مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| مردی که دیدم پارک را آب می‌داد

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مهر 1394

مردی را دیدم با موهایی به پریشانی موهای سر «تیم برتون» که پارک کوچکی را آب می‌داد؛ کوچک که می‌گویم منظورم کوچک در مقیاس پارک‌هاست، وگرنه آنقدر جا داشت که بتوان کلی آدم را با درخت‌ها پیوند زد!

مردی که دیدم، عینک آفتابی گردِ «رِیبن» مشکی بر چشم و «وینستون» فیلتر قرمزِ عقابیِ سوار بر چوب سیگار قهوه‌ای رنگِ منبت‌کاری شده‌ای گوشه‌ی لب‌ها داشت و با شیلنگ آبی رنگِ بلند، پارک را آب می‌داد؛ درخت‌ها را، شمشادها را و گل‌ها.

مردی که دیدم پارک را آب می‌داد، شبیه هیچکدام از آدم‌هایی که پیشتر دیده بودم باغبانی می‌کنند، نبود؛ با درخت‌ها حرف می‌زد. «سرو» را سرسری آب می‌داد و به جوانی‌اش طعنه می‌زد. «کاج» را عزیز می‌داشت، ساقه‌اش را می‌شست. گل‌های «بنفشه» را می‌پایید، مبادا فشار آب قامت تردشان را بشکند اما در مورد «رُز»ها آنقدرها هم لطافت به خرج نمی‌داد. از کنار درخت «توت» که می‌گذشت، ازش عذر می‌خواست بابت اینکه نمی‌تواند برگ‌هایش را بشوید، چرا که ممکن بود کرم‌های ابریشم لابه‌لای آن همه برگ قلبی شکل در مسیر پروانه شدن باشند.

این وسط گویا حساب «بید مجنون» از بقیه جدا بود؛ شیلنگ آب را با احتیاط سُراند سمت گوادال پای درخت، گیسوهای آویخته‌اش را لمس کرد، بویید، بوسید و سیگارش را با دو انگشت اشاره و وسط دست راست برداشت تا بتواند قطره‌ی اشکی که از زیر عینک آفتابی پنسی روی گونه‌ی چپش غلتیده بود را با پشت همان دست بروبد. در ادامه پک عمیقی به سیگارش زد، گوشی تلفن همراه مارک «بلک‌بری»‌اش را از جیب روی سینه لباس کار سبز دوبنده‌اش در آورد و در پُزهای مختلف چند عکس سلفی با بید مجنون انداخت.

من روی نیمکت چوبی آن پارک کوچک نشسته بودم و داشتم همه‌ی اینها را می‌دیدم. من روی نیمکت چوبی آن پارک کوچک نشسته بودم و داشتم می‌دیدم که او چطور عشقبازی می‌کند با درخت‌ها، با اشیا و با زندگی احتمالا!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA-%D8%B9%D9%85%D8%AF%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%AF%D8%A7-ip4thyru7bom
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%B3%D8%B1%D8%B3%D8%AE%D8%AA%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AC%D8%B3%D9%85-%D8%AA%D9%82%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87-zucldwsbezfi
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%BA-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%90-%D8%AF%D8%A7%D8%A6%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%AE%D9%85%D8%B1%D9%90-%D9%84%D8%B9%D9%86%D8%AA%DB%8C%D9%90-%D8%AD%D8%B3%D9%88%D8%AF-lbc4pwk07qu6


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید