ایستاده بودم توی تراس اتاقم در طبقهی سوم هتل «نووتل» شهر «ششم اکتبر» به سیگار کشیدن و همزمان داشتم زنهایی که توی استخر رو باز محوطه، شنا میکردند یا روی تختهای اطرافش زیر سایبانهای سفید لمیده بودند را هم تماشا میکردم. چند تایی مرد هم بودند اما من توجهی بهشان نداشتم. استخره از آن بالا شکل صفحهی گیتار بود، مثل عدد هشت انگلیسی. زنها را نگاه میکردم که مایوهایی در رنگهای مختلف به تن داشتند؛ زرد، گلبهی، قرمز، نیلی و به نظرم میرسید توی استخر با نخلهایی که دور تا دورش کاشته شده بودند، شبیه ماهیان رنگارنگی بودند که در آبگیری امن و آرام در هم میلولیدند.
تهسیگارم را روی نردهی جلوی تراس خاموش کردم، یواشکی انداختمش دو تراس آن طرفتر و برگشتم داخل اتاق. «زویی» هنوز روی تخت، خواب بود؛ خواب عصرگاهی. تن سفیدش توی تاپِ بندی سفیدِ کوتاهی که پوشیده بود لای ملافههای یکدست سفید تختخواب، صحنهی منحصربفردی ایجاد کرده بود؛ موهای فر و قرمزش تنها رنگ متفاوت آن قاب یکدست سفید به حساب میآمد، انگار که کسی یک گلوله توی سرش خالی کرده و بالشت را به گند کشیده باشد. بدین ترتیب احساس میکردم توی صحنهی قتل ایستادهام و نباید به چیزی دست بزنم! تیشرتی از گوشهی چمدانم برداشتم و تن کردم. زویی خوابآلود زیر لب غر زد: «اَندرو اینقدر تنبلی که ... هنوز لباساتو نچیدی توی کمد ... دو روزه توی این هتلیم ...» و باز خوابش برد. زویی عشق سابقم بود که به نوعی دوستدختر «مَتیو» محسوب میشد. همانطور ایستاده تماشایش کردم و از ذهنم گذشت؛ واقعیت اینست که دو سال پیش همین موهای قرمز، صورت کشیده و ککمکی، لبهای باریک و صد البته خندههای گُندهاش دلم را برد و باعث شد عاشقش شوم که ای کاش نمیشدم. کاش هیچوقت نمیدیدمش. کاش میشد زمان را به عقب برگرداند. کاش! چنان عمیق خوابیده بود که انگا نه انگار همین چند لحظه پیش داشت بهم غر میزد. از صبح زود لابلای «اهرام جیزه» این طرف و آنطرف رفته و هر هفت نفرمان حسابی خسته شده بودیم. زویی با توجه به خُرخُرهای وحشتناک متیو ترجیح داده بود در اتاق من استراحت کند. ما البته آن همه راه را از «آمریکا» برای بازدید از اهرام به «مصر» نیامده بودیم؛ برنامهی اصلیمان «کویر سفید» بود. ما که میگویم؛ منظور هفت عضو گروه کویرنوردی «NEV-257» است. به عنوان کویرنوردانی حرفهای، کویر سفید به همراه «کویر لوت» در «ایران» و همچنین «کویر کالاهاری» در «بوتسوانا» همواره جزو اهداف اصلی گروه بوده که داشتیم اولی را محقق میکردیم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم و به نظرم رسید تیشرته چندان مناسب قرار ملاقاتم با «پِگی» نیست.
گروه را در واقع دو سال پیش من و زویی تشکیل دادیم. آن موقع من سیویک سالم بود و زویی بیستوهفت. با هم در سفری که به «کویر سنگهای سیاه» در «نوادا» داشتیم، آشنا شدیم. هر دو در یک ایالت زندگی میکردیم با این تفاوت که خانهی من در «لاسوگاس» بود و او اهل شهر کوچکی به نام «گُلدفیلد» که البته با ماشین فقط حدود دو ساعتونیم با من فاصله داشت. چند ماه بعد توی گردهمایی انجمن کویرنوردان ایالت با یک زن و شوهر میانسال آشنا شدیم به نامهای «بروس» و «لورا» که لورا دوست جوانتری داشت به نام «جودی» و قرار شد با هم برنامهی یک سفر به «کویر چیهوهان» نزدیک مرز «مکزیک» را بچینیم. با این حساب اعضای گروه به پنج نفر رسیدند تا حدود یک سال پیش که زویی دو مرد حدوداً سی ساله به نامهای «جیمز» و دوستش متیو از اهالی همان گُلدفیلد را بهمان معرفی کرد که علاقهمند بودند عضو گروه شوند. بدین ترتیب گروهمان شکل رسمیتری به خود گرفت. اسم گروه را در انجمن کویرنوردان NEV-257 ثبت کردیم. ابتکار لورا بود؛ NEVسه حرف ابتدای اسم ایالتمان (نوادا) و کد 257 هم برگرفته از ترتیب تعداد نفرات گروه در دورههای مختلف که به ترتیب دو، پنج و هفت نفر بوده است.
تیشرت قرمزه را از تنم درآوردم و باز از داخل چمدان یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانهی سفید و سبز برداشتم و جلوی آینه پوشیدم؛ به نظرم مناسب بود، خصوصا در ترکیب با شلوار جین سورمهایام. دستی به ریش کمپشت و موهای مجعد و تقریبا طلاییام کشیدم، عطر زدم و آماده شدم اتاق را برای قرار ملاقات با پگی در بار هتل ترک کنم. نزدیک در بودم که زویی به زور سرش را بالا آورد و دلمرده پرسید: «با کی قرار داری ... اَندرو» که نگاهی سرسری بهش انداختم و بیتوجه از اتاق خارج شدم.
پگی زن حدوداً چهل سالهای بود با اصلیت فرانسوی؛ روز اولی که رسیدیم به شهر توی «موزهی بزرگ» همان که نزدیک اهرام است، باهاش آشنا شدم. باستانشناس بود، عضو یکی از تیمهای حفاری و انگلیسی را خیلی روان صحبت میکرد. آن موقع من داشتم توی موزه گشت میزدم و او هم داشت یک گوشهای برای دانشجوهای مصری توضیحاتی میداد. سرزنده و خوشگل بود؛ موهای سیاه و براقش را دماسبی بسته بود، دور چشمهایش را مثل زنهای عرب سرمه کشیده بود و با وجود قد نسبتاً بلندی که داشت، زن توپُری محسوب میشد. نه اینکه عاشقش شده باشم، نه؛ فقط میخواستم باهاش بخوابم. این کاری بود که معمولا توی سفرها زیاد اَزم سر میزد، البته به جز آن یک سال و چند ماهی که زویی توی زندگیام بود. چطوری مخش را زدم؟ من هیچوقت مخ هیچ زنی را نزدهام؛ رابطهها اتفاق میافتند! رفتم نزدیک و تمام آن دقایقی که داشت برای دانشجوهای بازدیدکننده حرف میزد، زُل زدم بهش. چشم اَزش برنمیداشتم و این توجهش را جلب کرده بود. بعد که دانشجوها رفتند، خودم را معرفی کردم و به بخشی از حرفهایش ایراد گرفتم. هیچ اطلاعاتی در مورد آن «فرعون»های لعنتی نداشتم، بلکه فقط چرت و پرت میگفتم تا بیشتر حرف زده باشیم اما خب زود دستم را خواند. چهار تا انگشتش را گرفت جلوی دهانم و گفت:
- اینقدر مرد شدی که رُک و راست منظورت رو بگی؟
- اَزت خوشم اومده ...
- بله، اَزم خوشت اومده اما احتمالا یه مسافر هستی که قراره چند روز دیگه اینجا رو ترک کنه، درسته؟
- درسته.
- باشه باهات قرار میذارم اما یادت باشه دفعه بعد که اونطور با چشمهای سبز هرزهت زُل میزنی توی چشمهای یه زن و دلش رو میلرزونی، قبلش مطمئن بشی که طرف شوهری، چیزی نداشته باشه ...
وحشتزده اَزش پرسیدم؛ یعنی میخواهد بگوید که متأهل است؟ اما او راه افتاد سمت در خروجی و همزمان که دست چپش را بالا میبرد تا انگشت خالی از حلقهاش را ببینم، ادامه داد: «من پگیام ... ساعت پنج بعد از ظهر جلوی درِ موزه منتظرم باش» و رفت.
توی بار هتل چند دقیقهای معطل شدم تا پگی برسد. این قرار دوممان بود. خوشگل کرده بود و دور چشمهایش همچنان سورمه داشت. چیزی نوشیدیم و بعد پگی پیشنهاد داد که مرا ببرد یک جای خاص. نیم ساعتی رانندگی کردیم سمت بیرون شهر و بعد پیچیدیم سمت جایی شبیه نخلستان. خنکای مطبوعی داشت. توی نخلستانه جایی بود که پگی گفت بهش میگویند «قهوهخانه» که همان «کافیشاپ» خودمان است و تویش قهوه و چای و قلیان کوزهای عربی سِرو میشود. دو تا قهوه سفارش دادیم و پگی یک قلیان هم برای خودش گرفت و شروع کرد به کشیدن. توی چند ساعتی که آنجا بودیم؛ با پگی کلی حرف زدیم و به شناخت بیشتری از یکدیگر رسیدیم. مثلا اینکه فهمیدم یازده سال پیش شوهر و پسرش را توی یک تصادف از دست داده و تا آن روز که با من آشنا شده، فقط دو تا مرد به طور جدی توی زندگیاش بودهاند؛ یکی چهار ماه و دیگری سه روز. پیش خودم حدس زدم آن دومیه احتمالا مثل من مسافر بوده است. اواخر شب که پگی مرا تا هتل رساند، اَزم پرسید آیا دلم میخواهد محل زندگیاش را ببینم؟ البته که دلم میخواست اما مشکل اینجا بود که صبح زود قرار بود راه بیفتیم سمت کویر سفید. اَزش پرسیدم آیا دوست دارد ما را همراهی کند که جواب درستی نداد. مرا پیاده کرد و رفت.
وارد اتاقم که شدم، لباسهایم مرتب توی کمد آویزان و چیده شده بودند که خب مشخصا کار زویی بود. برایم یادداشت گذاشته بود که درِ اتاقم را قفل نکنم تا صبح بتواند بیاید و بیدارم کند و در ادامه طعنه زده بود؛ با توجه به شبگردیام با آن زنه که نمیداند کیست، احتمال اینکه خواب بمانم زیاد است. باز در ادامه به کنایه نوشته بود که قبل از خواب حتما دوش بگیرم! رفتم توی تراس، سیگاری گذاشتم لای لبهایم، فندک را گرفتم زیر یادداشت زویی و چند لحظه صبر کردم تا خوب بسوزد، بعد سیگارم را باهاش گیراندم و کاغذ سوخته را رها کردم تا آرام آرام تاب بخورد و خاکسترش را باد ببرد. سیگارم را که کشیدم، برگشتم داخل اتاق؛ به پگی پیام دادم و شب بخیر گفتم، در را قفل کردم و رفتم توی تخت.
داستان جدایی من و زویی خیلی دردناک بود؛ برای هر دویمان. اگر بگویم هر دو به شدت عاشق هم بودیم، ادعای بیراهی نیست. توی یک سالی که با هم رابطهای نزدیک و عاشقانه داشتیم، سه بار به سفر رفتیم ـ که دو بار آخر گروهمان پنج نفره بود ـ و بقیه اوقات هم معمولا از گُلدفیلد میراند و میآمد تا لاسوگاس پیش من. هیچوقت نشد که من بروم به شهر او. آن اواخر زویی اَزم باردار شد که بدون اطلاع من رفته و سقط جنین کرده بود. وقتی فهمیدم به شکل دیوانهواری عصبانی شدم. اوایل که آشنا شدیم، بهم گفته بود دختری تنهاست که پدرش مُرده، تنها برادرش در «نیورک» ساکن است و او با مادرش زندگی میکند؛ هیچ مردی هم جز من توی زندگیاش نیست اما خب دروغ گفته بود، چون بعد از یک سال که قضیهی سقط جنین پیش آمد و کمی بعدتر هم جیمز و متیو که همشهریاش بودند به گروه اضافه شدند، کمکم متوجه یکسری تناقض در رفتار و گفتارش شدم و بعدتر هم که کشف کردم با متیو رابطه دارد؛ خیلی پچپچ میکردند و یک وقتهایی هم دو تایی همزمان غیبشان میزد. در نهایت توی یکی از سفرها که زویی نیمه شب به طور پنهانی از پیش من که ظاهراً خواب بودم برخاسته و رفته بود توی چادر متیو، مچشان را حین عملیات گرفتم و حتی کار به زد و خورد بین من و متیو کشید. تازه آن شب بود که فهمیدم متیو دوستپسر زویی قبل از ازدواجش با فردی به نام «تام» بوده است! چی؟! ازدواج؟ بعد جیمز، دوست چندین سالهی متیو مرا کنار کشیده و برایم شرح داده بود که؛ بله، ازدواج. زویی چند سالی است که شوهر دارد. در واقع بعد از قطع رابطه با متیو با شوهرش آشنا میشود و خیلی زود هم ازدواج میکنند اما یک سال بعد دوباره سر و کلهی متیو پیدا میشود و به همدیگر برمیگردند اما باز پس از چند ماه که همزمان با هر دویشان بوده با متیو قطع رابطه میکند و چند ماه بعدترش با من آشنا میشود. توی این یک سال و چند ماه همزمان رابطهاش با من و شوهرش را مدیریت میکرده تا اینکه بار دیگر متیو سراغش را میگیرد. کمی بیشتر از یک ماه با هر سهی ما رابطه داشته که سرانجام دستش رو میشود.
من بعد از آن رخداد هولناک حسابی به هم ریخته بودم؛ از طرفی باورم نمیشد چنین اتفاقی افتاده باشد و از طرفی هم هنوز به شدت زویی را دوست داشتم. بروس و همسر مهربانش لورا نقش زیادی در حفظ گروه و بهبود روابط ما سه نفر ایفا کردند. اوضاع کمکم آرام شد و من با اینکه واقعاً برایم سخت بود، دیگر کاملا خودم را از این رابطهی چند وجهی بیرون کشیده بودم. نمیتوانستم و از من بر نمیآمد زنی که عاشقش بودم را با چند مرد دیگر شریک باشم، آن هم چه زنی؟ دروغگوی بیانصافی که احساساتم را به بازی گرفته و بیش از یک سال فریبم داده بود اما خب، مشکل این بود که زویی به اندازهی من منطقی با قضیه برخورد نمیکرد و حاضر نبود قیدم را بزند؛ مدام به بهانههای مختلف بهم نزدیک میشد، ابراز ندامت و اظهار عشق میکرد که تصمیم داشته در فرصتی مناسب و بعد از اینکه طلاق گرفت، قضیه را بهم بگوید و خب خندهدار اینکه در همین حال هم باز همچنان رابطهاش با شوهره و متیو را حفظ کرده بود، اگرچه مدعی بود هیچکدامشان را دوست ندارد؛ هیچ مردی را جز من دوست ندارد! در واقع زویی نمیتوانست از هیچیک از ما سه نفر دل بکَند و خب برای بودن با هر یک از ما هم دلایل خودش را داشت. مدام بهم میگفت قصد دارد از شوهرش جدا شود و متیو را هم دَک کند اما در عمل هیچ اتفاقی نمیافتاد. تقریبا مطمئنم که او همین حرفها را به متیو هم زده بوده است؛ هر چند برای متیو اهمیتی نداشت که زویی با چند نفر در رابطه باشد. او فردی به شدت وابسته و آویزان بود که بدون زویی تقریبا از هم میپاشید.
صبح با سر و صدای زویی چشم از خواب گشودم؛ یکسره میکوبید به در و صدایم میکرد. به سختی خودم را از تختخواب کشیدم بیرون و در را برایش باز کردم. وضعیتم را که دید، عذرخواهی کرد، بازویم را گرفت و در حالی که میگفت؛ "هنوز وقت هست ... یه کم دیگه بخواب عزیزم" مرا به بسترم بازگرداند. در ادمه چرخی زد، روبدوشامبرش را درآورد و در حالیکه فقط لباس زیر تنش بود، آمد توی تخت؛ میدانست سفید رنگ محبوبم است. برافروخته گفتم:
- مدتها گذشته و تو هنوز دست برنمیداری. باید تمومش کنی زویی. تمومش کن وگرنه این آخرین سفرمون خواهد بود. من بالاخره این گروه نفرین شده رو ترک میکنم. خواهی دید.
- فقط بهم بگو اون زنه که باهاش قرار میذاری کیه؟
- زویی ... زویی دست بردار. رابطهی ما تموم شدهست، چرا نمیخوای بفهمی؟ تو حق نداری وارد زندگی خصوصی من بشی. میفهمی؟
- تموم شده نیست اَندرو ... خودتم اینو خوب میدونی ... تو هنوز عاشقمی ... منم ...
- پووووووف ... برای هزارمین بار بهت میگم که دوست داشتن دلیل نمیشه ما یه رابطهی اشتباه رو ادامه بدیم. هیچ به اون شوهر بدبختت فکر میکنی؟ هیچ متوجهی که اون حقش نیست زنش ...
- خفه شو ... خفه شو اَندرو ... خفه شو، خفه شو، خفه شو، خفه شو ... تو از کجا میدونی که اون جای دیگه سرش گرم نیست؟ مردی که حواسش به زندگیش باشه یه بار نباید از زنش بپرسه چرا هیچ وقت خونه نیستی؟ چرا هیچوقت برای سکس پیشقدم نمیشی؟ چرا ...
حرفهای تکراریاش را قطع کردم و سوال همیشگی را پرسیدم که با این اوصاف چرا طلاق نمیگیرد و او مثل دفعات قبل جواب داد:
- میگیرم اَندرو ... بهت قول میدم ... به زودی اَزش طلاق میگیرم ... حالا بغلم کن ...
- هه ... تو از حدود یک سال پیش مدام داری میگی که به زودی قراره طلاق بگیری اما ... این به من مربوط نیست البته، چون تو حتی اگه طلاق هم بگیری، هیچ جایی توی زندگی شخصی من نخواهی داشت. قطعاً نخواهی داشت، قطعاً و این ...
- اما چرا؟
- قبلا هم بهت گفتم. تو بزرگترین دروغی که ممکن بود رو بهم گفتی. مادر همهی دروغها رو. این بخشودنی نیست. نمیتونم زویی، دست خودم نیست. تصور اینکه یک سال تمام منو با تصویری دروغین از خودت فریب دادی، دیوونهم میکنه. من اون زویی معصومی که از خودت برام ساختی رو دوست داشتم، نه هیولایی که الان هستی. من عاشق اون زویی بودم و اون زویی هم همون شب که توی رختخواب متیو دیدمش در لحظه برام مُرد. حرفمو قبول کن زویی ... اون دختری که عاشقش بودم، مُرده. تمام.
در ادامه برای اینکه کار به جاهای باریک نکشد، غلت زدم و از آن طرف تخت آمدم پایین، یک راست رفتم سمت حمام و پشت بهش گفتم: «برگرد توی اتاقت پیش متیو، وگرنه مجبور میشم مثل اون دفعه زنگ بزنم بیاد ببرتت» و در حالیکه دستگیرهی درِ حمام توی مشتم بود، برگشتم طرفش با دست دیگرم به سراتاپایش اشاره کردم و ادامه دادم: «میدونی که وضعیت چندان جالبی نیست» و وارد حمام شدم و در را پشت سرم قفل کردم. چند دقیقه بعد شنیدم که با مشت کوبید به درِ حمام و در حالی که از صدایش مشخص بود دارد گریه میکند، داد زد: «احمق من فقط برای تو لخت میشم ... هنوز اینو نفهمیدی؟» که ناگفته پیداست به هیچوجه حرفش را باور نکردم.
با توجه به اینکه زویی زودتر از موعد بیدارم کرده بود، زودتر از بقیه جلوی درِ هتل آماده بودم. آفرودها هم هنوز نرسیده بودند اما در کمال تعجب پگی آنجا بود! هیچ فکر نمیکردم بخواهد همراهیمان کند. بیاختیار قدم تند کردیم سمت هم و یکدیگر را در آغوش کشیدیم. گفت: «نمیدونستم دقیقا چه ساعتی قراره راه بیفتین، اینه که ریسک نکردم ...» و لبخند زد. بهش گفتم؛ این سرمهای که دور چشمهایش میکشد، دیوانهکننده است. دست کرد لای موهایم، مرتبشان کرد و پرسید که چرا همیشه بوی خوبی میدهم؟ بعد سرش را جلو آورد و همدیگر را بوسیدیم. بهش پیشنهاد دادم تا ماشینها میرسند و بچههای گروه میآیند پایین، برویم صبحانه بخوریم. قبول کرد، دست انداخت دور گردنم و همینطور که وارد هتل میشدیم، گفت: «از اون دسته مردهایی هستی که علاوه بر جذابیت، میشه روشون حساب هم کرد اما حیف که چند روز دیگه میری ...» و ایستاد، چشمهای سیاه لامصبش را دوخت به چشمهایم و افسوس خورد.
ناگفته پیداست که زویی از همان سر صبح که پگی را با من پشت میز صبحانه دید، حسابی عصبانی بود اما خب تا چند ساعت بعدش هیچ واکنشی نشان نداد. باهام سرسنگین بود و من خوب میدانستم دلیل این بیمحلی، پگی نیست. صبح پَسش زده بودم و هر وقت این اتفاق میافتاد، غرور زویی جریحهدار میشد و انگار که تصمیم بگیرد دیگر قید مرا بزند، نسبت بهم بیتفاوت میشد اما این حالت معمولا بیشتر از چند ساعت یا در نهایت یک روز طول نمیکشید. آرامتر که میشد باز عشق، دلتنگی، وابستگی یا هر اسمی که هر کس میخواهد روی احساس آن زن دیوانه بگذارد در وی زنده میشد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؛ همان زویی گرم و صمیمی همیشه میشد و بهم میپیچید. آن روز این اتفاق نزدیکیهای روستای «الفرافره» افتاد؛ جایی که بعد از نزدیک به پنج ساعت رانندگی، ایستادیم به استراحت کردن، چون بعد از آن دیگر وارد کویر سفید میشدیم و احتمالا تا قبل از غروب که جای مناسبی برای چادر زدن پیدا کنیم، توقفی در کار نبود. همانجا بود که وقتی خرت و پرتهایی که گرفته بودیم را جا دادم توی آفرودها و برگشتم سمت ماشینی که با پگی سوارش بودیم، دیدم زویی نشسته عقب جای من کنار پگی و دارند بیشتر آشنا میشوند، چون صبح که پگی و بچهها را به همدیگر معرفی کردم، زویی زیاد تحویلش نگرفت. ما مجموعاً سه تا «تویوتا لندکروزر J70» بودیم که هر کدام راننده داشتند و رانندهها در واقع راهنما هم محسوب میشدند. توی یکی بروس و لورا و جودی بودند، آن دیگری زویی و جیمز و متیو و آخری هم من و پگی که بعد زویی هم به ما ملحق شد. بدین ترتیب رفتم جلو نشستم کنار راننده و البته گوشم به حرفهای زویی بود که ببینم به پگی چه میگوید.
توی چند ساعتی که کویر سفید را میگشتیم و از تماشای مجسمههای گچیِ طبیعی حاصل فرسایش و شنهای سفیدی که مثل موج، سراسر بیابان را پوشانده بودند، لذت میبردیم؛ زویی تقریبا داستان کامل آشنایی و عشقمان، سفرهایی که رفتیم، نحوهی تشکیل گروه NEV-257 و در نهایت گندهایی که توی رابطهمان زده بود را صادقانه برای پگی تعریف کرد. لابلای همهی اینها هم هر از گاهی اَزش میپرسید که آیا ما دو تا با هم خوابیدهایم یا نه که هر بار پگی بهش جواب میداد: «نه زویی ... هنوز به اون مرحله نرسیدیم» تا طرفهای عصر که هر دو چُرتشان برد و رانندهها کمکم راندند سمت جایی که قرار بود شب را آنجا بگذرانیم.
جاگیر که شدیم و چادرها برپا شد، بچههای گروه ترجیح دادند کمی استراحت کنند و قرار شد برای تماشای غروب ـ که زمان چندانی هم تا آن نمانده بود ـ دور هم جمع شویم. من نگران نحوهی مدیریت جای خواب پگی بودم، خصوصا برای شب. طبعاً توی چادر من میخوابید اما خب اگر زویی تصمیم میگرفت قشقرق راه بیندازد، اوضاع کمی بیریخت میشد. چادرها را به صورت نیمدایره زیر تختهسنگ قارچی شکل بزرگی برپا کرده بودیم. زویی اصرار داشت چادر مشترکش با متیو کنار چادر من باشد که مخالفت کردم و بحث که بالا گرفت در نهایت بروس و لورا دخالت کردند و چیدمان چادرها به ترتیبی شد که مدنظر من بود؛ یعنی چادر رانندهها ـ که برزنتی و بزرگ بود ـ شد آن سر نیمدایره، کنارش چادر جیمز، بعد چادر زویی و متیو، چادر جودی و در نهایت چادر بروس و لورا و این سر نیمدایره هم چادر من و میهمانم. پگی همان اول کار که زویی بابت جانمایی چادرها سر و صدا راه انداخته بود به بهانهی بررسی آن اطراف یکی از ماشینها را برداشته و از کمپ دور شده بود. وقتی برگشت، زویی که انگار منتظرش بود، جلو رفت و با صدای بلند، جوری که من هم بشنوم، گفت: «اوه خانوم باستانشناس ... داشتیم نگرانتون میشدیم» و لبخندی مصنوعی زد. پگی جواب داد: «جای نگرانی نیست، چون من قبلا بارها اومدم اینجا ... تقریبا همه جاشو بلدم» و رفت از پشت ماشین کولهاش را برداشت. زویی که کمی کِنفت شده بود، گفت: «واو ... چه عالی ... در هر حال خوشحالم که باهامون اومدی ... آم ... راستی وسایلت رو میتونی بذاری توی چادر جودی. مطمئنم که یه امشبو میتونه تحملت کنه ... » و خواست راهنماییاش کند سمت چادر جودی که پگی دستش را پس زد و با لحنی خشک و قاطع جوری که بتواند زویی را تحقیر کند، جواب داد: «نیازی نیست، ما خودمون چادر داریم» و راه افتاد سمت من که نگران جلوی چادرم ایستاده بودم. وقتی رسید به من، لبهایم را عمیق بوسید، کوله را از روی شانههایش یله کرد روی شنها و در حالی که وارد چادر میشد، تقریبا دستور داد که کولهاش را ببرم داخل و کمک کنم لباسهایش را عوض کند.
بعد از آن جنگ سرد زنانهی مختصر، زویی به بهانهی سردرد توی چادرش مانده بود؛ نه برای نوشیدن قهوه و تماشای غروب بیرون آمد و نه برای شام، در حالیکه زویی همواره عاشق نشستن دور آتش توی کویر بوده است. خوب میدانستم که انتظار دارد برای دلجویی بروم سراغش تا برایم ناز کند و من نازش را بخرم و بدین ترتیب بتواند ضربشستی به پگی نشان دهد که یعنی "هوی زنیکه؛ دیدی هنوز عاشقمه ... پس دُمت رو بذار روی کولت و بزن به چاک" اما خب من این کار را نکردم. شاید گوشهای از قلبم غمگین بودم بابت اینکه بعد از سالها که منتظر سفر به اینجا بودیم، حالا که یکی از مهمترین آرزوهایمان محقق شده، زویی مسخرهبازی درمیآورد و خودش را از لذت آن شب استثنایی که شاید تا سالهای سال، دیگر تکرار نشود، محروم میکند. توی این فکرها بودم که پگی پیشنهاد داد؛ چراغ قوهای برداریم و کمی آن دور و اطراف قدم بزنیم. حسی بهم میگفت؛ زویی دارد گریه میکند. دلم فشرده شد. پگی را فرستادم توی چادرمان دنبال چراغ قوه و از جودی خواستم سری به زویی بزند. تا پگی برگردد، جودی هم از راه رسید و بهم اطلاع داد که زویی دارد گریه میکند. دلم فشردهتر شد.
قدمزنان کمی از کمپ دور شدیم و توی سکوت پیش رفتیم. بعد از چند دقیقه، پگی دستم را گرفت و مرا که توی فکر بودم به خودم آورد. لبخند زد و پرسید؛ خوبم؟ که تصدیق کردم و دستش را فشردم. باز پرسید؛ دلم میخواهد ببوسمش؟ بوسیدمش؛ عمیق و آرام و طولانی. طعم لبهایش برای چند لحظه مرا از فکر زویی بیرون آورد. گفت:
- برای زویی ناراحتی؟ من خیلی تند رفتم؟
- اوووم ... ما خیلی وقته رویای این سفر رو داشتیم. هر هفتتامون. خیلی طول کشید تا بتونیم پولهامون رو جمع کنیم و به اینجا بیاییم ... و حالا ... میدونی پگی؛ ما چند نفر دیوونهی طبیعتیم، خصوصا کویر. گردشگرای معمولی نیستیم. ما اینجور جاها خود واقعیمون رو پیدا میکنیم و از چیزی که هستیم، لذت میبریم و خب به عنوان حرفهایهای این کار یه سری رکورد هم ثبت میکنیم. زویی بر اساس یه سری توهمات عاشقانه داره خودشو از لذتی که سالها منتظرش بوده، محروم میکنه ... این چیزیه که آزارم میده.
- مطمئنی این اسمش عشقه؟
میدانستم چه میخواهد بگوید. همهی این حرفها را بارها از زبان روانشناسان و روانکاوانی که بعد از جداییمان بهشان مراجعه کردم، شنیده بودم. حتی میدانستم؛ همین که نزدیکش هستم، این قضایا را در او تقویت میکند. میدانستم که اگر جدا شدهایم باید درست و حسابی جدا شویم که یعنی یکیمان باید گروه را برای همیشه ترک کند که هیچوقت همدیگر را نبینیم و این چیزها. میدانستم نباید اینقدر در قبال زویی احساس مسئولیت کنم، نباید مدام مراقبش باشم، نباید نگران احوالش باشم، نباید از این بترسم که یک وقت بدون من بزند به کلهی معیوبش و بلایی چیزی سر خودش بیاورد اما اگر توی آن موقعیت رهایش میکردم و دخترهی دیوانه خودکشی میکرد، چه؟ آن وقت روانشناسها و روانکاوهای محترم میتوانستند درمانی برای عذاب وجدان من پیدا کنند؟ موضوع این است که علم توان پاسخگویی به همهی پیچیدگیهای یک رابطه را ندارد. خب، این قبول که زویی چیزی شبیه یک هرزه است، این هم قبول که عشقش بیمارگونه است و فلان و بهمان اما اگر همین آدم هرزهی بیمار بر اثر شوک ترک شدنش از سوی من، خودش را میکُشت، هیچوقت نمیتوانستم خودم را ببخشم؛ هیچوقت. نمیگویم قرار است تا ابد همین شکلی بماند، قطعا روزی، دیگر چیزی بین من و زویی باقی نمیماند اما زمان لازم بود تا او هم به همین نتیجه برسد. پگی گفت:
- و اگه نرسید چی؟
- معلومه که میرسه ... عزتنفس آدمها کار خودشو میکنه.
- به عنوان یه زن بهت قول میدم که داری اشتباه میکنی. فقط دو راه وجود داره که زویی دست از سرت برداره ... یا با مرد بهتری آشنا بشه یا زن بهتری رو کنار تو ببینه ...
بعد پگی بهم خبر داد که با کسر مرخصیهای باقی مانده، دورهی مأموریتش در مصر تقریباً تمام است و او باید به «پاریس» برگردد: «روزی که توی موزه دیدمت، تقریباً مطمئن بودم که عمر رابطهی ما بیشتر از چند روز نخواهد بود اما خب با خودم گفتم ... بذار این چند روز آخر رو با یه مرد جذاب بگذرونم ... در هر حال بهتر از تنهاییه ...» و ادامه داد: «این میزان احساس مسئولیتت در قبال زویی شاید از نظر علم روانشناسی چندان طبیعی نباشه اما در هر حال برای یه زن دلگرمی بزرگیه و خب نشون میده که میشه روت حساب کرد ...» و خب با همین حرفها رسید به جایی که پیشنهاد بدهد باهاش عازم فرانسه شوم و مدتی با هم آنجا زندگی کنیم. با توجه به موقعیتی که داشت، خیلی زود و راحت میتوانست از سفارتخانه برایم ویزا بگیرد و در نهایت هم اگر به این نتیجه میرسیدیم که به درد هم نمیخوریم، میتوانستم در پایان مدت اعتبار ویزا یا حتی زودتر، برگردم آمریکا. پگی در تکمیل حرفهایش گفت:
- هی اَندرو ... به نظرم هم تو و هم زویی به این فاصله احتیاج دارین.
- اما ..
- اما چی؟ نگرانی در نبودت بلایی سر خودش بیاره؟ خب این فرصت رو بهش بده ... اشتباهت اینجاست که فکر میکنی اون زن دیوونهی توست ... نه اَندرو ... تو اگه کمترین اهمیتی براش داشتی، اون هیچوقت حاضر نمیشد مردهای دیگهای هم توی زندگیش باشن. اگه اینقدر که میگی عاشقته، چرا به خاطرت همه چیزو ول نمیکنه؟ مرد خوبی هستی اما متاسفانه زویی نقطه ضعف بزرگت رو میشناسه و خیلی هم خوب اَزش استفاده میکنه. خرجشو از شوهرش درمیاره، بارشو میذاره روی دوش متیو و خب عروسک فانتزیهای جنسی و عاطفیاش هم تویی ...
- کافیه لطفاً ...
برگشتیم به کمپ و من اگرچه از حرفهای پگی دلچرکین بودم اما کاملا بهش حق میدادم. همان شب وسط عشقبازی توی چادرمان بهش اطلاع دادم که برای یک دورهی بیست روزه باهاش به پاریس خواهم رفت.
لازم بود موضوع سفرم به پاریس را با اعضای گروه در میان بگذارم. روز بعد که نزدیک ظهر برگشتیم هتل، توی لابی و قبل از اینکه بچهها به اتاقهایشان بروند، قضیه را بهشان گفتم. کسی مشکلی نداشت جز زویی که خشکش زد اما چون متیو آنجا بود، چیزی به روی خودش نیاورد. پگی با توجه به اینکه توی مسیر با چند تماس تلفنی هماهنگیهای لازم را انجام داده بود، مستقیماً راهی سفارت فرانسه شد تا مدارکم را تحویل دهد و در اولین فرصت ویزایم را بگیرد. با توجه به نفوذی که داشت، احتمالا تا پسفردا که زمان پروازمان بود، آماده میشد. برای اینکه در دسترس زویی نباشم از جیمز خواستم وسایلم را به اتاقم منتقل کند و خودم هم برگشتم تا به پگی در اقامتگاهش بپیوندم.
شبی که روز بعدش قرار بود همراه با پگی به فرانسه پرواز کنیم، یواشکی به هتل برگشتم تا وسایلم را بردارم. سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود و من تقریبا مطمئن بودم که زویی در اتاقش خواب است. وارد اتاقم که شدم، دیدم روی تخت من دراز کشیده؛ بیدار بود. چشمهایش از شدت گریه ریز و قرمز شده بودند. وسایلم را جمع کرده و چمدانم را بسته بود؛ با نظم و وسواسی که اَزش سراغ داشتم، مطمئن بودم که چیزی را از قلم نینداخته است. نگاهمان در هم گره خورد. نگاهش ناامید و رنگ باخته بود. چیزی نگفتم، او هم چیزی نگفت. پیش رفتم، چمدان و کولهپشتیام را برداشتم و برگشتم سمت در؛ عجله داشتم تا قبل از اینکه بخواهد دیوانهبازی در بیاورد، آنجا را ترک کنم. بیرمق و با صدایی دورگه شده از گریه گفت: «یعنی حتی ارزش یه خداحافظی رو هم ندارم؟» که گفتم "خداحافظ" و زدم بیرون. تقریبا تا جلوی در هتل یک نفس رفتم و خودم را به پگی رساندم که توی ماشین منتظرم بود. وسایلم را داخل ماشین جا دادم اما قبل از اینکه بخواهم خودم هم سوار شوم احساس کردم زویی توی اتاقم روی تخت چمباتمه زده و دارد ضجه میزند. پاهایم خشک شده بودند و نمیتوانستم تکان بخورم. حسی بهم میگفت؛ زویی در خطر است. از ذهنم گذشت؛ بهتر بود آنطور تنها توی اتاق رهایش نمیکردم. اگر بلایی سر خودش میآورد چه؟ قطعاً تا نزدیکیهای ظهر هیچکس اَزش خبردار نمیشد و کار از کار میگذشت. برای اولین بار آرزو کردم؛ کاش متیو کنارش بود. پگی پیگیر بود که چرا سوار نمیشوم؟ چیزی را بهانه کردم و اَزش خواستم وسایلم را به اقامتگاهش ببرد و آنجا منتظرم بماند. فکر کنم فهمید موضوع از چه قرار است، چون به یکباره دنیایی از عصبانیت ریخت توی چشمهایش، هر چند سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت: «زیاد منتظرم نذار» و محکم پدال گاز را فشار داد./ پایان