مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان| صدای تو خوشبوست!

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - دی 1399

اصل اینکه عاشقش شدم، برمی‌گردد به بوی خوب صدایش! صدایش بوی فوق‌العاده‌ای داشت؛ تلخِ خنکِ باطراوت، انگار که بعد از بارانی چند ساعته در جنگلی از درختان بلوط قدم بزنی و پای هر درختی رایحه‌ای از گل‌های وحشی مشامت را بنوازد. بهش می‌گفتم؛ "صدای تو خوشبوست" آنطور که «سهراب سپهری» سروده؛ «صدایم کن؛ صدای تو خوب است ...» و راستش به نظرم می‌رسد سهراب به لحاظ شخصیتی یک گل آفتابگردان بوده، همانطور که من هم هستم. من یک گل آفتابگردانم که عاشق مردی با صدایی خوشبو شدم، مردی که آبی رنگ بود؛ آبی لاجوردی و وقتی که برای اولین بار بغلم کرد و بوییدمش، وسط شب حس کردم آفتاب مرا در آغوش کشیده است. مردی که عاشقش شدم، خورشید بود. مردی که عاشقش شدم، خودِ خورشید بود.

اگر کسی پیدا شود و از دوستان و نزدیکانم بپرسد که «ساغر» چطور زنی‌ست، بی‌گمان بیشتر آنها خواهند گفت؛ هنوز هم عجیب و غریب هستم با موهایی همچنان شلخته و هدفونی گُنده روی گوشم. این هدفون گُنده همیشه روی گوشم بوده، چون بوی صدای بعضی از آدم‌ها اذیتم می‌کند. نوجوان که بودم، رفیق شفیقم بود اما بعدتر که تنها شدم و سهمم از دنیا شد یک آپارتمان نُقلی وسط شهر، فقط وقت‌هایی که مجبور به مراوده با غریبه‌ها باشم و حس کنم صدای طرف ممکن است بدبو باشد، اَزش استفاده می‌کنم. اولین بار که متوجه قضیه شدم، یازده سالم بود؛ مامانم برای شام قرمه‌سبزی بار گذاشته بود و من داشتم با این حس وَر می‌رفتم که عطرش شبیه آن مار بوآ توی صفحه‌ی اول «شازده کوچولو»ست که بعد از بلعیدن شکارش شبیه یک کلاه به نظر می‌رسید. بابام تازه از سر کار برگشته بود خانه و داشت با آب و تاب داستان تصادفی که توی مسیر دیده بود را برای مامان تعریف می‌کرد. من آن موقع نشسته بودم به تماشای تلویزیون که حس کردم بویی تند و شیرین مشامم را می‌آزارد. اولش تصور می‌کردم مامان توی دستشویی خوشبو کننده زده اما بعدترها متوجه شدم هر وقت بابا حرف می‌زند، دقیقا همان بو منتشر می‌شود؛ توی خانه، رستوران و خصوصا اتومبیلش. خیلی سال گذشت و بوهای مختلف صداهای خیلی از آدم‌ها را شنفتم تا بالاخره یاد گرفتم هدفونی گنده روی گوشم بگذارم و موسیقی گوش کنم تا مجبور نباشم درگیر بوی صدای کسی شوم. بدترین بویی که در خاطرم مانده، بوی صدای خانم «ستوده» استاد درس «گرافیک محیطی» توی ترم چهارم دانشگاهم بوده؛ خب، مشخصا بعد از همان جلسه اول رفتم و از کلاسش انصراف دادم. صدایش بوی دپوی زباله می‌داد!

بابام را خیلی دوست دارم؛ درست است که بوی صدایش اذیتم می‌کند اما آن بیچاره که تقصیری ندارد. در عوض بوی تنش شکل ساحل دریاست و رنگ پوستش طعم پرتقال می‌دهد. من طعم پرتقال را خیلی دوست دارم. با مامانم هیچ‌وقت مشکلی از این دست نداشته‌ام؛ نه صدایش بود دارد، نه بویش شکل مشخصی و نه رنگ پوستش طعمی. مامانم از نظر من یک خنثی به حساب می‌آید که خب این نعمت بزرگی برایم محسوب می‌شود. خنثی بودنش باعث می‌شود همیشه بتوانم بهش پناه ببرم. او اولین کسی بود که بهم اطمینان داد بابت این متفاوت و عجیب بودن نباید خجالت بکشم و مضطرب شوم. بهم یاد داد در موردش با همکلاسی‌هایم حرف نزنم تا از مسخره شدن در امان بمانم و همچنین گفت که نباید فکر کنم موجود ناقصی هستم، بلکه فقط متفاوتم. این نسخه‌ی مامان البته فقط تا اوایل نوجوانی کارساز بود و هر چه بزرگتر می‌شدم، می‌دیدم که نمی‌توانم خیلی از احساساتم را با دیگران به اشتراک بگذارم، چون عملا درکم نمی‌کردند. این باعث شد از همان اول، دایره‌ی آدم‌های زندگی‌ام محدود باشند و بیشتر وقت‌ها با تنهایی‌ام کنار بیایم. بهترین رفیقم؟ بدون شک شعرهای سهراب. از همان نوجوانی دنیای شعرهایش را خوب می‌فهمیده‌ام، یعنی آنجا که گفته؛ «پُرم از سایه‌ی برگی در آب» یا «میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند» خوب می‌فهمم که منظورش چه بوده است. گاهی با خودم اندیشیده‌ام؛ بیشتر اینهایی که سهراب می‌خوانند، چه بسا اصلا نمی‌فهمند او دارد چه می‌گوید و شاید فقط لذت می‌برند اَزش، وگرنه چطور می‌شود آنهایی که مدعی بودند سهراب را می‌فهمند، نتوانند من و دنیای مرا درک کنند؟!

با «آراد» اواخر تیر ماهِ بهترین سال زندگی‌ام توی یکی از صعودها آشنا شدم؛ خوب یادم است که «سبلان» بود. آراد دو سال بعد از من عضو گروه‌مان شد. توی آن دو سال چندتایی از بچه‌ها جدا و نفرات جدیدی هم اضافه شده بودند. سرپرست گروه‌مان روی تعداد اعضا حساس بود و معمولا جوری مدیریت می‌کرد که هیچ‌وقت بیشتر از یازده و کمتر از پنج نفر نمی‌شدیم. بدین ترتیب وقتی تعداد به عدد مرزی پنج نزدیک می‌شد، او نفرات جدیدی پیدا و به گروه اضافه می‌کرد. من آن موقع تازه بیست و چهار سالم شده بود. مثل همه‌ی اوقاتی که قرار صعود داشتیم، یک چهارشنبه شبی دور میدان «ونک» جمع می‌شدیم و با وَن «تویوتا هایس» خوشگل سرپرست گروه راه می‌افتادیم سمت شهر و بعدش هم قله‌ی مورد نظر. رسم داشتیم تازه‌واردها همان اول کار توی وَن رو به بقیه خودشان را معرفی کنند و آشنا شویم. من خب بیشتر مواقع هدفون را می‌گذاشتم روی گوشم و با خودم فکر می‌کردم؛ بهتر است ریسک نکنم! بدین ترتیب صدای طرف را نمی‌شنیدم و فقط وقتی که بقیه خوشامد می‌گفتند، من هم سری تکان می‌دادم. بنابراین آن موقع که آراد خودش را معرفی کرده بود، من صدایش را نشنیده بودم. بچه‌ها تا نزدیک نیمه‌شب بگو و بخند داشتند و پانتومیم بازی کردند تا فضا صمیمی‌تر شود. من اما چپیده بودم ته ون و هدفون به گوش، سرم توی لاک خودم بود. بعدش هم که به دستور سرپرست و مسئول فنی گروه خوابیدیم تا برای صعود فردا آماده باشیم.

صبح که توی «لاهرود» توقف کرده بودند برای استراحت و صبحانه، من همچنان خواب بودم و تازه یک ساعت بعد که رسیدیم «شابیل» و قرار شد وَن را بگذارند و با دو تا «لندروور» اجاره‌ای برویم تا پناهگاه شرقی به زور بچه‌ها چشم از خواب گشودم. تا پناهگاه شرقی در ارتفاع سه هزار و هفتصد متری حدود یازده کیلومتر با لندروورها در مسیری سنگلاخی پیش رفتیم و بعد از اینکه لوازم و وسایل اضافی‌مان را سپردیم به اتاق امانات، حدود یک ربع نرمش کردیم. ساعت کمی از دَه گذشته بود که با سرقدمیِ سرپرست گروه، مسیر پاکوب شده را کشیدیم بالا. به جز سرپرست و دو تن از دوستانش که میان‌دار و عقب‌دار گروه بودند، بقیه نفرات برای اولین بار بود که در دامان سبلان زیبا کوهنوردی می‌کردیم و خب ناگفته پیداست که همه‌ی ما شوق وافری برای رسیدن به قله و تماشای دریاچه‌ی زیبایی که جا خوش کرده بود آن بالا داشتیم.

نزدیکی‌های ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم به قله؛ بچه‌ها حسابی خسته شده بودند اما خب به مقصد رسیده بودیم و تجربه‌ی لذت راه رفتن در ارتفاع چهار هزار و هشتصد و یازده متری و مواجهه با دریاچه‌ای مسحور کننده در چهره‌ی همه‌ی ما هویدا بود؛ اینکه در بخش‌هایی از مسیر توانسته بودیم وسط تابستان سپیدی و سرمای برف را لمس و گلوله برفی به سمت هم پرت کنیم به اندازه‌ی خوردن هلویی شیرین و آبدار وسط زمستان متفاوت و فرخ‌بخش بود. من می‌میرم برای هلو؛ من در تمام فصول سال می‌میرم برای هلو. هر کدام گوشه‌ای ولو شدیم تا نفسی چاق کنیم و در این بین هم تولد یکی از بچه‌‌های گروه را با کیک بیسکویتی کوچکی جشن گرفتیم. من دور از بقیه هدفونم را برداشته و اجازه داده بودم باد در گوش‌هایم بپیچد؛ بوی خوبی داشت. رها شده بودم و احساس سبکی می‌کردم. آسمان به قدری بهم نزدیک بود که حس می‌کردم می‌توانم دست دراز کنم و ابرها را بچینم؛ سفید و طوسی درهم‌شان مزه‌ی پشمک می‌داد؛ همانقدر شیرین و چسبناک.

راه رفته را برگشتیم تا پناهگاه اما خب با توجه به اینکه آخر هفته بود و گروه‌های متعددی برای صعود آمده بودند، اتاق خالی گیرمان نیامد، اینست که قرار شد توی محوطه‌ی پناهگاه چادر بزنیم. اگر باران نمی‌گرفت، می‌شد همان بیرون شب را به صبح رساند. گوشه‌ای جمع شده بودیم تا سرپرست گروه از رایزنی با مدیر پناهگاه برگردد. بچه‌ها بعضا گپ می‌زدند یا موسیقی گوش می‌دادند؛ من هم هدفون و کلاه نقابدارم را برداشته بودم تا گیسوان پریشانم را مرتب کنم و دوباره موهایم را پشت سرم با کش ببندم. همان موقع بود که برای اولین بار صدای آراد را شنیدم؛ داشت با یکی از دخترهای گروه در مورد عدد محبوبش حرف می‌زد. جرعه جرعه آب می‌خوردند و حرف می‌زدند. هنوز هم کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش را به خاطر دارم. داشت می‌گفت: «اعتقاد چندانی به خوش‌شانسی اعداد و این حرف‌ها ندارم اما خب حالا که اصرار می‌کنی باید بگم از عدد هشت بیشتر خوشم میاد و ... و دلیلی هم براش ندارم» که همان لحظه زمان از حرکت بازایستاد و بوی دل‌انگیزِ لعنتیِ لامصب صدایش مفتونم کرد. بو که می‌گویم؛ انگار که بعد از بارانی چند ساعته در جنگلی از درختان بلوط قدم بزنی و پای هر درختی رایحه‌ای از گل‌های وحشی مشامت را بنوازد.

وقتی رفتیم از اتاق امانات وسایل‌مان را بگیریم و برگردیم به محوطه، جوری برنامه‌ریزی کردم که به نظر رسید من و آراد خیلی اتفاقی داریم چادرهای‌مان را کنار هم برپا می‌کنیم. دعا می‌کردم دوباره سر و کله‌ی مهسا پیدا نشود. نگاهی به طرف اتاق امانات انداختم و وقتی دیدم هنوز لوازمش را تحویل نگرفته، نفس راحتی کشیدم. آشکارا دست و پایم را گم کرده بودم اما خب ما خانم‌ها بلدیم چطور توی اینگونه موقعیت‌ها چیزی به روی خودمان نیاوریم! با راهنمایی سرپرست گروه قرار بود یکی یکی که وسایل‌مان را می‌گیریم، دور دایره‌ای فرضی چادرمان را علَم کنیم و خب با توجه به اینکه من پشت سر آراد وسایلم را گرفته و دنبال او راه افتاده بودم، این شد که کنار هم شروع کردیم به چادر زدن. مشغول بودیم که نگاهی بهم انداخت و "خسته نباشید" گفت. لبخند زدم و بی‌مقدمه گفتم: «شما آبی هستین ... آبی لاجوردی» و بعد که دیدم متوجه منظورم نشده، ادامه دادم که رنگ عدد هشت، آبی لاجوردی است و تازه وقتی این را گفتم، متوجه شدم که شاید پیش خودش فکر کند، داشتم به حرف‌هایش با «مهسا» گوش می‌دادم، اینست که شروع کردم به توضیح دادن این موضوع که خیلی اتفاقی حرف‌های‌شان را شنیده‌ام. گفت: «رنگ قشنگی داره ... حالا بیشتر از قبل دوستش دارم» و تا کار چادرها تمام شود، رنگ بقیه عددها را هم اَزم پرسید:

- اون‌وقت یک چه رنگیه؟

- زرد.

- هوم ... اصلا بهش نمیاد. دو چی؟

در جوابش گفتم: «اگه نگید اینم بهش نمیاد، صورتی» و خب هر دو لبخند زدیم به این معنا که عدد زنانه و ملوسی است. این شد که آراد رشته‌ی کلام را به دست گرفت و بابهانه و بی‌بهانه از هر دری سخنی گفت. هیچ فکر نمی‌کردم اینقدر پرچانه باشد، هر چند برای کسی که چنین صدای خوشبویی داشت، چه چیز بهتر از یکریز حرف زدن؟ هر چه پیشتر می‌رفتیم، بیشتر به این حسم اطمینان پیدا می‌کردم که آراد اَزم خوشش آمده، بدجوری اَزم خوشش آمده است.

بعدترها شب‌های منحصربفرد متعددی را با آراد گذراندم اما آن شب پای قله‌ی سبلان چیزی بین‌مان رخ داد و حال و هوایی داشتیم که تا عمر دارم، فراموشش نمی‌کنم. تا نیمه‌های شب حرف زدیم و حرف زدیم و من همچون باده‌نوشی بی‌پروا که پیاله پشت پیاله می‌نوشد و باکش نیست از بامداد خمار، مست می‌شدم از بوی صدای آراد، جعد موهای پرپشتش که تا سر شانه‌هایش ریخته بود و چشم‌های لامصب سیاهش که طعم و عطر «جوز هندی» می‌داد؛ همانقدر بی‌همتا و خاص.

نزدیکی‌های صبح، همانطور که روی سکویی رو به قله نشسته بودیم و دل باخته بودیم به رد نور «هد لامپ»های چند گروهی که در حال صعود بودند، بی‌هوا دلم شور افتاد؛ بامداد خمار! یعنی صبح که برگردیم لاهرود و بعدش هم تهران، همه چیز بین من و او تمام می‌شود؟ سایه‌ی سیاه بال‌های پرنده‌ای خیلی بزرگ روی قلبم سنگینی می‌کرد. جوان بودم و نازک طبع؛ بی‌هوا زدم زیر گریه. اشک ریختم و شانه‌هایم لرزید. آراد جا خورده بود و به نظرم رسید احتمالا در آن لحظه‌ها نداند که چکار باید بکند اما خب اشتباه می‌کردم. با توجه به تجربه‌های متعددی که از رابطه با کلی دختر قبل از من کسب کرده بود ـ که خب این را البته بعدها فهمیدم ـ بی‌اینکه چیزی بگوید با احتیاط بغلم کرد و وقتی بغلم کرد، همه‌ی آن همه تاریکی به یکباره رنگ باخت؛ آنطور که شب ناگهان خودش را به روز می‌بازد. عمیق بوییدمش و همان موقع بود که فهمیدم آراد شکل خورشید است؛ خودِ خورشید است.

آرام‌تر که شدم، اَزش پرسیدم؛ چطور توی آن چند ساعت به اندازه‌ی سال‌ها با هم بودن صمیمی شدیم و آیا او هم به همان اندازه‌ای که من باهاش احساس خویشی می‌کنم، بهم نزدیک است؟ گفت که هست و به شوخی یا جدی ادامه داد: «یه دلیلش اینه که من یه خانوم‌باز حرفه‌ایم ... یه دلیل دیگه‌ش هم اینه که تو با همه‌ی دخترایی که می‌شناسم، فرق داری ... » و مردانه‌ترین لبخند تاریخ را بهم زد. گفتم: «اما تو باهام نمی‌مونی مگه نه؟ هیشکی بیشتر از یکی دو ماه با من نمی‌مونه، حتی دوستای دخترم ... آراد من خیلی عجیب غریبم نه؟» که جواب داد:

- این قضیه‌ی بو و رنگ و این چیزا رو میگی؟ مگه شوخی نبود؟

- نه آراد، شوخی نیست. من واقعا بوی صداها رو می‌شنفم. رنگ‌ها برام مزه دارن، بوها شکل دارن ...

- و عددها رو رنگی می‌بینی.

بی‌اینکه چیزی بگویم، سرم را به علامت تایید تکان دادم و خودم را باختم.

رابطه‌ی ما بیشتر از یکی دو ماه طول کشید؛ چهار سال. آراد سی و یک ساله شده بود و من بیست و هشت ساله. رسیدیم به روزی که تنها مردی که عاشقش شدم اَزم خواستگاری کرد. به قول خودش؛ تنها اتفاقی که می‌افتاد این بود که می‌رفتیم زیر یک سقف و بچه‌دار می‌شدیم وگرنه توی این چهار سال ما همه‌ی بالا و پایین‌های یک زندگی مشترک را از سر گذرانده بودیم. خب معلوم است که قبول کردم، دلیلی وجود نداشت که قبول نکنم. او همانی بود که می‌خواستم. مرا می‌فهمید و دنیای عجیبم را درک می‌کرد؛ مهمتر اینکه من عاشقش بودم. بله را گفتم و ازدواج کردیم و چهار سال دیگر هم به همین منوال گذشت.

هیچ وقت نفهمیدم آدم‌ها چرا بعد از ازدواج عوض می‌شوند، تغییر می‌کنند و بعد که به خودشان می‌آیند، می‌بینند به اندازه‌ی چند دنیا از اویی که زمانی همه‌ی دنیای‌شان بوده، فاصله گرفته‌اند. چطور می‌شود مردی یا زنی قبل از ازدواج کامل‌ترین و رویایی‌ترین تصور ما از یک همسر است اما بعد از چند سال زناشویی تازه به این نتیجه می‌رسیم که طرف، اویی که باید باشد، نیست. پس کیست آن گمگشته‌ی ما؟ به نظر می‌رسد انتظارات برآورده نشده باعث می‌شوند زن و شوهر به مرور از هم دلسرد شوند و همزمان با این دلسرد شدن، بیشتر در خودشان فرو بروند، کمتر با طرف‌شان حرف بزنند و آرام آرام به قدری از هم فاصله بگیرند که یک روز چشم باز کنند و ببینند که در دوردست‌های هم ایستاده‌اند. اینکه در پنهان کردن زوایای خود واقعی‌مان از شریک زندگی‌مان به قدری پیش برویم که یکهو به این صرافت بیفتیم که دیگر حرف مشترکی با هم نداریم، اتفاقی است که نه از روی خواست منطقی و مقطعی، بلکه نادانسته و از سر واکنش به بهتر بودن و بهتر دیده شدن در طول زمان رخ می‌دهد. ازدواج‌مان آنقدرها هم که آراد پیش‌بینی کرده بود، آسان پیش نرفت. من مدت‌ها بعد از ازدواج تازه فهمیدم که این مقوله چیزی فراتر از یک رابطه‌ی دو نفره‌ی زناشویی است؛ فراتر و خیلی پیچیده‌تر. من هر روز و هر لحظه برای کمتر عجیب به نظر رسیدن مقابل همسرم، خانواده‌اش و حتی فامیل‌هایش تلاش کردم و بدین ترتیب ناخواسته از دنیای معمول و ظاهرا معقولی که شوهرم در آن زندگی می‌کرد، فاصله و حتی مقابلش گارد گرفتم. من نتوانستم به طور کامل خودم باشم و آراد هم اگرچه آنچه بودم را می‌فهمید و می‌پذیرفت اما در مواجه با دنیای بیرون از خانه، روابط اجتماعی، نشست‌ها و برخاست‌ها و غیره لای منگنه قرار می‌گرفت. نمی‌شد اَزش انتظار داشته باشم با فامیل‌هایش معاشرت نکند، چون بوی صدای‌شان برای زنش آزار دهنده است. نمی‌شد میهمانی نرفت، دید و بازدید نکرد ... نمی‌شد؛ هر چقدر هم که آراد ملاحظه‌ام را می‌کرد و طرف مرا می‌گرفت باز توی خودم حس می‌کردم که یک پای زندگی‌اش لنگ است.

من تصمیمم را گرفته بودم اما آراد زیر بار نمی‌رفت. حاضر به جدایی نبود و از طرفی هم نمی‌توانست بفهمد که چرا دیگر حاضر نیستم با او زندگی کنم. نمی‌توانست بفهمد که دیگر نمی‌توانم نقش یک زن خوشبخت را بازی کنم در حالیکه می‌دیدم برایش کم و ناقابلم. دلم می‌خواست تنها باشم، تنها زندگی کنم و مجبور نباشم هر روز توی صورت مردی نگاه کنم که اگرچه همچنان دوستش داشتم اما مدام این حس را اَزش می‌گرفتم که اگر با زن دیگری ازدواج کرده بود ـ زنی که مثل من عجیب نبود ـ چه بسا خوشبخت‌تر می‌شد. آراد با زنی معمولی که مشکلی با رفتن به میهمانی و سینما، مراوده با آدم‌ها و بچه‌دار شدن نداشت، قطعا خوشبخت‌تر می‌بود. من از زن‌های حامله بیزارم؛ بوی بدی می‌دهند. نوزادها بوی بدی می‌دهند و مزه‌شان تلخ است. من هیچ وقت حاضر نشدم تن به باردار شدن بدهم، چون واقعا حالم را بد می‌کند اما غرورم هم قبول نمی‌کرد آراد با این شکل مسخره از نخواستن من کنار بیاید و دَم نزند. دلم نمی‌خواست این فاصله ما را به جایی برساند که یک روز چشم باز کنم و ببینم در حالیکه هنوز زنش هستم، دارد خوشبختی را با زنی دیگر تجربه می‌کند. به هیچ وجه تحمل خیانت را نداشتم.

بعد از یک سال و دو ماه سر و کله زدن با آراد، بالاخره راضی‌اش کردم به جدایی اما شرط گذاشت. اولش که گفت؛ طلاق نگیریم و همینطور جدا زندگی کنیم که خب زیر بار نرفتم و در نهایت اَزم قول گرفت که ارتباط‌مان قطع نشود. قرار شد برایم همان آراد قبل از ازدواج باشد، هر جور که من بخواهم، هر طور که من بخواهم اما باشد، توی زندگی‌ام بماند، معاشرت داشته باشیم، عاشق هم بمانیم، مسافرت برویم و در لحظه هر حسی که به همدیگر داریم، اَدایش کنیم. من با این فرض که آراد بعد از طلاق با زنی تازه آشنا می‌شود، ازدواج می‌کنند و همانطور که همیشه دلش می‌خواسته، بچه‌دار می‌شوند و آن وقت دیگر حتی یاد من هم نخواهد افتاد، شروطش را هر چه که بود، قبول کردم؛ قبول کردم و طلاق گرفتیم و خلاص!

من به آنچه می‌خواستم، رسیده بودم؛ آنچه که فکر می‌کردم درست است. از مردی که فکر می‌کردم برایش کم و ناقابلم جدا شدم؛ از مردی که مطمئن بودم مانع خوشبختی‌اش هستم، طلاق گرفتم و بعدش خب هر کدام در خانه‌ی مستقلی ساکن شدیم اما روزها و ماه‌ها و سال‌ها به همین منوال گذشت و آراد پایبند من ماند؛ نه زن گرفت و نه تا آنجا که من می‌دانم به زنی اجازه داد وارد حریمش شود. چهار سال است که جدا شده‌ایم و اگرچه جدا از هم زندگی می‌کنیم اما همچنان عاشق یکدیگریم و رابطه‌ی عاشقانه‌مان ادامه دارد. عجیب است؟ خب همه می‌دانند که من زن عجیبی هستم!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%86-%D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D9%88%D9%82%D8%AA-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87%D8%A7%D9%85-da9jll9jalcd
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%AB%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D8%B9%D8%AA-%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%DB%8C%D9%84%D9%88%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-bsawffwbz48x
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%85-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%DA%A9-%D8%B1%D8%A7-%D8%A2%D8%A8-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%AF-dyrmf8tnv6tn


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید