مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۷ دقیقه·۳ سال پیش

داستان| فقدان معنا در زندگی جاکومو

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1400

سیفون را می‌کشم، دست‌هایم را می‌شویم، با آرنجم چراغ را خاموش می‌کنم و از توالت می‌آیم بیرون. یادم می‌افتد که دست‌هایم را خشک نکرده‌ام. برمی‌گردم داخل، دوباره کلید برق را با آرنجم می‌زنم تا چراغ روشن شود، بعد دست‌هایم را خشک می‌کنم و در همین حین نگران می‌شوم که مبادا کم‌کم دارم «آلزایمر» می‌گیرم. نوک پنجه‌ی پاها بلند می‌شوم و توی آینه نگاهی به قیافه‌ام می‌اندازم. هر چه می‌گذرد، بیشتر شبیه «دَنی دِویتو» می‌شوم، البته با بینی عقابی. کلاه «داک‌بیل» مخملِ زیگزاگیِ خاکستری رنگم را از سرم برمی‌دارم و خوب زُل می‌زنم به چند تا شوید مویی که آن وسط‌ها خودنمایی می‌کنند، اگرچه دور تا دور کله‌ام همچنان پرپُشت است، پرپُشت و سفید، یک‌دست سفید؛ چین‌های پیشانی و و زیرچشم‌هایم را خوب برانداز می‌کنم. دستی به ریش و سبیل ماشین شده‌ام می‌کشم که در واقع امتداد همان موهای دور سرم هستند و به چانه‌ که می‌رسم از کوچولو و نوک‌تیز بودنش کِیف می‌کنم. زنم آن‌موقع‌ها که زنده بود از تقارن بینی عقابی و چانه‌ی نوک تیزم لذت می‌برد. اگر بود، همچنان مثل آن قدیم‌ها اجازه نمی‌داد چانه‌ی به آن خوش‌دستی را با ریش بپوشانم.

سر راهم به سمت قرارگاه، رادیو را روشن می‌کنم؛ ترانه‌ی «فلیچیتا» را پخش می‌کند. قرارگاه در واقع عنوانی است که به پشت پنجره‌ی شمالی آپارتمانم داده‌ام؛ آنجا که دوربین دو چشمی «سلسترون» را سوار کرده‌ام روی سه‌پایه‌ای که دو سال و نیم پیش بعد از درگذشت همسرم خریدم و صندلی راحتی پایه بلندم را هم گذاشته‌ام پشتش. می‌نشینم آنجا و در حالی که پاهایم تاب می‌خورند، آپارتمان‌های آن‌طرف خیابان را دید می‌زنم. به قرینه‌ی بلوک‌های سمت ما، سه تا بلوک کنار هم هستند که هر کدام دوازده طبقه دارند و هر طبقه متشکل از چهار واحد است. دو تا از واحدها رو به ما که بلوک‌های جنوبی محسوب می‌شویم و دو تای دیگر هم رو به شمال واقع شده‌اند که باز آنها هم به سه بلوک قرینه در ضلع شمالی خود مُشرف می‌شوند. بدین ترتیب من به هفتاد و دو واحد مسکونی روبرو دید دارم. قبل‌ترها که زنم زنده بود، یواشکی، وقت‌هایی که خواب یا بیرون از خانه بود، دوربین دوچشمی سلسترون را از توی چمدان بالای کمد لباس‌ها برمی‌داشتم و خانه‌های مردم را دید می‌زدم، چون با این کارم به شدت مخالف بود اما وقتی مُرد دیگر راحت شدم؛ سه پایه‌ای خریدم و دوربین را همیشه حاضر و آماده می‌گذارم پشت پنجره، مگر وقت‌هایی که «فدریکا» بهم سر می‌زند. آن وقت مجبورم دوربین و سه‌پایه را از هم جدا و توی کمد لباس‌ها پنهان کنم. فدریکا همسر «آلبرتو»ست که توی همین واحد کناری من زندگی می‌کنند. آلبرتو جز بعضی آخر هفته‌ها که زنش به خانه‌ی خواهرش می‌رود و ما قایمکی دخترهای رقاصِ پولی می‌آوریم به خانه‌ی من نمی‌آید؛ با هم مشکل داریم. او طرفدار «یوونتوس» است و من یک «تورینو»یی اصیل و قدیمی محسوب می‌شوم. جز این، خب تقریبا در هیچ زمینه‌ی دیگری هم اشتراک نظر نداریم و البته از اینکه توی مشاجره‌های‌شان همیشه طرف فدریکا را می‌گیرم، لجش در‌می‌آید. بهم می‌گوید؛ «هی ماسیمو! تو یه احمقی که همیشه سرت توی زندگی دیگرانه. یه پیرمرد فضول و احمقی» و خب من هم در عوض همیشه «گورخر پیر» صدایش می‌کنم. یک‌جور کنایه است به تیمی که اَزش طرفداری می‌کند. «گورخرهای تورین» و «بانوی پیر» در واقع القاب تیم فوتبال یوونتوس محسوب می‌شوند. به گورخرها معروفند چون لباس مسخره‌شان شامل خط‌های سیاه و سفید است و خب من برای اینکه لج ماسیمو را دربیاورم همیشه گورخر پیر صدایش می‌کنم، حتی وقت‌هایی که با هم در صلح هستیم!

به قرارگاه که می‌رسم اول دفترچه‌ی گزارش‌ها را از روی میز کنار صندلی پایه بلندم برمی‌دارم و نگاهی بهش می‌اندازم. با یک بررسی اجمالی می‌شود گفت که همه‌ی همسایه‌های روبرو در ثبات نسبی به سر می‌برند، جز «جاکومو» که هنوز نتوانسته با مرگ زن و دو پسرش در تصادف سه ماه پیش کنار بیاید. نگرانش هستم. فوری دفترچه را می‌بندم و دوربین را تنظیم می‌کنم روی آپارتمان شماره‌ی هشتصدوچهار؛ واحد شرقیِ طبقه‌ی هشتمِ بلوک بی دو. هنوز از سر کار برنگشته است. گشتی توی بقیه‌ی واحدها می‌زنم؛ خانم «گوالتی‌یِری» مثل همیشه خوش‌پوش و با اشتیاق مشغول آشپزی است که خب نشان می‌دهد امشب میهمان دارد و میهمانانش هم معمولا پسر، عروس و نوه‌هایش هستند. «سیمونا»ی موطلایی تنها فرزند «فالکونه»ها مشغول انجام تکالیفش است و مشخصاً پدر و مادرش هنوز به خانه برنگشته‌اند. همیشه دلم می‌خواسته نوه‌ام باشد یا دست‌کم نوه‌ای می‌داشتم که شکل او بود. «آندره‌آ» پسر علاف و بیکار «چِرچی»ها جلوی آینه وزنه می‌زند و از دیدن بدن ورزیده و عضله‌ایش لذت می‌برد. جوان است دیگر؛ چه چیزی بهتر از اینکه آدمیزاد از چیزی که هست کِیف کند؟ راستش ته دلم همیشه به جوانی و خوش‌هیکل بودنش غبطه خورده‌ام. کلی دوست‌دختر دارد. آقا و خانم «اسکالونی» در مراحل اولیه‌ی عشقبازی هستند که مسلماً طبق اصول اخلاقی‌ام سریع از آنها عبور می‌کنم. راستش هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دهم شاهد روابط خیلی نزدیک همسایه‌ها باشم، همانطور که هیچ‌وقت حاضر نمی‌شوم وقتی لُخت هستند، تماشای‌شان کنم، مگر اینکه مثل قضیه‌ی یک سال پیش که خانم «پینامونتی» توی حمام سکته کرد، احساس کنم خطری تهدیدشان می‌کند. اسکالونی‌ها پارسال به اینجا نقل مکان کردند و تا الان آخرین تغییر مجموع نُه بلوک محسوب می‌شوند. در آپارتمان‌های دیگر خبر خاصی نیست، اینست که برمی‌گردم به واحد جاکومو؛ هنوز چراغ‌هایش خاموشند. به خودم می‌گویم؛ این مرد از دست خواهد رفت. آهی می‌کشم و پا می‌شوم، می‌روم جلوتر تا با چشم غیرمسلح غروب خورشید را تماشا کنم. غروب‌های «تورین» معرکه‌اند.

نمی‌دانم کِی چرتم می‌برد که با جروبحث همسایه‌ی بغلی از خواب می‌پرم. هوا تاریک شده و آلبرتو با آن صدای زنگ‌دارش یکریز داد می‌زند: «به حرفم گوش نمیدی پیرزن احمق. گفتم من اون قرص‌های آشغال رو نمی‌خورم، یبوست میاره ... می‌تونی اینو بفهمی پیرزن احمق؟ می‌تونی؟ هان؟ می‌تونی یا نه؟» و خب این‌جور وقت‌ها فدریکا یواشکی سه ضربه به دیوار مشترک‌مان می‌کوبد که علامت کمک خواستن است. پا می‌شوم و می‌روم جلوی در آپارتمان‌شان. فدریکا در را برایم باز می‌کند و خودش می‌رود سمت آشپزخانه. پیش می‌روم و با فاصله می‌نشینم کنار آلبرتو. گونه‌های بیرون زده و صورت نتراشیده‌اش رقت‌انگیزند. شلوار پارچه‌ای خانگی‌اش زانو انداخته و حلقومش از فرط لاغری حسابی چروکیده به نظر می‌رسد. مثل یک فرمانده سختگیر می‌گویم:

- هی گورخر پیر! چند بار باید بهت یادآوری کنم که حق نداری سر فدریکا داد بزنی؟ هیچ می‌دونستی اگه این زن مهربون و دوست‌داشتنی نبود، الان داشتی توی گوه خودت غلت می‌زدی؟ ور دار اون قرص لعنتی رو بخور تا به زور فرو نکردم توی حلقت ...

- چی؟ تو یابوی پیرِ احمق بخوای به زور به من قرص بدی؟ اوه فدریکا ... بیا ببین این احمق چی می‌گه. ماسیمو ... ماسیمو ... تو فقط یه پیرمرد احمقِ بوگندویی که حالم اَزت به هم می‌خوره. حالا هم از خونه‌ی من برو بیرون. زود باش ...

- آلبرتو کفر منو در نیار. زود باش اون کوفتی رو بخور. یبوست بگیری بهتر از اینه که برای همیشه به درَک واصل بشی.

کمی خم می‌شوم، قرص را از روی میز کوچک کنار نشیمن برمی‌دارم، با تحکم می‌گذارم توی دست آلبرتو و در ادامه لیوان آب را هم می‌دهم بهش. با اکراه قرص را می‌خورد. می‌داند که دیگر مثل قدیم‌ها زورش بهم نخواهد رسید. یک بار جوری بازوهایش را فشار دادم که نزدیک بود استخوان‌هایش بشکنند. از آن موقع به بعد اَزم حساب می‌برد. قرص را که می‌بلعد، زبانش دوباره باز می‌شود که حالا دیگر گورم را از خانه‌اش گم کنم. فدریکا از آشپزخانه بلند می‌گوید: «برای شام بمون. دارم پاستا درست می‌کنم» که دعوتش را رد می‌کنم و پا می‌شوم راه می‌افتم سمت در. فدریکا ادامه می‌دهد: «پس قبل از خواب برای قهوه بیا حتما» و بی‌هوا زیرلب ترانه‌ی «بِلا چائو» را زمزمه می‌کند. براندازش می‌کنم؛ دامن سورمه‌ایه که خال‌های ریز سفید دارد را پوشیده با یک تی‌شرت زردِ نخی گشاد و حسابی سرخوش است. در ادامه سر می‌چرخانم و نگاهی به آلبرتو می‌اندازم؛ با دلخوری غُر می‌زند: «اون تخته نرد احمق رو هم بیار، خیلی وقته طعم باخت رو نچشیدی» و چشم‌های گود رفته‌اش را می‌دوزد به چشم‌هایم. کلاه داک‌بیل مخملِ زیگزاگیِ خاکستری رنگم را برمی‌دارم و با انگشت کوچک نمی‌دانم کدامیک از دست‌هایم کف کله‌ام را می‌خارانم؛ بعد با بی‌میلی سر تکان می‌دهم و در حالی که زیر لب می‌خوانم «بِلا چائو ... بِلا چائو ... بِلا چائو ...» برمی‌گردم به آپارتمان خودم.

نزدیک نیمه‌شب است و من نشسته‌ام به تماشای زندگی بی‌رنگ و روی جاکومو؛ یک ساعتی است که ولو شده روی زمین، تکیه به دیوار خیره مانده به تابلوی رنگ روغن بزرگی از پرتره‌ی زنش و دارد ته بطری «بوربُن» را درمی‌آورد. سایه‌ی موهای مجعد و نامرتبش روی دیوار به بوته‌ای پُف کرده می‌ماند. توی این چند ماه حسابی لاغر شده است. دوربین را می‌چرخانم سمت پرتره‌ی «اَلِساندرا» که بی‌اغراق زن زیبایی بود؛ زن‌های بورِ چشم‌آبی زیاد دیده‌ام توی زندگی طولانی‌ام اما ترکیب چشم‌های آبی با ابروها، مژگان و موهای بی‌نهایت بلندِ یک‌دست مشکی کمیاب است، واقعا کمیاب است. شاید اگر کسی برای اولین بار این صحنه را ببیند با خودش تصور کند که جاکومو از آن عاشق‌های دل‌سوخته است که می‌مُرده برای زنش اما من که از اولین روز حضورشان در آن آپارتمان حواسم بهشان بوده، خیلی خوب می‌دانم که یک زندگی معمولی داشته‌اند. مثل بیشتر زن و شوهرها همدیگر را به اندازه‌ی لازم دوست داشتند، چالش‌های‌شان را خصوصا در مورد پسربچه‌ها یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتند و خب این وسط گهگاه دعوا و مرافعه هم می‌کردند. شاید بعضی‌ها هم با خودشان بگویند که جاکومو دچار افسردگی شده است. افسردگی؟ بهتر است رازی را فاش کنم؛ چیزی به نام افسردگی وجود ندارد! اینها همه‌اش حقه‌ی کثیف متخصصان حوزه روان است تا جیب مردم را خالی کنند. اگر از من بپرسند، خواهم گفت؛ جاکومو دچار فقدان معنا در زندگی‌اش شده است.

صبح با صدای در زدن کسی از خواب بیدار می‌شوم. سراسیمه از چشمی نگاه می‌کنم؛ فدریکاست. کُت و دامن سبزه را پوشیده که روی سینه‌اش یک پر خوشگل دارد و رُژ لب حنایی زده است. برمی‌گردم توی اتاق خواب، کلاه داک‌بیل مخملِ زیگزاگیِ خاکستری رنگم را که آویزان میله‌ی کناری تاج تخت است، برمی‌دارم و می‌گذارم سرم، باز راه می‌افتم سمت در، با احتیاط بازش می‌کنم و آن جلو می‌ایستم تا نتواند توی خانه‌ام را ببیند. فدریکا کمی مشکوک شده و هی کیف دستی‌اش را تاب می‌دهد اما در نهایت به روی خودش نمی‌آورد. گِله می‌کند که چرا دیشب برای قهوه نرفتم که توی همان عالم گیجی بعد از بیداری بهانه‌ای می‌تراشم و اَزش دلجویی می‌کنم. بهم اطلاع می‌دهد که دارد به خانه‌ی خواهرش می‌رود و اَزم می‌خواهد تا سر شب که برمی‌گردد، حواسم به آلبرتو باشد، خصوصا ساعت مصرف قرص‌هایش. همچنین تاکید می‌کند که برای ناهارمان توی ظرف‌های جداگانه پاستا گذاشته است؛ بخوریم و دعوا هم نکنیم! بعدش صورت همدیگر را می‌بوسیم و زنِ تپلِ مهربان مثل پنگوئن راه می‌گیرد سمت آسانسور. دوباره برمی‌گردم به رختخواب اما دیگر خوابم نمی‌برد. پا می‌شوم قهوه‌ی از دیشب مانده را می‌گذارم گرم شود، بعد می‌روم توالت و بعدش هم لیوان قهوه به دست راهی قرارگاه می‌شوم؛ خبر خاصی نیست. روز تعطیل است و مردم هنوز خوابند. بی‌اختیار سراغ جاکومو را می‌گیرم؛ همان جای دیشبی خوابش برده است.

چهل و سه سال پیش من و بعدش آلبرتو اولین کسانی بودیم که در مجموع نُه بلوک، اینجا ساکن شدیم. آن موقع نوساز و همه‌اش مال ارتش بود که به عنوان خانه‌ی سازمانی در اختیار پرسنل قرار می‌گرفت اما هفت، هشت سال بعد بالادستی‌ها به این نتیجه رسیدند که همه‌ی چهارصدوسی‌ودو واحد را واگذار کنند. هر کدام از پرسنلِ ساکن که مایل بودند، می‌توانستند واحدی را که در آن سکونت داشتند را با اقساط بلند مدت به صورت کسر از حقوق بخرند اما بقیه به جای دیگری منتقل می‌شدند. خیلی کمتر از صد خانوار ماندگار شدند، چون آن وقت‌ها اوایل عضویت ما در ارتش بود و آدم‌ها با خودشان می‌گفتند که وقتی قرار است در طول چند دهه‌ی پیش رو سازمان متبوع‌شان خانه‌ی مجانی در اختیارشان بگذارد، چرا باید بابتش پول بپردازند؟ من اما اینجا را دوست داشتم و ماندم و خب آلبرتو هم به هوای من ماند. همان موقع من و آلبرتو شدیم مسئول فروش واحدها به مردم. آن وقت‌ها هنوز مجرد بودیم. تک تک این واحدها را ما دو تا فروختیم و به همین دلیل تمام خانوارهای ساکن در مجموع نُه بلوک را می‌شناختیم؛ تک تک‌شان را. بعدتر چند تایی آپارتمان‌شان را به آدم‌های جدیدی واگذار کردند؛ با این‌حال باز هم به نحوی من در جریان قرار می‌گرفتم. احترام زیادی بین اهالی دارم، هر چند این جوان‌های تازه به دوران رسیده احساس نمی‌کنند که لازم است امور را با من در میان بگذارند.

آلبرتو تلفن می‌کند و با شیطنتی بچگانه می‌پرسد که آیا امروز خبری از دخترهای رقاصِ پولی هست یا نه؟ اَزش می‌پرسم نوبت اوست که دست توی جیبش کند یا من؟ می‌گوید: «البته که تو. ماسیمو یادت نیست؟ یعنی این‌قدر خرفت شدی که یادت نمی‌آد دفعه قبل مجبور شدم به فدریکا بگم پوله رو گم کردم و بعدش چه غوغایی به پا کرد؟» و یابوی پیرِ خرفت خطابم می‌کند. تازه یادم می‌آید؛ قضیه مال سه هفته‌ی پیش است. نگران می‌شوم که مبادا کم‌کم دارم آلزایمر می‌گیرم و گوشی را قطع می‌کنم. آلبرتو بلافاصله دوباره تماس می‌گیرد و من یادم می‌آید که جواب سوالش را نداده، قطع کردم. بهش می‌گویم نزدیک ظهر باقیمانده‌ی پاستای دیشب و قرص‌هایش را بردارد و به آپارتمان من بیاید تا از توی سایت، هر کدام از دخترها را که می‌پسندد، سفارش بدهیم.

کمی کتاب می‌خوانم، چند دقیقه‌ای «پورن» می‌بینم و لباس‌هایی که دیروز شستم را اُتو می‌کشم. ساعت‌های این دوره و زمانه کُند پیش می‌روند، زپرتو شده‌اند. قهوه‌ی تازه دَم می‌کنم و پشت میز با چند تکه بیسکویت می‌خورم. پا می‌شوم و تا سر و کله‌ی آلبرتو پیدا نشده، می‌روم حمام، دستی به سر و رویم می‌کشم و دوش می‌گیرم. بعد از حمام خوش‌تیپ می‌کنم، عطر می‌زنم و یک‌راست می‌روم می‌نشینم روی صندلی پایه بلندم پشت دوربین دو چشمی. جاکومو بیدار شده اما جایی است که نمی‌بینمش. شاید بیرون رفته باشد ... اما نه ایناهاش؛ دارد مثل روح توی خانه می‌چرخد. این مرد از دست خواهد رفت. هنوز لباس‌هایی که دیروز پوشید و رفت سر کار، تنش است. ژولیده و به هم ریخته است. می‌ایستد جلوی آینه و ماتش می‌برد. خوب حالش را می‌فهمم؛ مردِ توی آینه را نمی‌شناسد، انگار که آدمی غریبه باشد. طرف، آن جاکومویی که می‌شناخته، نیست. نه سبک زندگی‌شان شبیه هم است و نه آرزوهایی که داشتند و دارند. شبیه هم هستند اما در واقع دو آدم کاملا متفاوت و غریبه‌اند. آدم توی آینه دیگر همانی نیست که جاکومو هر روز صبح قبل از رفتن به اداره توی آینه براندازش می‌کرد، حتی خانه‌اش هم دیگر همان خانه نیست. آپارتمانی که زمانی محل آسایش و آرامشش بوده، حالا شبیه سلول تنگ و تاریک یک زندان دورافتاده است. دیوارها بی‌روح و خاکستری‌اند. هر رنگی هم که داشته باشند، باز از نظر او خاکستری و بی‌روح دیده می‌شوند. از نظر جاکومو پرداختن به هر کاری بیهوده به نظر می‌رسد و زمان مثل آدامسی نفرین شده یک‌سره کش می‌آید. شوقی نیست، انگیزه‌ای نیست، چون دیگر دلیلی وجود ندارد؛ دلایلی که کنار هم معنای وجودی هر یک از ما را شکل می‌دهند. این‌ها علامت افسردگی است؟ نه، نه؛ این مزخرفات را باید ریخت دور. این مرد فقط معنای زندگی‌اش را از دست داده است، همین و بس؛ تا دیروز به عنوان شوهرِ یک زن زیبا و پدرِ دو پسر آینده‌دار برمی‌گشت خانه، خانه‌ای که لبریز از شور زندگی بود. زنش خوشحال یا حتی اخمو و ناراحت به استقبالش می‌رفت، پسرها می‌پریدند توی آغوشش و هر کدام چیزی برای تعریف کردن داشتند. حتی می‌خواهم بگویم ساکت هم که بودند، معنای زندگی همدیگر محسوب می‌شدند. جاکومو خودش را در آنها می‌دید. رفتنش، آمدنش، پول درآوردنش، برنامه‌ریزی کردنش، توی رختخواب رفتن و خوابیدنش و حتی وقت‌هایی که توالت می‌رفت هم می‌دانست که ممکن است پسرها خوب نظافت را رعایت نکرده باشند. همه‌ی زندگی این مرد با تمام چالش‌های تلخ و شیرین به واسطه‌ی بستگی تمام‌عیاری که به خانواده‌اش داشت، معنا پیدا می‌کرد و حالا همه‌ی آن رشته‌ها به یک باره بُریده شده بودند. حالا توی آینه جاکومویی را می‌دید که بی‌کس است، آن زندگی قبلی را ندارد. برای کی پول دربیاورد؟ برای کی قوی باشد؟ برای کی شده مصنوعی و اجباری لبخند بزند؟ به کی چیز یاد بدهد؟ غرولندها و عاشقانه‌های کی را گوش کند؟ هیچکس ... مطلقاً هیچکس؛ خب پس این جاکومو قطعاً آنی که همیشه از خودش سراغ داشته و تصور می‌کرده، نیست. شادی؟ عیاشی؟ هرزه‌گی؟ مشروب؟ مواد مخدر؟ یک عالمه قرص ضدافسردگی؟ نه، نه؛ به هیچ وجه! این‌ها درمان درد جاکومو نیستند. بگذار این روان‌درمانگرهای کله‌پوک هر چه می‌خواهند، بگویند. چیزی که جاکومو لازم دارد معناست. باید بتواند دوباره به زندگی‌اش معنا بدهد. جکوموی تازه‌ای بشود. جوان‌تر از من است و هنوز کلی وقت دارد.

پا می‌شوم قهوه‌ی دیگری برای خودم می‌ریزم و وسط نوشیدنش بی‌هوا و بی‌دلیل می‌زنم زیر گریه. کلاه داک‌بیل مخملِ زیگزاگیِ خاکستری رنگم را برمی‌دارم، سرم را تکیه می‌دهم به کابینت آشپزخانه و یکریز گریه می‌کنم. یک قطره از اشکم هم می‌چکد توی فنجان قهوه. کمی که سبک‌تر شدم، قهوه‌ام را تمام می‌کنم و فنجان را آب می‌کشم. رادیو را روشن می‌کنم؛ اخبار می‌گوید که خب حوصله‌اش را ندارم و به همین دلیل موج را عوض می‌کنم؛ یکی از آهنگ‌های «اِروس رامازوتی» را پخش می‌کند. این مرد صدای محشری دارد. متن آهنگ مرا یاد همسر درگذشته‌ام می‌اندازد و دلم باز برایش تنگ می‌شود. بی‌اختیار شروع می‌کنم به رقصیدن و او را تصور می‌کنم که دست‌هایش را به دست‌هایم سپرده و با آن دهان گشاد و دندان‌های مثل اسب درشتِ خوشگلش می‌خندد؛ یکسره می‌خندد.

توی حال خودم هستم که تلفن خانه زنگ می‌خورد. رادیو را خاموش می‌کنم و گوشی را برمی‌دارم. دخترم «گابریلا» غُر می‌زند که چرا همیشه گوشی تلفن همراهم خاموش است؟ بهش نمی‌گویم که صبح‌ها یادم می‌رود روشنش کنم و او ادامه می‌دهد که عصر می‌رسد تورین و چند روزی پیشم خواهد بود. گابریلا توی «میلان» خیاط است، خیاط مُد. چقدر خوشحال می‌شوم، انگار که دنیا را بهم داده باشند. قربان صدقه‌اش می‌روم و می‌گویم که منتظرش هستم. بهش اطلاع می‌دهم که اینجا ساعت‌ها زپرتو هستند و کُند پیش می‌روند. چند دقیقه بعد به ذهنم می‌رسد به آلبرتو زنگ بزنم و بهش بگویم که امروز خبری از دخترهای رقاصِ پولی نخواهد بود اما بعد به خودم می‌گویم؛ بگذارم بیاید و بعد خبردارش کنم تا حسابی کِنف شود. پا می‌شوم دستی به خانه بکشم اما تصمیم می‌گیرم؛ صبر کنم تا آلبرتو هم بیاید که بتوانم حسابی اَزش کار بکشم. برمی‌گردم قرارگاه و بعد از اینکه گزارش روزانه از همسایه‌های روبرو را تکمیل کردم، دوربین را از سه پایه جدا می‌کنم و هر دو را به علاوه‌ی دفتر گزارش‌ها توی جاسازم در کمد لباس‌ها پنهان می‌کنم.

آلبرتو که می‌آید، ظرف‌های پاستا را انگار که سنگین‌ترین بار دنیا باشند، رها می‌کند توی آغوش من. خیلی زود متوجه می‌شوم که به ناشیانه‌ترین شکل ممکن سلفون روی ظرف‌ها را عوض کرده است؛ سلفونی که رویش نوشته سیمونه روی ظرف کوچکتر کشیده شده و کلی از لبه‌هایش اضافه آمده و مچاله شده اما سلفون ظرفی که رویش نوشته آلبرتو حتی به لبه‌ی ظرف بزرگتر هم نمی‌رسد. بهش می‌گویم: «ای گورخرِ پیرِ کفتارصفت. بازم تقلب؟ ورداشتی سلفون روی ظرف‌ها رو عوض کردی که پاستای بیشتری بخوری؟ می‌میری بدبخت، می‌میری. بفهم» و می‌برم ظرف‌ها را می‌گذارم توی یخچال. خیلی قبل‌ترها و بعد از اینکه من و آلبرتو سر سهم غذا دعوا کردیم، فدریکا تصمیم گرفت غذای هر کدام‌مان را در ظرفی جداگانه بریزد. اوایل اسم‌های‌مان را روی کاغذی می‌نوشت و می‌چسباند به در ظرف‌ها که خب آلبرتو کاغذها را جابجا می‌‌کرد. بعد رفت ماژیک خرید و اسم‌های‌مان را با ماژیک پاک‌شو نوشت روی‌شان که باز آلبرتو تقلب کرد؛ یعنی اسم‌ها را پاک کرد و جابجا نوشت که خب مشخصاً می‌توانستم دست‌خط مزخرف او را از خط فدریکا تشخیص دهم و حالا هم که سلفون‌ها را جابجا کرده است.

دو تا قهوه می‌ریزم و می‌نشینم کنار آلبرتو و باهاش در مورد جاکومو حرف می‌زنم. مثل خودم خوشتیپ کرده و حالا حسابی از نیامدن دخترها دمغ است. معترض می‌شود که چرا فدریکا همیشه غذای بیشتری برای من می‌کشد؟ می‌گذارم حسابی غُرهایش را بزند؛ بعد بی‌تفاوت به آنچه می‌گوید، بحث را عوض می‌کنم و نظرش را درباره راه انداختن یک میهمانی می‌پرسم؛ فردا شب که فدریکا و گابریلا هم خسته نباشند. بعد با احتیاط و کم‌کم بهش می‌گویم که چطور است جاکومو را هم دعوت کنیم. آلبرتو به یک باره فوران می‌کند. با کف دستش می‌کوبد روی ران پایش و می‌گوید: «آهان ... پس بگو ... ای شیادِ پیرِ احمق ... که می‌خواهی دختر مطلقه‌ت رو بندازی به یه کارمند بانک هان؟ یابوی پیر ...» و افسوس می‌خورد که چرا زودتر متوجه موضوع نشده است. بهش بد و بیراه می‌گویم و بحث‌مان بالا می‌گیرد. خوب از خجالت هم که در می‌آییم، یکهو می‌گوید:

- فکر بدی هم نیست. به خاطر گابریلا می‌گم البته احمق جون. به خودت نگیری ها. اما ... اما بهتر نیست قبلش موضوع رو با دختره هم در میون بذاری؟

- نه، نه ... واقعا که کودنی آلبرتو. می‌خوام همه چیز طبیعی باشه. اگه قراره اتفاقی بیفته، خودشون باید به این نتیجه برسن. می‌فهمی چی می‌گم؟

- آره، آره ... تو باید سیاستمدار می‌شدی سیمونه. یه سیاستمدار مثل همین احمق‌هایی که الان سرِ کارند.

- آره، آره ... همین کارو می‌کنیم اما باید فدریکا رو در جریان بذاریم. نه؟ موافق نیستی؟

- آره، آره ... کار ما دو تا پیرمرد احمق نیست. کار رو باید سپرد به فدریکا. اون می‌دونه چطور قضیه رو پیش ببره.

راضی و خرسند از نقشه‌ای که چیده‌ام، کلاه داک‌بیل مخملِ زیگزاگیِ خاکستری رنگم را روی سرم جابجا می‌کنم و پا می‌شوم می‌روم آشپزخانه؛ لیوانی را زیر شیر آب پر می‌کنم و برمی‌گردم پیش آلبرتو توی سالن نشیمن. لیوان آب را با یک حبه قرص می‌گیرم جلویش و هیچ نمی‌گویم. می‌خواهد طفره برود اما می‌داند که دنده‌هایش را خرد خواهم کرد و فدریکا هم نیست که به دادش برسد، اینست که با اکراه قرص و لیوان آب را می‌گیرد و هیچ نمی‌گوید./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D9%82%DB%8C%D9%82%D9%87-sl8rw5jzv0sc
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%84%D8%B7%D9%81%D8%A7%D9%8B-%D9%85%D9%86%D9%88-%D8%A8%D9%8F%DA%A9%D8%B4-tabfmabsdfwr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%AA%D9%84%D8%AE-%DB%8C%DA%A9-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%84-gcgd8lpstwex



داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید