مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۷ دقیقه·۴ سال پیش

داستان| ملاقات در ورشو

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1400

من تا آن موقع که با «آلیشیا» در «ورشو» آشنا شدم، آدم‌های زیادی را از خودم ناامید کرده بودم و خب، چیزی که هست؛ هیچ‌وقت ککم هم نگزیده بود. من از همان زمان که به عنوان پسربچه‌ای بی‌دست و پا شناخته می‌شدم، آدم‌های زیادی را از خودم ناامید کرده بودم؛ پدرم را ـ بارها ـ معلم‌هایم، پسرهای گروه «دیوانه‌ها» که وقتی فهمیدند نه عُرضه‌ی کشتن حیوانات را دارم و نه توی دعواهای گروهی مدرسه جرأت رویارویی پیدا می‌کنم، خیلی زود مرا کنار گذاشتند، چند دختری که در فاصله‌ی چهارده تا بیست سالگی باهاشون سَر و سِر داشتم، همرزمانم که همواره معتقد بوده‌اند شجاعت و قاطعیت لازم برای سرباز بودن را ندارم و حتی مادرم را وقتی که اَزم خواست به ارتش نپیوندم اما به حرفش گوش ندادم. نمی‌خواهم بگویم آدم خودخواه و بی‌عاطفه‌ای هستم یا یک همچین چیزی اما خب، چیزی که هست؛ من این‌طوری بار آمده و بزرگ شده‌ام. این ویژگی‌ام شاید به خاطر مناسبات نه چندان دلپذیرم با پدرم بوده یا شاید هم اندیشه‌های «پیشوا» جوری از همان بچگی با روانم آمیخته که هیچ‌وقت احساس نکرده‌ام لازم است به خاطر خوشایند دیگران از خودم و احساساتم چشم‌پوشی کنم.

سوای خنگ بودنم در مدرسه که کفر معلم‌ها را درمی‌آورد و همچنین اخراج از گروه دیوانه‌ها؛ یکی از مواردی که به شکلی ملموس دریافتم کسی را از خودم ناامید کرده‌ام در دوازده سالگی‌ام رخ داد. اولین روزهای تابستان 1931 بود و در «مونیخ» هر جا که می‌رفتی، مردم دو نفری یا در گروه‌های چند نفره از مردی اتریشی‌الاصل صحبت می‌کردند که ایده‌هایش می‌توانست به نجات «آلمان» از وضعیت متزلزل موجود بینجامد؛ «آدولف هیتلر» همان که در کتاب جنجالی‌اش «نبرد من» خون وطن‌پرستان واقعی را به جوش آورده بود و من به چشم خودم می‌دیدم؛ آنها که سواد داشتند، کتاب او را مثل «انجیل» دست گرفته و برای دیگرانی که سواد نداشتند، می‌خواندند.

من از هشت سالگی دستفروشی می‌کردم و پول‌هایم ـ هر چه که در می‌آوردم ـ را به پدرم می‌دادم. چیزی که هست؛ آدم خسیسی بود، آدم فوق‌العاده خسیسی بود. از مدرسه که برمی‌گشتم، چیزی خورده نخورده دسترنج مادرم را که بنا به فراخور فصل می‌توانست ساندویچ‌های لقمه‌ای، شربت، بافتنی یا هر چیز دیگری که بشود فروخت باشد را توی سینیِ چوبیِ مستطیلیِ لبه‌داری که با بندی چرمی از گردنم آویزان بود، می‌چیدم و راهی خیابان‌ها می‌شدم. هر چه در می‌آوردم را به توصیه مادرم می‌دادم به آقای پدر تا برای آینده‌ام پس‌انداز کند. اواسط دوازده سالگی توی پرسه‌های همیشگی‌ام در خیابان‌ها برای دستفروشی، یک «هرکولس Pre-War» خوشگل توی ویترین مغازه‌‌ی دوچرخه‌فروشی دیدم که عقلم را دزدید؛ مشکی و براق بود با یک زین چرمی که زیرش دو تا کمک فنر داشت. روی گلگیر جلو آن بالون معروف با حرف H داخل لوزی حسابی چشمم را گرفته بود و مزیتش بر دوچرخه‌های سایر بچه‌ها این بود که یک دینام شش ولت سه وات روی چرخ جلو داشت که رویش نوشته بود؛ "ساخت آلمان" و این چیزی بود که می‌توانست مایه‌ی برتری من بر سایر همسالانم شود، خصوصا شب‌ها.

چیزی که هست؛ حق خودم می‌دانستم پدرم پول خرید آن دوچرخه را بهم بدهد اما خب این‌طور نشد. شب‌های زیادی پافشاری کردم؛ هر بار که او خسته و بی‌حوصله از سر کار برمی‌گشت، بهش التماس می‌کردم و حتی مادرم هم چند بار واسطه شد اما پدرم زیر بار نمی‌رفت که نمی‌رفت؛ تا اینکه یک شب خونم به جوش آمد و توی رویش ایستادم که "پول خودمه ... به خاطرش کار کردم ... پولمو بده" و خب این همان لحظه‌ی تاریخی بود. پدرم خشکش زد. باور نمی‌کرد چنین چیزی را اَزم بشنود. با همین دو تا چشم‌هایم فرو ریختنش را دیدم. نگاه مأیوس و منجمدش تا سال‌ها از خاطرم نمی‌رفت. آن شب پدرم را از خودم ناامید کردم، اگرچه توانستم به دوچرخه‌ی محبوبم برسم.

پدرم آن اوایل که به دنیا آمده بودم، خیلی بهم افتخار می‌کرده است؛ چون من درست روزی که «آدولف هیتلر» به حزب پیوسته بود به دنیا آمده بودم و این از نظر پدرم معنی و مفهوم خاصی داشت، حتی بارها بهم گفته بود که در جریان «کودتای آبجوفروشی» مرا قلم‌دوش کرده و قصد داشته به هیتلر و همراهانش بپیوندد اما چیزی که هست؛ در میانه‌ی راه مادرم هراسان خودش را به او رسانده، کف سنگفرش‌های خیابان زانو زده و دو تا پاهای شوهرش را محکم بغل کرده تا مانع رفتنش شود، مبادا که مرا ببرد و توی آن بلبشو به کشتن بدهد.

پدرم کارگر کارخانه‌ی ذغال‌سنگ و از شیفتگان اندیشه‌های پیشوا بود. همیشه تعریف می‌کرد که در مقطعی از جنگ جهانی اول با هیتلر در یک جبهه می‌جنگیده‌اند، هر چند آن موقع هیچ شناختی از او نداشته است. پدرم یک سال قبل از هیتلر عضو حزب «کارگران» آلمان شده اما معتقد بوده که حزب، جهت‌گیری کارآمد و درستی ندارد تا اینکه بعدتر پیشوا رئیس حزب شد و در ادامه ساختار ناسیونال سوسیالیست مورد نظرش را پیاده کرد و بدین‌سان حزب در مسیری نو پیشرفت خارق‌العاده‌ای کرد؛ هیتلر، صدراعظم شد و حزب «نازی» قدرتمندترین در سراسر اروپا.

سال 1939 که پیشوا تصمیم گرفت به «لهستان» حمله کند، من بیست ساله و عضو ارتش بودم. مادرم مخالف پیوستنم به ارتش بود؛ گریه می‌کرد و نگران بود که مبادا کشته شوم. می‌گفت؛ اگر گلوله‌ای صاف می‌آمد و می‌خورد وسط پیشانی‌ام چه؟ ارتش را بر اساس آموزه‌ها و هدایت‌های پدرم انتخاب کرده بودم؛ معتقد بود که بهترین راه خدمت به حزب و پیشوا پیوستن به ارتش است. توی دوره‌ای که آدم‌ها تا خرخره مسیحی بودند، پدرم همواره یک آدم سیاسیِ ملی‌گرا بوده؛ هیچ‌وقت هم کَکش برای دین و مسیح و کلیسا و این‌جور چیزها نگزیده، اگرچه هر یکشنبه خانوادگی به کلیسا می‌رفتیم و آداب و رسوم مذهبی‌مان را به جا می‌آوردیم اما برخلاف مادرم، پدر ایمان درست و حسابی نداشت. معتقد بود؛ بیش از حد مسیحی بودن، مانع پیشرفت کشور می‌شود. من ترکیبی از هر دو بودم؛ مادرم توانسته بود مرا یک مسیحی نسبتاً معتقد بار بیاورد و پدرم هم موفق شده بود باورهایم را حول همان ناسیونال سوسیالیست مورد تاکید پیشوا شکل دهد، هر چند خواندن چند باره‌ی کتاب پیشوا هم در گرایشم به نازیسم بی‌تاثیر نبود. با توجه به اینکه پدرم سواد چندانی نداشت، من در تمام طول دوران نوجوانی موظف بودم هر شب بخشی از زندگینامه‌ی خودنوشت هیتلر را برای پدرم بخوانم و بدین‌ترتیب خودم هم خواسته یا ناخواسته با مفاهیم مورد تاکید در این کتاب خو گرفته و رشد کرده بودم.

ارتشی بودن یک عیب بزرگ داشت و یک موهبت استثنایی؛ به عنوان یک ارتشی می‌بایست دستورات مافوق‌هایت را بی‌چون و چرا اطاعت می‌کردی، حتی اگر باهاشون مخالف بودی، حتی اگر معتقد بودی طرف از بُزی آبستن در مزرعه‌ای دوردست هم کمتر می‌فهمد اما خب، چیزی که هست؛ به عنوان یک ارتشی، زن‌ها همیشه عاشقت بودند.

شب قبل از اعزام به سمت لهستان قصد داشتم از ارتش فرار و بدین ترتیب پیشوا را هم از خودم ناامید کنم اما فرصتش پیش نیامد. حسابی ترسیده بودم و تفنگ توی دستم خیس عرق می‌شد. دلم نمی‌خواست بمیرم. هیچ تصویر واضحی از جنگی که در پیش داشتیم توی ذهنم نبود. اگر گلوله‌ای صاف می‌آمد و می‌خورد وسط پیشانی‌ام چه؟ اگر مجبور می‌شدم آدم بی‌گناهی را بکشم چه؟ فکر کردن به همه‌ی این چیزها دیوانه کننده بود و خب چیزی که هست؛ وقتی این حجم از فشار ذهنی را تحمل می‌کنی، ناخودآگاه دهانت باز می‌شود و توی خوابگاهی که تا خرخره بوی عرق تن‌های کوفته از تمرین‌های آموزشی می‌دهد با همرزمانت در موردش حرف می‌زنی. اول با «دیتر» که کنارم نشسته بود و تا حدودی به همدیگر نزدیک بودیم، شروع کردم. گفت: «چیزی نمیشه آندریاس، پاشو دیگه بگیریم بخوابیم. الانه که خاموشی بزنن» و خودش دست گذاشت روی شانه‌ی من و از پشت سرم خزید توی تخت فنری‌اش. «لوتار» دماغ گنده که توی تخت بالایی دراز کشیده بود، گفت: «ما قرار نیست بمیریم پسر» و خب چون این را کمی بلند گفت، دلقک‌های آن طرف خوابگاه هم شنیدند. یکی‌شان که «کورت» نام داشت و یکی از دندان‌های جلویی‌اش شکسته بود، فریاد زد: «هی آندریاس! تو فقط یه احمق بی‌خایه‌ای ...» و خب چیزی که هست؛ با این حرفش کل خوابگاه بهم خندیدند و ولوله راه افتاد. «هرمان» مو فرفری گفت: «ما این جنگ رو خیلی راحت‌تر از اونی که فکرش رو بکنی، می‌بریم، پس به مردن فکر نکن» و «تیمو»ی چشم ریز ادامه داد: «به زن‌هایی که قراره ترتیب‌شون رو بدیم فکر کن پسر ...» که «رودی» آب دهانش را قورت داد، زد روی زانویش و با اشتها پی حرف تیمو را گرفت: «یه عالمه زن لهستانی ... » و بدین ترتیب فضای بحث از تبادل نظر در مورد عواقب جنگ پیش رو رفت به سمت روابط جنسی با زن‌های اسیر لهستانی. بچه‌ها مستانه می‌خندیدند و هر کدام شکلی فانتزی از نحوه‌ی تجاوز به زن‌های لهستانی را ترسیم می‌کردند. «سباستین» که هیکل خیلی درشتی داشت و سردسته‌ی دلقک‌های آن طرف خوابگاه بود، در حالی که هنوز لباس فرم به تن داشت، جلو آمد و دو دستی از روی شلوار مارک «هوگو باس» ارتشی، آلتش را به رُخم کشید و گفت: «این ... تنها چیزیه که از ما به لهستانی‌ها می‌رسه پسر ... حتی اگه به خاطرش گلوله بخوریم ... فهمیدی؟» که جوابش را ندادم و بعد هم دیگر خاموشی زدند.

آنچه همرزمانم پیش‌بینی کرده بودند، تقریبا به حقیقت پیوست. ما خیلی زود مقاومت ارتش لهستان در مرزهای غربی‌اش را شکستیم و آنها را تا ورشو عقب راندیم. ارتش آلمان از سه جناح شمال، غرب و جنوب به لهستان حمله کرد. من توی یکی از گردان‌هایی بودم که از غرب وارد لهستان شدند. روستا به روستا و شهر به شهر پیش می‌رفتیم؛ همه جا را آتش می‌زدیم، بیشتر می‌کُشتیم و کمتر اسیر می‌کردیم تا بالاخره رسیدیم به پشت دروازه‌های ورشو. فرماندهان مطمئن بودند که ارتش لهستان توان بازیابی خود را ندارد و خیلی زود تا مرزهای رومانی عقب خواهد رفت. در هر حال ما شهر را محاصره کرده بودیم و با حملات هوایی وسیعی که صورت می‌گرفت در نهایت توانستیم کنترل سه دژ کلیدی شهر را در اختیار بگیریم، بعد پادگان اصلی ورشو تسلیم شد و در نهایت ما پیروزمندانه وارد شهری ویرانه و سوخته از فرط بمباران شدیم.

از زمان اعزام به سمت مرزهای لهستان تا اشغال ورشو بیشتر از چند هفته طول نکشید اما همین چند هفته تاثیر بسیار عمیقی بر من گذاشت. خوب می‌فهمیدم که دیگر آن آندریاس سابق نیستم؛ مرگ را از نزدیک دیده بودم که چه شکلی است، غارت را، تجاوز را، خون را، خون زیاد، خونی که از رگ‌های بریده فوران می‌کرد، خون ماسیده بر اندام‌ها و مهمتر از همه آدم کشته بودم. اولین کسی که کشتم یک نوجوان ریزاندام لهستانی بود؛ پشت خاکریز تفنگش را نشانه گرفته بود سمت من که دیتر زیر گوشم فریاد زد: «شلیک کن پسر» و من بی‌اختیار و تا حدودی وحشت‌زده ماشه را چکاندم. ماشه را چکاندم و گلوله وارد چشم چپ آن بچه شد. فرصت چندانی برای مواجهه‌ی روانی با اولین قتل زندگی‌ام نداشتم؛ چند دقیقه بعد یکی دیگر را هم کُشتم و بعدی و بعدی تا اینکه بر اثر شدت حملات هوایی و توپخانه‌ای ارتش آلمان، لهستانی‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند. در پایان اولین روز نبرد به نظرم رسید چیزی حدود هشت لهستانی را از پا درآورده‌ام و چیزی که هست؛ چهره‌ی برخی از آنها حتی در خاطرم هم نمانده بود.

با آلیشیا توی یک کلیسا در ورشو آشنا شدم. کلیسا که می‌گویم؛ تنها جای آن اطراف بود که تا حدودی از بمباران جان سالم به در برده بود و خب چیزی که هست؛ خیلی راحت می‌شد حدس زد که کسانی به آنجا پناه برده یا حتی برخی از افراد مسلح لهستانی در آن کمین کرده باشند. وظیفه‌ی پاکسازی کلیسا را به جوخه‌ی ما سپرده بودند، اینست که سر صبح با احتیاط وارد آنجا شدیم. ظاهرا و در نگاه اول خالی به نظر می‌رسید؛ بخش‌هایی از سقف فرو ریخته بود و نیمکت‌ها خاک‌آلود بودند. تمام شیشه‌ها بر اثر صوت انفجار شکسته و دیوار غربی از دو قسمت ترک‌های عمیقی برداشته بود. آرام آرام پیش می‌رفتیم و پاکسازی می‌کردیم. به صحن که رسیدیم، ناگهان کشیشی از پشت محراب بیرون پرید و در حالی که صلیب کوچکی که به گردنش آویزان بود را بالا گرفته بود، چیزهایی می‌گفت. من توی حرف‌هایش دو کلمه‌ی "خدا" و "مسیح" را تشخیص دادم. کشیشه همین‌طور پیش می‌آمد و استغاثه می‌کرد، بعد ناگهان دست کرد توی یقه‌ی رَدایش تا چیزی بیرون بیاورد که خب یکی از بچه‌ها ـ احتمالا سباستین ـ بهش فرصت نداد و یک گلوله نشاند درست وسط سینه‌اش. چیزی که هست؛ حکم تیر داشتیم. با صدای شلیک گلوله به یک‌باره صدای جیغ‌های تعدادی زن در فضای کلیسا پیچید و ما با چشم‌های خودمان دیدیم که یک دسته‌ی حدوداً بیست نفری از زنان وحشت‌زده مثل مورچه‌هایی که آب در لانه‌شان افتاده باشد از پشت محراب بیرون ریختند و هر کدام به سویی گریختند. یکی دو نفرشان همان ابتدای کار با شلیک بچه‌ها از پا در آمدند و در ادامه به دستور سرجوخه پخش شدیم توی کلیسا تا بگیریم‌شان. من و کورت مامور شدیم دو تا زنی که فرار کردند سمت نردبان مناره‌ای که به ناقوس ختم می‌شد را دستگیر کنیم.

دو زنی که من و کورت موظف شدیم دستگیرشان کنیم، ترسیده و پریشان از پله‌های نردبان بالا می‌رفتند و صدای نفس‌های بریده‌شان در مناره می‌پیچید. اولی که زنی میانسال و نسبتاً چاق با موهایی کوتاه بود را توی همان پاگرد اول گرفتیم. کورت با قنداق تفنگش زد توی چانه‌ی زنه و سرنگونش کرد، بعد نشست روی شکمش و از من خواست بروم سراغ آن دیگری که جوان‌تر و چابک‌تر بود و داشت به سرعت نردبان را بالا می‌رفت. تا خود ناقوس بالا رفته بود که بهش رسیدم و چون دیگر راه فراری نداشت، سعی می‌کرد در دایره‌ای حول ناقوس بچرخد و در فرصتی مناسب از چنگم بگریزد. چیزی که هست؛ تفنگم را به سمتش گرفتم تا اگر خواست بهم حمله کند، امانش ندهم. دخترِ جوانِ سفیدِ بلندبالایی بود با چشم‌های درشتِ سیاه و موهایی مشکی که پشت سرش بافته شده بود؛ بیشتر از بیست و سه چهار سال بهش نمی‌خورد. سارافون سورمه‌ای گلدار کوتاهی پوشیده بود که به زور تا ساق پایش می‌رسید و روی آن هم یک ژاکت بافت قهوه‌ای کهنه. دست‌هایش را دو طرف بدنش باز کرده بود، انگار که بخواهد تعادلش را حفظ کند و در جریان نفس، نفس زدن‌های مداومش، پلاک طلایی رنگی که به زنجیری نازک آویخته بود، روی سینه‌ی سفیدش بالا و پایین می‌شد. پلاکه شکل کبوتری در حال پرواز بود و با هر بار بالا و پایین شدن سینه‌ی دختر جوان این‌طور به نظر می‌رسید که انگار واقعا دارد پرواز می‌کند. از پاگرد اول صدای ناله‌های زن اول که کورت داشت بهش تجاوز می‌کرد به گوش می‌رسید. دختر جوان حسابی ترسیده و چشم‌هایش روی تفنگم قفل شده بود. با اشاره‌ی لوله‌ی تفنگم تحکم کردم که دست‌هایش را ببرد بالا و روی زانوهایش بنشیند اما دختره در عوض همانطور با دست‌های باز عقب، عقب رفت و توی زاویه‌ی دو باریکه‌ی دیوار پناه گرفت. همچنان که تفنگ را به سمتش گرفته و آماده شلیک بودم، بهش نزدیکتر شدم. داشت به شدت می‌لرزید و در نهایت وقتی رسیدم بهش، انگار که تسلیم شده باشد، پاهایش سست شدند و همان‌طور که تکیه داده بود به آرامی ولو شد روی زمین.

ایستاده بودم بالای سر دختره و تصمیم داشتم بگردمش تا مبادا سلاحی چیزی همراهش باشد اما او به تصور اینکه قصد دارم بهش تجاوز کنم، افتاد به التماس کردن؛ ضجه می‌زد و مقاومت می‌کرد. با حرکات دست و سر اَزش خواستم آرام باشد. کلاه‌خود «اشتالهلم»م را برداشتم تا چهره‌ام را واضح‌تر ببیند و به هر نحوی بود سعی کردم حالی‌اش کنم که فقط قصد دارم زیر لباس‌هایش را بگردم اما او همچنان سرش را به علامت نفی تکان داد و وحشت‌زده خودش را مچاله کرد کنج دیوار. آن‌طور که غاصبانه بالای سر دختره ایستاده بودم و او در نهایتِ ضعف و بی‌پناهی زار، زار می‌گریست، دلم را می‌فشرد. از پنجره‌های طاقی دور تا دورمان نگاهی به شهر انداختم؛ جا به جایش چیزی در حال سوختن بود و دودی سیاه قد می‌کشید سمت آسمان. با احتیاط خم شدم تا گردنش را بگیرم، بخوابانمش روی زمین و تفتیشش کنم اما او به تندی نوک لوله‌ی تفنگم را مشت کرد و گذاشت روی گلویش. چشم‌هایش مثل گنجشک‌هایی که زمان مدرسه گیر بچه‌های گروه دیوانه‌ها می‌افتادند دو دو می‌زدند. به آلمانی دست و پا شکسته‌ای گفت: «لطفاً منو ... بُکش ... لطفاً ...» و لوله‌ی تفنگ را بیشتر به گلویش فشرد. تفنگ را به زور از دستش بیرون کشیدم و آویختمش پشت کمرم. روی پنجه‌ی پا نشستم و چانه‌اش را بالا گرفتم. می‌لرزید، حسابی می‌لرزید و بی‌اختیار اشک از چشم‌هایش روان بود. چیزی که هست؛ باید به این دختره‌ی زبان‌نفهم حالی می‌کردم که قصد ندارم بهش تجاوز کنم و این سخت‌ترین کار دنیا در آن لحظه‌ها بود. حس عجیبی داشتم؛ مخلوطی از ترحم و عاطفه. دلم می‌خواست اَزش محافظت کنم و اجازه ندهم دست هیچ آلمانی دیگری به او بخورد. چانه‌اش را رها کردم و با نوک انگشت‌هایم اشک‌هایش را روبیدم. بهش لبخند زدم و سعی کردم با نگاهی مهربان این اطمینان را در او ایجاد کنم که قصد ندارم بهش آسیب بزنم. قمقمه‌ام را از فانوسقه باز کردم، گرفتم جلوی لب‌های خشکیده‌اش و کمی بهش آب نوشاندم که با ولع سر کشید. همین‌طور که درِ قمقمه را می‌بستم، خودم را معرفی و چند بار روی نحوه‌ی تلفظ اسمم تاکید کردم. باز بهش لبخند زدم و در حالی که با انگشت بهش اشاره می‌کردم، سرم را به حالتی سوالی تکان دادم و او بعد از کمی مماشات با صدایی خفه و هنوز ترسیده گفت؛ "آلیشیا" و لب‌هایش همانطور لرزان توی هوای رها ماند. اسمش را چند بار تکرار کردم و باهاش دست دادم؛ انگار که جنگی در کار نیست و ما دو تا در شرایطی برابر ـ و نه به عنوان غاصب و اسیر ـ با هم آشنا شده‌ایم. در ادامه بهش توضیح دادم که قصد دارم نجاتش دهم! اَزش خواستم همانجا پنهان شود و تا شب پایین نیاید. به سختی بهش فهماندم که شب بازگشته و او را به جای امنی منتقل خواهم کرد. باورش نمی‌شد به همین راحتی از دام قتل و تجاوز و اسارت گریخته باشد. با خوشحالی لبخند کمرنگی زد و انگار که بخواهد عبادت کند، دست‌هایش را تا روی سینه‌اش بالا آورد، انگشتانش را در هم گره کرد و سرش را به علامت تشکر رو به پایین تکان داد.

کورت کارش با زن میانسال را تمام کرده بود و داشت یکسره صدایم می‌کرد که هر دو زن را ببریم پایین پیش سرجوخه. آلیشیا را گوشه‌ای پنهان کردم، قمقمه‌ی آبم را برایش گذاشتم و گلوله‌ای به سمت گوشه‌ای از کف چوبی آنجا شلیک کردم. صدای گلوله در ناقوس پیچید و چند برابر شد و آلیشیا را ترساند. خود من هم جا خوردم. کورت فریاد زد: «ای احمق! اونجا چه خبره؟ زنده‌ای؟» که بهش اطمینان دادم زنده‌ام و فقط مجبور شدم دختره را خلاص کنم. وقتی خواستم راه بیفتم سمت نردبان، آلیشیا از جا جهید، دستم را گرفت و وقتی کاملا به سمتش برگشتم، مرا در آغوش کشید. احساساتی شده بودم. کف دو دستم را گرفتم دور صورتش و توی چشم‌هایش خیره شدم؛ آرام‌تر بود، اگرچه هنوز مضطرب به نظر می‌رسید. قرار شب‌مان رو دوباره باهاش فیکس کردم که به تأیید سر تکان داد و برگشت همان گوشه‌ای که پنهان شده بود. رفتم سمت نردبان اما بی‌اختیار برگشتم و دوباره نگاهش کردم؛ زیبا بود.

از نردبان که پایین رفتم و در پاگرد اول به کورت ملحق شدم، اَزم پرسید که آن بالا چه خبر بود و من خیلی سرسری جوابش را دادم که دختره بهم حمله کرد و مجبور شدم بُکشمش. کورت یک جور مشکوکی براندازم کرد، بعد زنی را که بهش تجاوز کرده بود را پیش کشید و از همان بالا پرتش کرد پایین. از نردبان رفتیم پایین، کورت زنه را که آسیب دیده بود دوباره با مشت و لگد بلند کرد و راه افتادیم سمت در ورودی، جایی که سرجوخه انتظارمان را می‌کشید. چند دقیقه‌ی بعد که همه برگشتند، سرجوخه آمار گرفت و بعد تعداد اُسرا را هم شمرد و توی دفترچه‌اش ثبت کرد؛ چهارده اسیر، همگی زن.

تا شب همه‌ی فکر و خیال من این بود که با دختره آلیشیا چکار باید بکنم؟ چطور باید فراری‌اش می‌دادم و چیزی که هست؛ این کار چه عواقبی می‌توانست برایم داشته باشد؟ در نهایت هم به این نتیجه رسیدم که با موتور بروم دنبالش، سوارش کنم و نزدیک مواضع نیروهای مردمی ورشو که هنوز هم گوشه و کنار شهر مقاومت می‌کردند، رهایش کنم تا خودش را به جای امنی برساند.

شب به هر ترتیبی بود توانستم از کمپ جیم بزنم و خودم را به کلیسا برسانم. موتور را خاموش و گوشه‌‌ای پنهانش کردم، چراغ قوه به دست داخل شدم و به سرعت خودم را اتاقک ناقوس رساندم اما خبری از آلیشیا نبود. قمقمه‌ام را همانجایی که پنهان شده بود، گذاشته و گردنبندش را که پلاکی به شکل کبوتری در حال پرواز داشت را هم دور گلوی قمقمه آویخته بود. سرخورده و ناامید پاگرد به پاگرد پایین آمدم و صدایش کردم، حتی محوطه‌ی کلیسا را هم گشتم و اجساد بعضا برهنه‌ی چند زنی را که صبح کشته شده بودند را هم بازبینی کردم اما خب، چیزی که هست؛ مشخصا آلیشیا آنجا را ترک کرده بود.

وقت برگشتن به کمپ با خودم فکر می‌کردم؛ اگر روزی جنگ تمام شود، آیا خواهم توانست برگردم ورشو و آلیشیا را دوباره پیدا کنم؟ آیا تا آن موقع زنده می‌ماندم؟ اگر گلوله‌ای صاف می‌آمد و می‌خورد وسط پیشانی‌ام چه؟/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%B1%D9%81-%D8%A8%D8%B2%D9%86-xqkgp3qcikmb
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-otpy7sgosvnc
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D9%8E%D8%B2%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D8%A1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%81%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-bokui1qic1ft


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید