توی دستشویی جلوی آینه زیر نور کمجان لامپ مهتابی کممصرف میایستم و از خودم میپرسم؛ چرا مدتهاست دیگر هیچ صبحی برایم قشنگ نیست؟ دستی به موهای یکدست سفیدم میکشم و به خودم جواب میدهم که خب طبیعی است توی این سن و سال با تنهایی فراگیری که همهی خانهی بزرگ و ویلاییام را انباشته، دیگر روزهای قشنگی نداشته باشم. از دستشویی که میآیم بیرون، باز از خودم میپرسم؛ اگر عشق نتوانست مانع تنهایی این روزهای کهنسالیام شود، چه چیز دیگری میتوانست؟ عشق؟ آه ... فقط یک احمق میتواند به عشق اعتقاد داشته باشد و خب اگر عنوان شود در حال حاضر میلیونها نفر در سراسر جهان مشغول عشق هستند، باید گفت متاسفانه میلیونها نفر احمق داریم! چه چیز دیگری میتوانم بگویم؟
واقعیت این است که تعداد بسیار زیادی از ما آدمها تا وقتی جوانیم هنوز آنقدر احمق هستیم که مفهوم پوچ و ویرانگری تحت عنوان عشق را باور داریم و به خاطرش زندگیمان را تباه میکنیم؛ تازه بعد از اینکه بارها اسیر یا شکسته و فروریخته شدیم، میفهمیم که چه خبط و خطای بزرگی مرتکب شدهایم اما متاسفانه برای خیلی از ما دیگر فرصت برگشت به عقب وجود ندارد. این وسط یک دستهی احمقتر هم داریم؛ معدود کسانی که تا پایان عمر قائل به عشق باقی میمانند و مثل کبکی که سرش را کرده توی برف، دست آخر هم ریق رحمت را سر میکشند، بدون اینکه حتی بفهمند اصل زندگی چه طعمی داشته است.
زیرِ کتری را خاموش میکنم و دست میبرم سمت آبچکان که فنجانی بردارم اما چیزی گیرم نمیآید. نگاه میاندازم توی ظرفشویی و از لابلای انبوه ظرفهای آلوده، فنجانی کمتر کثیف را میکشم بیرون، کُند و بیمیل میگیرم زیر شیر آب تا خود به خود تمیز شود. فنجان آب کشیده را از آب جوش پُر میکنم و از کابینت بالایی پشت سرم یک چای کیسهای برمیدارم و یک بسته بیسکویت. اصلش این است که چیز پایداری به نام عشق وجود ندارد؛ اینکه آدمها خیال کنند یکی عاشق میشود و تا ته عمرش پای این عشق میماند که خب لابد چون چیزی جوشیده از درونش بوده و اختیاری بابتش نداشته، قاعدتا تا آخر عمر او را متعهد خواهد کرد، باید گفت؛ نخیر! چنین چیزی نیست. عشق اگر هم واقعا وجود داشته باشد که قطعا ندارد، زاییدهی لحظههاست؛ این لحظه عاشقی و بعد که موقعیتت تغییر کند، همهی حساب و کتابهای زندگی بار دیگر تبدیل به اولویت میشوند. آیا یکی میتواند هر لحظه عاشق باشد؟ قطعا نمیتواند و هر چیز دیگری که بگویند، توجیه است.
چهارمین بیسکویت را گویا بیش از حد توی فنجان چایی نگه میدارم و زیادی شُل میشود؛ در فاصلهی دهانهی فنجان تا دهانم وا میرود و میچکد روی زیرپوش سفیدم. ته ماندهی بیسکویت را میخورم و همزمان سعی میکنم با دستمال کاغذی زیرپوشم را تمیز کنم. بستهی بیسکویت را با پشت دست از روی میز جلوی مبل پرت میکنم کنار که چند تایی از داخلش بیرون میریزند و پهن میشوند روی فرش لاکی دستبافت. دو جرعه از چایی آغشته به بیسکویت را بدون قند مینوشم و دست میاندازم سمت بستهی سیگار وینستون قرمز عقابی و امیدوار که خالی نباشد. نخی بیرون میکشم و با فندک رومیزی روشنش میکنم. همان لحظه پُک اول را میزنم و بعد تکیه میدهم به پشتی مبل و پاهایم را دراز میکنم روی میز.
چیزی به نام عشق وجود ندارد؛ چون این مثلا عشق یا به وصل میانجامد که خب همان ثانیهی اول همهی چیزی که هست به یکباره فرو میریزد و تبدیل میشود به یک شکل از رابطه ـ حالا ازدواج یا هر شکل کوفتی دیگری از نزدیکی دو آدم ـ که خب میدانیم هر رابطهای مملو است از چشمداشتها و انتظارات و تن دادن به واقعیاتی که لازمهی پیشبرد و بقای رابطهاند و یا هم فرد را دچار هجران و نرسیدن میکند که در آن حالت نیز باز تغییر شکل میدهد به نوعی مرض. درد بیدرمان میشود و میافتد به جانت، جای زخمی که تا سالها تازه است و خون جگر میتراود از آن.
سیگارم را نصفه توی فنجان نیمخوردهی چای خاموش و پشتبندش یکی دیگر روشن میکنم، میگذارم گوشهی لبهایم و پا میشوم راه میافتم سمت زیرزمین. اگر آدمیزاد کمی، فقط کمی با خودش صادق باشد به راحتی در خواهد یافت؛ عشق صرفا یک تعریف نمایشی از برخی حالات گذرای انسانی است. ما یاد گرفتهایم عشق را بازی کنیم. مثل یک بازیگر، نقش عاشق یا معشوق را بازی میکنیم و حالا این وسط برخی بازیگران قابلتری هستند، احساساتیترند و کلهشان پُر است از فانتزیهای عاشقانه؛ چیزی که از بچگی توی مغزمان فرو کردهاند. بهتر است بنشینیم و سر فرصت تمام داستانهای عاشقانهی تاریخ را بازخوانی کنیم؛ مشهورترینشان سرگذشت عشاقی است که به هم نرسیدهاند. ما برای این به هم نرسیدنشان است که متاسف میشویم و تحت تاثیر قرار میگیریم. هیچ با خودمان اندیشیدهایم که عشاق زیادی هم بودهاند که به هم رسیدهاند، زندگیها کردهاند و اسمی هم اَزشان در تاریخ نمانده است؟ دلیلش دقیقا همین است که به هم رسیدهاند و آن عشق کذایی زیر چرخدندههای زندگی و قواعد سفت و سختش لهیده است.
کف زیرزمین را جارو میکشم، خاک اره و خرده چوبها را جمع میکنم یک گوشه و جاروی دسته بلند پهن را میگذارم جلویش، جوری که آشغالها به چشم نیایند. چند قطعه تنهی درختِ ویلانِ کف کارگاه را جابجا میکنم و ابزارم را مرتب میچینم روی تختهی دیواری. دور تا دور چشم میچرخانم، آنطور که حس کنم همه چیز مرتب است و بعد مینشینم پشت میز کارم؛ نیمتنهی نیمهکارهی «آفرودیت» را میکشم جلوتر و یادم میآید که دیشب به خاطر خستگی، چشم چپش را خوب پرداخت ندادم. عینکم را میزنم به چشمم، «اسکنه» و «قلم درز» را با یک دست و «چکش پلاستیکی» را با دست دیگرم از تخته ابزار روی دیوار برمیدارم و دقیق میشوم روی چشم چپ آفرودیت. باید قبول کرد اصالت با دوست داشتن است و از قضا دوست داشتن مفهومی نسبی و ناپایدار به حساب میآید. ما همدیگر را میبینیم، به هر دلیلی توجهمان جلب میشود و از هم خوشمان میآید. آدمها همین شکلی با هم ارتباط میگیرند، حرف میزنند و همدیگر را لمس میکنند و دست آخر به این نتیجه میرسند که دلشان میخواهد طرف را خیلی بیشتر داشته باشند. انحراف اصلی اینجاست که رخ میدهد؛ یکی این وسط اَدای عاشقها را در میآورد، فقط برای اینکه نتوانسته دوست داشتنش را کنترل کند. یاد نگرفته چطور میشود در دوست داشتن افسار پاره نکرد. آنچه ارزش واقعی محسوب میشود، عشق نیست؛ ارزش اصلی در واقع «باور» است. وقتی کسی را باور داری، مجموعهای از بزرگترین و کلیدیترین اتفاقات در تو نسبت به طرف مقابل رخ میدهد اما عشق چکار میکند؟ عشق دقیقا گند میزند به باور آدمها نسبت به همدیگر. آدمها برای اینکه همدیگر را باور کنند لازم است مسیری منطقی را طی کرده و از هم شناخت پیدا کنند، شناختی عمیق و همه جانبه و در ادامه از اشتراک افکار و رفتار هم به درکی متقابل دست پیدا کنند که این درک متقابل در نهایت منجر به تولید باور خواهد شد اما عشق چکار میکند؟ عشق دقیقا گند میزند به باور آدمها نسبت به همدیگر؛ عشق اجازه طی شدن این مسیر منطقی و ادراکی را نمیدهد. عشق باعث میشود آدمیزاد به دلیل عدم بلوغ عاطفی و ضعف شخصیت همان اول کار به باوری کورکورانه و موهوم از طرف مقابل برسد، برایش به آب و آتش بزند و در نهایت اگر رابطهای پا گرفت در مواجهه با اولین چالشها از هم بپاشد. عشق قرار است نقش میانبر را در رسیدن آدمها به باور ایفا کند اما به دلیل پوچی ذاتیاش به سقوط میانجامد؛ سقوطی سخت و تلخ و به شدت دردناک.
کارِ پرداخت چشم آفرودیت که تمام میشود، نیمتنه را برمیدارم و میگذارم کنار تا سر فرصت «سنباده» بزنم. همانطور ایستاده نخی سیگار از کشوی میزم برمیدارم و با فندکی که گازش رو به اتمام است، روشنش میکنم. میروم زیلوی جلوی در را با پا میکشم تا مقابل قطعات بریده شدهی تنهی درختها که گوشهی کارگاه روی هم چیده شدهاند، مینشینم روی زیلوی پا خورده و زُل میزنم بهشان. هر کدام چهرهای را در خود پنهان کردهاند؛ مثلا آنکه از همه بلندتر و قطورتر است «سیمون دو بووار» را. آدمیزاد باید کسی را پیدا کند که رفاقت بلد باشد. رفاقت بیشک از عشق بهتر است. آدمیزاد باید کسی را پیدا کند و بهش بگوید؛ «منو یواش دوست داشته باش» همین!/ پایان