با نوعی بیقراری محسوس، ملافه را تا زیر پایمان پس میزند و بعد نفسی به راحتی میکشد. من زیر ملافه بودن را دوست دارم، بهم احساس امنیت میدهد اما «رایان» نه. میگوید؛ دستوپاگیر است، فقط وقتی خواب باشی به درد میخورد. برخلاف ذات لجبازم، این بار یکدنگی نمیکنم. اگرچه تعجب کرده اما میگذارد به حساب مطیعتر شدنم و خوشش میآید. حوصلهی توضیح دادن ندارم. میگوید: «این بار حتی پرده رو هم نکشیدی» و مرا میچرخاند به پهلوی راست تا بتوانم تافتهی قهوهای رنگ تقریبا نوی آویزان از چوب پردهی طلایی را ببینم که خیلی مرتب جمع شده پشت قلاب طرح «لویی ویتون» کنار درِ کشویی تراس. آفتاب، کمجانتر از آن است که چشمم را بزند اما انعکاسش روی آینهی قدی مقابل، اتاق را روشنتر از حد معمول کرده است. تختخواب از آن جا که درست وسط اتاق قرار دارد، بین درِ بزرگ تراس و آینهی قدی دو متر در یک متر به کشتی تازه رنگ شدهای میماند از چوب راش روسی. پرده را که نکشیده باشی، کافیست چند ثانیه چشمهایت را ببندی تا حس کنی نوسانش را در اقیانوسی از نور؛ حال بههمزن است ... درست مثل دریازدگی!
با چشمپوشی از چند تا خرده مسئلهی ظاهرا حلنشدنی که بیشتر هم بر میگردد به خلقوخوی هر یک از ما، میشود گفت من و شوهرم خوشبختیم ... میشود گفت؟ آره خب؛ میشود، چون قرار نیست توی زندگی مشترک همه چیز آن جوری پیش برود که تو میخواهی یا بر عکس، ترتیب امور به نحوی باشد که خوشایند اوست؛ نه اینطورها نیست. شاید بتوان در جریان زندگی مشترک خیلی از خصوصیات ظاهری و چه بسا بخشی از رفتارهایی را که برای طرف مقابل قابل تحمل نیست، تغییر داد اما باید بپذیریم چندتایی از ویژگیهای همسر آدم عوض شدنی نیستند. در چنین شرایطی این سوال مطرح میشود که آیا با این وجود میتوانیم کنار او احساس خوشبختی بکنیم؟ میتوانیم؟ به نظر من بله، چرا که نه؟ چرا نتوانیم؟
زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم دستش آمد حواسم به کارمان نیست. بهش برنخورده؟ حتما خورده. موجود حساسی است توی این چیزها. از آن دسته مردها نیست که فقط همین موقعیت فیزیکی راضیاش کند. احساس و توجه طرف مقابل هم اهمیت زیادی دارد برایش. بودن با آدمی تا این حد کیفیتگرا شاید سختیهایی داشته باشد اما در عین حال بهم احساس مهم بودن میدهد و این ارزشمند است. تا قهر نکرده باید موضوع را بهش بگویم؛ قضیهی عدم آمادگی روانیام را و اینست که همانطور درازکش صورتش را میگیرم بین دستهایم و جوری که بهش برنخورد، اَزش میخواهم بگذاریمش برای بعد، وقتی دیگر که من ذهنم اینقدر مشغول نباشد. با سرسختی سرش را از میان دستهایم در میآورد و جوری قاطعانه میگوید؛ «نه» که یعنی دیگر نمیخواهد از این دست مزخرفات بشنود! از خودم عصبانی شدم که چرا گذاشتم کار به اینجا برسد. شاید نباید سر قضیهی ملافه کوتاه میآمدم، اگرچه در مورد رایان فرقی هم نمیکرد؛ در نهایت هر چه او بخواهد، همان میشود. چرا؟ چون او میخواهد، چون همیشه میتواند قانعم کند و اگر هم نتواند، صدایش را میبرد بالا؛ «همین که گفتم» و آنطور که او این سه کلمه را در فضا رها میکند، حتی اجسام بیجان هم کوتاه میآیند، چه رسد به من. بله خب، موارد زیادی هم پیش آمده که امور بر اساس خواست من پیش برود اما همهی آنها به خاطر این بوده و هست که او اینطور خواسته. تنها راه حل هوشمندانه، استفاده از مهربانی بیش از حد اوست. نقطه ضعفش همین است. نشان نمیدهد اما قلب بسیار مهربانی دارد؛ مرد آناناسی جذاب! مثلا بهتر بود دردی جسمی را ـ خصوصا آن پایینها ـ بهانه میکردم و به رایان پناه میبردم. قطعا جواب میداد اما حالا دیگر دیر شده است.
برای ما زنها خوشبخت بودن مهمترین چیز توی زندگی است، دستکم برای من و بیشتر زنهایی که خوب میشناسمشان، این طور است، البته مهمترین که میگویم نه اینکه از همسرمان مهمتر باشد، نه ... از همسرمان مهمتر نیست به این خاطر که برای یک زن به طور کلی خوشبختی یعنی داشتن شوهر خوب و شوهر خوب مردی است که دو خصلت ذاتی ـ و نه اکتسابی ـ داشته باشد؛ به همهی زن بودن همسرش احترام بگذارد و تمام نیازهای او را برآورد.
با لحنی سرد و کمی خشن اَزم میخواهد همکاری کنم و من برعکس، خودم را جمع میکنم شبیه جنینی در شکم مادرش و با لَوندی غُر میزنم؛ «نمیخوام ... بداخلاقی ... قهرم اصلاً ... باید خَرم شی». شوخیام میگیرد وسط آن همه فکر و خیال. نه از سر خوشمزگی یا دلخوشی زیاد، نه؛ به خاطر رایان میکنم. دوست دارد اینطور شوخی کردنها و بازی درآوردنها را. به نوعی میخواهم جبران حواسپرتیام را کرده باشم، ضمن اینکه رایان به طور کلی وقتی مقاومت میبیند، نه تنها کوتاه نمیآید، بلکه مشتاقتر هم میشود. سرسختترین مرد دنیاست. من اگرچه دنبال این نبودم که لابلای آن همه نابسامانی فکری بر اشتیاقش بیفزایم اما خب مجبور بودم؛ رسما دلخور شده بود.
این که مردی بتواند همهی نیازهای زنش را برآورد یک مفهوم ظریف است. بنابر آنچه من استنباط کردهام؛ توی روابط زن و مرد چیزهایی نیاز محسوب میشوند که هر کدام از لحاظ جنسیتی فاقدشان هستند. این فقدان در بر گیرندهی مواردی است که به صورت مکمل در وجودشان قرار دارد؛ یعنی نیازهایی در زن که فقط یک مرد میتواند آنها را برآورده کند و بر عکس. میخواهم بگویم دایرهی این نیازها خیلی وسیعتر از فیزیک انسانهاست و در حقیقت بخشهای حساسی از روان آدم را هم پوشش میدهد، خصوصا در زنها که نیازهای روانی گستردهتری به مردشان دارند؛ مثلا زنها همواره در زندگی دنبال نوعی از آرامش و امنیت هستند که حتی تمام دستگاههای پلیسی و امنیتی دنیا هم نمیتوانند این جور خاص احساس آرامش را بهشان بدهند. این کار فقط از عهدهی مردی برمیآید که زنها از لحاظ عاطفی بهش اعتماد کرده باشند. آغوش چنین مردی برای زنها یک نیاز محسوب میشود.
برای خود من توی زندگی نکتهی مهم اینست که شوهرم هر دو ویژگی مدنظرم را داراست؛ یعنی هم میتواند نیازهای متنوع جسمی، جنسی و روانیام را برآورده کند و هم در عین حال به شیوهای که فقط از نخبهها سراغ داریم به همهی زن بودنم احترام میگذارد. چطور به زن بودنم احترام میگذارد؟ اصلا این که شوهری به زن بودن زنش، آن هم همهی زن بودن زنش احترام بگذارد یعنی چه؟ به دیگران کاری ندارم اما برای خود من این مفهوم در یک چیز خلاصه میشود و آن اینکه همسرم برای نظراتم ارزش کاربردی قائل است، یعنی در همهی موارد از پیش پا افتادهترین مسایل زندگی گرفته تا امور استراتژیک جهانی باهام مشورت میکند و در سطحی بالاتر رویهی رفتاریاش جوری است که من میتوانم اثر نظراتم را در تصمیماتش و کارهایی که میکند ببینم ... بله، مایلم نظراتم حتی حیطهی شغلی و تعاملات اجتماعی او را هم شامل شود، چرا که نه؟ و جالب اینکه شوهرم در این زمینه یک الگو محسوب میشود. منظورم این است که بخشهای مهمی از امور مربوط به خودش و رفتارهایی که اَزش در طول روز طی موقعیتهای مختلف سر میزند را بر نظرات من منطبق کرده؛ اینست که میگویم من و شوهرم خوشبختیم.
در پناهِ تن رایان، آرامش دنیا یکجا وجودم را اشغال میکند، نه فقط به خاطر شانههای پهن و بازوهای عضلانیاش. تن سبزهاش نوعی جاذبهی خاص دارد، طوری که در تماس با آن از همهی چیزهای پیرامونم رها میشوم، انگار که دچار نوعی بیوزنی خوشایند جسمی و روانی شده باشم اما خب این بار حتی در چنین حالتی هم ذهنم درگیر پیدا کردن پاسخی برای چراهای تکرار شوندهای است که بهداشت روانیام را تحت تاثیر قرار دادهاند؛ البته طبیعی هم است که مهم باشند برایم. این که کسی در موقعیتی متناقض، احساس تناقض نکند، مهم است، خیلی مهم است و ایجاد دغدغه میکند!
این که روی شکم بخوابی و سرت را فرو کنی لای بالش برای وقتهایی که فکرت مشغول است، ایدهی فوقالعادهایست به شرط آنکه رایان موقع نوازش پوست عرق کردهی روی ستون فقراتت نپرسد که آیا به عشقبازی یکطرفه اعتقاد داری یا نه؟ چون ناگفته پیداست که دارد کنایه میزند و تو مجبوری خودت را از لای آن همه مناقشات ذهنی بکشی بیرون و تن بدهی به تن او. باید این کار را میکردم اما نکردم و در عوض زیر لب غر زدم: «نه به عشقبازی یکطرفه اعتقاد ندارم، خودتم اینو خوب میدونی اما ... » انگشت اشاره و شستش مثل گیره لبهایم را به هم دوخت؛ «حرف نباشه ... نوبت توئه» و کنارم رها شد روی تخت.
زندگی همیشه چیز پیچیدهای بوده؛ اینطور هم نیست که مدام چنین نتیجهای بگیریم اما خب وقتی توی موقعیتهایی قرار میگیری که نمیتوانی با منطق خطی روزمره توجیهش کنی، ته تلاشت میشود رسیدن به این نتیجه که زندگی همیشه چیزی برای غافلگیر کردنت دارد. به قول پدرم؛ خیلی پیش میآید که خیلیها بس که اسیر این پیچیدگی ـ او میگفت خنِسی ـ میشوند، میزنند توی دندهی بیخیالی و گازش را میگیرند، میروند جلو ببینند چه میشود. به عوارضی مرحلهی بعد زندگیشان که رسیدند، دوباره خلاصش میکنند و هر چه پیش آید، خوش آید اما خب من اینطور نیستم، هیچوقت هم نبودهام. میدانم روانشناسها این را اگر حاد باشد، یک جور اختلال به حساب میآورند اما مطمئنم که برایم اهمیتی ندارد. به نظر من اگر آدم توی زندگیاش پیش آمد که بخورد به خنِسی، هر جور خنِسی، باید بنشیند بررسی کند، ببیند دقیقا دچار چه چیزی شده است؛ بعد کمر همت ببندد و بیفتد به جانش، آنقدر مبارزه کند تا همه چیز آنطوری شود که او میخواهد. این یک طرف ماجراست البته؛ مواقعی هم پیش میآید مثل حالای من که نمیدانی دچار چه چیزی شدهای، نمیدانی کی را مقصر قلمداد کنی و نمیتوانی با چیزی که نمیدانی چیست، آنقدر مبارزه کنی تا شکستش دهی، اینست که هی وسوسه میشوی بگذاری هر اتفاقی که دارد میافتد، بیفتد و تو فقط خودت را بسپاری به جریانی که نمیدانی به ساحل میرساندت یا آبشاری بلند و وحشتناک. بشوی مثل رئیس جمهوری که از سر استیصال قانون را دور میزند یا روشنفکری که از فرط کلافگی، چشمپوشی میکند از آرمانهایش!
دلم میخواست بیشتر از اینها به پدرم فکر کنم و به حرفهایش؛ پستوی ذهنم را بکاوم شاید نصیحتی چیزی جا مانده باشد در خاطرم و بتواند دستکم بخشی از این عدمتناقض دیوانه کننده را حل کند اما خب در مورد رایان قانون مشخصی وجود دارد بر این مبنا که وقتی کاری را خواست و انجام ندادی، مجبورت میکند به آن تن بدهی و من چون سردی نشان داده بودم، او با توجه به شناخت عمیقی که از روحیاتم دارد، کاری باهام کرد که برای چند دقیقه حس کردم در جهان دیگری هستم؛ جهانی که در آن هیچ چیزی برای فکر کردن وجود ندارد و تنها رعشهی لذت است و رخوت رها شدگی. کارمان که تمام شد، همچون سرداری فاتح به رسم همیشه چیزی به یادگار گذاشت روی تنم؛ بوسهای، گاه نیشگونی و این دفعه گازی ظریف از سرِ شانهی چپم، جوری که ردش نماند البته! بعد، منتظر ماند تا مثل هر بار، نگاه خرسند و تحسینآمیزم را ببیند. غرق عرق بود. ستودمش. پرسید؛ آیا دوست داشتم و جواب دلخواهش را که گرفت، تنش را با زیرپوشش خشک کرد، ملافهی مچاله شده را بیهیچ خشمی پرت کرد گوشهی اتاق و کنارم دراز کشید با آغوشی باز تا مثل همیشه خودم را بسپارم به مغناطیس سینهاش. خب، خوشبختانه رایان جزو معدود مردهاییست که میداند زنها بعد از آمیزش نیازمند حمایت عاطفی کسی که باهاش خوابیدهاند، هستند شاید برای این که به خودشان ثابت کنند طرف فقط دنبال تنشان نبوده اما در این مورد خاص، ترجیح میدادم فاصلهی چند سانتیمتریمان حفظ و حتی بیشتر شود تا بتوانم در خلال چُرت معمولا ده، پانزده دقیقهای او به افکارم سر و سامان بدهم؛ اینست که گرما را بهانه کردم و اَزش فاصله گرفتم.
نه، من تسلیم نمیشوم. نمیخواهم اَزش چشمپوشی کنم. باید ته این قضیه را در بیاورم. شاید احمقانه به نظر برسد اما دلم میخواهد همین حالا درست بعد از آمیزش با رایان بهش فکر کنم. به چه فکر کنم؟ به عنوان زن شوهرداری که با مرد دیگری میخوابد، چه جور افکاری میتوانم داشته باشم؟ خب بحث خیانت به همسرم نکتهی مهمی است اما چرا حرف بیخود بزنم؟ مشکل من این نیست! نه اینکه نبوده، بوده و اگرچه بر خلاف روحیهی تسلیمناپذیرم، همیشه خواستهام بهش توجه نکنم اما هنوز هم هست ولی خب توی موقعیتی که رایان بهت فرصت توجه به هیچ مرد دیگری را نمیدهد، فکر کردن به مقولهی خیانت ابلهانه است. اصلا همین که توی آغوش این مرد لعنتی توانستم تا حدودی دغدغههایم را بررسی کنم، خودش شگفتی محسوب میشود. منی که هر بار از لحظهی رسیدن به رایان مثل یک بطری خالی فقط از او پر میشوم، این دفعه از وقتی پا به آپارتمانش گذاشتهام و همدیگر را بوسیدهایم تا حالا که برای نوزدهمین بار توی این هشت ماه گذشته با هم درآمیختیم، غرق افکار خودم هستم. دو ساعتی است که با همیم اما رایان را هنوز درست و حسابی حس نکردهام، حتی حالا توی تختخوابی که هر بار ترکش میکنم، حاضرم خیلی چیزهایم را بدهم تا بتوانم دوباره تجربهاش کنم ... حالا مثل هجده بار قبل نیست که نخواهم به هیچ چیز جز لذت خوابیدن کنار رایان فکر کنم ... نه چنین قصدی ندارم. این بار ذهنم مشغولتر از آنست که بتوانم خودم را بزنم به بیخیالی و مبهوت جذابیت مردی شوم که میداند چگونه از پس روان زنانهام بر بیاید و مرا از مرزهای خوشبختی عبور دهد.
در مواجه با شوهرم، من یک «فمینیست» تمام عیار هستم و او هم به این موضوع احترام میگذارد اما پای رایان که میآید وسط، نمیدانم چرا همهی باورهایم رنگ میبازند. شوهرم خیلی راحت با استقلالم، شخصیت اجتماعیام به عنوان یک مترجم حرفهای و مناسبات شغلیام کنار میآید اما در مورد رایان اگر بخواهم تا سر کوچه برای خرید کردن هم بروم باید در جریان باشد وگرنه روزگارم را سیاه میکند. بهِم میگوید؛ هیچکس کاملا فمینیست نیست، مگر این که مشکل روانی داشته باشد!
بله، بله، بله، مسئلهی من این نیست که دارم به شوهرم خیانت میکنم و یا این که رابطهام با رایان چطور و از کجا شروع شد ... یا اصلا تحت چه فرایندی اینی هستیم که الان هستیم، نه؛ مشکل من هیچکدام از اینها نیست. دغدغهام دقیقا این است که چرا از رایان لذت میبرم؟ چرا به عنوان زنی که در زندگی زناشوییاش احساس خوشبختی کامل میکند، جذب او شدهام؟ چرا با رایان بودن را دوست دارم، همانقدر که زندگی با همسرم را؟ برای من شوهرم موجود بسیار ارزشمندی محسوب میشود، جوری که اگر هزاران بار دیگر در موقعیت ازدواج قرار بگیرم، باز هم او انتخاب من خواهد بود اما در عین حال با همهی وجود میخواهم رایان را هم داشته باشم. من همانقدر که به خوشبخت بودن در کنار شوهرم مطمئنم از این هم اطمینان دارم که خوابیدن با رایان را دوست دارم. با او بودن را دوست دارم ... وقتی توی صورت شوهرم دقیق میشوم، یک لحظه هم در این که بهش علاقه دارم، شک نمیکنم اما در عین حال دلم برای رایان هم پَر میکشد ... این وحشتناک است! ... و باز اینکه میگویم وحشتناک است، منظورم بحث خیانت به همسرم نیست. از نظر من این وحشتناک است که چرا با وجود احساس خوشبختی در زندگی زناشویی و کنار همسرم جذب مرد دیگری شدهام؟ بر این اساس است که از خودم میپرسم آیا این با احساس خوشبختی من در زندگی زناشوییام تناقض ندارد؟ خب اگر به صورت نظری بررسیاش کنیم، کاملا متناقض است. یعنی وقتی مدعی هستم شوهرم همهی نیازهایم را برآورده میکند، قاعدتا نباید موردی باشد که بتواند مرا جذب رایان بکند. این را گفتم تا دستکم برای خودم روشن کنم علت علاقهی شدیدم به رایان این نیست که در زندگی زناشوییام کمبودی دارم، نه اصلا اینطور نیست. شوهرم یک مرد کامل است که نیازهای زنانهی طرفش را خیلی خوب درک کرده و برآوردهشان میکند؛ وحشیگری و زورگویی رایان را ندارد اما مرا همیشه راضی کرده ... رضایت کامل.
بارها این نتیجه را گرفتهام که دوست داشتنِ تا این حد عمیق و همزمان رایان و همسرم متناقض است؛ احساس خوشبختی کامل در زندگی زناشویی و همزمان لذت بیپایان از رابطه با رایان متناقض است اما راستش من در درونم هیچ تناقضی احساس نمیکنم و این آزارم میدهد. چون دچار تعارض نشدهام نگرانم، کمی هم میترسم و دست آخر دلم میسوزد برای شوهرم./ پایان