مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۸ دقیقه·۳ سال پیش

داستان| در خلال زندگی

نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1400

مونا

اتاق بزرگه‌ی ویلای «کلاردشت» را تقریبا تبدیل کرده‌ایم به یک بیمارستان کوچک؛ اوووم ... شوهر شصت‌ونُه ساله‌ی بیمارم زیر دستگاه است و پرستاران به صورت شیفتی اَزش مراقبت می‌کنند، اگرچه امشب هر دوی‌شان را مرخص کرده‌ام تا در اتاق‌های‌شان استراحت کنند. هر دو خانم، پنج سال از من کوچکتر و دقیقا سی ساله هستند؛ شوهرم عاشق زن‌های سی ساله است. اوووم ... اعتقاد دارد زن‌های سی ساله به میوه‌های تابستان می‌مانند؛ رسیده و شیرین!

وارد اتاق شوهرم می‌شوم؛ آه ... چهره‌اش رنگ باخته‌تر شده و زیر دستگاه به سختی نفس می‌کشد. سرطان شبیه موریانه‌ای پرکار تمام ریه‌اش را جویده و از بین برده است. نگاهی به ساعت می‌کنم؛ اوووم ... یازده و سه دقیقه و هنوز چهار دقیقه تا لحظه‌ی موعود باقی است. می‌نشینم لبه‌ی تخت شوهرم و دستم را می‌گذارم روی سینه‌اش؛ درست همان‌جایی از درون پوسیده است. هوشیاری کمی دارد اما نه آن‌قدر که متوجه حرف‌هایم نشود. چشم و گوشم به تیک تاک ساعت است و همزمان برایش حرف می‌زنم. اوووم ... بهش می‌گویم؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلی که حاضر شدم زنش شوم این بوده که می‌خواستم اَزش انتقام بگیرم. در واقع همیشه دلم می‌خواسته با دو تا دست‌هایم محکم گلویش را بگیرم و فشار دهم و خفه‌اش کنم. با دو تا دست‌هایم گلویش را می‌گیرم و خیلی کم فشار می‌دهم و می‌گویم: «این‌جوری ... دقیقا این‌جوری ...» و ادامه می‌دهم که البته دیگر نیازی به صرف این‌همه انرژی نیست، چرا که کافیست لوله‌ی هوا را از دهانش در بیاورم و ... تمام. آه ... هیچ‌کس هم متوجه نمی‌شود و این‌طوری در واقع بهش لطف هم کرده‌ام؛ چون بنا بر نظر قاطع پزشکانِ گران‌قیمتش، بیش از چند روز زنده نخواهد بود و هوای پاک کوهستان هم بیش از این هدر نخواهد رفت!

آه ... به لحظه‌ی موعود نزدیک می‌شویم. بهش می‌گویم که وقتی پنج سال پیش آن اتفاق افتاد، ساعت دقیقا یازده و هفت دقیقه‌ی شب بود. چرا ساعتِ دقیقش یادم است؟ اوووم ... چون تمام آن دوازده دقیقه‌ای که مرا دولا کرده بود روی میز کارش و داشت بهم تجاوز می‌کرد، چشمم به عقربه‌های ساعتِ روی دیوار مقابل بود؛ تیک ... تاک ... تیک ... تاک ... تیک ... آه ... چه طولانی گذشت آن دوازده دقیقه‌ی لعنتی.

دستی به لوله‌ی هوای توی دهانش می‌کشم و می‌گذارم با چشم‌های بی‌فروغش برق شرارت را در نگاهم ببیند. پیشانی‌اش عرق کرده از ترس و چشم‌هایش می‌دَوند. زیر آن یکی دستم که ستون کرده‌ام روی تشک، گرم می‌شود. ملافه را کنار می‌زنم؛ اوه ... پیرمرد خودش را خیس کرده است. آه ... پاهایش؛ رگ‌های آبی‌شان پیداست. برایم جالب است؛ با اینکه می‌داند چند روز یا در نهایت یک هفته بیشتر زنده نیست، با اینکه توی زندگی کاری‌اش بارها و بارها شاهد جان سپردن بیمارانِ زیر دستش بوده، همچنان از مرگ می‌ترسد. اوووم ... کی فکرش را می‌کرد «دکتر داود مهریزی» جراح معروف مغز و اسطوره‌ی جامعه‌ی پزشکی در زندگی سالم، این‌طوری به «فاک» برود؛ نه سیگاری، نه «دِرگی»، نه استرسی ... آه ... بی‌خیال‌ترین مرد دنیا ... ورزش و رژیم غذایی سالم، روزی یک گیلاس شراب شیراز و رابطه‌ی جنسی منظم - حتی شده به زور - اما با این وجود، اوووم ... سرطان یقه‌اش را گرفت.

لب‌هایش جمع شده و گونه‌هایش بیرون زده‌اند. از آن گردنِ کلفت و شانه‌های پهن، جز تفاله‌ای از پوست و استخوان نمانده است. با لوله‌ی هوای توی دهانش وَر می‌روم و می‌گویم: «آه ... یادته یه شب درباره‌ی آرزوهای دفن شده‌مون حرف زدیم؟ یادته بهت گفتم دوست داشتم جور دیگه‌ای عروس بشم؟ اوووم ... حالا درسته که اون موقع خواستگار پر و پا قرصی هم نداشتم اما ... یادته بهت گفتم وقتی بمیری ثروتت رو برمی‌دارم و می‌رم با یکی که هم‌سن و سال خودمه ازدواج می‌کنم؟ یادمه گفتی؛ هر برنامه‌ای دارم، برای بعد از شصت سالگیم بریزم، چون تا اون موقع سر پا خواهی بود ... آه ... برای سی سال آینده برنامه می‌ریختی، در حالی‌ که پنج سال هم دووم نیاوردی» و باز با لوله‌ی هوای توی دهانش وَر می‌روم. اوووم ... آشکارا عصبی شده است.

دقیقا دوازده دقیقه عذابش می‌دهم و بعد به اطلاعش می‌رسانم که قصد ندارم مرگش را جلو بیندازم؛ حتی یک خبر شگفت‌انگیز هم بهش می‌دهم؛ اوووم ... به اطلاعش می‌رسانم که او را بخشیده‌ام! او را به خاطر اینکه پنج سال پیش بهم تجاوز و آینده‌ام را تباه کرد، بخشیده‌ام. حدود دو سال طول کشید اما بالاخره و با کمک روانکاوم توانستم ببخشمش، چون این بهترین درمان برای خودم بود. بعد از آن ... اوووم ... بعد از آن، زندگی قابل تحمل‌تر شد.

سیروس

آخر شب از شرکت که می‌زنم بیرون، دلم مشروب و زن می‌خواهد. پروژه تقریبا تمام است و من تصمیم می‌گیرم برای رفع خستگی هم که شده، زودتر یک جشن کوچولو برای خودم بگیرم. جلوی اولین بارِ سر راه توقف می‌کنم و داخل می‌شوم. زن‌های آلمانی هیچ‌وقت چنگی به دل نزده‌اند اما خب بودن‌شان همواره بهتر از نبودن‌شان است. پشت پیشخوان روی یک صندلی تکی می‌نشینم و «ویسکی اسکاچ» سفارش می‌دهم. نگاهی به دور و بر می‌اندازم و از بودن در جمع آدم‌هایی که خوشحالند، احساس رضایت می‌کنم. برای فرد تنهایی مثل من در شهر و کشوری که آدم‌ها چندان اهل ابراز احساسات نیستند، بودن در جمع مست‌های خوشحال و مهربان یک موهبت است.

گوشی تلفن همراهم را از جیب کت تک کتانم درمی‌آورم و مستقیم می‌روم سراغ توییتر؛ خب اگرچه به عنوان یکی از مدیران اقتصادی خوشنام شهر «کُلن» وجهه‌ی قابل توجهی در حوزه‌ی کاری‌ام دارم اما باید بگویم در وجهی دیگر؛ از آن روزمره‌نویس‌های قهارم. روزمره‌هایم را البته در «اکانت» فارسی‌ام می‌نویسم. شخصی‌تر است. اکانت تجاری‌ام در واقع بیشتر توسط دستیارم اداره می‌شود و توییت‌ها به زبان آلمانی و بعضا انگلیسی است. بدین ترتیب فالوورهایم کما بیش از وضعیت زندگی و کارهای روزانه‌ام آگاهند؛ اینکه چهل و یک سالم است و تنها زندگی می‌کنم؛ شغل و دغدغه‌ها و خصوصا گذشته‌ام. مثلا بچه‌های شرکت و خصوصا تیم همکارانم را به خوبی می‌شناسند، بس که در موردشان توییت کرده‌ام و خب بله، بله؛ حواسم به وجهه‌ی کاری و حریم خصوصی‌ام هست. این‌طور هم نیست که همه چیز را بنویسم، بیشتر همان مرور خاطرات گذشته در ایران، وابستگی عاطفی‌ام به مامان و اینکه وقتی مُرد خیلی آسیب دیدم و در نهایت کَندم و آمدم آلمان؛ یازده سال پیش.

توییتر را باز می‌کنم، چهار تا پیام خصوصی دارم. به ترتیب از بالا؛ کاربر «هیپوتالاموس» نوشته که ابراز نگرانی‌ام درباره‌ی هجوم پناهجویان آسیایی‌تبار به آلمان به نوعی نژادپرستانه است و مگر خود من از کجای زمین سر از آلمان درآورده‌ام؟ جوابی برایش ندارم، چون در واقع برداشتش از توییت من از پایه اشتباه بوده و ضمن اینکه حوصله‌ی بحث کردن هم ندارم. «نازنین» اَزم پرسیده؛ برای اینکه بتواند به آلمان بیاید و اقامت بگیرد، چکار باید بکند؟ معمولا هفته‌ای چند تا از این موارد دارم؛ تهش هم می‌رسد به اینکه حاضر شوم باهاش ازدواج صوری بکنم یا یکی را برای این کار معرفی؛ حتی یک بار خانمی عکس‌های تقریبا لختی از خودش فرستاده و تضمین کرده بود که از بودن باهاش پشیمان نخواهم شد. خب بله، بله در جا بلاکش کردم، چون ممکن بود وسوسه شوم. واقعا بدن خوبی داشت. کاربری با عنوان «دیگچه» شعر قشنگی از «هلالی جغتایی» فرستاده بود که در جواب برایش گل فرستادم و تشکر کردم. آخرین پیام از خانمی به نام «مونا زندی» است؛ خودش را همسر پدرم معرفی کرده و به اطلاعم رسانده که بابا در آستانه‌ی مرگ است؛ به دلیل سرطان ریه و آرزوی دیدن مرا دارد. شماره‌ی تماس و چند تا عکس هم از مراسم عقدشان فرستاده که می‌شود گفت با عکس پروفایلش متفاوت است. اینجا صورتی زاویه‌دار، بینی قلمی و ابروهای پُری دارد و خوشگل است خیلی اما توی عکس‌هایش با پدرم تُپل است؛ شبیه «مهشید» زن «اِبی» حسابی تپل است و البته رسیده و شیرین!

نمی‌شد سرضرب بهش اعتماد کنم؛ اینست که قضیه‌ی متفاوت بودن عکس‌هایش را برایش نوشتم و جالب اینکه خیلی زود با فرستادن عکسش کنار پدر جوابم را داد. بعد هم نوشت: «همین حالا. ساعت نزدیک سه‌ی صبحه و من بالا سر پدرتون هستم. زیر دستگاهه و دکترها گفتن چند روز بیشتر زنده نمی‌مونه. می‌دونم با هم قطع رابطه‌این اما خب چون اصرار داشت شما رو از نزدیک ببینه، به اجبار مزاحم‌تون شدم» و شکلک گریان هم فرستاد. وضع پدر وخیم به نظر می‌رسید و قشنگ می‌شد فهمید که زنه خیلی جوان‌تر از خودش است. تاپ لیموییِ تنگی پوشیده بود با موهایی مش و از عکس پروفایلش هم جا افتاده‌تر به نظر می‌رسید. نوشتم: «الان توی واتس‌اپ باهاتون تماس تصویری می‌گیرم» و بعد شماره‌اش را ذخیره کردم و زود از بار خارج شدم.

مونا

اوووم ... می‌توانستم یکی را بفرستم دنبالش یا حتی باهاش هماهنگ کنم که از همان فرودگاه تاکسی دربستی بگیرد و بیاید کلاردشت اما ترجیح می‌دهم خودم بروم تهران دنبالش. توی این یکی دو روز حسابی با سیروس آشنا شده‌ایم؛ «چَت» می‌کنیم، حرف می‌زنیم و یک عالمه هم تماس تصویری داشته‌ایم، حتی چند کلمه‌ای هم با پدرش صحبت کرد و دکتر به زور دستی برایش تکان داد. آه ... آن اول که برای سیروس توی توییتر پیام گذاشتم؛ به نظر می‌رسید حرفم را باور نکرده اما چند دقیقه بعد که تماس تصویری گرفت و وضعیت پدرش را توضیح دادم، گفت که در اولین فرصت خودش را به ایران می‌رساند. فرداش توی واتس‌اپ پیام گذاشته بود که رفته بررسی کرده و متوجه شده که من جزو قدیمی‌ترین فالورهایش هستم و این سوال برایش پیش آمده که چرا هیچ‌وقت آشنایی نداده‌ام؟ اوووم ... برایش توضیح دادم که خودم همواره تمایل به چنین کاری داشته‌ام اما به خاطر آن اختلافات قدیمی با پدرش، بهتر دیدم که آشنایی ندهم. برایش تشریح کردم که پدرش هیچ‌وقت حاضر نمی‌شد در مورد تنها فرزندش باهام حرف بزند، اوووم ... واقعا هیچ‌وقت حرفی زده نشد. دکتر حتی با فامیل‌های من و خودش هم رفت آمد نداشت. برای او همه چیز در کار خلاصه می‌شد؛ جراحی‌های بیشتر و درآمد بیشتر. اوووم ... سوای ورزش روزانه، تنها وقت‌های غیرکاری پدرش، قرار تنیس چهارشنبه عصرها با رفقا در باشگاه «انقلاب» و قبل از ظهرهای جمعه بود که در خانه می‌ماند.

توی یکی از چت‌ها برای سیروس نوشتم؛ «ما حتی روابط زناشویی درست و حسابی هم نداشته‌ایم توی این پنج سال. بیشتر هم‌خونه بوده‌ایم انگار و تازه اگه ایشون توی خونه پیداش می‌شد» که خب مشخصا دروغ بود. آه ... دکتر روی سه چیز به شدت حساس بود؛ ورزش روزانه که معمولا عصرها در خانه انجام می‌شد و بعدش دوش می‌گرفت و می‌رفت مطب، یک روز در میان سکس منظم - حتی اگر پریود بودم هم راه دیگری پیدا می‌کرد - و اوووم ... صرف صبحانه در خانه، حتی اگر تا نزدیکی‌های صبح در بیمارستان بود، باز هم برای صبحانه به خانه می‌آمد و صبحانه را هم همیشه مفصل صرف می‌کرد، بعدش هم یک گیلاس شراب شیراز. این برنامه غیرقابل تغییر بود.

سیروس

توی پرواز تهران هستم و دارم گفت‌وگوهای‌مان با خانم مونا زندی، همسر پدرم را مرور می‌کنم. پرسیده بود؛ رابطه‌ام با پدر از چه زمانی آن‌قدر وخیم شد که کار به قطع کردن آن از سوی دو طرف بکشد؟ خب ما در واقع هیچ‌وقت رابطه‌ی گرم و صمیمانه‌ای نداشته‌ایم. پدرم هیچ وقت مرا قبول نداشت. بهم محبت نمی‌کرد؛ مثلا یادم نمی‌آید حتی یک بار دست به سرم کشیده باشد، مرا در آغوش گرفته یا مثلا با خودش به محل کارش برده باشد. هیچ‌وقت بهم نگفته پسرم، همیشه سیروس صدایم کرده؛ همیشه او گفته و من شنیده‌ام و این‌طور نبوده که مثلا دست بیندازد دور گردنم و نظرم را در مورد چیزی بپرسد. نزدیکترین ارتباطی که ما دو تا باهم داشته‌ایم، مربوط می‌شد به لحظه‌ی تحویل سال؛ خیلی رسمی دست می‌دادیم و روبوسی می‌کردیم، در حالیکه مامان سفت مرا به آغوش می‌کشید و زیر گوشم نجوای عشق و آرزوهای خوب سر می‌داد.

وقتی بچه بودم بارها برایم پیش آمده بود که احساس کنم شاید فرزند پدرم نیستم. شاید سرراهی بوده‌ام. شاید مرا از یتیم‌خانه گرفته باشند. بزرگتر که شدم از مادرم پرسیدم؛ آیا پدرم، پدر واقعی من است یا او مرا از مرد دیگری حامله شده است؟ مامان آن موقع زد توی دهانم و تا مدت‌ها بابت این سوال اَزم دلگیر بود اما بعدتر بهم اطمینان داد که پدرم، پدر واقعی من است و فقط چون هیچ‌وقت محبت ندیده، در نتیجه بلد هم نیست محبت کند؛ وگرنه همیشه توی خلوت بهش می‌گفته که دوست ندارد تنها فرزندش کم و کسری در خلال زندگی داشته باشد و انصافا هم همین‌طور بود؛ همیشه هر چه لازم بوده در دسترسم قرار داشته است.

یازده سال پیش که منشی مطب بابا آمد درِ خانه و ادعا کرد که اَزش باردار شده است؛ مامان نابود شد. پدر به هر ضرب و زوری بود، دهان دختره را بست و تطمیعش کرد تا نطفه را سقط کند و همین‌طور هم شد اما بعد از آن قضایا، مامان دیگر آن مامان سابق نشد. یک روز عصر که پدر برای ورزش و استراحت آمد خانه، دید که ای دل غافل؛ مامان خودکشی کرده است. وقتی فهمیدم، دیوانه شدم؛ توی همان بیمارستان به پدرم حمله کردم و جوری با مشت کوبیدم توی دهانش که سه تا از دندان‌هایش شکست. بعد از آن دیگر هیچ‌وقت با هم حرف نزدیم؛ از خانه قهر کردم و رفتم خانه‌ی خاله «سودابه» و بعد هم که دایی «فرامرز» کارهایم را کرد، آمدم آلمان و ماندگار شدم.

مونا

سوار بر پله برقی که می‌آمد پایین؛ از همان دور شناختمش؛ اوووم ... با توجه به فیلم‌های خانوادگی آرشیو دکتر، می‌شد گفت؛ کلیت قیافه‌ی سیروس به مادرش کشیده؛ چشم‌های مشکی، ابروهای پرپشت، موهای لَخت به عقب شانه شده و بینی عقابی اما ته چهره‌اش می‌شد آثار دقیقی از دکتر را دید، خصوصا فرم گونه‌ها و چانه‌اش که گرد و گوشتی بود. نزدیک‌تر که شد، برایش دست تکان دادم و وقتی به هم رسیدیم، بغلش کردم. اوه ... مشخصا جا خورد اما لازم بود.

توی مسیر بازگشت از فرودگاه بهش پیشنهاد دادم شام را توی یکی از رستوران‌های سنتی تهران میهمان من باشد که بی‌هیچ تعارفی پذیرفت و بدین ترتیب سر صحبت باز شد. گفتم:

- اوووم ... به عنوان زن‌بابایی که پنج سال اَزت کوچیکتره، نمی‌دونم چی باید صدات کنم. آآآ راستش اومدنی داشتم فکر می‌کردم اگه قرار باشه منو مامان صدا کنی، خیلی مضحک به نظر می‌رسه نه؟

- شیش سال فکر کنم و همون سیروس صدام کنید.

- و تو؟

- مونا خانوم خوبه؟

- مونا.

- البته.

در ادامه از وضع پدرش پرسید که اظهارات پزشکان را عینا بهش منتقل کردم و دیگر بحث کشید به دکتر و گذشته و روابط‌شان. گفت: «پدرم همیشه بزرگترین گره‌ی زندگی من بوده ...» و از اینکه چیزهای زیادی درباره‌اش می‌دانم ابراز تعجب کرد.

بعد از شام که دیگر راندیم سمت جاده چالوس، اَزم خواست بیشتر از خودم برایش بگویم؛ اوووم ... اینکه چطور با پدرش آشنا شده‌ام، چه شده که کار به ازدواج کشیده، چون اساساً دکتر از آن تیپ مردها بوده که چندان به چارچوب زناشویی پایبند نمی‌ماند. مستانه خندیدم و خاطرنشان کردم که دکتر هم دیگر آن آدم سابق نیست، دست‌کم توی این پنج سالی که زن و شوهر بوده‌ایم، مشکلی از این بابت پیش نیامده است.

اوووم ... من تا هشت سالگی توی یکی از شهرستان‌های اطراف «شیراز» زندگی می‌کردم؛ با پدر و مادرم. بابام کارگر ساختمان بود؛ بیشتر گچ‌کاری. بعدش کوچ کردیم شیراز و چهار، پنج سال بعدش هم تهران. وقتی سه سالم بود، مامانم یک دختر دیگر را هم حامله شد اما مُرده به دنیا آمد و گویا به خاطر یکسری از اختلالات، رحمش از کار افتاد؛ آه ... بعد از آن اتفاق دیگر بچه‌دار نشد که نشد. تا بابام بود، امورات‌مان می‌گذشت. سال آخر دانشگاه که بودم، بابام به خاطر دیابت سکته کرد و مُرد و بعدش دیگر من مجبور شدم اینجا و آنجا منشی‌گری کنم و خرج زندگی را در بیاورم. سیروس پرید وسط حرفم و پرسید: «چرا توی رشته‌ی دانشگاهی‌تون مشغول به کار نشدین؟» که یک جور عجیبی نگاهش کردم و گفتم: «آه ... چون اینجا ایرانه عزیزم و در ضمن من مردم‌شناسی خوندم ... اوووم ... توی دانشگاه تهران ... اوووم، دانشگاهش تاپ بود اما رشتهه به لعنت خدا نمی‌ارزید. تا تهش خوندم که صرفا مدرکه رو گرفته باشم» و ادامه دادم که وقتی بیست‌ونه سالم بود، منشی پدرش شدم و یک سال بعد نزدیکی‌های نیمه شب دکتر بهم تجاوز کرد. پوووف ... معتقد بود زن‌های سی ساله به میوه‌های تابستان می‌مانند؛ رسیده و شیرین! باکره بودم که البته دکتر فکرش را هم نمی‌کرد. معتقد بود دروغ می‌گویم، اگرچه مطمئنم که خودش خیلی خوب این را فهمیده بود. آه ... آن شب سه ساعت بعد از رفتنش توی مطب ماندم و یکریز گریه کردم، بعدش هم بهش پیام دادم که دارم می‌روم کلانتری و بعدش هم پزشکی قانونی تا اَزش شکایت کنم. خلاصه که حسابی تحت فشار قرار گرفته بود. هوووم ... پیشنهاد پول خوبی کرد تا قضیه فیصله پیدا کند، آن‌قدری که آن موقع می‌شد باهاش یک آپارتمان برای خودم و مادرم بخرم و از سال‌ها اجاره‌نشینی خلاص شویم اما من دنبال یک انتقام سفت و سخت بودم و اینست که پایم را کردم توی یک کفش که باید عقدم کند، آن هم با مهریه‌ی بالا. اوووم ... تصمیم داشتم از همان فردای عقدکنان، هر روز با یک مرد بخوابم، حتی پای مردها را به خانه و مطب و بیمارستان‌هایی که باهاشون کار می‌کرد باز کنم تا آبرو و حیثت برای بابات نماند اما راستش نتوانستم. هی امروز و فردا کردم و در نهایت هم دیدم نمی‌توانم تن به چنین کاری بدهم، در حالی که من فقط به همین دلیل با دکتر ازدواج کردم.

اوووم ... بعد از ازدواج، بخش‌های روشن‌تر وجود دکتر را هم دیدم؛ تشویقم کرد تحصیلاتم را در رشته‌ی روانشناسی ادامه دهم، بروم پیش روانکاو و خلاصه یکی دو سالی باهام راه آمد تا کم‌کم توانستم باهاش کنار بیایم. آه ... اشتراکات کمی داشتیم و داریم اما خب گذشتیم و گذشت. سیروس پرسید:

- بعدترها هم اَزش انتقام نگرفتید؟

- انتقام؟ اوووم ... نه، نگرفتم. همان اوایل ازدواج، مامانم درگذشت و سرم گرم سوگواری بود و بعدتر هم دیگر بخشیدمش؛ البته این بخشیدنه حاصل دو سال روانکاوی مداوم بود. ببین سیروس، عزیزم ... اوووم ... بازگویی این داستان هنوز هم بعد از این ‌همه سال اذیتم می‌کنه اما چرا برات گفتم؟ اوووم ... بحثِ همین بخشیدنه‌ست. تا روزی که نتونی پدرت رو ببخشی، او همچنان بزرگترین گره‌ی زندگیت باقی می‌مونه. به قول روانکاوم؛ تو فکر می‌کنی با بخشیدنش در واقع داری چشم می‌بندی روی همه‌ی ستم‌هایی که بهت روا شده اما در واقع این تنها راه درمانه، تنها راه باز شدن همیشگیه این گره. آه ... می‌فهمی حرفمو عزیزم؟

- گفتنش راحته مونا خا ... مونا جان ... یعنی واقعا تونستی از ته دل ببخشیش؟

- سخته عزیزم اما ... اوووم ... تنها راهه؛ تا دستش از دنیا کوتاه نشده، دلت رو باهاش صاف کن. آدم بدی نیست.

نزدیک «مرزن آباد» یکی از پرستارها تماس گرفت که حال دکتر وخیم‌تر شده و چه بسا نفس‌های آخرش باشد. چیزی به سیروس نگفتم.

سیروس

تمام مسیر تهران تا کلاردشت را با مونا جان حرف زدیم؛ زن پخته‌ای است، خیلی زن پخته‌ای است و مرا هم خوب می‌شناسد؛ بس که احتمالا سرک کشیده توی آرشیو فیلم‌های خانوادگی پدر و خب مشخصاً سال‌هاست صفحه‌ی مرا در توییتر دنبال می‌کرده و همین کافیست تا بتواند منِ روده‌درازِ روزمره‌نویس را بشناسد. درباره‌ی رابطه‌ی ویران شده‌ام با پدر حرف زدیم و قهر یازده ساله. در مورد تنهایی هم حرف زدیم. فکر کردم بپرسد؛ "خب چرا زن نمی‌گیری؟" اما بهم گفت که درمان تنهایی، رفاقت است. همین است که می‌گویم زن پخته‌ای است و چقدر خوب و عمیق مرا درک می‌کند.

توی جاده که توقف می‌کنیم برای چایی و هواخوری؛ با خودم می‌اندیشیدم؛ این زن بدون اینکه من بدانم و حتی بخواهم، شده نامادری‌ام، یکی از اعضای خانواده، همسر پدرم و خب لاجرم برای من همیشه زن بابا می‌ماند، حتی اگر دور از جان، پدری بر جا نباشد. زن بابا؛ واژه‌ی غریبی‌ست. همان نامادری را ترجیح می‌دهم؛ شبیه‌تر است به مادر، اگرچه دو واژه‌ی متضادند. بعد بی‌هوا از دهنم می‌پرد که اگر چند سال - مثلا دو دهه - بزرگتر بود، چقدر خوب‌تر می‌شد؛ چه بسا می‌توانست مثل مامانم باشد. دلم برای مامانم تنگ شده است. گفت که نیازی نمی‌بیند نقش مامانم را بازی کند و ادامه داد که آدم‌ها سر جای خودشان است که قشنگ و چشم‌نوازند، یعنی اگر قرار باشد نقش یکی دیگر را بازی کنند، دیگر خودشان نیستند در واقع. آدم باید خودش باشد. اینها را گفت و اضافه کرد که اگر مایل باشم، می‌توانیم با هم رفیق باشیم؛ از نظر او اشکالی ندارد. این شد که دستم را درزا کردم که با هم دست بدهیم برای رفیق شدن اما او مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم گفت: «رفیق‌ها دست نمی‌دن، همدیگه رو بغل می‌کنن» و خب من هم بغلش کردم؛ محکم و صمیمی.

دوباره که راه افتادیم، داشتم با خودم فکر می‌کردم؛ مونا جان راست می‌گوید؛ جای یک رفیق همیشه توی زندگی من خالی بوده است.

نزدیک مرزن آباد با تلفن همراه مونا جان تماس گرفتند؛ صدای مبهم و مضطرب زنی بود. بعد که تلفنش را قطع کرد بر سرعت اتومبیل افزود که خب احتمالا می‌تواند نشانه‌ی حال بد پدر باشد.

مونا

واقعیت این است که آنچه در مورد مهریه‌ام به سیروس گفتم، دروغ بود؛ اوووم، مهریه‌ام بدک نیست اما نه آن‌قدر که ... آه ... سهم من و جوانی بر باد رفته‌ام از دارایی‌های متعدد دکتر باشد. پارسال از زیر زبان وکیل شوهرم کشیدم بیرون که دکتر وصیت‌نامه تنظیم کرده است؛ سهم من؟ هه ... سیصد سکه‌ی تمام، مهریه‌ام و یک آپارتمان فسقلی صدوسی متری توی «ظفر» غربی. بقیه‌اش؟ آه ... پیرمرد زِپرتو همه را زده به نام تنها فرزندش سیروس. بقیه یعنی چی؟ اوووم ...بقیه یعنی ... ویلای هشتصد متری «زعفرانیه» که توش زندگی می‌کنیم، مطب صدوبیست متری «جردن»، آپارتمان صدوهشتاد متری «فرشته»، بیست‌وپنج درصد سهام مالکیتی بیمارستان «عرفان»، ویلای هزاروپانصد متری کلاردشت، دو تا آپارتمان نوسازِ فکر می‌کنم دویست متری در «یزد» و یک ویلای حدوداً هزار متری در زادگاهش «مهریز» نزدیک همان یزد. به همه‌ی اینها چند تکه زمین زراعی حول و حوش «شهریار» یا «اسلامشهر»، حدود یک میلیارد تومان سهام و تقریبا سه میلیارد تومان سپرد‌های بانکی مختلف هم اضافه می‌شوند.

آه ... من شده بمیرم هم از ویلای زعفرانیه نمی‌روم ظفر بنشینم؛ آنجا خانه‌ی من است و برای رسیدن بهش از جوانی‌ام گذشته‌ام. راه‌حل؟ اوووم ... اول به کشتن دکتر فکر کردم اما خب دیگر دیر شده بود و آن مرتیکه‌ی آشغال همان اوایل تشخیص بیماری‌اش وصیت‌نامه را تنظیم و اسناد را به نام سیروس کرده بود. راه‌حل بعدی؟ اوووم ... پول‌ها به کی می‌رسد؟ سیروس. کی آلمان زندگی می‌کند؟ سیروس. با این‌همه پول توی آلمان چکار می‌شود کرد؟ پادشاهی. سیروس چیست؟ مردی مجرد و تنها که روانش پر است از سوراخ‌های عاطفی پر نشده. اوووم ... نقشه؟ بهش نزدیک می‌شوم، نقاط ضعفش را انگولک می‌کنم، به هم که ریخت، آغوشم را برایش باز می‌کنم اما نمی‌گذارم واردم شود، باهاش رفاقت می‌کنم اما نمی‌گذارم واردم شود، الکی عاشقش می‌شوم و دیوانه بازی درمی‌آورم که بدون او می‌میرم اما همچنان نمی‌گذارم واردم شود، هی به پر و پایش می‌پیچم اما نمی‌گذارم واردم شود، اوووم ... آن‌قدر کرم می‌ریزم و نمی‌گذارم واردم شود تا بالاخره غریزه بر اخلاق بچربد، یک گوشه‌ای خفتم کند و مجبور شود بهم تجاوز کند، همان‌طور که باباش مجبور شد؛ اگرچه این یکی احتمالا کارش بیشتر از دوازده دقیقه طول بکشد! وووی ... بنیه‌ی خوبی دارد. اوووم ... خب دیگه؛ بیمار آماده است؛ تجاوز؟ آن هم به زنی که همسر پدرت بوده و باهاش پیمان رفاقت بستی؟ هوووم ... ‌بعد از آن دیگر افسارش مثل پدر پفیوزش دست خودم خواهد بود ... حسابی خوش می‌گذرد.

اوووم ... چقدر وقت دارم؟ آهان؛ این به حال دکتر بستگی دارد؛ هر چه بیشتر دوام بیاورد، بهتر است. زمان لازم دارم، چون آدم‌هایی مثل سیروس، شخصیت آناناسی دارند؛ سخت می‌شود بهشان نفوذ کرد اما همین که وارد شوی، تمام است. درونِ آناناسی‌ها برعکس بیرون‌شان، لطیف و پراحساس است. اوووم ... مردهایی که کمربندشان شُل است به میوه‌های تابستان می‌مانند؛ رسیده و شیرین!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%87%D8%A7-s46y7oe9a77m
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%84%D8%B7%D9%81%D8%A7%D9%8B-%D9%85%D9%86%D9%88-%D8%A8%D9%8F%DA%A9%D8%B4-tabfmabsdfwr
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87%D9%87%D8%A7-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF-klgoz5n4nhgc


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید