکه فندک داشتم، بهش نزدیک شدم و گفتم: «وقت بخیر ... آتیش دارین؟» و سعی کردم فاصله‌ام را باهاش حفظ کنم. در یک نگاه براندازم کرد و من از ذهنم گذشت که یعنی در موردم چه برداشتی داشته است؟ خودم را از دید او مرور کردم؛ قد بلند و ترکه‌ای با موهای مجعد و چشم و ابروی مشکی. ته‌ریش سه روزه داشتم، کاپشن بادگیر «سالامون» دودی تنم بود با شلوار جین مشکی و بوت «کاترپیلار». چهره‌اش بی‌حالتی اولیه را حفظ کرده و چشم‌هایش همچنان غمگین بود. از نظر من همین که از حضور یک‌باره‌ام جا نخورده بود، نشانه‌ی خوبی محسوب می‌شد. فکر می‌کردم در بهترین حالت فندکش را بهم بدهد اما خب پشت به باد یک دستی روشنش کرد و گرفت سمتم. قدمی جلوتر گذاشتم و سیگارم را گیراندم و ازش تشکر کردم. ایستادیم به سیگار کشیدن و من سر صحبت را باز کردم؛ از خودم گفتم که کارم مستندسازی و عکاسی طبیعت است و در نهایت قضیه‌ی زن کولی و سرچشمه را هم بازگو کردم. توجهش حسابی جلب شده بود و با تاکید می‌پرسید واقعا چنین چشمه‌ای وجود دارد و واقعا فقط سالی یک بار آن هم یک هفته مانده به بهار می‌جوشد؟ برایم جالب بود که مثل خود من، توجه او هم بیشتر به این دست ویژگی‌های چشمه جلب شده بود تا افسانه‌ی شفابخشی‌اش. این را بهش گفتم که لبخند زد.

تازه اُملتی را که حکم شامم را داشت، تمام کرده بودم که دیدم با همراهانش برای خواب راهی طبقه بالا شدند. تا من یک چایی بنوشم به تنهایی برگشت پایین، مستقیم آمد سر میزم و گفت: «بریم سیگار بکشیم؟» که خب پذیرفتم. سیگارم را روشن و خودش را معرفی کرد، یعنی فقط اسم کوچکش را گفت؛ برخلاف من که خودم را کامل معرفی کرده بودم. در مجموع هم برایم مهم نبود اطلاعات دقیقی ازش داشته باشم. زن و مردهای زیادی این‌طور سر راهم قرار گرفته بودند؛ چیزی خورده بودیم، سیگاری کشیده و گپی زده بودیم و بعد هم هر کس راه خودش را رفته بود، حتی خیلی برایم پیش آمده بود که آدم‌های مختلفی مدتی همسفرم شوند، مثل همان زن کولی و می‌خواهم بگویم اساسا بخش مهمی از جذابیت سبک زندگی‌ام همین مواجهه‌ی گذرا و موقت با آدم‌ها بود. اینکه می‌دانستم بالاخره جایی از سفر اَزشان جدا می‌شوم آرامش‌بخش بود. تصور اینکه کسی مدتی طولانی همسفرت باشد، دیوانه کننده است.

کولاک همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد شروع شده بود و اینست که ما دو تا داخل کافه کنار شومینه جای دنجی پیدا کرده و نشسته بودیم به گپ زدن تا خود صبح؛ از هر چیزی که توی دنیا بشود در موردش حرف زد، حرف زدیم و خب راستش اصلا نفهمیدیم کِی صبح شد. جدی و بدون ذره‌ای احساس می‌گفت؛ حرف زدن با من خوب است. اینکه خوب می‌فهممش، خیلی می‌دانم و صدایم تسکینش می‌دهد. می‌گفت؛ خزانه‌ی لغاتم بی‌نهایت است و خوب بلدم به واژه‌ها احترام بگذارم. دست آخر با نوعی افسوس زنانه تاکید کرد: «می‌دونی چیه؟ در واقع قسمت سخت همصحبتی با تو اونجایی‌ست که بعدتر، نبودنت آزار دهنده خواهد شد» و لبخند زد.

آدم‌ها که بیدار شدند برای صبحانه، زدیم بیرون برای سیگاری دیگر و خب تا چشم کار می‌کرد برف بود. جاده مسدود و مملو از برفی بود که همچنان تند و ریز می‌بارید. وقتی برگشتیم داخل، کافه‌چی داشت برای مسافران توضیح می‌داد که بارش برف تا ظهر ادامه خواهد داشت و بعد هم باید منتظر بمانند تا راهداری جاده را بازگشایی کند و با این حساب مجبورند آن روز و شب را هم میهمانش باشند.

با توجه به بی‌خوابی شب گذشته، هر دو تا نزدیک ظهر استراحت کردیم و بعد از صرف ناهار به پیشنهاد من رفتیم دور و اطراف کافه قدمی بزنیم. حالا دیگر نه برف می‌بارید و نه حتی سوز می‌آمد. خورشید در درخشان‌ترین حالت ممکن می‌تابید و تلألؤ طره‌های طلایی‌اش روی برف سفید، جهان را روشن‌تر کرده بود. کبک‌ها گوشه و اطراف می‌خرامیدند و ما گپ‌زنان تا دور دست‌ها رفته بودیم، آنقدر که به یکباره ابرها قامت آفتاب را پوشاندند، رعدی غرید و برقی جهید و آسمان آرام، آرام باریدن گرفت. او از رعد و برق می‌ترسید، اینست که مسیر بازگشت را تندتر پیمودیم و کاپشن مرا به عنوان چتر انداختیم روی سرمان. به شوخی اَزش پرسیدم از اینکه اینقدر بهم نزدیک شده، چه حسی دارد و چشمک زدم. ایستاد. نفس نفس می‌زد. زُل زد توی چشم‌هایم و جدی اما پرعاطفه گفت: «دنیا دیده‌تر از اونی که ندونی نزدیکی به تن نیست. من از دیشب که شناختمت تا الان، توی همین مدت کوتاه احساس می‌کنم سال‌ها رو باهات زیسته‌ام. آشنایی برام انگار. یه جوری می‌فهمی منو که از نزدیکانم هم بر نمیاد». حرفش را تصدیق و در ادامه تاکید کردم که فقط باهاش شوخی کردم. گفت: «می‌دونم».

از عصری که بهش اطلاع داده بودم؛ سپیده‌ی فردا به جاده خواهم زد، پریشان بود. به نظرم عصبی و برافروخته می‌رسید. یکی دو بار پیشنهادم برای سیگار کشیدن را رد کرده و روی مبل تکی کنار همراهانش چنباتمه زده بود و به گفت‌وگوی‌شان می‌نگریست. از دور نگاهش می‌کردم و سنگینی نگاهم را که حس می‌کرد، چشم می‌دوخت سمت من و لبخند کم‌رنگش را تحویلم می‌داد. پا شدم رفتم توی تراس هوایی بخورم؛ سر شب بود و باران تازه بند آمده بود. سیگار را به نیمه رسانده بودم که دیدم کنارم ایستاده؛ نفس عمیقی کشید و تماشایم کرد. من چشم دوخته بودم به طول جاده که زیر نور چراغ‌هایی که با فاصله‌ای منظم پیش رفته بودند، روشن بود. قرار بود تا نیمه شب، جاده به طور کامل بازگشایی شود و من داشتم با این وسوسه می‌جنگیدم که همان نیمه شب راهی شوم. برگشتم سمتش و پرسیدم: «خوبی؟» که گفت نمی‌داند چه مرگش است. مشخصا مستأصل بود. اَزم پرسید آیا امشب هم حرف می‌زنیم که گفتم: «حتما ... اگه تو بخوای» و برای بعد از شام کنار شومینه قرار گذاشتیم. او که برگشت داخل، من هم رفتم سراغ ماشین و آماده‌اش کردم برای ادامه‌ی سفر.

گوشی‌ام که ویبره زد، تقریبا بیدار بودم. نتوانسته بودم خوب بخوابم و سرم به شدت درد می‌کرد. راستش دلم نمی‌خواست صبح شود، دلم نمی‌خواست بروم. میل داشتم زمان متوقف می‌شد یا دست‌کم جاده همچنان بسته می‌ماند. کافه در گرگ و میش سحر شبیه اتاقی غبار گرفته بود. نور ضعیفی از پنجره به درون می‌خزید و تن پیچیده در پتوی آدم‌ها را نمایان می‌کرد. چشم دوختم به سقف و توی ذهنم او را طبقه‌ی بالا در خواب تصور کردم. در ادامه زیپ کیسه خواب را کشیدم پایین و توی مسیر دستشویی به حرف‌های نیمه شبش در مورد چگونگی مواجهه با واقعیت‌ها اندیشیدم؛ اینکه آدمیزاد در تحمیل همه جانبه‌ی واقعیت‌های زندگی‌اش چقدر قدرت تاثیرگذاری به سمت ایجاد تغییر را دارد و اساسا نقش تقدیر در این باره چیست؟

از کافه که زدم بیرون، هوای سرد صورتم را نواخت. آفتاب در حال سر زدن به جنگی نابرابر با انبوه ابرها مشغول بود. سمت چپ، او را دیدم که پتوی مسافرتی نازکی روی دوشش انداخته و ایستاده بود به تماشای آسمان طوسی رنگ. نزدیکش شدم و خواستم چیزی بگویم که دو انگشت اشاره و وسط دست چپش را گذاشت روی لب‌هایم و با نگاهش اَزم خواست سکوت نمناک آن وقت روز را نشکنیم. چشم‌هایش سرخ شده و موهایش آشفته بود. دست کرد زیر پتو و از جیب شلوارش سیگاری درآورد و گیراند و تا نیمه کشید و گرفت سمت من. وقتی سیگار را از دستش می‌گرفتم زُل زده بود توی چشم‌هایم. سیگار را که کشیدم، مغموم و با صدایی ضعیف و لرزان گفت: «مراقب خودت باش». چشم‌هایش دو دو می‌زد؛ سیر تماشا کردم آن دو دایره‌ی سیاه غمگین را و بعد بغلش کردم و گذاشتم چند ثانیه‌ای سرش روی سینه‌ام بماند.

ماشین را از شانه‌ی خاکی که البته کاملا گِل شده بود راندم توی جاده و پشت به خورشید راهی شدم سمت سرچشمه. او همچنان توی تراس ایستاده بود به بدرقه‌ام./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%B4-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D9%84-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-zq67e7uf2dsu
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF-udncs9dalyxb
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%DB%8C%D9%86%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D8%B4%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4-mosqyurzwmsx


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید