دلیل نزدیک شدن ما دو نفر به هم و پیوند خوردنمان «تنهایی» بود و دلیل جداییمان «عشق»؛ آره، تنهایی باعث شد همدیگر را کشف کنیم و به هم دل ببندیم و در ادامه عاشق همدیگر شویم، بدون اینکه برای هیچکدام از اینها برنامهی از پیش تعیین شدهای داشته باشیم. بیاینکه برنامهی از پیش تعیین شدهای داشته باشیم به هم آلوده شدیم و بیاینکه حواسمان باشد، عاشق همدیگر. خب بعدش چه باید میکردیم؟ عشق باعث شد ما از هم جدا شویم، این به نفع همه بود!
من و «سوزان» هر دو مهندس نفت هستیم و آن موقعها روی یک سکوی نفتی کار میکردیم، جایی وسطهای اقیانوس؛ آنجا که هر طرف را نگاه کنی تا «مایل»ها فقط آب است و آب است و آب. سوزان چند ماه بعد از من استخدام شد؛ گویا بعد از پروژهی قبلی چند وقتی بیکار بوده و در ادامه جایگزین «جِف» شد. جف بدجوری مریض بود و شرکت تا جایی که میشد نگهش داشت، بلکه سرپا شود اما سرِ آخر با اکراه مجبور شدند او را برگردانند و چند روز بعد هم سوزان را به جایش فرستادند؛ موهایش را پسرانه کوتاه کرده بود و حتی وقتهایی که شیفت نبود هم لباس فرم تنش میکرد. بچهها بهش میگفتند؛ «ژولیت بینوش» و بیراه هم نمیگفتند، بس که صورتش شبیه او بود؛ همانقدر ظریف و ریزنقش. هر دو همشیفت بودیم؛ از پنج صبح تا پنج بعد از ظهر زیر نظر سرمهندس «فینچر» که همه حتی کلهگندههای شرکت هم «رئیس» صدایش میکردند، مشغول کار بودیم. پیرمرد بداخلاق اما کارکشتهی اهل «تگزاس» که روی همین جزیرههای آهنی سر و ریش سفید کرده بود، وگرنه پنجاهویک سال را نمیشد گفت پیرمرد. نظارت بر همهی فرایندهای مربوط به استخراج و ارسال نفت در شیفت روز برعهدهی ما سه نفر بود؛ اگرچه توی این شغل لعنتی حتی وقتی شیفتت را هم تحویل میدهی باز نمیشود گفت کارت تمام شده است.
چند ماه اول زیاد حواسم به سوزان نبود؛ آره، حواسم نبود، یعنی آنطور که بعدتر با هم رفیق شدیم نبود. هنوز هم را کشف نکرده بودیم و همینطور معمولی مثل دو تا همکار داشتیم کمکم همدیگر را میشناختیم؛ مثلا همه توی اتاق کنترل فهمیده بودیم که زن سرزنده و خوشخندهایست؛ خنده که میگویم در واقع قهقهه میزد. آره، کافی بود کسی حرفی فقط یک ذره خندهدار بزند یا اتفاق باحالی بیفتد، مثلا جای کلیدها را گم کند، آن وقت بود که صدای خندهاش کل اتاق را برمیداشت. از نظر من خیلی قشنگ میخندید، هر چند فینچر معتقد بود فقط دیوانهها میتوانستند آنطور بخندند!
همین زن ظاهرا سرخوش، یک وقتهایی چنان در خودش فرو میرفت و غرق افکارش میشد که حتی نمیفهمید دور و برش چه میگذرد؛ آره، مطمئنم که متوجه اطرافش نمیشد. این را یک روز عصر کشف کردم؛ چند تایی از بچهها توی عرشهی شمالی مشغول ماهیگیری بودند و اینطرفتر سوزان نشسته روی صندلی و لیوانی قهوه در دست، زُل زده بود به غروب سرخ خورشید. من توی تراس میانی داشتم موضوعی را برای یکی از کارگرها توضیح میدادم و خیلی واضح میشنیدم که «جسیکا» و «رالف» چند بار صدایش کردند که اگر مایل است به آنها ملحق شود، چون رالف یک چوب ماهیگیری اضافه همراهش داشت اما مشخصا سوزان صدایشان را نمیشنید؛ تا اینکه جسیکا مجبور شد از جا برخیزد و برود شانهی سوزان را تکان دهد. این در خود فرو رفتنها را چند بار دیگر هم اَزش دیدم، خصوصا وقتهایی که اتاق کنترل خلوتتر بود و این شد که توی موقعیتهای مناسب باهاش حرف میزدم و دلیلش را میپرسیدم اما سوزان هر بار طفره میرفت و بهم راه نمیداد. آره خب، بعد از چند باری که پس زده شدم، کمی رنجیده بودم و سعی میکردم رفتارم از چارچوب همکاری خارج نشود؛ نه اینکه بدرفتاری کنم، نه اما آنطور هم نبود که نشانهای از صمیمیت بروز بدهم.
توی شغل ما، ماه به دو قسمت تقسیم میشود؛ دو هفتهای که روی سکو هستیم و دو هفتهی بعدش را برمیگردیم خانه. توی تیمهای چند نفره با هلیکوپتر برمیگشتیم ساحل و از آنجا ما را میرساندند به «هوستون» که فرودگاه داشت. توی فرودگاه از هم جدا میشدیم و هر کس پرواز میکرد سمت خانهاش؛ من راهی «شیکاگو» میشدم و سوزان هم میرفت به «کلرادو» پیش شوهر و دختر هشت سالهاش.
بعد از آن تغییر رفتار محسوسی که من داشتم، پیش میآمد که گهگاه سوزان سر صحبت را باهام باز کند و مثلا بگوید؛ ترجیح میدهد همین دو هفته را هم نرود خانه و روی سکو بماند یا دستکم فقط یک هفته «آف» باشد. من برعکس، سه، چهار روز از برگشتنم به سکو نگذشته دلم برای دوقلوها و تا حدودی زنم تنگ میشد و روزشماری میکردم تا برسم خانه. وقتهایی که روی سکو بودم، هر شب بعد از شام یک ساعتی «ویدئو کال» داشتم با بچهها و این آرامترم میکرد.
یخِ بین من و سوزان را بدترین اتفاق ممکن باز کرد؛ نشتی یکی از لولهها که اگر کوچکترین غفلتی میکردیم ممکن بود به آتشسوزی و حتی انفجار کل سکو منجر شود. چیزی به پایان شیفتمان نمانده بود که یکهو متوجه قضیه شدیم و تا نزدیکیهای نیمه شب همگی جان کَندیم تا توانستیم جلوی نشتی را بگیریم. همان موقع که فینچر به افتخار این کار مهم برایمان شامپاین باز کرد، دیدم که سوزان بغض کرده و پریشان از اتاق کنترل زد بیرون. در جا فهمیدم که بُریده است؛ توی شغل لعنتی ما خیلی پیش میآمد که بچهها تحملشان تمام شود و زیر فشار وا بدهند. آره، افسردگی از عوارض اصلی کار ما محسوب میشود، اینست که یاد گرفتهایم هوای همدیگر را داشته باشیم. من دو دل بودم؛ بیم داشتم بروم دنبالش و دوباره پس زده شوم اما از طرفی هم میدیدم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. آره، واقعا دلم میخواست بروم دنبالش و فقط لازم بود غرورم را بگذارم زیر پایم که گذاشتم؛ دو گیلاس شامپاین برداشتم و راهی شدم سمت اتاق سوزان. چند تقه به در زدم اما جوابی نداد و خب این شد که دستگیره را فشردم و وارد شدم. سرش را کرده بود توی کاسه توالت و همزمان که میلرزید و بالا میآورد، زار زار میگریست. میفهمیدم که استرس و فشار چند ساعت گذشته او را از پا انداخته است. گیلاسها را کناری گذاشتم، کنارش در آستانهی درِ کشویی دستشویی نشستم و شانههایش را مالیدم. سوزان شبیه آدمهای جا خورده، نگاهی تند بهم انداخت و بعد از چند ثانیه تردید خودش را رها کرد توی آغوشم. گریهاش شدت گرفته بود. گذاشتم آرامتر شود، بعد صورت و دهانش را شُستم و بردم نشاندمش لبهی تختخوابش. از قفسهی کمکهای اولیه یک حبه «پروپرانولول» بهش خوراندم، نشستم کنارش و دستهایش را که مثل سرمازدهها گذاشته بود زیربغلهایش، گرفتم بین دو تا دستم.
داشتم فکر میکردم؛ آیا بهتر است برایش حرف بزنم تا روحیهاش را بازیابد یا اجازه بدهم خودش به حرف بیاید که گفت: «هی ریک ... جدی به سرم زده بود خودمو خلاص کنم ...» و من عمیقا درکش کردم. آره، خوب میفهمیدم دارد چه میگوید، چون خودم هم توی این سالها چند باری به همین نقطه رسیده بودم، چون همهی ما که توی این شغل لعنتی هستیم، هر چند وقت یک بار این استیصال خرد کننده را تجربه میکنیم. گذاشتم حسابی خودش را خالی کند. سرش را یک وَری گذاشت روی پایم و هر چه بد و بیراه بلد بود نثار جزیرهی آهنی کرد؛ از سوت مداوم و تیز تزریق گاز که مغز آدم را مثل مته سوراخ میکند و هیچوقت هم نمیشود بهش عادت کرد تا نور ابدی مشعل «فلر»ها که همیشه او را به دلشوره میاندازند تا اتاقهای کوچکی که قرار است جای استراحت و بازیابی انرژی از دست رفته باشند اما در واقع شبیه سلولهای مخوفترین زندانها تنگ و تارند. بعد ادامه داد: «ریک ما داریم روی یه بمب ساعتی کار میکنیم ... هیچ میفهمی چی میگم؟ ... اگه نمیتونستیم نشتی رو مهار کنیم، فکر میکنی اون دو تا هلیکوپتر فکستنی چند نفر رو میتونستن از این جهنم نجات بِدن؟ ... زنده زنده کباب میشدیم ... حواست هست؟» و خب آره، راست میگفت؛ من حرفش را تائید کردم. بعد، یک جور دلبرانهای اَزم پرسید؛ آیا دارد خیلی غُر میزند که شوخ جواب دادم؛ هر چقدر دوست دارد غر بزند، چون من از فرط خستگی و استرس چیزی نمیشنوم و تقریبا خوابم. تک خندهای زد و گفت: «دیوونه ... ممنون که تنهام نذاشتی ... یه جورایی جونمو نجات دادی ...» که بهش اطمینان دادم او هم اگر جای من بود، همین کار را میکرد. آیا فکر میکردم غر زدنش تمام شده بود؟ آره، یه همچین فکری میکردم اما خب اشتباه بود، چون سوزان شروع کرد به گفتن چیزهایی در مورد کمکاری افسر ایمنی که من دیگر واقعا خوابم برد و سه ساعت بعد هر دو با صدای زنگ ساعت مچی من از خواب بیدار شدیم و با مکافات راه افتادیم سمت اتاق کنترل تا شیفت را تحویل بگیریم!
بعد از آن ماجرا من و سوزان بیشتر با هم وقت میگذراندیم؛ دو تا آدم تنها که زیاد با بقیه نمیجوشیدند. راستش روی سکو همه یک جورهایی تنهایند؛ توی جزیرهی آهنی افسردگی بیداد میکند. برای هم جذاب بودیم و هر چه بیشتر درون همدیگر را کشف میکردیم، به هم نزدیکتر میشدیم. اوایل حرفهای معمولی میزدیم؛ از جایی که زندگی میکنیم، خانوادههایمان و خصوصا بچهها، گذشتهمان و برنامههایمان برای آینده. رفته رفته، رفیقتر که شدیم برای هم درد و دل میکردیم؛ او از شوهرش گفت که سالهاست کارش را به خانوادهاش ترجیح داده و زود از کوره در میرود، جوری که نمیشود باهاش حرف زد و همچنین دخترش که از بس پدر و مادرش را کم دیده، بیشتر با مادرشوهرش انس دارد و حتی وقتهایی که برمیگردد خانه هم دختره ترجیح میدهد خانهی مادربزرگش بماند. آره خب، من هم یک چیزهایی گفتم؛ اینکه دوقلوها به جانم بستهاند اما با همسرم رابطهی عاطفی چندانی ندارم، اینکه هر یک از ما توی دنیای خودش زندگی میکند و اساسا همدیگر را قبول نداریم. حتی گفتم؛ من و زنم مدتهاست به این نتیجه رسیدهایم که ازدواجمان از همان ابتدا اشتباه بوده اما هر دو سالهاست که زن و شوهر ماندهایم و اتفاقا از بیرون خیلی هم خوشبخت به نظر میرسیم. می شود گفت؛ هر دو در توافقی ناگفته با هم کنار میآییم و وظایفمان را انجام میدهیم، خصوصا که پای دوقلوها هم در میان است و آن دو در آستانهی دوران بلوغ، روزهای حساسی را سپری میکنند.
دو سال و چهار ماه از وقتی که سوزان پایش را گذاشت روی سکوی نفتی میگذشت و من توی همهی زندگیام به کسی اینقدر نزدیک و وابسته نبودهام. خیلی دوستش داشتم، آنقدر که حاضر بودم در لحظه جانم را فدایش کنم. عاشق شده بودم؟ آره، ردخور ندارد که عاشقش بودم اما خب هیچوقت این را به زبان نیاوردم، او هم نیاورد؛ جز روزهای آخر. یکی، دو روز بود از خانه برگشته بودیم و حدود دو هفتهی پرمشغله را در پیش داشتیم. شیفت را که تحویل دادیم، دست انداخت توی بازویم و مثل اکثر مواقع رفتیم روی عرشه چیزی بنوشیم و گپ بزنیم. بیمقدمه گفت؛ این دو هفته که تمام شود برای همیشه برمیگردد خانه! سکو را برای همیشه ترک میکند، شاید هم این شغل را. حسابی جا خورده بودم و انگار چیزی شبیه پمپ مدام توی دلم را خالی میکرد. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت که دو تا دلیل دارد؛ اول اینکه مدتهاست عاشقم شده و این درست نیست. آره، عاشق شده و بیشتر از این نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و دست به هیچ کاری نزند. دلیل دومش هم دخترش بود. سوزان به این نتیجه رسیده بود که لازم است دستکم برای یکی دو سال پیش دخترش باشد وگرنه مثل مادرشوهرش "هرزه" بار خواهد آمد. از تعجب دهانم خشک شده بود. اَزش پرسیدم؛ واقعا عاشقم شده است؟ مثل مادری که بچهی کوچک خنگش را نگاه میکند، چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «واقعا معلوم نیست؟ من خیلی وقته فهمیدم تو هم عاشقمی ...» و وقتی چشمهایم را گرد کردم که از کِی این را میداند، حرصش در آمد که «وای ریک ... اینقدر گیج بازی در نیار ... خودمونو نگاه کن؛ ما جونمون در میره برای هم ... هیچ دقت کردی چه شکلی نگام میکنی؟ یه وقتایی حس میکنم داری منو میخوری با چشات. حواست هست وقتی صدات میکنم، مثل میگ میگ جلوم سبز میشی؟ هیچ توجه کردی روزی چند بار بغلم میکنی؟ ریک ... کف دستتو نگاه؛ خیلی وقته به سایز دست من عادت کرده ...» و خب آره، تسلیم شدم. درست میگفت. بعد سوزان تاکید کرد؛ اینکه ما عاشق هم باشیم، درست نیست. لازم است یکی از ما برود، چون این به نفع همه است!
ساعتها و روزها برای سوزان کلی دلیل بافتم که میشود عاشق هم بمانیم و اتفاقی هم نیفتد یا نه، اصلا تصمیم متفاوتی بگیریم و خلاصه یک غلطی بکنیم که اینطور مفت همدیگر را از دست ندهیم اما خب او فکرهایش را کرده بود و به هیچ ترتیبی زیر بار نمیرفت. عشق قرار بود ما دو تا را از هم جدا کند اما میخواهم بگویم؛ آن تقریبا دو هفتهای که هر دو میدانستیم عاشق هم هستیم، جزو شیرینترین روزهای زندگیام بود. دلم میخواست آن روزها به اندازهی همهی عمرم کش بیایند اما لعنتیها از لج من هم که شده توی یک چشم به هم زدن گذشتند.
فرودگاه هوستون، آخرین جایی بود که سوزان را میدیدم، بویش را میشنیدم و حضورش دلگرمم میکرد. آره، یک خداحافظی ساده بود؛ مثل همهی دفعات قبل همدیگر را بغل کردیم و او که پروازش زودتر انجام میشد، راه افتاد سمت «گِیت» اما این بار بعد از چند قدم برگشت، خودش را انداخت توی آغوشم و ما همدیگر را بوسیدیم. هنوز شوکه و مست بودم که زیر گوشم نجوا کرد: «میدونم کار اشتباهی بود اما اگه نمیبوسیدمت، حسرتش تا آخر عمر به دلم میموند» و بعد با چابکی خودش را از آغوشم کَند و رفت.
آره، ما بدون اینکه برنامهی از پیش تعیین شدهای داشته باشیم، عاشق همدیگر شدیم و خب، سرانجامِ این عشق با در نظر گرفتن کلی از واقعیتهای زندگی و مسائل منطقی که هیچکدام چیزی از عشق سرشان نمیشود، ختم شد به جدایی، چون سوزان اینطور میخواست، چون این به نفع همه بود؛ آره خب، جدا شدیم و هر کدام رفتیم سراغ زندگی خودمان اما کی گفته که هنوز عاشق همدیگر نیستیم؟!/ پایان