آن طور که ما دراز کشیده بودیم زیر رشتههای برق فشار قوی، انگار چیزی جریان داشت توی رگهای آسمان. سرش را همانطور که روی سینهام بود، چرخاند سمت نگاهم: «خورشید رو میبینی لابلای سیمها؟ فکر کن آفتاب یه نُته روی سیم "می" بم یا حتی"لا"؛ اگه گیتاریست بودی چی میزدی»؟ گفتم: «می»؟ گفت: «آره، می». خواندم: «میگذرم، میگذرم ... ز برایت از جان میگذرم ... ز دیار تو گریان میگذرم ...» خندید./ پایان