نوشتهی: جمشید محبی - بهمن 1400
درّه زیر برف غنوده است، درّه زیر برفی سنگین غنوده است؛ صخرهها مدفون، درختان سر گران و حیوانات در خوابند. تک و توک خرگوشی از بیشهای بجهد و یا گوزنی خرامان بگذرد. سطح رودخانه یخ بسته، اگرچه آن وسط همچنان جوی باریکی جاریست؛ انگار که قطرهی اشکی بر جلای آیینهوار گونهی نگاری. از این بالا تلألؤ آفتاب کمجان «فوریه» روی کلاههای سپید درختان کاج به تماشا کردن دریا میماند، وقتی که آرام است. «رابرت ام گلدفیش» همچنان تفنگ به دست لابلای درختان میچرخد پی شکار؛ خستگیناپذیر مینماید، بس که لذت میبرد احتمالا. آدمی که آغشته به لذت باشد، نمیفهمد نشستن خستگی به جانش را، همچنان که گذر زمان را. تا اینجای کار یک خرگوش زده و انداخته توی ساک چرمی دستدوز دور شانهاش. وقتی خرگوش را از گوشهاش بالا گرفت و برانداز کرد، بیاختیار سر گرداند سمت کلبهاش در منتهاالیه شرقی دره؛ درست همین بالا که من کمین کردهام روی پشت بامش. نشسته، پاها را ستون کردهام به دودکش آجری کلبه و با تفنگ TAC-50 دوربیندارم منتظر زمان مناسبی هستم تا شکارش کنم! بله، برنامهی من کشتن رابرت ام گلدفیش، رئیس ادارهی مرکزی بیمه «سیاتل» است!
امروز میتوانست آخرین روز زندگی گلدفیش نباشد؛ همه چیز به خود آدم بستگی دارد. اگر رئیس ادارهی مرکزی بیمه نبود، لزومی نداشت رشوه بگیرد و خب مشخصاً اگر رشوه نمیگرفت، این کلبه و «شورولت» قرمزه را هم نداشت، وقتی صاحب اینها نبود، طبیعی است که حتی به ذهنش هم نمیرسید که آخر هفتهها یک ساعت راه را بکوبد و بیاید این طرفها برای شکار. بدون جاهطلبی و احتمالا زد و بند و له کردن آدمها؛ حالا او همان کارمند سادهی ادارهی بیمه بود که ماه به ماه حقوقش را میگرفت و امروز هم میتوانست کنار زن و دو تا دخترش بنشیند توی خانه، آبجویش را بخورد و در حالی که همسرش او را مردی بیعرضه و پاپتی قلمداد میکرد که هرگز نخواهد توانست آرزوهای زنانهاش را برآورده کند، بازی تیم شهرش «سیهاکس» را تماشا کند.
در میان همهی شخصیتهایی که «سلینجر» خلق کرده، «سیمور» گل سرسبد است؛ یک آدم ممتاز و ویژه. ممتاز است، چون دنیا به هیچ طرفش نبود. زندگی برایش بازیچه بود، همچنان که مرگ با همهی بزرگی و ترسناکیاش. سیمور به واقع بلندبالاتر از هر بلندبالایی بود؛ موجودی بیاتصال به هر آنچه بوی تعلق میداد. ازدواج کنی، در اوج یک خوشبختی ظاهری با زنیکهی خوشگلت بروی سفر و بعد از مصاحبت با یک کوچولوی لعنتی، تصمیم بگیری زندگی را غافلگیر کنی، مرگ را حتی! من هم مثل بقیه، مثل عوام؛ همیشه معتقد بودم که سیمور بخش پررنگ و مهمی از شخصیت خود سلینجر بوده که خب تا مدتها نمیتوانسته آن را بروز بدهد، چه؛ توی جامعهی آمریکایی آن روزها و چه بسا همین دوره و همهی دورههای بعد از ما این طور آدمی بودن، قابل درک نیست، پذیرفتنی نیست. درکت نمیکنند، پس در نتیجه تو را نمیپذیرند؛ اینست که گوشه گرفته بود از آدمها. سلینجر را میگویم. بله، واقعا معتقد بودم که سیمور خودِ خودِ سلینجر است تا اینکه با یکی که کلهش بیشتر از من کار میکرد، دربارهش حرف زدم. یارو حرفهای گُندهای بهم زد؛ مثلا گفت که سلینجر با همهی شخصیتهایی که خلق کرده بود، زندگی میکرد، هر روز خدا باهاشون زندگی میکرد؛ با سیمور، «زویی» و حتی اون پسره؛ «هولدن کالفیلد». اینها همه دورش بودند. یعنی بودند که خلق شدند، نه اینکه خلق شوند و بعد بمانند و بچسبند به زندگی سلینجر. سیمور؟ همانطور که مرشد «گلس»ها بود، در واقع مراد و مرشد خود سلینجر هم بود. هی پسر! یارو حرفهای گُندهای بهم زد.
آقای گلدفیش رو ببین؛ ایستاده، تکیه به درختی پیر، تفنگش را انداخته به شانه و دارد با دستمالی حولهای سرِ کچلِ عرق کردهاش را خشک میکند. صورت گوشتالودش سرخ شده و هیکل چهارشانه اما کوتاهش توی پالتوی بژ چهارخانه زار میزند. دست میکند توی جیب مخفی پالتو، فلاسک کتابی را بیرون میکشد و با لذت جرعهای مینوشد. سه هفته است روش سوارم؛ تک تک کارها و برنامههای روزانهاش را میدانم. همیشه تنها برای شکار میآید؛ شب را در کلبه میگذراند و صبح زود میزند توی جنگل برای شکار تا نزدیکیهای ظهر که معمولا با دو تا خرگوش یا کبک برمیگردد، دوش میگیرد، شکارش را کباب میکند و با مشروب میخورد و بعد از حدود یک ساعت استراحت، راه میافتد سمت شهر. برای دخترهایش متاسفم؛ بیصبرانه منتظرند تا پدرشان از شکار برگردد و به روال هر هفته آنها را به سینما ببرد، بعد بروند کنار ساحل و بستنی بخورند. آنها نمیدانند که این بار این اتفاق نخواهد افتاد و بعد از این، هیچ وقت دیگر.
سیمور برای من همیشه نقطهی مقابل اون یارو احمقه «سیزیف» بوده است. او که حتی بعد از مرگ هم باز دنبال زنده شدن بود و کلی این در و آن در زد برای بیشتر بودن، بیشتر زندگی کردن، بیشتر به دست آوردن؛ و خب این دقیقا درد همیشگی و تاریخی آدمهای این دنیاست. ما همه سیزیف هستیم؛ آدمهایی دنبال بیشتر و بیشتر و بیشتر و خب باید بگویم این بیشتره هیچوقت ته نداشته؛ همیشه باز هم خواستهایم، بیشتر خواستهایم و خواستههایمان هیچگاه تمامی نداشتهاند. بله، بله قبول دارم که بخش عمدهی پیشرفت نسل انسان خصوصا در حوزهی تکنولوژی حاصل همین خوی سیزیفی بوده اما آدمهای کلهپوک امروزی هیچ متوجه نیستند که در قبال هر چه به دست آوردهاند، چیزهایی را نیز از دست دادهاند، آن هم چه چیرهایی! چه میفهمند؟ تعریفشان از زیستن متفاوت است. همین گلدفیش الدنگ؛ یک فقره رشوهی کلان گرفته از مافیای سیاتل تا اجازه ندهد یک برگ کارشناسی از حتی احتمال ساختگی بودن آتشسوزی کارخانه در پرونده باشد و بدین ترتیب باعث شود چیزی در حدود سیصد میلیون دلار از جیب دولت برود. حالا هم که دادگاه دنبال جمعآوری شواهد است، همان مافیا مرا از نیویورک استخدام کرده تا دخل این مردک را بیاورم که یک وقت نتواند علیهشان شهادت بدهد؛ نه اینکه خودشان آدمکش نداشته باشند. برایشان مهم بوده که طرف یکی از خودشان نباشد.
زندگی آدمهایی مثل گلدفیش سراسر بیهودگی است؛ جان میکَنند تا برسند آن بالا و تازه آنجا متوجه میشوند که این بالایی که بهش دست یافتهاند در واقع دامنه و پایین یک بالای بالاتر است و به همین ترتیب سراسر عمر بیهودهشان صرف رسیدن به بالاترها و بالاترها میشود و دست آخر هم مرگ. آیا من با پیشرفت و موفقیت آدمها مخالفم؟ بله که مخالفم! پیشرفت به چه قیمتی؟ تعریف انسان امروزی از پیشرفت در واقع به دست آوردن پول و قدرت بیشتر برای بهتر بودن و بهتر زیستن نسبت به بقیهی آدمهاست. این چیزی که اسمش را گذاشتهایم پیشرفت در واقع نوعی رقابت در چارچوب اجتماع و کلونی آدمهاست؛ هر چه جمعیت کرهی زمین بیشتر میشود، دایرهی این رقابته هم تنگتر. ممتاز بودن سیمور و آدمهایی شبیه او همینجا خودش را نشان میدهد؛ از این دایره زدند بیرون. سیزیفهای ذهنشان را کشته و دفن کردهاند. سلینجروار از کلونی هیپنوتیزم شدگان فاصله گرفتهاند و «معنا» تولید میکنند. بله، بله؛ نیاز واقعی انسان، تولید معناست.
رود در امتداد درّه جاری است؛ زیر آفتاب کمجان فوریه میدرخشد و در امتداد درّه پیش میرود، حتی زیر آن یخهای قطور سطحی. میدانم که پیش میرود. آب هیچگاه به سرچشمه بازنمیگردد، همیشه پیش میرود و همیشه صبور است؛ مثل صبر شکارچی برای شکارش. صدای تیر میشنوم و با دوربین تفنگم گلدفیش را میپایم. تیرش به خطا رفته و خرگوشی جستوخیزکنان از تیررسش دور میشود. مردک مستاصل شده و پوف میکند. نگاهی به ساعت «رولکس» طلایی روی مچش میاندازد و راه کلبه را در پیش میگیرد. به نظر میرسد برای امروز به همان یک خرگوش توی ساک چرمیاش قانع است. حدود سیصد متر دیگر به راحتی میتوانم بزنمش اما تصمیم دارم صبر کنم. میگذارم همانطور از بیراهه بالا بیاید. توی دنیای سیزیفها، پایان یک زندگی سیزیفی باید هم یک مرگ همان شکلی باشد. قدمها را شمرده برمیدارد و به صورت مارپیچی بالا میآید. انصافاً مهارت زیادی در بالا کشیدن خود دارد. پا پشت تخته سنگها یا بیخ درختهایی که رو به بالا از تعدادشان کاسته میشود، میگذارد و مطمئن صعود میکند. هر قدمی که برمیدارد به مرگ خویش نزدیکتر میشود.
تا زمینِ صاف مقابل کلبه چند قدم بیشتر نمانده و گلدفیش حسابی به نفس، نفس افتاده است؛ آنچنان که آهویی رمیده از کمند شیری. نشانه میگیرم و آماده میشوم. کاملا خونسردم و هیجانی در خودم احساس نمیکنم؛ از هیچ نوعش. TAC-50 مثل بچهای که تازه از شیر گرفته باشند، توی دستم آرام و در عین حال مشتاق است. انگشت اشارهی دست راستم روی ماشه آماده اجرای دستوری است که به زودی مغزم صادر خواهد کرد. گلدفیش برای لحظاتی توی نقطهی کور قرار گرفته و نمیبینمش اما همین حالاهاست که سر برآورد. روی خط سیر حرکتش متمرکز شدهام و میتوانم پیشبینی کنم که توی همان خط فرضی پیش بیاید، هر چند توی این شغل باید انتظار هر نوع تغییری، حتی در کمترین زمان ممکن را داشت. عجلهای نیست؛ دیر یا زود فرو خواهد افتاد. انگشت اشارهام منتظر است اما فشاری هم نمیآورد که چرا دستور شلیک نمیرسد؟ طوری تربیت شده که آمادگی لازم برای لغو عملیات را هم داشته باشد، حتی اگر ماشه تا نیمه راه رفته باشد. ذهنم خالی است و روی هدف تمرکز کردهام ... مماس با سطح زمین، سرش را که میبینم، شلیک میکنم؛ «بنگ» و صدا در امتداد درّه میپیچد ... به همین سرعت. مُردن یک لحظه است.
گلدفیش با حفرهای کوچک روی پیشانی خونآلودش پس میافتد و هیکل درشتِ نخراشیدهاش، درست مثل سنگی که جزای گناهان سیزیف بود تا انتهای درّه غلت میخورد و سقوط میکند. بعد از این؛ آن چند ثانیه تماشای پایین رفتن گلدفیش از مسیری که به سختی بالا آمده بود، جزو مهمترین بخشهای زندگی و شخصیت من خواهد بود؛ تا سیزیفی دیگر، بالا آمدنی دیگر و به یک باره سقوط کردنی دیگر./ پایان