مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| خیلی از آدم‌ها بی‌شعورند!

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1388

اینجا توی آمریکای لاتین و چه بسا سراسر جهان، خیلی از آدم‌ها بی‌شعورند! همه‌شان نه اما خب تعداد زیادی از آنها بی‌شعورند. بی‌شعور که می‌گویم نه به معنای مطلق آن که یعنی اصلا شعور ندارند، نه؛ در حقیقت منظورم از بی‌شعور این است که هنوز به آن سطح استاندارد از شعور نرسیده‌اند که خیلی از مسائل پیش پا افتاده را بفهمند و جوری رفتار نکنند که آدم احساس کند دارد کل زندگیش را بالا می‌آورد. روی چه حسابی چنین مزخرفی می‌گویم در مورد آدم‌ها؟ خب راستش اتفاق ساده‌ای افتاد تا من آن چیزی را که الان فهمیده‌ام را بفهمم. بله، ساده اما طولانی و برای من سخت، شاید هم خیلی سخت اما نه، همان سخت بهتر است؛ بالاخره زندگی بالا و پایین دارد و نباید اینقدرها هم نازک، نارنجی بود.

من یک داستانویسم. اوایل، یعنی همان موقع که شروع دوره‌ی طولانی فهمیدن چیزهای ساده بود و من هنوز به صرافت نیفتاده بودم که زندگی بهم سخت گذشته از سر عشق و علاقه قصه می‌نوشتم؛ نوعی شوق بی‌پایان اما حالا که برای خودم کسی شده‌ام و به عنوان یک اسپانیولی زبان که نماینده‌ی برجسته‌ترین نویسنده‌های آمریکای لاتین است، جایزه‌ی «نوبل» را برده‌ام، حرفه‌ای می‌نویسم. باید توجه داشت حرفه‌ای نوشتن و یا اصلا حرفه‌ای بودن به معنای این نیست که دارم کارم را بهتر از قبل انجام می‌دهم، هرچند نمی‌توان منکر بهبود کار بر اثر افزایش تجربه و دست یافتن به افق‌های تازه شد اما این موضوع ربطی به حرفه‌ای شدن ندارد. می‌خواهم بگویم حرفه‌ای شده‌ام چون از داستان‌نویسی پول در می‌آورم، پول درست و حسابی! این یعنی حرفه‌ای شدن و ربطی هم به خوب یا بد نوشتنم ندارد.

من هر مزخرفی که بنویسم در کمترین زمان جزو پرفروش‌ترین‌ها می‌شود. چاپ اول حتی در بدترین وضعیت بازار هم بیشتر از بیست‌وپنج روز دوام نمی‌آورد و این برای ناشر آثارم یعنی اوج خودبزرگ‌بینی، جوری که هیکل چهارشانه و تنومندش را ول می‌کند روی پشتی چرم صندلی، سبیل شمشیریِ رنگ شده و نوک تیزش را مثل اینهایی که تیک دارند تند، تند می‌تاباند، آینه‌ی تاشوی زنانه‌ای را از جیب بغل جلیقه‌اش درمی‌آورد و برای چندمین بار از مشکی، براق و مرتب بودنش اطمینان حاصل می‌کند. دست آخر هم با انگشت‌ها ضرب می‌گیرد روی میز غولتشن و لندهوری که مدعی است از چوب درخت «سکویا» ساخته شده و احتمالا توی ذهنش می‌گوید چقدر باهوش بوده که پیشاپیش برای ده اثر آینده باهام قراداد بسته، آنقدر سفت و محکم که تویش منافع هر دو طرف تا چاپ صدوپنجاهم هم مشخص شده و این است که می‌گویم مردم بعضاً بی‌شعور تشریف دارند!

همه‌ی این آدم‌ها چه آنها که کتابم را می‌خرند و چه ناشری که برای ده اثر آینده با من قرارداد بسته، سرشان کلاه رفته به چه گشادی اما نمی‌خواهند این مسئله‌ی ساده و روشن را بفهمند که دارند پول پای مزخرفاتی می‌دهند که من فقط از سر حرفه‌ای بودن نوشته‌ام و می‌نویسم. خب چه می‌شود کرد؟ من آن جایزه‌ی لعنتی نوبل را برده‌ام و با بردنش انگار شعور این آدم‌ها را هم اَزشان گرفته‌ام!

این روزها به اصرار ناشر، داستان‌هایم با وسواس کمتری تبدیل به کتاب می‌شوند. رُمانی را می‌نویسم و در نهایت یک دور بعد از آن که اصلاحش کردم، می‌خوانمش، بعد کار می‌رسد به دست ناشر و همین است که کتاب‌هایم یکی پس از دیگری مزخرف از آب در می‌آیند. بهش می‌گویم داستان باید آغاز و پایان دندانگیری داشته باشد، در غیراینصورت اصلا ارزش تعریف کردن ندارد. قصه مستلزم صرف زمان کافی برای گسترش طرح اصلی در ذهن نویسنده است اما خب ناشرم می‌گوید بازار، کارهایم را می‌طلبد و اگر اجازه بدهم خلأ آثار جدیدم حس شود و مردم کم‌کم فراموشم کنند، آن وقت است که دخلم آمده و دیگر از پول کلان خبری نیست؛ اینست که مدام بهم فشار می‌آورد زودتر کار جدید را برسانم.

به نظر من ناشرها بهترین و بدترین آدم‌های دنیا هستند. چرا چنین نظری دارم؟ بدترینند چون مثل زالو می‌چسبند به نویسنده‌های نوبل گرفته و پیشاپیش برای داستان‌هایی که حتی نوشته نشده‌اند، باهاشان قرارداد می‌بندند و اینطور است که پول فراوانی به جیب می‌زنند. فقط هم کار یک چنین نویسنده‌های کله‌گنده‌ای را چاپ می‌کنند. سر آخر هم تمام‌قد زُل می‌زنند توی چشم‌هایت و خیلی دیپلماتیک می‌گویند پولی که درآورده‌اند راه دوری نمی‌رود و در نهایت توی کار کتاب و نشر و این حرف‌ها خرج می‌شود. خب برای کسی که علاوه بر ناشر بودن، دستی هم در ساختمان‌سازی، اداره‌ی دیسکوهای زنجیره‌ای و دلالی همه چیز دارد، کتاب چاپ کردن در حقیقت نوعی سرمایه‌گذاری مطمئن به منظور افزایش سودهی است؛ از همین رو صرفا کتاب‌هایی را منتشر می‌کنند که فروش‌شان از قبل تضمین شده باشد. این دست ناشران معمولا بخشی از مافیای فعال صنف نشر هم هستند و به همین دلیل هیچ وقت تصمیم نمی‌گیرند که از این شغل بکشند بیرون. هیچ وقت هم نمی‌کشند بیرون!

این وسط ناشرهای موجه‌تری هم داریم. نه اینکه به فکر پول در آوردن نباشند، نه؛ به طور طبیعی نگاه اقتصادی به کتاب وجه اشتراک همه‌ی ناشرهاست اما خب دسته‌ی بهترین‌ها به اندازه‌ی آن دسته‌ی قبلی پولکی نیستند. یعنی می‌خواهم بگویم اگر زده‌اند توی کار نشر فقط برای پول در آوردن نیست. هدف اصلی‌شان تولید کتاب است. پول هم در می‌آورند، آنقدر که سرپا بمانند و در کنار خانواده زندگی راحت و حتی مرفهی داشته باشند اما فرق‌شان با همصنف‌های زالو صفت در این است که نویسنده‌ی نوپا را با لگد از دفترشان بیرون نمی‌کنند. اثرش را می‌گیرند، می‌خوانند و اگر قابل بود، چاپش می‌کنند. می‌دانند فروش چندانی نخواهد داشت اما دل‌شان خوش است که یکی را نویسنده کرده‌اند. می‌خواهم بگویم نویسنده کسی نیست که کتاب می‌نویسد، بلکه نویسنده کسی است که کتابش چاپ می‌شود و این رویا را همین دسته از ناشران به واقعیت تبدیل می‌کنند. حتی با در نظر گرفتن این احتمال که یارو پس فردا سری توی سرها در بیاورد و نوبلی، چیزی بگیرد، برود کتابش را بدهد همصنف‌های زالو صفت چاپ کنند!

ناشرم می‌گوید؛ اینکه من ناشرها را اینطوری دسته‌بندی می‌کنم به خودم مربوط است. می‌گوید از کار کردن با کتاب اولی‌ها یا حتی نویسنده‌های معمولی خیری ندیده. هشدار می‌دهد که باید به قراردادم پایبند باشم؛ «بد می‌کنم هی پول قلنبه می‌ریزم به حسابت؟ حالا دیسکو دارم که دارم مگه عاره؟ اگه ساختمون‌سازی نبود از کجا ‌معلوم این انتشارات تا الان سرپا می‌موند؟ آدم حرفه‌ای، زندگیش هم باید حرفه‌ای باشه. با حرفه‌ای‌ها هم باید کار کنه. ناشری اگه میره سراغ چاپ خزعبلات نویسنده‌های تازه کار به خاطر اینه که توی رقابت با حرفه‌ای‌ها شکست خورده» و باز سبیلش را می تاباند، تند و تند. می‌گوید؛ به جای اینجور اظهار نظرها در مورد ناشران حرفه‌ای بهتر است فکری به حال عناوین آثارم بکنم. می‌گوید؛ این که اسم داستانم را می‌گذارم «صدای سردردهای مزمن زنی که شب‌ها برای گنجشک‌ها قصه می‌گفت» به درد جوجه روشنفکرهایی می‌خورد که تازه دانشجو شده‌اند در حالی که قشر کتابخوان جامعه، زن‌های خانه‌دار هستند. آنها کتاب‌هایی می‌خرند که اسم‌های سرراست داشته باشد و احساسات‌شان را برانگیزد. می‌گوید؛ به جای عنوان به آن درازی، بهتر است از ترکیب «زنی که بچه‌اش مُرد» یا در پست‌مدرن‌ترین حالت «قصه‌های یک زن برای بچه‌ی مرده‌اش» استفاده کنم یا برای آن داستانم که در مورد دغدغه‌های یک زوج میانسال درباره سرد شدن روابط‌شان است، عبارت «گرمای دوباره‌ی عشق» خیلی بفروش است. می‌گویم فقط یک ساده‌لوح اسمی روی داستانش می‌گذارد که ته قصه را لو بدهد. می‌گوید؛ حتی اگر ساده‌لوحانه هم باشد، زود تبدیل به پول می‌شود. می‌گویم فروش بالا و پول برایم اهمیتی ندارند و یک قصه بعد از نوشته شدن، چندین بار باید بازنگری و بازنویسی شود تا جان بگیرد. وقتی کتاب تازه‌ام را دست می‌گیرم و می‌بینم که نوشته‌ام خودم را راضی نمی‌کند، دلم به درد می‌آید؛ رگ‌هایم متورم می‌شوند انگار که سیل خون راه افتاده توی‌شان و همان موقع است که احساس می‌کنم روی سرم آتش روشن کرده‌اند و یکی هم مدام دارد فوتش می‌کند تا هر چه بیشتر گُر بگیرد. حتی اینطور وقت‌ها به خاطر این که اثرم خودم را راضی نمی‌کند اما مردم همچنان برایش سر و دست می‌شکنند، گریه هم می‌کنم، یکجور سوگواری شخصی! اولین بار توی یک کتاب‌فروشی اتفاق افتاد. دیدم و گریستم. دیدم و گوشه‌ای از پا افتادم و گریستم. همانجا رو به روی صندوق در حفره‌ی تنگی حد فاصل یک قفسه‌ی چوبی بزرگ و دیواری که پنجره نداشت، کز کردم و آرام گریستم. مردم چه آنها که خبر انتشار کتابم را خوانده یا شنیده بودند، چه آنها که تبلیغاتش را دیده بودند و چه آن دسته‌ای که چشم‌شان در ویترین به انبوه کتاب تازه‌ام افتاده بود، سراسیمه وارد می‌شدند، همان جلوی در از صندوقدار سراغ کتاب را می‌‌گرفتند و با دیدن نسخه‌های چیده شده روی هم زیر پوسترهای آویزان حتی منتظر پاسخ نمی‌ماندند؛ خیلی زود برش می‌داشتند، پولش را پرداخت می‌کردند و خداحافظ، مبادا که چاپش - خصوصا چاپ اول - تمام شود و سر آنها بی‌کلاه بماند. این مردم بی‌انصاف، نمی‌کنند کتاب را ورقی بزنند، بخش‌هایی از آن را بخوانند و ببینند آیا ارزش پولی که بالایش می‌پردازند را دارد یا نه؟

دردناک است. چی دردناک است؟ این که برای خریداران آثارم اهمیتی ندارد چه مزخرفی نوشته‌ام، فقط همین مهم است که آن یاوه‌ها کار من است، آن هم نه من واقعی‌ام، بلکه منی که جایزه‌ی نوبل گرفته‌ام و این دردناک است، خیلی خیلی دردناک است. خودم هیچوقت این جور کیلویی کتاب نمی‌خرم؛ کلی بالا و پایینش می‌کنم و از خیلی جهات می‌سنجمش تا راضی می‌شوم به خریدش. به نظر من خرید ناآگاهانه‌ی یک کتاب مثل انتخاب همسر بدون شناخت کافی است، تازه اگر هم خوب از آب در آید، باز هم آنی نیست که می‌خواستی!

شاید اگر «اِلویرا» نبود تا به حال خودم را خلاص کرده بودم اما او معتقد است اگر سال‌ها پیش یعنی زمانی که کسی حتی اسم طول و درازم را هم نمی‌توانست تلفظ کند، توانستم خودم را به ناشرها و جامعه کتابخوان تحمیل کنم، حالا هم خواهم توانست منِ نویسنده‌ام را از این منجلاب هنری که تویش گیر کرده، نجات دهم.

داستان آشنایی و بعد دوستی من و اِلویرا هم خودش جالب است و نزدیکی زیادی هم به نظریه‌ام در زمینه‌ی نقصان شعور بخش عمده‌ی مردم دارد، خصوصا جهان سومی‌ها. چرا جهان سومی‌ها؟ چون جهان سوم جایی است که نویسنده‌های تازه‌کار، خودشان باید هزینه‌ی چاپ کتاب‌های‌شان را بپردازند! چرا اینطور می‌گویم؟ چون چهار سال روی یک مجموعه داستان دوازده قصه‌ای کار کردم اما هیچکدام از هفده ناشری که سراغ‌شان رفتم، حاضر به چاپ اثرم نشدند. به ظاهر از کارم ایراد می‌گرفتند یا بهانه می‌آوردند که در حال حاضر برنامه‌ای برای انتشار آثار داستانی ندارند اما خب درد اصلی‌شان این بود که نمی‌خواستند روی یک نویسنده‌ی بی‌نام و نشان سرمایه‌گذاری کنند، اگرچه برای یک نویسنده‌ی نوبل گرفته حاضر بودند جان‌شان را هم بدهند چرا؟ همه‌اش به خاطر این پول لعنتی است.

اگرچه الان ارزشی برای آثارم قایل نیستم اما آن موقع‌ها به خاطر سال‌ها زحمتی که کشیده بودم، نتوانستم قید چاپ شدن داستان‌هایم را بزنم این بود که به پیشنهاد یکی از این ناشرهای دم‌دستی به هر دری زدم تا بتوانم هزینه‌ی کتاب شدن نوشته‌هایم را خودم بپردازم و پرداختم اما آن همه کتاب فقط به درد انبار خانه‌ی برادر بزرگترم «ریکاردو» که وکیل بود و هنوز هم هست خورد، چون عملا امکان توزیع‌شان را نداشتم. تازه آن موقع بود که فهمیدم توزیع کتاب حتی از نوشتن و چاپ کردن آن هم مهمتر است. در ادامه مثل هر نویسنده‌ی نوپای دیگری سرشار از انگیزه کتاب‌هایم را دست گرفتم از این کتابفروشی به آن کتابفروشی اما این وسط فقط کتاب‌ها از بین رفتند، چون کتابفروش‌ها آنها را به امانت می‌گرفتند و چند وقت بعد هم بیشترش را داغان شده پس می‌دادند که فروش نرفته و فقط قفسه‌های‌شان را بی‌خود اشغال کرده است. حتی دستفروشی هم کردم! بله، یک خیابان پررفت‌وآمد و شلوغ انتخاب می‌کردم، گوشه‌ای می‌ایستادم و کتاب‌هایم را ردیف پهن می‌کردم روی زمین. مردم کتاب را انگار که بخواهند لباس بخرند، چندین‌بار برانداز می‌کردند، ورق می‌زدند و دست آخر هم نگاهی به اسم نویسنده و ناشر می‌انداختند که هر دو گمنام بودند، پس کتاب را می‌گذاشتند و می‌رفتند. چند نفری هم با پرسیدن این سوال که آیا کتاب خودم است، قصد تفتیش عقاید داشتند که وقتی می‌گفتم؛ «نه، من فقط فروشنده‌ام» توی چشم‌هایم دروغ بودنش را می‌دیدند؛ این می‌شد که بعضی‌های‌شان از سر ترحم یکی می‌خریدند تا مثلا لطفی کرده باشند، البته تک‌وتوک کسانی هم پیدا می‌شدند که سه خط اول داستان‌هایم را می‌خواندند، ابراز احساسات می‌کردند که شاهکار است و در نتیجه فوراً دست به جیب می‌شدند برای خریدنش. حتی از من می‌خواستند اگر نویسنده‌اش خودم هستم، کتاب را برای‌شان امضا کنم اما خب خجالت می‌کشیدم و سر تکان می‌دادم که نه، من فقط یک فروشنده‌ام، یک فروشنده‌ی ساده.

تا یک سال بعد کار من شده بود همین دستفروشی کردن اولین اثرم. از زندگی و حتی از نوشتن افتاده بودم اما دست آخر حتی یک دهم پولی که خرج شده بود هم در نیامد. خسته بودم و خیلی عصبی، این شد که به پیشنهاد برادر بزرگترم توی یک میهمانی پر از آدم‌های مهم شرکت کردم تا شاید آنجا بتواند از کسی برایم کمک بگیرد؛ هر جور کمکی. ریکاردو همان موقع هم از این وکیل‌های معمولی نبود. سرشناس بود برای خودش. خیلی از آدم‌های کله‌گنده خودشان را مدیون هوش او در امور حقوقی می‌دانستند و اینست که حرفش را می‌خواندند، آنقدر که اگر از هر کدام‌شان می‌خواست تمام کتاب‌های مرا یکجا بخرد، طرف نه نمی‌گفت اما خب من هیچوقت این را نمی‌پذیرفتم. نویسنده بودم، گدا که نبودم. دلم می‌خواست کارم برسد به دست مردم نه این که سر از انبار فلان ثروتمند شهر در بیاورد.

توی همین میهمانی، ریکاردو مرا با اِلویرا آشنا کرد. نگفت چکاره است، شاید گذاشت خودمان همدیگر را به هم معرفی کنیم؛ گذاشت یک رابطه‌ی واقعی بین‌مان شکل بگیرد. گفتم که برخلاف من آدم باشعور، باهوش و موفقی بود. اِلویرا را که دیدم، قول و قرارم با ریکاردو را بی‌خیال شدم! نه این که غرورم اجازه نداده باشد به دختره بگویم یک نویسنده‌ی مفلوک هستم که اولین اثرم روی دستم مانده و ریکاردو نمی‌دانم چرا بین این‌همه آدم گردن کلفت که حتی سبک کراوات بستن‌شان هم نشان می‌داد چقدر نفوذ و قدرت دارند، مرا به دختری نه چندان زیبا معرفی کرده و زیر گوشم سفارش که «بچسب بهش، کلید خوشبختیته» نه، اینطور نبود. جایی که روان آدمیزاد زخمی ناکامیست، حفظ غرور نشانه‌ی حماقت است. اگر پیش می‌آمد حتما بهش می‌گفتم که چقدر زجر کشیده‌ام اما تصمیم گرفته بودم بی‌توجه به همه‌ی حقایق تلخ حاکم بر هستی‌ام فقط با دختره بخوابم! مسخره، دور از ذهن و عجیب است؟ بی‌شرمانه یا حتی احمقانه است؟ می‌دانم. گفتم که خیلی از آدم‌ها بی‌شعورند، خب من هم یکی از همان‌ها هستم.

راستش دچار یکی از آن لجبازی‌های ترس‌آور نویسنده‌ها شده بودم و باید گفت وقتی نویسنده‌ای تصمیم می‌گیرد اتفاقی بیفتد، حتما آن اتفاق خواهد افتاد، چون این نویسنده‌ها هستند که رویدادها را می‌سازند؛ پس اگر بخواهند دختری را که زیاد هم خوشگل نیست، بکشانند به آپارتمان محقرشان و با او بخوابند، حتما این اتفاق می‌افتد و تازه آن موقع است که یکی مثل اِلویرا سر صبح خودش را با ظرافت از آغوشت می‌کشد بیرون، پرده را کنار می‌زند و طلایه‌های خورشید را بهت هدیه می‌کند تا بفهمی وجود مردانه‌ات چقدر به یک زن خوب از همان‌هایی که بهشان می‌گویند «خانوم» محتاج است. بانوی سبزه‌ی بلند بالا با گیسوان سیاهِ بلند و براق، آفتاب را به من هدیه کرد، چطور؟ خیلی ساده، مثل هر رخداد اصیلی. اساساً بیشتر مواقع چیزهای واقعی و ماندگار توی زندگی ما انسان‌ها ساده به وجود می‌آیند. پیچیدگی مال دغل بازهاست. اِلویرا کتاب‌هایی را که نتوانسته بودم بفروشم و به جای انبار خانه‌ی ریکاردو چیده بودم‌شان همانجا گوشه‌ی آپارتمانم آن هم نه فقط به خاطر تنبلی، بلکه به این امید که هر وقت هوس کردم چندتایی از آنها را بفروشم، دم دستم باشند؛ دید و تا زَر زَری‌های خورشید بخواهند مرا از رختخواب بکشند بیرون، چند تا از قصه‌هایم را خواند. بعد، برگشت به رختخواب و گفت؛ چیزهایی که نوشته‌ام ادبیات دنیا را متحول خواهد کرد، البته قبلش من باید او را متحول کنم! اینست که خزید کنارم، ملافه را کشید روی‌مان و بعدها بهم گفت که همانجا و همان لحظه به خودش اجازه داده عاشقم شود! وسط عاشق شدن، همینطور که گرمای تن‌مان را قسمت می‌کردیم، گفت که مدیر امور بین‌الملل یک موسسه‌ی بزرگ انتشاراتی دولتی است و رساندن کتاب‌هایم به دست مردم برایش حتی راحت‌تر از کاری است که داشتیم با هم می‌کردیم.

بعد از چند سال نوشتن و کم‌کم مشهور شدن و با اِلویرا بودن، او این بار تصمیم گرفت آخرین کارم را بفرستد برای بنیاد نوبل! هنوز هم خاطرم است که تا ظهر داشتم بهش می‌خندیدم. می‌گفت؛ احمقم که مسخره‌اش می‌کنم. می‌گفت؛ فکر کرده‌ام آنها که قبلا نوبل برده‌اند، کی بوده‌اند مگر؟ بهش گفتم؛ احمق اوست که فکر کرده بنیاد نوبل با وجود این همه غول داستان‌نویسی در دنیا می‌آید جایزه‌اش را می‌دهد به منی که هنوز توی کشور خودم هم آنقدرها اسمی نیستم. می‌گفت؛ نوبلی‌ها بر خلاف جایزه‌ی صلح در مورد ادبیات عدالت بیشتری به خرج می‌دهند و اصلا این قضیه چه ضرری برای من دارد؟ نهایتش اتفاقی نمی‌افتد، هر چند او اعتقاد داشت اگر جایزه را هم نبرم، حتما جزو نامزدها خواهم بود و خود همین هم تاثیر مثبت زیادی روی فروش آثارم در آینده می‌گذاشت.

به همین سادگی جایزه نوبل ادبیات آن سال را بردم در حالی که هفت بهار از انتشار اولین کتابم می‌گذشت و اِلویرا داشت کم‌کم به پایم پیر می‌شد؛ این را یک بار خودش بهم گفت و پرسید آیا به ازدواج فکر می‌کنم که قاطعانه گفتم؛ هرگز!

بعد از بردن جایزه‌ی نوبل، بی‌شعوری مردم هم شروع شد. بهتر است بگویم موقعیتی پیش آمد که من متوجه میزان بی‌شعوری مردم شوم و باز تاکید می‌کنم که این شامل همه‌ی مردم نمی‌شود. در حقیقت من کاری به کار آنها نداشتم، چه آن موقع که اصلا کتاب‌هایم را نمی‌خریدند و چه بعدها که اِلویرا آثارم را توزیع کرد و من حکم یک نویسنده‌ی معمولی را برای‌شان داشتم. هیچوقت هم کارهایم به چاپ دوم نرسید، اگرچه کتاب‌هایم به اندازه‌ای که راضی‌ام کنند نویسنده هستم، فروش می‌رفت اما این که من نوبل بگیرم و مردم فقط و فقط به خاطر همین اتفاق ساده زمین و زمان را زیر و رو کنند برای خرید و ترجمه‌ی کتاب‌های قدیم و جدید من، چیزی است که فقط بی‌شعور بودن‌شان را می‌رساند و من این حقیقت ساده را دیروز در مراسم رونمایی از رُمان جدیدم به اطلاع‌شان رساندم!

می‌دانم توهینی که به مردم و شعورشان کرده‌ام، می‌تواند پایان کار من باشد اما خب ترجیح می‌دهم کسی قصه‌هایم را نخواند تا این که بخواهد هر مزخرفی را می‌نویسم با کلی تعریف و تمجید بخواند آن هم فقط به این دلیل که نوبل ادبیات گرفته‌ام. بر همین اساس سر صبح که روزنامه‌ها را آوردند، خودم را آماده کرده بودم انواع و اقسام انتقادهای بی‌رحمانه و در عین حال نابودکننده‌شان را بخوانم تا شاید حرف‌هایم آنها را به خودشان آورده باشد و بفهمند که مزخرف می‌نویسم اما متاسفانه قریب به اتفاق‌شان از توهینی که بهشان کرده بودم، تقدیر کرده و مرا یک نویسنده‌ی روشنفکر و دگراندیش خوانده بودند! آنها همچنین پیش‌بینی کرده بودند؛ این بی‌نقاب بودن و آزادگی‌ام روی فروش آثارم تاثیر مثبت بگذارد که خب این هم از بی‌شعوری‌شان است!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%A8%D8%AE%D8%AA%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8%D8%AA%D8%A7%D9%8B-%D9%81%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C-litriddwddt4
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B7%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%88-%DB%8C%DA%A9%D9%85-uoifhbboapjf
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85-gsr3rni6dvs3




داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید