قرار بود تا رسیدن به کاج پیری که شاخههایش مثل موهای زنی دلتنگ بدون پیروی از نظم خاصی به اطراف یله شده بود، ساکت باشیم و فقط به صدای قدمهایمان که روی برف متراکم اول صبح فشرده میشد، گوش دهیم.
صدای پای او قشنگتر بود. بوت "تیمبرلند" قهوهای رنگش با آن عاجهای بیرحم، سینهی برف را میشکافت و صدای قیژ قیژ منحصر بفردش دلمان را خوش میکرد. چند قدم جلوتر به یک باره ایستاد و بعد، چند قدمی دوید و روبرویم طوری ایستاد که مانع ادامه مسیرم شود. هیجانزده گفت: «آقا استپ! من باید یه چیزی بگم ... نمیشه تا اون کاج دلتنگه صبر کنم»، بعد نفسی تازه کرد و جدیتر ادامه داد: «ببین دقت کردی وقتی روی برف راه میری جزو معدود موقعیتاییه که میتونی صدای قدمهاتو بشنوی»؟ بیحوصله سری به تایید تکان دادم و دوباره راه افتادیم.
کنار کاج پیری که شاخههایش مثل موهای زنی دلتنگ بدون پیروی از نظم خاصی به اطراف یله شده بود، ایستادیم و او خواست تنکه برف روی شاخهای نازک و رقصان را بتکاند که مانعش شدم. یک جور کشداری پرسید: «چرا»؟ که گفتم؛ این طور که هست، بهتر است و شکل هنریتری دارد. «اوهوم»ی گفت و بعد بیمقدمه پرسید: «چقدر دوسم داری»؟ که جا خوردم. سوالش را دوباره تکرار کرد و دوباره و دوباره و هر بار تندتر کلمات را پشت هم ردیف میکرد. روی پنجه تیمبرلند قهوهای بالا و پایین میپرید و مدام آن سه کلمه را تکرار میکرد. لبخند زدم به شیرینکاریهایش و بلافاصله کف دست چپم را تا جلوی صورتش بالا بردم که یعنی؛ ساکت! بعد آرام گفتم: «به اندازهی همون یه گُله برف روی اون شاخهی نازک که شکل هنری داره. به اندازهای که بتونه روی اون برگهای سوزنی همیشه سبز دووم بیاره» و راه افتادم تا مسیر آمده را برگردم. قدمهایم را میشمردم. کفشهای ورنی بیخاصیتم پر از برف بود؛ خیس خیس!/ پایان