من خیلی وقت است که مُردهام و این مرا میترساند؛ بدنم از دو روز پیش شروع به پوسیدن کرده است. گوشت بخشهایی از صورت، بازوی راست و شکمم تجزیه و رودههایم فاسد شدهاند. پوست روشنم به کبودی گراییده و حتی در بخشهایی از بدنم کاملا پودر شده؛ پودر شده و همراه با دستههایی از موهای سر و ریش انبوهم این طرف و آن طرف آپارتمانم پراکنده است. امتداد لبهایم در سمت راست صورتم به اندازهی یکی، دو سانت کاملا فاسد شده و دندانهای عقبیام به وضوح دیده میشوند. استخوان گونهی چپم بیرون زده و حفرهی زیر چشمم گودتر و گودتر شده؛ یکی از همین روزهاست که چشمم قُلپی از کاسهاش بیفتد بیرون. شبیه «زامبی»ها شدهام و از دیدن خودم توی آینه وحشت میکنم. خیلی گرسنهام. وقتی داشتم میمُردم هم حسابی گرسنهام بود اما خب حواسم هست که مُردهها چیزی نمیخورند و من احتمالا تا زمانی که روح سرگردانم جایی که نمیدانم کجاست، آرام بگیرد باید این گرسنگی را تحمل کنم. روحم البته فقط سرگردان نیست، سرکش هم هست و بیرحم. روح سرگردانِ سرکشم قساوتمندانه به تماشای اضمحلال تدریجی کالبدی نشسته که سیوچهار سالِ تمام خانهاش بوده و راستش خیلی راحت دارد با این موضوع کنار میآید، آن هم در حالی که من بدجوری ترسیدهام؛ بله، ترسیدهام و بوی گند بدنم که در حال تجزیه شدن است، لحظهای راحتم نمیگذارد.
آپارتمانم بوی تعفن گرفته و تعجب میکنم که چطور همسایگان ابلهم هنوز توجهشان به بوی گندی که کل ساختمان را برداشته، جلب نشده است! چند روز دیگر باید از مُردن من بگذرد تا متوجه شوند که کسی اینجا به درَک واصل شده است؟ اگر «نیلا» ترکم نکرده بود، شاید توی یکی از همین روزها سر میرسید و جنازهام را پیدا میکرد، هر چند او احتمالا حالا با آن پسره توی «لُسآنجلس» آویزان تهیهکنندههای حرامزادهی «هالیوود»ی است تا به رؤیای بازیگریاش جامهی عمل بپوشاند. بدم نمیآمد آن لحظهای که با جسد بیجانم روبرو میشود را تماشا کنم. آیا متأثر یا چیزی توی این مایهها میشد؟ مطمئنا از اینکه مرا برای همیشه از دست داده، کَکش هم نمیگزید اما احتمالا یه کوچولو افسوس میخورد و چه بسا خاطرهای شیرین از آن همه سال با هم بودنمان به ذهنش خطور میکرد. خب، آن لحظه ـ اگر فرا میرسید ـ باید امیدوار میبودم یاد وقتهایی که کُتکش میزدم نیفتد؛ یاد مُشتهای قدرتمندم که وقتی از شدت عصبانیت به صورتش میکوبیدم، او را چند متری پرت میکرد یا آن یکشنبهی کذایی که با لگد چند تا از دندههایش را شکستم!
نیلا انصافا هم به درد بازیگر شدن میخورَد؛ صورت عروسکی و موهای بلوندش بدجوری جذابش کردهاند. بدنش به قدری نازک و قلمی است که وقتی توی آغوشم جا میگرفت، انگار که بچهای را بغل کرده باشم. قوی و عضلانی بودنم را دوست داشت، قوی و عضلانی بودنم را خیلی دوست داشت و حرفم این است که با هم خوب بودیم، یعنی به جز وقتهایی که من عصبانی میشدم با هم خوب بودیم. نقطه ضعف نیلا این است که خیلی حرف میزند و متاسفانه در مورد همه چیز خیلی حرف میزند و خب حرفم این است که آدمها باید بلد باشند یک وقتهایی هم سکوت اختیار کنند و وقتی که لازم است این کار را بکنند، باید بتوانند از پسش بربیایند که اگر نیایند، خب کار به مُشت و لگد میکشد. خوب میدانم که این سودای بازیگریاش به جایی نخواهد رسید؛ پرسوجو کردهام که میگویم. بیست و هشت سالگی برای بازیگر شدن دیگر دیر است اما خب هر چه گفتم توی کلهی پوکش فرو نرفت که نرفت، البته آن پسرهی احمق هم نقش پررنگی در هوایی کردن نیلا داشت. من که تقریبا مطمئنم پسره هیچ پُخی هم نبود توی هالیوود و فقط برای اینکه نیلا را از راه به در کند بهش قولهای الکی داد. دست آخر هم مثل روز برایم روشن است که آنجا توی هالیوود خراب شده از نیلای من سوءاستفاده میکنند و بعد مثل یک تکه آشغال میاندازندش دور. اگر زنده بودم، کاملا مشخص است که تا خود لسآنجلس میرفتم و دخل آن پسرهی مفعول و هر تهیهکنندهای که دستش به نیلا خورده بود را میآوردم اما خب متاسفانه من مُردهام و حالا دیگر کسی نیست که مراقب نیلا باشد. نیلا دختر ساده و زودباوریست و خب حالا که مُردهام، مطمئنم آنجا توی لسآنجلس حسابی بهش سخت خواهد گذشت. حرفم اینست که تا وقتی کسی را داری که مراقب توست، بخش عمدهای از زخمهایی که روزگار میتواند به آدمها بزند را از سر میگذرانی. مثل بچهای که پدر و مادرش هوایش را دارند و آن عنتر فکر میکند دنیا همیشه همینقدر قشنگ است اما خب به محض اینکه افسار زندگیات میافتد دست خودت، آن وقت است که زخم پشت زخم بر روح و روانت مینشیند و زمانه پوستت را میکَند. من خوب میفهمم که دارم چه میگویم؛ منی که از بچگی مجبور بودهام روی پای خودم بایستم و به عنوان یک طفل معصوم با دنیای وحشی بیرون از خانه بجنگم، خوب میفهمم که دارم چه میگویم. منی که حتی توی خانه هم امنیت و آرامش نداشتم، خوب میفهمم که دارم چه زِری میزنم! حرفم این است که اول جوانی وقت مُردنم نبود. من تازه یاد گرفته بودم که چه جوری مُچ روزگار را بخوابانم.
من خیلی وقت است که مُردهام و خب، خبر بد اینکه همهی ما روزی به خاطر خیل گناهانی که اَزمون سر زده، خواهیم مُرد! من خیلی وقت است که مُردهام و خب بدون اینکه حق هیچ انتخابی داشته باشم، این مرگ نابهنگام در عنفوان جوانی یقهام را گرفت؛ یقهام را گرفت چون آمار گناهانم زده بود بالا. من به عنوان مردی شرور که همه جور کثافتکاری توی زندگی کوتاهش کرده بود، ریق رحمت را سر کشیدم و میخواهم بگویم اگر این قدر زود به فنا رفتم، تنها و تنها به این خاطر بوده که آمار گناهانم زده بود بالا. حرفم این است که گناهِ زیاد آدم را به فنا میدهد.
آخرین روز زنده بودنم، روز عجیب و پرحادثهای بود؛ نزدیکیهای ظهر توی آغوش زنی که شب قبلش توی بار با هم مست کرده بودیم، بیدار شدم و تا خودمان را جمع و جور کنیم و زنه بزند به چاک، یک ساعتی وقت برد. گرسنهام بود اما توی خانه چیز زیادی برای خوردن نداشتم، پولی هم ته جیبم نمانده بود. کمی از ته ماندهی «کنیاک» دیشب را سر کشیدم و از زور سر درد یکی دو تا قرص از کشوی میز عسلی کنار تخت برداشتم و بیاینکه بدانم چی هستند و برای چه مرضی کاربرد دارند با جرعهای از همان کنیاک رفتم بالا. دنبال شلوارم که میگشتم، تازه فهمیدم زنه کیفش را جا گذاشته است؛ از این کیفهای کوچولو که خانمها توی میهمانی دست میگیرند و راستش به لعنت خدا هم نمیارزند، بس که کوچکند و چیز زیادی نمیشود تویشان گذاشت. کیفه را باز کردم؛ یک قوطی کاندوم سهتایی که دو تا بیشتر تویش نبود و احتمالا آن یکی دیگر را دیشب استفاده کرده بودیم، یک رُژ لب تیره رنگ ـ توی مایههای بنفش یا یک کوفتی از همین خانواده ـ و یک حلقهی طلا. حلقه را برداشتم تا بعدا همراه با کارکرد آن روز بدهم به «راجرز» و پول خوبی بگیرم. از سگدونیام زدم بیرون و به دنبال طعمه خیابانها را گشت زدم تا بالاخره توی کوچهی پرتِ پشت رستوران «فلفل سبز» پیرزنی را دیدم که لخلخکنان داشت خودش را میکشید سمت درِ سیاه و کثیف ساختمانی فرسوده. پیرزنه را خفت کردم که شکار بدی هم نبود؛ کمی پول، یک گردنبند که به نظر مروارید میرسید و یک ساعت «رولکس» مردانهی قدیمی که احتمالا یادگار شوهر مُردهاش بود، گیرم آمد. پیرزنه برخلاف پول و گردنبند، در مورد ساعته مقاومت کرد و داد و فریاد راه انداخت. دو تا کارگر رستوران که تازه از در پشتی بیرون میآمدند برای گذاشتن آشغالها و احتمالا بعدش دود کردن یک نخ سیگار، صدای پیرزنه را شنیدند و دویدند سمت ما. ساعت را به زور کَندم و فرار کردم. موقع عبور از خیابان یک تاکسی کوبید بهم که با سمت راست بدنم خوردم زمین اما خب از ترس دستگیر شدن، هر طور که بود پا شدم و زدم به چاک. تا برسم به زیرزمینِ راجرز، بالا تنهام از خون سرخ شده بود. راجرز سر و گردنم را با آب گرم و یک حولهی چرک شُست، زخم سمت راست سرم را بخیه زد و بعدش هم باندپیچیاش کرد. جنسها را بهش دادم و او هم بعد از کسر هزینهی خدمات درمانیاش، دو تا صد دلاری گذاشت کف دستم و زود راهیام کرد، مبادا اینکه کسی تعقیبم کرده باشد. وقتی رسیدم خانه و ولو شدم روی تخت، تازه یادم افتاد که فراموش کردهام حلقهی زن دیشبیه را بدهم به راجرز. حلقه را از جیب شلوارم درآوردم و گذاشتمش روی کیف زپرتیاش کنار تخت. وقتی خوابم برد، نمیدانستم این خواب آخر است و توی خواب خواهم مُرد؛ خوابیدم و توی همان خواب هم مُردم. الان دو روز است که زنده نیستم اما اگر از من بپرسند، میگویم؛ خیلی وقت است که مُردهام!
خوب که فکرش را میکنم، میبینم حیف بود که بمیرم؛ یعنی نه اینکه اصلا نمیرم، بلکه نباید اینقدر زود میمُردم. کلی آرزو داشتم. داشتم زور میزدم پول دزدیها و خردهفروشیهای مواد را جمع کنم و یک سرمایهگذاری درست و حسابی بکنم؛ مثلا سهام بخرم یا با کسی شریک شویم و یک کاسبی قانونی و پرسود راه بیندازیم. شاید هم رستورانی باز میکردم که یکی دیگر از آرزوهای تمام نشدنی نیلا بوده و آن وقت او را هر جا که بود، پیدا میکردم و دو تایی زندگیمان را سر و سامان میدادیم. من هیچوقت نتوانستم زندگی کنم؛ آنطور که همهی آدمهای معمولی زندگی میکنند و خب وقتی نتوانی طوری که دلت میخواهد زندگی کنی، در واقع مُردهای و مُرده بودن را زندگی میکنی. من بچگی سختی داشتم؛ مادرم معتاد بود و پدرم یک دستفروش پیزوری که به زور خرج زندگی را درمیآورد. جایی که من بزرگ شدم، بچهها خلافکار نمیشوند، بلکه خلافکار به دنیا میآیند. هر جای دنیا پا بگذاری و بگویی توی «ایست سنت لوئیسِ ایلینوی» بزرگ شدهای، طرف مطمئن خواهد بود که یک اسلحه زیر لباست پنهان کردهای. با چنین پیشینه و برچسبی، آدم حسابی شدن برای امثال من کار غیرممکنی است اما من واقعا تصمیم داشتم به وضعیت رقتانگیزی که همهی عمرم خودش را بهم تحمیل کرده بود، پایان دهم و کاری کنم که سرم به تنم بیارزد اما خب اجل مهلت نداد و مرگ، ناغافل یقهام را گرفت.
یادآوری فلاکتهایی که بر من گذشته حالم را خراب میکند. به نظرم میرسد کمی توی خانه قدم بزنم و مراقب باشم که سمت آینه نروم. خوب که دقت میکنم، میبینم حالا دیگر چیزها برایم بیاهمیت شدهاند. مثلا همان دوش حمام؛ قبلا برایم مهم بود که همیشه سالم باشد و درست کار کند. مدام سوراخهای ریزش را با سوزنی چیزی تمیز میکردم تا رسوب آب کارکردش را مختل نکند اما حالا میبینم حتی قرار نیست دیگر اَزش استفاده کنم. لباسهایم؛ خصوصا آن پیراهن جین آبیه که خیلی دوستش داشتم، قالیچهی پای تخت که جا به جایش رد خاکستر سیگار است، کمد لباسهای نیلا که تا همین دو روز پیش هر روز چند بار سرم را فرو میکردم تویش و نفس عمیق میکشیدم یا خلاصه هر چیز دیگری که زمانی برایم معنا داشت و بهم معنا میداد، حالا به نظرم دور از دسترس میرسد. حالا میدانم که مُردهام و آدم مُرده دیگر به هیچکدام از اینها نیازی ندارد.
بعد از مدتی بیهوده قدم زدن در خانه به این نتیجه رسیدم که حتی با اینکه مُردهام، لازم است کار مفیدی بکنم، اینست که با خودم فکر کردم برای کمک به زودتر تجزیه شدن بدنم، دندانها و ناخنهای دستها و پاهایم را بکِشم. بر همین اساس توی کابینت زیر ظرفشویی دنبال انبردست میگشتم که شنیدم یکی مداوم به درِ آپارتمانم میکوبد؛ آه ... پس بالاخره بوی فساد تنم به مشام همسایههای الاغم رسیده بود. رفتم پشت در و از چشمی بیرون را نگاه کردم. به نظر زنی میانه اندام میرسید با موهای سیاه بلند و صورتی آشنا. در را باز کردم؛ جوانیهای مادر درگذشتهام بود. جا خوردم و مضطرب شدم اما خیلی زود به ذهنم رسید که شاید مامانم آمده تا روح سرگردان مرا به جایی که نمیدانم کجاست ببرد و پیش خودش به آرامش ابدی برساند. گفتم: «مامان؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ تو سالهاست که مُردهای ... قبل از بابا ... یادت نیست؟» و بیاختیار بغلش کردم. بوی مادرم را نمیداد. زنه معذب و کمی ترسیده خودش را از آغوشم کشید بیرون و در حالیکه پاکت همبرگر «مکدونالد» و یک لیوان قهوهی «استار باکس» را بالا میگرفت، گفت: «سلام ... منم ... اوم ... راستش یه کم غذا آوردم و خب راستش ... راستش کیفمو توی خونهی تو جا گذاشتم ...» و وقتی دید او را به جا نمیآورم، ادامه داد که «ورونیکا» است و چند شب پیش توی بار با هم آشنا شدیم و بعد هم آمدیم به آپارتمان من. گفتم: «خب راستش میدونی ... من ورونیکا رو یادمه ... با هم نوشیدیم و بیلیارد بازی کردیم و شب خوبی هم داشتیم ... نه واقعا ورونیکا رو یادمه اما باید بگم تو ورونیکا نیستی. قد و بالا و حتی موهات شبیه ورونیکاست اما صورتت نه ... صورتت، صورت مامانمه» و در ادامه برای مامانم شرح دادم که دو روز است مُردهام و گذشته از اینکه خیلی از مُرده بودن میترسم، حالم هم از بوی تعفن جسدم به هم میخورد. زنه خندهای مصنوعی تحویلم داد و اضافه کرد که آن شب هیچ فکر نمیکرده اینقدر شوخ و بذلهگو باشم: «تو مُردی؟ صورتت پوسیده؟ ... ها ها ها ... مرد خوشمشربی هستی اما راستش نمیتونیم ادامه بدیم. میفهمی که ... یه شب و دیگر هیچ ... فقط اون کیف رو به من بده ... همین» و وقتی اصرار مرا به مُرده بودن دید با حالتی عصبی انگار که دیگر کفرش درآمده باشد، بهم گفت که نه تنها نمردهام، بلکه ـ سوای سرم که باندپیچی شده ـ همه جای بدنم هم سالم است، زیر چشم چپم چالهای و استخوانی که بیرون زده باشد، دیده نمیشود، صورتم تجزیه نشده، موهای سر و ریش و سبیل انبوهم همچنان سر جایشان هستند و ضمنا هیچ بوی تعفنی هم در کار نیست. دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق خواب و گفتم: «اوناهاش ... میبینی؟ جسدم داره میپوسه و تو الان داری با روح من حرف میزنی ...» اما او سرش را به علامت نفی تکان داد که چیزی روی تخت نیست. بسته همبرگر و لیوان قهوه را گذاشت روی میز، کنار کیف و حلقهاش و رو به من گفت: «میتونی لطفا یه لیوان آب بِهم بدی؟» و خب تا من بروم آشپزخانه و برگردم، او حلقه و کیف را برداشته و رفته بود. از خودم پرسیدم؛ حلقه و کیف آن زن به چه درد مادر مُردهام میخورد؟ چرا مامانم وسط این ترس و تعفنی که تا خرخرهام بالا آمده، یکهو تنهایم گذاشت، درست مثل وقتی که بچه بودم؛ یکباره میگذاشت و میرفت و تا چند روز خبری اَزش نمیشد. بعد هم خمار و داغان برمیگشت و میافتاد به جان بابام که چرا هیچوقت به اندازهای که لازم است، پول درنمیآورد؟
اگر از من بپرسند بین بوی تعفن جسدی که در حال تجزیه شدن است و بوی یک همبرگر مکدونالد، کدامیک بیشتر شامهی آدمی را تحریک میکند، پاسخ خواهم داد؛ البته همبرگر به شرط اینکه دو روز تمام چیزی نخورده باشی! در واقع حرفم این است که اگر نمُرده بودم، آن بستهی ساندویچ و لیوان قهوه میتوانستند بهترین چیزهای روی زمین باشند اما خب من مُردهام و حواسم هست که مُردهها چیزی نمیخورند و من احتمالا تا زمانی که روح سرگردانم جایی که نمیدانم کجاست، آرام بگیرد باید این گرسنگی را تحمل کنم./ پایان