از نزدیک ظهر که مامان زنگ زد و بهم اطلاع داد از خارجه بستهای برایم آمده، یک کوچولو هیجان داشتم؛ دلم میخواست زودتر ببینم «آیدا» چی فرستاده برایم که توی چت آخرمان آنطور مرموزانه گفته بود؛ «هفته آینده منتظر یه بسته باش» و بعد هم اضافه کرده بود؛ با توجه به اینکه درگیر کارهای عروسیاش خواهد بود، احتمالا نتواند تا مدتی طولانی باهام ارتباط بگیرد.
من اول بابای آیدا را شناختم و بعد از مدتها با خود او آشنا شدم؛ پدرش استادم توی دانشکده بود و از دانشجوهای مورد توجهش محسوب میشدم. معمولا مرا «مرد جوان» خطاب میکرد؛ با نوعی افتخار که توی لحنش کاملا پیدا بود. قبولم داشت و معتقد بود؛ نگاهم به زندگی درست است. میگفت؛ خیلی زود منطق حاکم بر امور را کشف میکنم و به همین دلیل زودتر از بقیه میتوانم در مسیر پیشروی و موفقیت در آن زمینه قرار بگیرم. بابت همین رابطهی خوبی که داشتیم، بعد از فارغالتحصیلی همچنان ارتباطم را باهاش حفظ کرده بودم. اوایل که وارد بازار کار شدم، خیلی پیش میآمد که اَزش کمک و راهنمایی بگیرم و خب همین رفتوآمدها ما را به همدیگر نزدیکتر کرده بود؛ تا هفت، هشت سال بعد که ورزیدهتر شدم و توی حوزهی کارم اسم و رسمی پیدا کردم. همین موقعها به پیشنهاد او به صورت شراکتی یک مرکز پژوهشی در حوزهی روانشناسی صنعتی و سازمانی راه انداختیم و با تکیه بر ارتباطات گستردهای که دکتر «نریمانی» یا همان بابای آیدا داشت، خیلی زود هم کارمان گرفت. اختیار شرکت در واقع با دکتر بود، چون بخش عمدهی سهام به او تعلق داشت، درصدی برای یکی از دوستانش بود و با توجه به سرمایهای که داشتم، درصد مختصری هم به من رسید.
با آیدا توی شرکت آشنا شدم؛ پای ثابت کار نبود اما با توجه به اینکه دکتر به دلیل مشغلههای زیادش کمتر در دفتر حضور پیدا میکرد، پیش میآمد که بخشی از وظایف او را انجام بدهد. معمولا وقتی قرار بود با مشتری جدیدی قرارداد ببندیم، آیدا هم بود و همهی کارهای قبل و بعدش را او انجام میداد؛ اینست که رفت و آمدش به دفتر زیاد بود.
همان روزهای اول و در اولین برخورد اَزش خوشم آمد. کارگرها داشتند مبلمان اداری و وسایلی که برای دفتر سفارش داده بودیم را تخلیه میکردند و من هم یک میز کوچک را بغل کرده بودم تا برسانمش به آسانسور؛ میزه لبهی چندانی نداشت و با توجه به حجم مکعب مستطیلیاش توی دستهایم سُر میخورد. توی همین اثنا دیدم که دوان دوان از راه رسید و با روی باز و لبخندی گشاد گفت: «بذارین کمکتون کنم» و بعد دو دستی در حالیکه کیفش همچنان از شانه آویزان بود یک طرف میز را از پایین گرفت. هر چه اصرار کردم که کار او نیست و خودم میبرم به خرجش نرفت. توی آسانسور نیشش همچنان باز بود. بهش گفتم ما واحد سوم هستیم و تازه یه شرکت کوچولو اینجا راه انداختهایم و در ادامه اَزش پرسیدم که آیا او توی شرکت طبقه چهارم کار میکند؟ چشمهایش از شادی برق میزد و من از ذهنم میگذشت؛ مگر میشود آدمی اینهمه انرژی مثبت با خودش به این طرف و آن طرف ببرد؟ آن زن، خودِ زندگی بود. خندید و گفت که او هم به همان شرکت کوچولوی تازه تأسیس واحد سوم تعلق دارد و به زودی آشنا میشویم.
مراسم آشنایی را دکتر نریمانی اجرا کرد؛ با آن قد بلند و موهای یکدست سفید و عینک بدون قابش همیشه برایم یک جور هیبت نشکستنی داشته است. کلاً آدم گُندهای بود؛ چهارشانه، پاهای بلند، صورت درشتِ همیشه اصلاح شده و دستهایی بزرگ. حالا چند سالی میشد که دیگر مرد جوان صدایم نمیکرد و به جایش میگفت؛ «امید جان» و وقتی امید جان خطابم میکرد و پشتبندش چند ثانیه مکث، یعنی میخواهد چیزی را جوری بگوید که مطمئن شود من با توجه به ویژگیهای روانیام آن را میپذیرم و جبهه نمیگیرم. آیدا را هم همینطور بهم معرفی کرد؛ یعنی بعد از آن مکث معروفش، یک جورهایی بهم حالی کرد که در نبودش، آیدا همان وجهه و حقوقی را دارد که خودش؛ یعنی جوری نباشد که پسفردا من یا آن شریک سوم بگوییم؛ آیدا کارهای نیست و اختلاف پیش بیاید. به شوخی گفتم؛ چه خوب شد که قبل از این آشناییِ رسمیِ دستوریِ نه چندان خوشایند به شکل قشنگتری آیدا را شناختم. هر سه زدیم زیر خنده و من و آیدا دست دادیم.
آیدا توی همه چیز برعکس پدرش بود؛ چه در اخلاق و منش که برخلاف جدیت و اخم همیشگی دکتر نریمانی، خیلی شاد و سرزنده و صمیمی به نظر میرسید و چه در ظاهر که بر خلاف پدر، ظریف و عین نی نازک بود با قدی متناسب. لامصب خیلی خوشگل بود؛ دلت میخواست ساعتها زُل بزنی بهش و تماشایش کنی.
آیدا را نمیشد دوست نداشت؛ بس که دلبر بود. کاریزما داشت و بلد بود چطور بین صمیمیت و مسائل کاری تناسب ایجاد کند. همان اوایل اَزم خواست به جای خانم نریمانی، آیدا صدایش کنم و صدایش که میکردم با «جونم» جوابم را میداد و خب منِ سی ساله هم دلم میرفت. هر چه میگذشت، بیشتر بهش علاقهمند میشدم و خیالهایی از سرم میگذشت. قائل به حریمهای معمولی که بین زنها و مردها وجود داشت، نبود. اوایل فکر میکردم نگاه متفاوتی بهم دارد اما رفته، رفته متوجه شدم این شیوهی رفتاری در واقع خاص من نیست. آن جونم گفتنها یا به اسم کوچک خطاب کردنها تقریبا شامل حال همه حتی بعضاً دانشجوهای پدرش که برای کارآموزی توی دفتر رفت و آمد داشتند هم میشد، اینست که نگاهم بهش تعدیل شد و خیالها از سرم پرید؛ نه اینکه سرخورده شوم ها نه، اصلا کار به چنان دلبستگی عمیقی نکشیده بود. در واقع خیلی زود توانسته بود چارچوبهای تعریف شدهاش در حوزه رفتار با آدمها را به نمایش بگذارد و مرا در مسیر درست رابطه با خودش قرار دهد. بر اساس همین پذیرشی که از شخصیتش پیدا کرده بودم در عبور روزها و ماهها صمیمیتر میشدیم و رفیقتر؛ خصوصا که دو تایی برای رایزنی با سازمانهای مختلف و عقد قراردادها این طرف و آن طرف میرفتیم و توی راه گپ میزدیم. مثلا در مورد تحولات اجتماعی حرف میزدیم یا حتی مسائل خصوصیتر مثل گذشتهمان و گهگاه هم عشق. حرف زدن در مورد عشق را معمولا او پیش میکشید. به عنوان مثال میپرسید؛ نشانههای عاشق شدن در مردها چیست یا مثلا یک مرد چگونه متوجه میشود که زنی عاشق او شده است؟ خب من مگر چند تا تجربهی عشقی داشتم توی زندگیام؟ بنا بر دانستههایم میگفتم؛ خب یا زنه باید بیاید مستقیم حرفش را بزند و بگوید که عاشق شده یا رفتارش با آن مرده خاص و متفاوت باشد و بعد هم سر به سرش میگذاشتم که البته یک راه دیگر هم هست؛ اینکه زنه مثل بعضی از حیوانات از خودش یه بوی مخصوصی تولید کند تا مرده شستش خبردار شود. میزدیم زیر خنده و آن وسطها آیدا میزد روی شانهام که «خیلی شوتی امید ... اصلا حواست نیست ...» و من ادامه میدادم؛ «فکر کن یه زنی نزدیک یه مردی بشه و از خودش بوهای عاشقانه تولید کنه ... احتمالا مرده پا میزاره به فرار، چون اگه کار به ازدواج بکشه و زنه هی راه به راه عاشقیتش بزنه بالا، دیگه نمیشه توی اون خونه زندگی کرد» و باز قاه قاه میزدیم زیر خنده، جوری که اشک از گوشهی چشم آیدا سرازیر میشد.
من آنقدرها هم که آیدا فکر میکرد، شوت نبودم. محبت را میدیدم توی رفتارش با خودم، توی چشمهایش مثل آن دفعه که توی آشپزخانه شرکت داشتم چایی میریختم و آیدا آمدم پشت سرم که چیزی از یخچال بردارد و بعد که برداشت، برگشت و گوشهی شال گردن مرا که تابیده بود روی کتفم، گرفت توی دستش، صورتش را فرو کرد توی شال و عمیق بو کشید. فکر میکرد حواسم نیست اما توی بدنهی استیل و محدب سماور میدیدمش. در آن لحظه میتوانستم برداشتی شخصی از این کار آیدا داشته باشم اما تجربهی رفتاری او بهم میگفت؛ این برداشت میتواند اشتباه باشد، اینست که اَزش پرسیدم: «شالمو بو میکنی؟» و او با لبخند گشادش تأیید کرد و گفت: «عه ... فکر کردم حواست نیست ... آخه خیلی خوشبوئه» و چشمکی بهم زد و از آشپزخانه رفت بیرون. بله، میدیدم این چیزها را اما دیده و یاد گرفته بودم که این صمیمیته خاص من نیست و نباید هوا برم دارد؛ که آیدا کلاً دختر گرم و با محبتی است؛ که اگر اشتباه محاسباتی میکردم و ابراز علاقه، ممکن بود اینطور به نظر برسد که آدم بیظرفیتی هستم که در قبال مهربانی ذاتی او برداشتی شخصی داشتهام.
بعد از دو سال دکتر نریمانی به من و شریک دیگرمان اطلاع داد که قصد دارد برای همیشه به آلمان مهاجرت کند و سهمش را واگذار میکند. قبلترش آیدا چیزهایی بهم گفته بود. گفته بود که قصد مهاجرت دارد اما من فکر میکردم زیاد جدی نمیگوید و اگر هم چنین قصدی داشته باشد، خودش برای ادامهی تحصیل میرود و در نهایت خودش و مادرش برای مدتی میروند و برمیگردند. وقتی میگفت؛ «امید! دارم از ایران میرما ... حواست هست؟» به هیچوجه تصورش را هم نمیکردم که خانوادگی و برای همیشه بخواهند بروند. در واقع اصلا احتمال نمیدادم دکتر قید کار و بارش در ایران، جایگاهی که دارد و روابط پولسازش را بزند و راهی غربت شود اما خب دکتر قطعا رفتنی بود و واقعیت اینست که من نه بنیه مالیاش را داشتم که بتوانم بخش عمدهی سهمش را بخرم و نه حاضر بودم بدون حضور دکتر با دوستش کار کنم؛ زیاد آبمان توی یک جوی نمیرفت. با هم اختلاف نظرهای بنیادی داشتیم و برآیند خودم هم این بود که بدون دکتر و ارتباطهای ویژهاش، شرکت نمیتواند سوددهی قبل را داشته باشد. در نهایت هم بعد از چند ماه بالا و پایین کردن، دوست دکتر سهم هر دوی ما را خرید و مالک کل شرکت شد.
آیدا و پدرش یک ماه قبل از من شرکت را ترک کردند، چون وقت پروازشان فرا رسیده بود؛ اواسط یک زمستان سرد و مهآلود. دکتر اصرار داشت کسی برای بدرقه به فرودگاه نرود، حتی من؛ خصوصا که پروازشان بامداد بود. توی همان شرکت خداحافظی کردیم؛ آخر وقت بود و جز ما سه نفر، فقط خانم منشی و دوست دکتر حضور داشتند. من توی اتاقم بودم که آیدا آمد داخل و گفت که دیگر جدی، جدی دارد میرود؛ «امید! دارم میرما ...» و من صمیمانهترین لبخندم را نثارش کردم و همدیگر را بغل کردیم. فکر کنم آیدا کمی بغض داشت اما وقت نشد متوجهش شوم، چون دکتر توی سالن انتظار ایستاده بود و بلند صدایم میکرد. آیدا را توی اتاقم تنها گذاشتم و رفتم سراغ دکتر با این ذهنیت که آنجا میماند تا برگردم و خداحافظی خصوصیتری داشته باشیم و کمی حرف بزنیم دَم رفتن اما تا با دکتر خداحافظی کنم، آیدا هم آمد بیرون و هر دو رفتند.
نیم ساعت بعد، من هم که دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتم، پا شدم پالتوم را پوشیدم که بروم خانه اما شال گردنم روی چوبرختی نبود. تقریبا مطمئن بودم که صبح همانجا آویختمش. از خانم منشی سراغش را گرفتم که با یک جور طعنهی زنانه گفت؛ آخرین بار آن را دور گردن آیدا دیده است؛ «... همون موقع که با دکتر رفتن» و پا شد رفت توی آشپزخانه.
پشت ترافیک مسیر منتهی به خانهی مادرم گیر کرده بودم و داشتم مرور میکردم؛ هفته پیش که داشتیم با آیدا چت میکردیم و او بهم خبر داد که دارد ازدواج میکند، یکهو نوشت؛ «امید! واقعا دارم ازدواج میکنما ...» و وقتی آمیخته به شوخی جواب دادم: «خیلی خب ... حالا ببین چه ذوقی هم داره دیوونه. چند بار میگی؟ شوهر کردن این همه خوشحالی داره آخه ... اونم شوهر آلمانی؟» و چند تا شکلک چشمک هم برایش فرستادم. نوشت: «حواست نیست دیگه ...» و در ادامه بحث را عوض کرد که توی شلوغیهای ایران مراقب خودم باشم؛ که کاش آن همه اصرارهای گذشتهاش را گوش میکردم و پا میشدم میرفتم آلمان زندگی میکردم؛ که مادرم را بهانه نمیکردم تا بچسبم به ایران؛ که خیلی نفهمم؛ «امید! چرا اینقدر نفهمی تو ... هان؟» و وقتی با تعجبی ساختگی اَزش پرسیدم؛ چرا بهم میگوید نفهم، جواب داد؛ چون واقعا نفهمم!
مامان که در را به رویم باز کرد، دستهایش را گرفت دور صورتم و چشمهایم را بوسید. دلش حسابی برایم تنگ شده بود و خب حق داشت؛ خیلی وقت بود بهش سر نزده بودم. کیسههای خرید را از دستم گرفت و قربان صدقهام رفت. حال و احوال کردیم و برایم چای ریخت؛ بعد رفت از توی اتاق خوابش بستهای کوچک با کلی مُهرهای اداری آبیرنگ آورد و گذاشت جلویم روی میز. بسته خیلی کوچکتر از انتظارم بود. فکر میکردم آیدا چیز بزرگتری برایم فرستاده باشد؛ لباسی، کفشی یا مثلا تبلت یا لپتاپ حتی. اسم و آدرسش را خواندم و بسته را باز کردم؛ شال گردنم که وقت رفتن با خودش برده بود را پس فرستاده و یک یادداشت کوتاه که تویش نوشته بود: «حواست نیست که شالت بیشتر از دو ساله پیش من جا مونده؟!» و عبارت حواست نیست را گذاشته بود توی گیومه./ پایان