مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| غمِ گُنده

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آذر 1398

سر و صدای بابا و مامان «آرمین» که از طبقه‌ی بالا آمد، مادرم جلوی تلویزیون نشسته بود؛ گیسوهایش را یک طرف گردنش جمع و صدای تلویزیون را کم کرد تا بهتر بشنود که آنها چه چیزهایی به همدیگر می‌گویند. من نشسته بودم پشت میز ناهارخوری، دلم می‌خواست گوش‌هایم سوراخ بود و اون گوشواره فیروزه‌های مامان را می‌انداختم و همزمان داشتم تکالیفم را هم انجام می‌دادم. فردا اول هفته بود و خانم معلم مثل همیشه سختگیرتر می‌شد. پدر توی دستشویی داشت ریش و سبیلش را اصلاح می‌کرد و وقتی آمد بیرون، رو به مادر گفت: «باز این دو تا دعواشون شده که ...» و مادرم در جوابش فقط گفت: «بیچاره اون بچه ...» و صدای تلویزیون را دوباره زیاد کرد. من از پشت میز برخاستم، دفتر و کتابم را جمع کردم و منتظر شدم تا مثل دفعات قبل، آرمین بیاید پشت در و سوت رمزی‌مان را بزند. پدرم لبخند کمرنگی زد و پرسید: «دارین میرین مخفیگاه، دخترم؟» که با تکان‌های سرم تایید کردم و او گفت که برای ناهار برگردم.

چارپایه‌ی پلاستیکی کوتاهِ توی حمام را آورده و گذاشته بودم پشت در آپارتمان و داشتم از چشمی، راه‌پله را تماشا می‌کردم. الان‌ها بود که آرمین بیاید. آمد؛ پریشان و ویران. موهایش به هم ریخته بود و مثل هر بار سیخ سیخی -آنطور که من دوست داشتم- نداده بودشان بالا. هنوز شلوارک و تی‌شرت دیشبیه تنش بود. داشت سعی می‌کرد سوت رمزی‌مان را بزند اما به نظر می‌رسید بغض راه گلویش را بسته و به سختی نفس می‌کشد. تند آمدم پایین، چارپایه را زدم کنار، در را باز کردم و رفتم سمتش. زُل زد بهم و مثل وقت‌هایی که بهش زور می‌گفتم، چشم‌هایش پُر بود. برای اینکه گریه‌ی احتمالی‌اش را نبینم، سرسری با صدایی لرزان و نامفهوم اَزم خواست برویم توی مخفیگاه و خودش زودتر پله‌ها را سرازیر شد.

مخفیگاه در واقع زیرپله‌ی پارکینگ ساختمان‌مان بود که پدرم چند سال پیش جلویش حصیر کشیده و مادر بهمان قالیچه و چند تا وسیله داده بود تا محل بازی من و آرمین باشد. آن وقت‌ها که هیچکدام مدرسه نمی‌رفتیم، فقط تویش بازی می‌کردیم اما از چند سال پیش که راهی مدرسه شدیم، مامانِ آرمین دو تا میز تحریر تاشوی کوچک برای‌مان خرید و پدرم هم با یک سیم، برق کشید و برای‌مان چراغ نصب کرد تا چشم‌های‌مان ضعیف نشوند. وقتی دفتر و کتاب به دست رسیدم به پارکینگ، درِ مخفیگاه بسته بود. سوت رمزی‌مان را که زدم، آرمین طنابی که یک طرفش به گوشه‌ی حصیر و طرف دیگرش به میخی روی دیوار وصل بود را انداخت و بخشی از حصیر را کنار زد. وارد شدم و وسایلم را گذاشتم روی میزی که مال من بود. آرمین یک گوشه کز کرده و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش. اَزم خواست در را ببندم. حصیر را برگرداندم به حالت اول و طنابش را به میخ قلاب کردم.

بیست دقیقه‌ای طول کشید تا تلاشم برای به حرف آوردنش موثر واقع شود. هر چی حرف داشتم بهش زدم اما فقط ساکت و غمگین بود. بالاخره اما اونجایی که داشتم می‌گفتم مامانم قول داده بعد از تمام شدن مدرسه‌ها مرا ببرد آرایشگاه که موهایم را آفریقایی ببافند به حرف آمد که بابا و مامانش همدیگر را به طلاق تهدید کرده‌اند و در مورد تقسیم زندگی حرف زده‌اند. اینها را گفت و باز بغض کرد و رفت توی خودش. بهش گفتم؛ پدرم همیشه می‌گوید مردهایی که سعی می‌کنند جلوی گریه‌شان را بگیرند، آدم‌های ضعیفی هستند! با تعجب نگاهم کرد و مشخص بود که باور نکرده است. کنارش نشسته و تکیه داده بودم به دیوار. سعی کردم بغلش کنم اما اجازه نداد. یکی از دست‌هایش را گرفتم توی دو تا دستم و گفتم: «به جون خودم راست می‌گم آرمین ... من خودم هر وقت گریه می‌کنم، بعدش چشام سرحال‌تره» و خیره شدم به ناخن‌های دستش که مشخص بود خیلی وقت است کوتاه نشده‌اند. گفت که حس گریه دارد اما گریه‌اش نمی‌آید و ادامه داد: «من توی دلم غم دارم. یه غم گُنده» و دستش را از توی دستم درآورد. چهار دست و پا رفتم سمت میز تحریرم و از توی جامدادی، ناخن‌گیر را برداشتم. همینطور که ناخن‌های آرمین را می‌گرفتم، او هم برایم گفت که از خودش بدش می‌آید و مطمئن است که بابا و مامانش دوستش ندارند. گفت که اگر نبود و به دنیا نیامده بود، شاید آن دو تا هیچوقت با هم دعوا نمی‌کردند، بابایش مجبور نبود هر روز برود سر کار و مامانش آروزهایش را توی این زندگی دفن نمی‌کرد!

کوتاه کردن ناخن‌های دو تا دستش که تمام شد، پای راستش را گذاشتم روی پاهایم و از انگشت کوچک شروع کردم به گرفتن ناخن‌هایش. آرمین مردد و خجالت‌زده بهم گفت؛ درست است که با هم قرار گذاشته‌ایم چندین سال بعد که بزرگ شدیم و دانشگاه رفتیم، بعدش با هم ازدواج کنیم اما او می‌ترسد ما هم مثل بابا و مامانش بشویم، همچنین تاکید کرد که هیچ دلش نمی‌خواهد ما دو تا هم شبیه بابا و مامانش بشویم و همه‌اش دعوا کنیم. بهش گفتم؛ از کجا معلوم که مثل پدر و مادر من نشویم و توضیح دادم که پدرم به مادرم گفته که بابا و مامان او باید بروند پیش روانشناس که ازدواج‌درمانی کنند؛ «تازه‌شم اگه ما هم دعوامون شد ... خب می‌ریم ازدواج‌درمانی» و پایش را گذاشتم زمین و خواستم که آن یکی پایش را بگذارد روی پاهایم.

آرمین چند دقیقه‌ای ساکت شد و بعد یکهو گفت که اگر بعد از ازدواج دعوای‌مان بشود، آیا من بهش خواهم گفت که "بچه‌تو هم خودت بزرگ کن، من حوصله‌ی سرخَر ندارم" یا اگر بعد از ازدواج دعوای‌مان شود و خودش بگوید که "اصلا می‌ذارم میرم از این زندگی؛ این خودت و اینم بچه‌ت" آن وقت من بهش می‌گویم که "گوه خوردی ... بمونم بچه‌ی تو رو بزرگ کنم؟" هان؟ اینها را خواهم گفت؟ نمی‌دانستم چه جوابی بهش بدهم.

گرفتن ناخن‌های پای چپش هم تمام شد و من دوباره چهار دست و پا رفتم ناخنگیر را گذاشتم توی جامدادی‌ام و برگشتم نشستم کنار آرمین و تکیه دادم به دیوار. گفت؛ اگر هم ازدواج کردیم، اشکالی ندارد بچه‌دار نشویم؟ پرسیدم؛ چرا و او جواب داد که اگر ما دعوای‌مان بشود و هیچکدام بچه‌مان را نخواهیم، آن وقت آن بیچاره چکار باید بکند؟ پیش کی زندگی کند؟ اگر هیچکس حاضر نشود اَزش مراقبت کند، چی؟ ... مامان که صدایم کرد برای ناهار، آرمین هم دیگر ساکت شد. مامان دوباره صدا زد که آرمین را هم برای ناهار ببرم./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B5%D8%B1%D8%9B-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B3-%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-gxlubdmmmx9t
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%AB%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D8%B9%D8%AA-%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%DB%8C%D9%84%D9%88%D9%85%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-bsawffwbz48x
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D8%A8%DB%8C%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA%D9%87%D8%A7-whdketfdfwd8


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید