مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

داستان| قبل از آن نیمه شب اواخر آوریل

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - مهر 1398

نیمه‌شبِ اواخر آوریلِ سیزده سالگی‌ام توی اتاقم خوابیده بودم که صدای فریادهای بابا و «خفه‌شو»های مامان را شنیدم. خواب می‌دیدم؟ بابا؟ امکان نداشت او اینچنین داد و بیداد راه انداخته باشد. بابا هر وقت لازم بوده با تحکم حرف زده اما اینکه صدایش را اینطور خشمگین بالا برده باشد را من به یاد نداشتم. ترسیده و مضطرب پا شدم رفتم لای در را کمی باز کردم و اتاق‌شان را پاییدم؛ مادرم گریان و آشفته در را باز کرد و از پله‌ها سرازیر شد سمت سالن پذیرایی. بابا پشت سرش با بلندترین صدای جهان فریاد زد: «دیگه چیزی بین‌مون نیست کریستینا ... تموم» و بدون اینکه متوجه حضور من شود، در را محکم کوبید. مطمئن بودم تصویر صورت برافروخته و رگ‌های متورم گردنش را هیچگاه از یاد نخواهم برد. سروصداها که خوابید، یواشکی از اتاقم خارج شدم و پاورچین رفتم نشستم پشت نرده‌ها و مامان را آن پایین دیدم که روی کاناپه دراز کشیده بود و گریه می‌کرد. پدرم قلبش را شکسته بود و این باعث شد با وجود اینکه خیلی خیلی دوستش داشتم، اَزش عصبانی شوم. مامان تا صبح روی کاناپه خوابید.

تا اوایل اُکتبر سال بعدش که قرار شد برویم به میهمانی آقای «کالاهان» و آنجا من جوش آوردم، مامان و بابا چند بار دیگر هم دعوا کردند؛ اوایل بیشتر و رفته و رفته بگو مگوهای‌شان کمتر شد. خب، ما هنوز هم یک خانواده بودیم، سر یک میز غذا می‌خوردیم، با هم سینما می‌رفتیم و آن دو نفر سعی می‌کردند همه چیز مثل سابق باشد؛ سابق یعنی قبل از آن نیمه شب لعنتیِ اواخر آوریل سال گذشته.

مامانم یک دلال آثار هنری بود؛ می‌گشت و چیزهایی که ارزش هنری بالایی داشت را پیدا می‌کرد و به کلکسیونرها می‌فروخت؛ کلکسیونر یعنی کسی که چیزهای باارزش جمع‌آوری می‌کند و البته پولدار است، چون اگر پولدار نباشد، خب نمی‌تواند چیزهای باارزش را بخرد که بعد بتواند برای خودش نگه‌شان دارد. مامانم البته این تعریف بابا از شغلش را قبول نداشت. بهش می‌گفت نباید در موردش با من که بچه‌اش هستم اینطور گستاخانه حرف بزند، چون او در واقع کارشناس آثار هنری است و نه دلال؛ بعد بابا با لحن خاصی پی حرفش را می‌گرفت که «و مشتری ثابتت هم آقای کالاهانه» و اخم می‌کرد.

پدرم هیچگاه نتوانست به اندازه‌ی مامان، اجتماعی باشد. نمی‌دانستم اینکه اجتماعی نیست یعنی چی؛ مامان می‌گفت؛ اجتماعی نیست، تنهایی را ترجیح می‌دهد و این تنهایی را با هر چیزی که مربوط به کتاب‌ و فیلم باشد، پر می‌کند. همچنین مامان می‌گفت؛ بابام هیچکس را غیر از خودش و کتاب‌هایش دوست ندارد اما من مطمئن بودم که مرا خیلی دوست دارد. سختگیر بود اما دیوانه‌وار دوستم داشت؛ این را مطمئنم.

بابام یک عالمه کتاب داشت؛ تقریبا همه‌ی دیوارهای اتاق زیرشیروانی را قفسه زده و کتاب چیده بود. فقط یک ستون از قفسه‌ها مربوط می‌شد به کتاب‌های من که تازه همه‌ی آنها را هم خود بابا برایم خریده بود و چهارده ستون پنج طبقه‌ای دیگر، همه کتاب‌هایی بودند که بابا می‌خرید و با ولع می‌خواند و آنجا نگه‌شان می‌داشت. خودش می‌گفت اولین کتابش را در هشت سالگی خریده؛ «پنج هفته در بالن» نوشته‌ی «ژول ورن» و بعدش آنقدر مجذوب ماجراجویی‌های توی کتاب‌های آقای ورن شده که هر چی اَزش پیدا کرده، خریده است.

مامانم گاهی کلکسیونر صدایم می‌کرد؛ «هی کلکسیونر کوچولو ... بیا شام» یا «جناب کلکسیونر تکالیف‌شون رو انجام دادن؟» و من بهش می‌گفتم نمی‌توانم کلکسیونر باشم، چون پولدار نیستم اما مامانم برایم توضیح می‌داد که بابام از لجش گفته کلکسیونرها باید حتما پولدار باشند، چون حتی می‌شود با جمع کردن تمبر، پروانه یا حتی همین بج‌های پیش‌آهنگی هم کلکسیونر بود، ضمن اینکه من یکسری کامل از آثار ژول ورن، چهل‌و‌هشت تا گوی شیشه‌ای یادگاری از جاهایی که خودش سفر بوده و برایم آورده و سری کامل کمیک‌استریپ «تَن‌تَن» را دارم که همین‌ها برای کلکسیونر بودنم کفایت می‌کردند.

خود من فکر می‌کردم آن شب توی میهمانی آقای کالاهان، رفتار بابا پذیرفتنی‌تر باشد. آقای کالاهان میزبان جذابی بود؛ بزرگتر از بابا به نظر می‌رسید اما برعکس او لباس‌های شاد پوشیده بود و با آن موهای پرپشت و جوگندمی خیلی شبیه «آلن دِلون» بود. چند باری خواست سر صحبت را با بابام باز کند اما او تحویلش نمی‌گرفت؛ نه اینکه بی‌ادبی کند اما خب اگر سوالی می‌شنید، تک کلمه‌ای جواب می‌داد یا در حالی که آقای کالاهان زُل زده بود به صورتش و حرف می‌زد، بابا حواسش را پرت دکوراسیون خانه‌ی مجللِ سبک رومی طرف کرده بود با همان صورت بی‌احساس و یخ تا اینکه یارو مدعی شد یک کتابخانه پر از چاپ اول کتاب‌های قدیمی دارد؛ از همه‌ی نویسنده‌های نامدار آمریکا. به نظر، نقطه ضعف پدرم را می‌دانست. بعد پیشنهاد داد که دو تایی نگاهی بهش بیندازند که البته من هم همراه‌شان رفتم. از سالن اصلی که میهمان‌ها حضور داشتند وارد راهرویی عریض شدیم و با یک آسانسور رفتیم پایین. دوباره از راهرویی باریک گذشتیم و توی اتاقی تقریبا تاریک، آقای کالاهان کتابی را با احتیاط بیرون کشید و داد دست پدرم؛ «خوشه‌های خشم ... چاپ 1930» و بعدی؛ «خشم و هیاهوی فاکنر، چاپ 1929» و باز یکی دیگر درآورد و داد به بابا؛ «مردان بدون زنان ... 1927» و خب می‌توانم بگویم انگار دنیا را به بابام داده باشند، دهانش باز مانده بود و حسابی هیجان‌زده به نظر می‌رسید. نشسته بودیم روی صندلی‌های چرمی توی کتابخانه و بابا داشت سبک نویسندگی «جان استاین‌بک» را تحلیل می‌کرد که آقای کالاهان یکهو حرف مامانم را پیش کشید؛ اینکه بیشتر این کتاب‌ها و خیلی چیزهای دیگر از کلکسیون‌های مختلفش را او برایش پیدا کرده و چه سفرها که با هم نرفته‌اند و دست آخر هم چشمکی به بابا زد و گفت: «خودمونیم ها، زن جذابی مثل کریستینا از سرت زیاده ... » و قاه قاه خندید که یعنی شوخی کرده، اگرچه من شک نداشتم که جدی می‌گوید، بس که خنده‌اش مصنوعی بود، هرچند فرقی هم نمی‌کرد، چون پدرم به قدری غرق تماشای کتاب توی دستش بود که چه بسا اصلا نفهمید طرف چه می‌گوید!

خود من انتظار داشتم توی آسانسور و موقع برگشت به سالن اصلی وقتی کالاهان گفت: «روحیه‌ی پرشور و داغ کریستینا رو تا حالا توی هیچ زن دیگه‌ای ندیده‌ام» بابا واکنش معقولی نشان دهد اما اینطور نشد، اینست که یارو چند تا متلک دیگر بار بابام کرد و رفت سراغ بقیه‌ی میهمان‌ها. یک چیزیم شده بود؛ مثل آتشفشان آماده‌ی انفجار بودم و حس می‌کردم الان است که بترکم. راستش نمی‌توانستم حرف‌های یارو را هضم کنم، شاید به خاطر حساسیت‌های مربوط به آغاز دوران بلوغم بوده یا همه‌ی چیزهایی که توی یک سال گذشته توی دلم تلنبار شده بود؛ اینکه بعد از آن نیمه شب لعنتیِ اواخر آوریل سال گذشته دیگر هیچوقت ندیدم که مامان و بابا همدیگر را ببوسند یا هم را بغل کنند ... که بابا دیگر توی اتاق‌شان نمی‌خوابید و به بهانه‌ی مطالعه می‌رفت اتاق زیرشیروانی و همانجا روی تخت تکی شبیه تخت من و نه مثل تخت خودش و مامان که پهن بود، می‌خوابید ... که همه‌ی این مدت از خودم خجالت می‌کشیدم و احساس گناه می‌کردم. نمی‌دانم چرا اما یک حسی بهم می‌گفت؛ همه‌ی اینها تقصیر من است! موضوع دردناک این بود که من خیلی خوب می‌فهمیدم آنها دیگر همدیگر را دوست ندارند، مثل قبل نیستند، مثل قبل نیستیم و این خیلی واضح بود اما آنها طوری رفتار می‌کردند که انگار همان خانواده‌ی قبل از آن نیمه شب لعنتی هستیم. من توی این مدت مدام نگران بودم که پدر و مادرم کی دوباره دعوا و همدیگر را تهدید به طلاق می‌کنند ... که اگر جدا شوند، آن‌وقت چکار باید بکنم؟ با کدام‌شان زندگی کنم یا اصلا هیچکدام حاضر می‌شوند از من مراقبت کنند؟ شاید اگر مامان‌بزرگ کمی دیرتر مرده بود، می‌توانستم روی او حساب کنم. در نهایت تحملم تمام شد و پقی زدم زیر گریه. خیلی سعی کردم گریه نکنم یا دست‌کم بی‌صدا گریه کنم اما یک چیز پرفشاری مدام فاصله‌ی سینه تا گلویم را طی می‌کرد و مرا به هق هق می‌انداخت. بابا حالم را که دید، تعجب کرد. اشک‌هایم خیلی رویش تاثیر گذاشته بود. همانجا گوشه‌ی سالن دور از چشم مامان که با یکی از زن و شوهرهای ظاهرا کله‌گنده مشغول خوش‌وبش بود، زانو زد و مرا در آغوش کشید. کمی که آرام گرفتم، رفتیم سمت دستشویی. شانه‌ی کتش کثیف شده بود. ترکیب اشک و آب بینی من، شکل زننده‌ای بهش داده بود اما خب مشخصاً برایش مهم نبود. با دست‌های خودش صورتم را شست و دوباره بغلم کرد. احساس حماقت می‌کردم. لکه‌ی روی کتش باعث عذاب وجدانم شده بود، اینست که مقداری دستمال کاغذی از رول کندم، گرفتم زیر شیر آب و شانه‌ی کت بابام را تمیز کردم. اَزش عذرخواستم و اینکه برگردیم پیش بقیه اما گفت؛ بقیه مهم نیستند. خیلی جدی و مهربان دلیل گریه‌ام را پرسید و کمی که اصرار کرد، همه چیز را گفتم. همه چیز را گفتم و اَزش انتقاد کردم که چرا اجازه داده آن کالاهان حرامزاده آنطور در مورد مادرم حرف بزند!

پدرم همیشه گوش خوبی برای حرف‌هایم بوده؛ حتی مسخره‌ترین اتفاقات مدرسه را هم با ولع گوش می‌داد و ته قضیه همیشه توصیه‌ای، سفارشی، چیزی بهم می‌کرد. این بار هم صبر کرد تا همه‌ی حرف‌هایم را بزنم؛ اینکه چرا دل مامان را شکسته، اینکه چرا گذاشته کالاهان بچزاندش، چرا مامان همیشه باید با دیگران برقصد؟ چرا مدت‌هاست همدیگر را نمی‌بوسند؟ گفتم و گفتم و گفتم تا حرف‌هایم تمام شد. سینه‌ام سبک شده بود و دیگر چیزی از درون، راه گلویم را نمی‌بست. بابام دست‌هایش را دور صورتم گرد کرد، سرم را گرفت بالا سمت صورتش و آرام اما همانطور جدی گفت که دلایل زیادی برای این چیزهایی که گفتم وجود دارد اما اگر قرار باشد مسایل بین خودش و مادرم را به من بگوید، ممکن است در درازمدت از هر دوی آنها بدم بیاید، بعد اضافه کرد که او و مامانم تصمیم‌هایی در مورد خودشان گرفته‌اند که برای عملی کردنش لازم است من کمی بزرگتر شوم اما در عین حال بهم قول داد که هیچوقت آن دو تا را از دست نخواهم داد، هیچوقت تنها نخواهم ماند و هر دوی‌شان تا آخرین لحظه‌ی عمر، پدر و مادرم باقی خواهند ماند. بعد آهی کشید، سرش را انداخت پایین و همانجا توی دستشویی زیر لب گفت که قلب او خیلی زودتر از قلب مامان شکسته بوده است./ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A2%D8%AF%D9%85%D9%87%D8%A7-%D8%A8%DB%8C%D8%B4%D8%B9%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%AF-vs4w9x9iygau
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AE%D9%84%D9%88%D8%B9-dbcsq8dfetrv
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-vkeyk7itlft8


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید