مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| روز نوزدهم یا سکوت زن غمگینِ خیره به گوشه‌ی سمت چپ میز مربعی

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - شهریور 1398

زن. بیست‌وچهار ساله. مجرد. تحصیلات: لیسانس اقتصاد. فاقد شغل. فاقد فرد تحت تکفل. وضعیت خانواده: دارای پدر پنجاه‌ودو ساله و یک خواهر بیست‌وهشت ساله و متاهل. مادر، فوت کرده و در حال حاضر با پدرش که تاجر خشکبار است، زندگی می‌کند. منبع ارجاع: خانواده (خواهر). علت مراجعه: وحشت‌زدگی شدید، انزوا طلبی، نور هراسی و عدم تکلم. زمان شروع بیماری: چهار ماه پیش. نحوه‌ی بروز بیماری: ناگهانی. تشخیص قبلی: ندارد. نتیجه‌ی معاینات جسمی: سالم. سابقه‌ی بیماری جسمی: ندارد. سابقه‌ی بیماری روانی: ندارد. تاریخچه‌ی بیماری روانی خانوادگی: در دسترس نیست (طبق اعلام خواهرش مورد ثبت شده‌ای وجود ندارد). اختلال کارکردی: بی‌توجهی به خود، بی‌خوابی، گزند و آسیب به صورت کوبیدن سر به دیوار، قطع ارتباط و گوشه‌گیری، بی‌اشتهایی، غمگینی و ضعف ... پرونده را بستم و سی‌وشش دقیقه به این فکر کردم که چه عاملی ممکن است باعث شود زنی در سن و سال او چنین سرسختانه بیش از چهار ماه حرف نزند؟ بعد، دستی به ته‌ریش زبر پنج روزه‌ام کشیدم، گوشی تلفن همراهم را برداشتم و به «پروفسور» پیامک دادم که مورد (کِیس) را قبول می‌کنم.

توی اتاق درمان جدید که با نظر و نظارت مستقیم من چیدمان شده بود، منتظر نشسته بودم که همراه با پرستار وارد شد و مستقیم و بی‌مقاومت نشست پشت میز، روی صندلی خالی روبرو. اصرار داشتم توی اتاق درمان اصلی که بیمار چند بار آن را تجربه کرده بود، ملاقات نکنیم. اتاق جدید را شبیه یک کافه‌ی دنج طراحی کرده بودم؛ چند تکه قالیچه با ترکیبی از سه رنگ زرد و سبز و سورمه‌ای گوشه و کنار روی پارکت قهوه‌ای پهن شده بودند، چند تابلوی نقاشی بزرگ و کوچک همگی با طرح‌هایی از طبیعت ـ خصوصا دریا، کوهستان و گندمزار ـ آویزان دیوارها بود و پرده‌ی آبی گلدار و نازکی مقابل پنجره آویخته شده بود، جوری که نوری کم‌جان از آن عبور کند و یک عالمه گل و گیاه در گلدان‌های سفالیِ طوسی و سفید هم پای پنجره روی زمین و بعضا روی چهارپایه‌های کوتاه و بلند رنگی چیده شده بودند. گفته بودم میز را درست در مرکز اتاق بگذارند و تاکید که شیشه نداشته باشد. میزی حتما چوبی و حتما مربعی با یک رومیزی مخملِ منگوله‌دار. نمی‌خواستم میزِ بین‌مان گرد یا مستطیلی باشد؛ لازم بود مرز کوچکی برای بیمار تدارک ببینم تا پشت میز احساس امنیت بیشتری داشته باشد و در صورت بروز اضطراب بتواند با منگوله‌های رومیزی بازی کند. صندلی‌ها به اندازه‌ی کافی بزرگ و نرم بودند و یک ظرف شیرینی خشک، قندان و ظرف شکر هم روی میز بود. پایین دست اتاق، در تورفتگی دیوار و تقریبا روبروی کتابخانه‌ی سه طبقه‌ی نُقلی، ویترین کوتاهی پر از ظرف‌های چینی خوشگل که از خانه آورده بودم گذاشته بودیم و روی آن یک فلاسک دوقلوی پر از چایی و قهوه به همراه دو ماگ بنفش با گل‌های ریز سفید و قرمز و زرد و صورتی قرار داشت.

پا شدم فلاسک دوقلو و دو تا ماگ‌ها آوردم گذاشتم روی میز، نصف لیوان برای خودم قهوه ریختم تا بویش بپیچد و شاید واکنشی اَزش ببینم که ندیدم. همینطور که قهوه می‌نوشیدم، نامحسوس نگاهش می‌کردم؛ چشم‌هایش سیاه‌ترین چشم‌هایی بود که به عمرم دیده بودم. زُل زده بود به گوشه‌ی سمت چپ میز مربعی بین‌مان و من هم داشتم دو هلال قرمز پای چشم‌های گود افتاده‌اش را از نظر می‌گذراندم. توی لباس آبی روشن کلینیک، سرسخت‌تر از آنچه درباره‌اش شنیده بودم به نظر می‌رسید، انگار که توی قفس باشد. پرستار این و آن پایی کرد و با اشاره مختصر سر من از اتاق خارج شد. با مطالعه‌ی شرح بالینی جلسات درمان،‌ در جریان مقاومتش به ارتباط گرفتن قرار داشتم و نمی‌خواستم رفتارم مثل همکاران قبلی، تهاجمی به نظر برسد، به همین دلیل همه‌ی بیست دقیقه وقتی را که داشتم، صرف تماشای مختصات چهره و اندامش کردم، بی‌اینکه کلامی بین‌مان رد و بدل شود. تکیده بود، رنگ پریده با زلف‌هایی در هم گره خورده، گونه‌هایی بیرون زده و چقدر نازک بود. مثل نی نازک بود. همه‌ی بیست دقیقه به سکوت گذشت، بی‌اینکه او حتی نگاهش را از گوشه‌ی میز بردارد.

پرستار سر وقت برگشت، زیر بازویش را گرفت و با مهربانی او را از اتاق خارج کرد. پرونده‌اش را از کشوی میز درآوردم و برای چندمین بار نگاهی بهش انداختم. با خودم فکر کردم اگر مادرش زنده بود، می‌توانست کمک خوبی باشد.

روز و در واقع جلسه‌ی دوم باز همراه با پرستاری دیگر آمد، همان جای قبلی نشست و باز زُل زد به گوشه‌ی سمت چپ میز مربعی بین‌مان. می‌دانستم که همچنان حرف نخواهد زد و خب تصمیم من برای این جلسه نیز همان بود؛ همه‌ی بیست دقیقه را ساکت ماندم!

خانواده‌ی آن زن، خصوصا پدرش معتقد بودند جن‌زده شده است؛ بر همین اساس از چهار ماه پیش دو بار با تحمل هزینه و زحمت بسیار، دختر بیچاره را پیش جن‌گیر برده و هر دو جن‌گیر هم بعد از کلی دست‌مالی کردنش، نوید داده بودند که جن را از بدنش بیرون کشیده‌اند اما حال بیمار نه تنها بهتر نشده بود، بلکه علایم وحشت‌زدگی‌اش تقویت هم شده بودند. نسخه‌ی بعدی استفاده از یک استاد علوم غریبه بوده؛ فردی موسوم به «پیرِ سرحلقه» که اطرافیانش او را مرشد کامل می‌دانستند و جزو ممتازترین عرفای زمان. جناب عارف چند باری برای بیمار، حلقه‌ی ذکر و اوراد تشکیل داده بود اما خب بالاخره خواهرش که گویا مدیر یک شرکت مهندسی سازه است، سر عقل آمده و تصمیم گرفته بود او را با وجود مخالفت شدید پدرش، پنهانی و با هزینه‌ی خودش به کلینیک بیاورد. از سرپرستار شنیده بودم که پدره روز دوم بستری شدن دخترش آمده بوده کلینیک داد و بیداد راه انداخته بوده که می‌خواهد او را ببرد اما در نهایت با مقاومت دختر بزرگترش کوتاه آمده بود.

من و بیمار جدیدم روزهای سوم و چهارم را هم به سکوت گذراندیم و کم‌کم داشت صدای رئیس کلینیک در می‌آمد؛ مرا به اتاقش فرا خواند و اَزم در مورد پیشرفت روند درمان جویا شد که اَزش خواستم صبور باشد. گویا پدره هر روز می‌آمده و فشار می‌آورده برای بردن دخترش. پیش از من سه تا از درمانگران باتجربه‌تر کلینیک موفق نشده بودند قفل سکوت بیمار را بشکنند و تا حرف نمی‌زد و همکاری نمی‌کرد، نمی‌شد نظر درستی داد. من عضو کادر کلینیک نبودم؛ رئیس در واقع شانزده سال پیش استاد من بوده و بنابر شناختی که اَزم داشت، این مورد را بهم محول کرده بود. بهش خاطرنشان کردم که باید صبور باشد و بگذارد به روش خودم پیش بروم؛ مگر اینکه تصمیم داشته باشد سر و ته قضیه را هم بیاورد و زن بیچاره را بفرستد آسایشگاه. پروفسور لبخندی زد و خواست که دست بجنبانم. در نهایت هم دعوت کرد ناهار را با هم صرف کنیم و بیشتر درباره‌ی این مورد خاص حرف بزنیم.

جلسه‌ی پنجم قبل از اینکه وارد اتاق درمان شود، یک چایی برای خودم ریختم، کتابی برداشتم و مشغول مطالعه شدم. با چشمانم سطر به سطر پیش می‌رفتم و سعی می‌کردم کوچکترین توجهی به بیمار نکنم. این کار را تا روز و در واقع جلسه‌ی هفتم ادامه دادم. بیمار همچنان مقاومت می‌کرد؛ نه تنها حرف نمی‌زد، بلکه حتی نگاهم هم نمی‌کرد. پرستارها گزارش می‌کردند توی اتاق خودش تحرک نسبی دارد، دستشویی می‌رود و حتی چند روز یک بار کمی غذا می‌خورد اما بنابر تجربه‌ای که با درمانگران قبلی داشته، مقابل من گارد می‌گیرد تا مثلا اجازه ندهد درونش نفوذ کنم.

قبل از جلسه‌ی هشتم، دستور دادم دوربینی قوی را در جایی مخفی اما مشرف به چهره‌اش نصب کنند، بعد وقتی آمد، بی‌تفاوت شیرینی تعارفش کردم و بهش گفتم؛ قصد دارم کتاب جدیدی را شروع کنم. چیزی نگفت؛ همانطور زُل زده بود به گوشه‌ی سمت چپ میز مربعی بین‌مان. باز پرسیدم؛ آیا دوست دارد بلندتر بخوانم تا او هم بشنود؟ باز چیزی نگفت و من با ابراز امیدواری از اینکه صدایم آزارش ندهد، همه‌ی بیست دقیقه را برایش کتاب خواندم؛ «آدم‌های خوشبخت کتاب می‌خوانند و قهوه می‌نوشند» نوشته‌ی «آنیِس مارتن ـ لوگان» فرانسوی.

خواندن آن کتاب یازده جلسه وقت برد؛ سرم را می‌انداختم توی کتاب و بدون اینکه نگاهش کنم، آرام و با طمأنینه فقط روخوانی می‌کردم. هر جلسه که تمام می‌شد، فیلم ضبط شده را با دقت می‌دیدم و یادداشت برمی‌داشتم. نتیجه، قابل توجه بود. بیمارم به واژه‌های «مادر»، «مرگ» و «گورستان» حساسیت نشان داده بود؛ چند بار وقتی خوانده بودم مادر، دندان‌هایش را فشرده بود، طوری که عضلات فکش منقبض شده بودند. یک بار در جریان جر و بحث زنِ راوی با مادرش بی‌اختیار به من و کتاب نگاه کرده اما زود خودش را جمع کرده و زُل زده بود به جای همیشگی و دو بار هم با شنیدن کلمات مرگ و گورستان کمی سرخ و عصبی شده بود. این را از تند شدن نفسش می‌شد فهمید و تند شدن تنفسش را از سرعت بالا و پایین رفتن سینه‌اش.

در مورد سرگذشت مادرش پرس‌وجو کردم که خب کادر کلینیک اطلاعات به درد بخوری نداشتند، پس تصمیم گرفتم به خواهرش زنگ بزنم و از او بپرسم. خواهره حسابی نگران بود و من بهش اطمینان دادم که در حال پیشرفت هستیم. او بهم گفت که یک هفته قبل از به هم ریختن خواهرش، مادرشان در حالیکه داشته از آرایشگاه می‌آمده بیرون، سکته می‌کند و می‌میرد. رفتم سراغ سرپرستار و بهش غریدم که چرا چنین چیز مهمی در پرونده‌ی بیمار درج نشده که شانه‌ای بالا انداخت و ابراز بی‌اطلاعی کرد!

روز و در واقع جلسه‌ی هجدهم، اجازه دادم او زودتر در اتاق حاضر شود. پشت در، حالتی پریشان و سراسیمه به خودم گرفتم و در حالیکه یک گلدان «بگونیا» دستم بود، وارد اتاق شدم. اَزش به خاطر تأخیرم عذرخواهی کردم و در حالیکه گلدان را می‌گذاشتم کنار دستش روی میز، توضیح دادم که آن روز دلم حسابی برای مادرم تنگ شده بوده و اینست که رفتم سر قبرش و یک گلدان بگونیا هم برایش بردم. چهل دقیقه یکریز و با حرارت در مورد مادر درگذشته‌ام برایش حرف زدم و بهش خاطرنشان کردم که آن گلدان را هم برای او گرفته‌ام تا اگر دلش خواست زمانی به مادرش در گورستان سر بزند، آن را برایش ببرد و تاکید کردم: «مامانا ارزششو دارن» و شروع کردم به گمانه‌زنی درباره‌ی مادرش که احتمالا مامان خیلی مهربانی بوده و خیلی دوستش داشته و موهایش را می‌بافته و چه بسا مونس هم بوده‌اند. متوجه گذشت زمان بودم اما همه را توجیه کرده بودم که به هیچوجه مزاحم ما نشوند. دقیقه‌ی پنجاه‌ودوم، درست زمانی که داشتم در مورد نقش مادرش به عنوان محور زندگی او، خواهر و پدرش سخن می‌گفتم؛ با فریادی که به خاطر فشار زیاد و یکباره به حنجره، صدایش را به شکلی غیرعادی دورگه کرده بود، گفت: «بس کن ... بس کن ...» و پا شد با گریه از اتاق رفت بیرون.

روز بعد که می‌شد جلسه‌ی نوزدهم، پرستار بهم اطلاع داد که بیمار مایل به حضور در جلسه‌ی درمانی نیست. بهش گفتم هر طور شده او را به اتاق درمان بیاورند و خب به زور دو پرستار آمد و نشست پشت میز، روی صندلی خالی روبرو. پرستارها را مرخص کردم و توی ذهنم داشتم سطح التماس موجود در چشم‌هایش را اندازه می‌گرفتم. دستانش می‌لرزید و سعی می‌کرد سرش را فرو کند توی گریبانش. آرام و شمرده به اطلاعش رساندم که یکی از ما باید در مورد مادرش حرف بزند و بلافاصله پرسیدم: «تو یا من؟» و چون واکنشی نشان نداد، صندلی‌ام را کناری گذاشتم، میز را تا پای پنجره کشیدم عقب و باز دوباره صندلی‌ام را تا نزدیکی او پیش کشیدم. نشستم مقابلش، جدی و سختگیرانه چانه‌اش را بالا گرفتم، زُل زدم توی چشم‌هایش و سوالم را تکرار کردم: «تو یا من؟» و به همان حالت منتظر ماندم. توی بن‌بست گیر کرده بود، می‌دانست که باید مقاومت کند اما از طرفی هم خسته و بریده به نظر می‌رسید. با صدایی بلند و تهاجمی، جوری که قدرت تصمیم‌گیری آگاهانه‌اش را کاهش دهد، مدام زیر گوشش تکرار می‌کردم: «به مادرت فکر کن ... مامانا ارزششو دارن ... حرف بزن ... مامانا ارزششو دارن ... حرف بزن ...» تا در نهایت شانه‌هایش شروع کردند به لرزیدن و اشک‌هایش بی‌اختیار سرازیر شدند. چانه‌اش را رها کردم، صندلی‌ام را خیلی کم بردم عقب و تکیه دادم. آرام و مهربان گفتم: «حرف بزن ...» و باز تکرار کردم. زیر لب و با صدایی ضعیف و لرزان گفت: «من یکیو کُشتم» و اصلاح کرد: «من مادرمو کُشتم» و باز اصلاح کرد: «من مادرمو کُشتم، چون فهمیده بود با بابام می‌خوابم» و هق هق، زبانش را بند آورد./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%86%D9%88-%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-kgjmvmqzrptc
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D9%87-%D9%87%DB%8C%DA%86%D9%88%D9%82%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%88-%D9%86%DA%A9%D9%86-fi7vpvukyq5k
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-mpmei6rnee2b


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید