وقت خداحافظی که پیچیدیم توی کوچه، گوشهی پیراهنم را کشیدی که «امشب هم میای بازی رو با هم ببینیم؟ من و تو و بابا ...»، بابای بدلیورپولیِ دائمالخمرِ لعنتیِ حسود که به دقیقه بیست بازی نرسیده، سیاه مست سگ میشد به اعصابت بابت رئالی بودن، چون دخترش به خاطر تو رئال را دوستتر داشت!
از نظر بابای بدلیورپولیِ دائمالخمرِ لعنتیِ حسود، عشق توجیه عشق نبود. از نظر آن منبع نفرت، عشقِ حاصل از عشق یک جور فاحشگی محسوب میشد و اینست که بعد از هر یک از آن چهار گل دردناکی که وارد دروازهی «سن ایکر» شد، بابای بدلیورپولیِ دائمالخمرِ لعنتیِ حسود یک دور کامل خزانهی رکیکترین فحشهایش را نثار پسران «سانتیاگو برنابئو» میکرد.
من بعد از «یک - هیچ» بازی رفت چشمم ترسیده بود اما تو دنبال معجزه بودی. من دوستداشتنیترین لیورپول همهی دوران را با «بنیتس» کار درست در ردای قهرمانی میدیدم اما تو دوستتر داشتی رئال برسد به فینالی که بعدتر افسانهای شد، چرا؟ چون من با وجود لیورپولی بودن هم، ته دلم گرمِ قهرمانی رئال بود و بابای بد لیورپولیِ دائمالخمرِ لعنتیِ حسود از همین میسوخت!
سنگینترین شکست رئال در لیگ قهرمانان با طعم کنایهها و ناسزاهای مردی که بیشتر از سن من طرفدار لیورپول بوده را میشد فراموش کرد اما این را نمیشد و نمیشود از یاد برد که «لیورپول - رئالی» که آن شبِ خاص دیدیم، آخرین فوتبالِ غنی شده با عشق بود، فارغ از زخم زبانهای مرد بدسگال!/ پایان