مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۷ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| دیگه هیچ‌وقت این کارو نکن

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - خرداد 1398

نوزده ماه و چهارده روز و پنج ساعت بعد از آشنایی و رابطه‌مان، دلم می‌خواست زنش شوم و همه‌ی باقی‌مانده‌ی عمرم را با او بگذرانم اما تصمیم گرفتم تمامش کنم و بگذارم زندگی‌اش را بکند؛ تازه آن موقع بود که فهمیدم «جیسون» چقدر بیش از آنچه فکر می‌کردم مرد حساسی بوده و تا چه اندازه بهم وابسته شده است. هیچ‌وقت نشان نمی‌داد تا این حد دوستم دارد و باید بگویم باور نمی‌کردم اصلا بتواند زنی را دوست بدارد. شگفت‌انگیزتر اینکه هرگز فکرش را هم نمی‌کردم جدایی‌مان به یک هفته نرسیده، اقدام به خودکشی کند!

وقتی رسیدم بالای سرش توی بیمارستان، هنوز کاملا به هوش نیامده بود. پدرش می‌گفت مدام اسم مادر درگذشته‌اش را می‌برد. برایش توضیح دادم که شب گذشته تلفن همراهم خاموش بوده و امروز تا پیامش را دیدم راه افتادم و او برایم تعریف کرد که از نیمه شب که بعد از کلی تماس تلفنی بی‌پاسخ، نگران شده و به خانه‌ی جیسون رفته و او را توی وان حمام، غرق خون پیدا کرده تا الان که نزدیک ظهر است، روی پا بوده و این شد که بهش پیشنهاد کردم به خانه برود و استراحتی بکند. پدرش قبل از رفتن، دو دل بود که چیزی بگوید و بالاخره هم بعد از چند دقیقه تأمل در آستانه‌ی در اتاق، محتاطانه و با کمی خجالت گفت: «اگه برات ممکنه، دیگه ترکش نکن» و برایم سر تکان داد و در را پشت سرش بست. از ذهنم گذشت؛ یعنی تقصیر من بوده که خودکشی کرده؟!

پدرش که رفت، نشستم لبه‌ی تخت و دست راستش را که سالم بود گرفتم توی دستم. داشتم حساب می‌کردم لحظاتی که او داشته رگ‌های ریز و درشت مُچ دستش را بی‌رحمانه یا شاید هم مأیوسانه می‌بُریده، من مشتری داشتم و چه شب خوبی را هم گذراندیم. طرف اسمش «رابرت» است و از مشتری‌های ثابتم محسوب می‌شود. رابرت تا دلم بخواهد مهربان و دست و دلباز است اما باید بگویم نقاط قوتش فقط همین‌ها نیست؛ خوشبختانه از نظر قدرت جنسی هم مرد ملایمی است و زیاد اذیتم نمی‌کند. به جز رابرت، یازده مشتری ثابت دیگر هم دارم که هر کدام به طور متوسط دو ماه یک بار بهم سر می‌زنند؛ خب نسبت به غریبه‌ها بیشتر بهشان می‌رسم و تخفیف خوبی هم برایشان در نظر می‌گیرم.

جیسون برای اولین ملاقات توی باغ وحش قرار گذاشت؛ جلوی قفس طوطی‌ها، هر چند قفس خرس‌های پاندا را ترجیح می‌دادم اما در مجموع همین متفاوت بودنش باعث شد بهش علاقه‌مند شوم. قدش از من بلندتر بود و آنطور که از بالا چشم می‌دوخت به چشم‌هایم و با کمی اخم نگاهم می‌کرد، حس می‌کردم همه‌ی او مثل آبی که داخل لیوان ریخته می‌شود، فرو می‌ریخت درونم. چیزی در من بود که او می‌شناخت و بهش توجه می‌کرد، این شد که دوست شدیم.

درستش این بود که یا باهاش وارد رابطه نشوم یا حقیقت را در مورد خودم بهش بگویم. او با پدر و مادرم فرق می‌کرد؛ او حق داشت بداند اما بهش نگفتم و نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. شاید مجذوب هیجان ابتدای رابطه بودم یا لذت بی‌نهایتِ کشف شدن توسط او باعث شد خودخواهانه رفتار کنم و چیزی نگویم. بله خب، باید بگویم جیسون استاد بی‌همتای کشف کردن درون آدم‌هاست؛ دست کم در مورد من که این‌طور بود.

سوای خانواده و دوستانم، دو تا از مشتری‌های ثابتم هم در مورد جیسون می‌دانند؛ در واقع باید بگویم خیلی بیشتر از آنها در جریان ریز رابطه‌ام با او قرار دارند. اولی «آرون» مردی سی ‌و یک ساله، پرمشغله و به نظر موفق است. آرون گوش بسیار خوبی است؛ صبور، هوشیار و یک مشورت دهنده‌ی بسیار خلاق. دومی «کریم» و هجده سال از من بزرگتر است. خیلی بیشتر از یک مرد چهل و دو ساله تجربه دارد و خیلی جوان‌تر از مردی در این سن و سال به نظر می‌رسد. کریم علاقه‌ی زیادی به حرف زدن در مورد رازهای دیگران دارد و باید بگویم به مسائل و حواشی دنیای زنان توجه زیادی نشان می‌دهد.

در مواجهه با جیسونی که دوستش داشتم و دلم می‌خواست زنش شوم، سه راه داشتم که سخت‌ترین را انتخاب کردم و خب نتیجه‌ی انتخابم روی تخت بیمارستان منتظر تمام شدن اثر داروی بیهوشی قبل از عمل جراحی بود. آرون و خصوصا کریم باهام مخالف بودند. کریم معتقد بود وقتی پیوند عاطفیِ بین من و دوست پسرم این‌قدر قوی و عمیق است، احمقانه خواهد بود اگر به هر دلیلی خرابش کنم. می‌گفت توی کشور زادگاهش خیلی از زن‌ها و مردهایی که ازدواج می‌کنند، رازهای وحشتناکی دارند که تا آخر عمر از همسرشان پنهان نگه می‌دارند. یک شب همین‌طور که داشتم ماساژش می‌دادم، برایم تشریح کرد که توی کشورش زنی در موقعیت من خیلی ساده با قضیه برخورد می‌کند؛ بدین ترتیب که گذشته‌اش را می‌گذارد کنار، آدم جدیدی می‌شود و می‌چسبد به زندگی‌اش بدون اینکه لازم باشد به شوهرش بگوید قبلا با چه کسانی بوده و یا چه کارهایی کرده است. آرون اما خیلی سفت و سخت و البته طوری که زیاد بهم برنخورد مرا به دورویی متهم کرد. بارها تاکید کرد از نظر اخلاقی موظفم قضیه را به جیسون بگویم، چه قرار باشد باهاش ازدواج کنم و چه بخواهم ترکش کنم. آرون می‌گفت؛ تمام این مدتی که باهاش رابطه‌ی عاطفی داشته‌ و موضوع را اَزش پنهان کرده‌ام، در واقع مرتکب عملی غیراخلاقی شده‌ام که بابتش باید از دوست پسرم عذرخواهی کنم.

شبی دیگر، کریم بعد از کار، بی‌مقدمه گفت؛ اگر منطقی هم به قضیه نگاه کنم به این نتیجه خواهم رسید که نگفتن واقعیت به نفع همه است، خصوصا خود جیسون. بعد، چهار زانو نشست روی تخت، بالشت را گذاشت توی بغلش و آرنج‌هایش را تکیه داد بهش و تشریح کرد که اگر واقعیت را به دوست پسرم بگویم، همه چیز خراب می‌شود و بیشتر از همه هم جیسون آسیب خواهد دید. اگر هم بدون گفتن واقعیت تصمیم بگیرم ترکش کنم، باز قلبش خواهد شکست و تازه خود من هم از این جدایی زخم خواهم خورد. بهترین کار این است که گذشته را فراموش کنم، چیزی هم به جیسون نگویم و آدم تازه‌ای بشوم؛ این‌طوری دست‌کم هیچکس آسیب نمی‌دید. در واقع منطق موجود در حرف‌های کریم را می‌فهمیدم اما برایم قابل درک نبود. حس می‌کردم این راه با بخش مهمی از مفهوم زندگی در تضاد است، این شد که سیگاری برایش گیراندم و بحث را عوض کردم.

اگر آرون مشتری‌ام نبود، بدون شک گزینه‌ای ایده‌آل برای رابطه‌ای نزدیک‌تر محسوب می‌شد! به طرز دلهره‌آوری منطقی، اخلاق‌گرا و محکم بود. در مواجهه با او همواره همان احساسی را داشته‌ام که به کوه دارم. می‌شد اَزش صعود کرد اما نمی‌شد تکانش داد. وقتی مانیفست کریم را از قول خودم برای آرون بازگو کردم، خاطرنشان کرد؛ آیا در آن صورت، من خودِ واقعی‌ام خواهم بود؟ آیا زندگی زناشویی احتمالی‌ام با جیسون یک زندگی واقعی خواهد بود یا تحت تاثیر این پنهان‌کاری بزرگ قرار خواهد گرفت؟ آیا محبتی که الان بین من و جیسون هست، توی زندگی مشترکی که یک طرفش زنی جعلی قرار دارد، دوام خواهد آورد یا به سردی خواهد گرایید؟ ... مهمتر از همه اینکه؛ آیا این پنهان‌کاری در واقع کلاهبرداری نیست؟

جیسون که به آرامی دستم را فشرد، از چاه افکارم آمدم بیرون و بهش لبخند زدم. هنوز گیج بود و اظهار تشنگی می‌کرد. پرستار را فرا خواندم و برای اینکه فرایند رسیدگی به بیمار را مختل نکنم، آن طرف‌تر نشستم روی صندلی. نمی‌دانم چرا حرف‌های کریم مثل تار عنکبوت چسبیده بود به ذهنم و نمی‌توانستم خودم را از این کلیشه که من مقصر وضعیت فعلی جیسون هستم، خلاص کنم. یعنی اگر من جیسون را ترک نمی‌کردم، کار به اینجا نمی‌کشید؟

قبل از رفتن پرستار اَزش پرسیدم احتمال می‌دهد کِی بتوانیم جیسون را به خانه ببریم که گفت خون زیادی از دست داده و این ممکن بوده به مغزش آسیب جدی برساند. بعد هم در تکمیل حرفش ادامه داد که نظر اصلی با جراح بیمار است اما احتمالا نیاز به یک دوره‌ی ریکاوری دارد و تازه بعدش هم باید جلسات روان درمانی را بگذراند. او که رفت، برگشتم پیش جیسون و پیشانی و ته‌ریشش را نوازش کردم. بی‌حال و کم‌رمق پرسید: «چرا اینجایی؟» و خب جوابی برایش نداشتم. سکوت کردم و بغضم بالاخره اشک شد. دستم را گذاشت روی دهان و بینی‌اش و بویید. پر از تعارض بودم و بی‌اراده تسلیم هق هق‌های تمام نشدنی. رنجور گفت: «اِمیلی باید بری» و من نمی‌دانم چرا بی‌اجازه از خودم یکهو گفتم: «عاشقتم» و با گفتنش انگار که راه تنفسم باز شد.

یک ساعتی با هم حرف زدیم و من باز به این درک تکراری رسیدم که وقتی نگاهم می‌کند، احساس مهم بودن می‌کنم. از ذهنم گذشت؛ چقدر این مرد امن است. بهش گفتم: «دیگه هیچ‌وقت این کارو نکن» که لبخند کم‌جانی زد و به شوخی گفت: «الان به قدری رقیقی که اگه حلقه داشتم و ازت خواستگاری می‌کردم، فوراً قبول می‌کردی»، بعد قسمتی از شیلنگ سرُمی که به دستش وصل بود را شبیه حلقه گرد کرد و گرفت سمتم: «باهام ازدواج می‌کنی؟» و لبخندش گشادتر شد. به دستم فکر کردم که جیسون ساعتی پیش بوییده بود و از ذهنم گذشت؛ چقدر دلم می‌خواهد بمیرم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%AB%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D8%B9%D8%AA-%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%DB%8C%D9%84%D9%88%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-bsawffwbz48x
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87%D9%87%D8%A7-vk0ti5f46dcj
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D8%B9%D8%A8-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%87%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B1%D9%87%D8%A7-hribjvqj308r


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید