داشتم در پاسخ به سوال «پترا» برایش توضیح میدادم که چرا چشمهای من و مادرش سبز است اما چشمهای او و پدرش آبی و همزمان موهای طلایی و بلندش را هم گیس میبافتم. برایش شرح میدادم که چیزی در بدنش وجود دارد به اسم ژن که باعث شده چشمهایش همرنگ چشمهای پدرش شود و در عوض مثلا گوشهایش عین مادرش کوچولو و تویدلبرو باشد. بعد که میپرسید؛ پس چرا چشمهای مادرش هم آبی نیست، مجبور میشدم توضیح بیشتر و علمیتری در اینباره بدهم که خب بچه گیج میشد. چند دقیقه بعد دوباره میپرسید؛ اگر چشمهایش شبیه پدر و گوشهایش شبیه مادرش است، پس چه چیزش شبیه من است؛ «خب تو هم مثل بابامی دیگه» و صورت عروسکیاش را میگرفت بالا و با دهان نیمه باز زُل میزد توی چشمهایم که یعنی منتظر جوابی صریح و قانعکننده است. برایش توضیح میدادم که بچهها معمولا شبیه پدر و مادرشان میشوند، چون آنها با هم ازدواج میکنند ... که میپرید توی حرفم: «ببین، بابایی با مامانم پیش هم میخوابیدن خب؟ بعدش من به دنیا اومدم خب؟ خب تو هم پیش مامانم میخوابی دیگه ... پس من باید شبیه تو هم باشم» و همچنان مصرانه منتظر پاسخ میماند. لبهایم را به هم میفشردم تا جلوی قهقههام را بگیرم. بهش میگفتم: «فکر کنم زبونت شبیه زبون من باشه» و زبانم را میآوردم بیرون تا ببیند. پترا پا میشد و میایستاد روبرویم و او هم زبانش را میدرآورد و با دقت دو تا زبانها را با هم مقایسه میکرد، هر چند برای دیدن زبان خودش چشمها و سرش را حسابی میکشید جلو. بررسیهای موشکافانهاش که تمام میشد، میگفت: «اوهوم ... زبونامون شبیه همه ولی مال تو خیلی بزرگتره» که بهش متذکر میشدم، دو سال دیگر که وقت مدرسه رفتنش شود، زبانش کمی بزرگتر میشود و وقتی به سن من برسد، زبانش دقیقا اندازهی زبان من خواهد شد و بدین ترتیب غائله را میخواباندم.
روزها که «لیویا» سر کار بود، من از پترا مراقبت میکردم؛ یا او میآمد پیش من یا من میرفتم طبقهی پایین. لیویا شغل دولتی داشت و هر روز تا «استکهلم» میرفت و برمیگشت؛ با ماشین حدود نیم ساعت راه بود و با این حساب لیویا سوای آخر هفتهها و روزهای تعطیل، زودتر از ساعت شش بعد از ظهر به خانه برنمیگشت. کمی بیشتر از یک سال پیش دنبال جای دنجی میگشتم دور از هیاهوی استکهلم تا بتوانم در سکوت و آرامش رُمان جدیدم را شروع کنم و به موقع برسانم دست ناشر. در نهایت هم بعد از چند نوبت جستوجو در اینترنت، خانهی ویلایی مناسبی توی منطقهی ساحلی «اورشتا هفسبود» رو به دریای «بالتیک» پیدا کردم و خیلی زود هم با لیویا به توافق رسیدیم؛ طبقهی اول یا در واقع همان همکف، خودش و دختر کوچکش زندگی میکردند و طبقهی بالا را هم اجاره داد به من.
شبهایی که پترا پیش من خوابش میبرد به مادرش پیام میدادم که چشم به راهش نماند و شبهایی هم که خود لیویا دچار حملات «پانیک» میشد یا بیخوابی میزد به سرش، اَزم خواهش میکرد که آن شب را توی تخت او بخوابم؛ خودش را مچاله میکرد توی آغوشم و من باید بیشتر از یک ساعت نوازشش میکردم تا خوابش ببرد وگرنه تا نزدیکی صبح بیخوابی میکشید و بعد هم مجبور بود با وضعیتی آشفته و داغان راهی محل کارش شود.
صبحها که پترا خواب بود، بهترین فرصت برای من محسوب میشد تا رُمان جدیدم را پیش ببرم و از باران سوالها و خردهفرمایشهایش در امان باشم. بیدار که میشد، یکراست پلهها را میآمد بالا و بدون استثنا هر بار خوابآلوده میپرسید: «چیکار میکنی؟» و من هر بار جواب میدادم: «دارم مینویسم» و همین بهانهای میشد تا پی حرف را بگیرد که چی مینویسم و آنقدر میپرسید و میپرسید تا کلاً از پشت لپتاپم بلند شوم و خانم را بغل کنم و ببرمش توی آشپزخانه دو تایی صبحانه بخوریم.
گاهی که شبها بعد از خوابیدن پترا با لیویا مینشستیم به حرف زدن و سیگار کشیدن یا میرفتیم ساحل برای پیادهروی، میگفت که اگر من نبودم و هوای دخترش را نداشتم، نمیدانست چکار باید میکرد؟ زنی سفید، قد بلند و توپُر بود با چشمهایی ریز و موهایی که همیشه کوتاه نگهشان میداشت. مدتها بود از افسردگی رنج میبرد و بارها بهم گفته بود که این شکل زندگی برایش آزار دهنده است. لیویا زندگی سختی داشت؛ در کودکی مادرش را بعد از تحمل یک دورهی طولانی و سخت بیماری سرطان از دست داده بود، پدرش یک سال قبل از به دنیا آمدن پترا خودکشی کرده و شوهرش هم دو ماه پیش از آمدن من به خانهاش حین رانندگی در حالت مستی تصادف کرده و کشته شده بود.
پترا چندان با مادرش خوشحال نبود؛ لیویا نمیتوانست درست و به اندازهی لازم با دخترش ارتباط برقرار کند. میگویم نمیتوانست چون واقعا نمیتوانست و این به معنای نخواستنش نبود؛ معمولا بیحوصله بود و زود عصبانی میشد. مشخصا نمیتوانست بیش از دو دقیقه مقابل کنجکاویهای تمامنشدنی پترا دوام بیاورد و زود حوالهاش میداد سمت من یا حتی گاهی بهش پرخاش میکرد. دنیای آدمها خصوصا بچهها را درک نمیکرد، همیشه خسته بود و تنها علاقهی جدیاش این بود که جایی دور از دسترس همهی آدمها خصوصا پترا تنها باشد. همهی اینها چیزهایی بود که بارها در موردشان باهام حرف زده بود و بابتشان به شدت احساس گناه میکرد. هر دو میدانستیم افسردگی تا مغز استخوانش ریشه دوانده و من تلاش میکردم در راه غلبه بر این بیماری کمکش کنم. یک وقتهایی بهم میگفت احساس میکند بودنش بیشتر از نبودنش برای پترا آسیبزاست.
شب قبل از مرگ لیویا داشتیم توی ساحل قدم میزدیم که بیمقدمه گفت؛ آیا متوجه هستم که دارد اَزم سوءاستفاده میکند؟ ماههاست با هم دوستیم اما همچنان اَزم اجاره میگیرد، مجبورم به لحاظ عاطفی حمایتش کنم در حالیکه او یک بار هم ننشسته پای حرف دل من، مرا میکشاند به تختخوابش اما آن اتفاقی که باید بینمان بیفتد، هیچوقت نیفتاده و مهمتر از همه بخش عمدهی زحمت دخترش با من است؛ آیا متوجه هستم که دارد اَزم سوءاستفاده میکند؟ بهش لبخند میزدم و میگفتم که این شکل زندگی برایم خوشایند است و خوشحالم میکند. به عنوان یک نویسندهی نسبتا مرفه که توی یکی از بهترین محلههای استکهلم خانه دارد، مبلغ اجاره چیزی نبود که حتی فکرم را مشغول کند، آنچه که همیشه آزارم میداد، تنهایی بود که با وجود او و دخترش اَزش نجات پیدا کرده بودم و در واقع آن مادر و دختر جای خانوادهای که نداشتم را برایم پُر کرده بودند. همینطور که انگشتهایمان را در هم چفت کرده بودیم و ساحل را قدم میزدیم، بهش میگفتم؛ تنها خواستهام اَزش این است که بتواند بر افسردگیاش غلبه کند، جلساتش با روانکاوش را پشت گوش نیندازد و به خاطر پترا هم که شده امیدش را از دست ندهد.
همان شب توی تاریکیِ آمیخته با صدای موزون موجها محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت: «اگه یه روز من نباشم، مراقب پترا هستی؟ حالا دیگه قانوناً پدرخوندهشی» که بهش گفتم دوست دارم مراقب هر دویشان باشم، همینطور که در یک سال گذشته بودهام. باز پافشاری کرد که «قول میدی؟» و من قول دادم.
موقع برگشت به خانه خیلی معمولی گفت: «امشبم میای پیشم بخوابی؟» که سرم را به علامت تائید تکان دادم و او اضافه کرد که لازم است قبلش دوش بگیرد و خودش را تمیز کند. اَزش پرسیدم؛ آیا مطمئن است که دلش میخواهد آن اتفاق بینمان بیفتد؟ کمرنگ و بیحس لبخند زد، لبهایم را بوسید و گفت که هیچوقت اینقدر مطمئن نبوده است.
صبح روز بعد، نزدیک ظهر که پترا تازه از خواب برخاسته بود، تلفن خانه زنگ خورد و مردی با صدای جاافتاده، خیلی متین و موقر بهم اطلاع داد که لیویا خودش را از آخرین طبقهی ساختمان محل کارش پرت کرده پایین و متاسفانه کشته شده است. لازم بود خودم را برسانم به استکهلم./ پایان