از وقتی «شکوفه» بیوه شده، کافه را به هوای او نیم ساعت زودتر باز میکنم. یک روز به وقت همیشه آمدم و دیدم که جلوی درِ پایین، ولو شده گوشهی پیادهرو و دارد چنارهای دوردست را سیاه قلم میزند. هیچ وقت به صرافت رنگ روغن نیفتاده توی این سالها، فقط طرح میزند؛ سیاه قلم. آن روز چشمهای میشیاش را دوخت توی چشمهایم و بهم گفت؛ نزدیکیهای سحر از خواب میپرد و دیگر نمیتواند چشم روی هم بگذارد، اینست که همانطور دراز میکشد توی رختخواب تا سپیده بزند و پا شود بیاید کافه. توی این چند ماهی که از کشته شدن «امید» میگذرد، این کار هر روز شکوفه است. میگوید: «جای دیگهای ندارم که برم ریک ... تو هم حق نداری به خاطر من از خوابت بزنی. شب تا دیر وقت اینجایی آخه ...» و شرمنده میشود. نوک بینی قلمیاش را با دو انگشت شست و اشارهی دست چپم آرام میفشارم و بهش میگویم: «حرف نباشه ... رفیقیم خب ...» و بدین ترتیب قضیه را فیصله میدهم.
درِ پایین را باز میکنم و وارد راهپله میشوم. بنای کافه قدیمی است. طبقهی همکف خیاطی «آقا گشتاسپ» است که حکم پیلوت را دارد. چرخش نمیچرخد این روزها. چند بار خواسته مغازهاش را اجاره بدهد به یکی از این دفاتر پیشخوان اما بس که جای پرتی هستیم، کسی رغبت نمیکند. آقا گشتاسپ میگوید؛ "فقط دارم پول آب و برق بیخود میدم. مشتریهام همه حاضریخر شدهاند". بهش میگویم؛ بد نیست یک طراح جوان و بهروزتر بیاورد اما دلخور میشود. میگوید؛ "یعنی من دمُدهام؟" و بدین ترتیب دهانم را میبندد. صبحها خیلی دیرتر از ما حوالی ساعت یازده باز میکند. گهگاهی هم قبلش به هوای دستشویی یک چایی میهمان من میشود. آقا گشتاسب را دوستش دارم. شکل «نیما یوشیج» است؛ موهای سپید با سری میانتهی و سبیلی باریک.
کافه، طبقهی دوم است، البته ساختمان، طبقهی سومی هم دارد. مال یکی از این سرهنگهای زمان شاه است که چند سال پیش مُرد و تنها دخترش هم آن طرف دنیا زندگی میکند. اگر اشتباه نکنم، حتی برای خاکسپاری هم نیامد. آقا گشتاسپ میگوید؛ مشکل سیاسی دارد. تودهای بوده گویا و شاید همچنان هم باشد.
درِ اصلی کافه از همین درهای مرسوم دههی پنجاه است؛ آهنی با شیشههای چهارخانهی مات و نردههای دو تکهی عمودی. توی زاویهی نود درجهی درِ اصلی، تابلوی زرنگار کوچکی چسباندهام به دیوار که رویش نوشته؛ کافه. از نظر قانون، اسم کافهی من کافه است! وقتی میخواستم جواز بگیرم، طرف گیر داد که نمیشود اسمش را بگذارم «کافه کازابلانکا» چون کازابلانکا اسم اجنبی است، بدین ترتیب من هم لج کردم و گفتم پس همان کافهی خالی. او هم برداشت نوشت؛ «کافیشاپ کافه» و لبخندی پیروزمندانه تحویلم داد. درِ کافه را که باز کنی، آن سوی سالن مستطیلی، دقیقا روبری در، عکس بزرگی از سکانس پایانی فیلم «کازابلانکا» نصب کردهام. همان که «ریک بِلین» پشت به تصویر دستها را کرده توی جیب بارانیاش و دارد پرواز هواپیمایی که محبوبش «ایلسا» را در خود دارد، تماشا میکند. آن عکس حکم محراب را دارد برایم. صبح به صبح که کافه را باز میکنم و چشمم میافتد بهش، بیاختیار چند ثانیهای بیحرکت زُل میزنم به داستانی که پشت آن یک «فریم» است، قلبم فشرده میشود و گاهی حتی بغض هم میکنم.
اسم ریک را امید رویم گذاشته است. هشت سال پیش که اینجا را خریدم و کافه را راه انداختم، اولین مشتریام بود. آمد داخل و نگاهی به یک عالمه عکس «همفری بوگارت» آویخته به دیوارها انداخت، محراب را از نظر گذراند و بلند گفت: «سلام ریک. من امیدم و همین نزدیکی کار میکنم. خب، میدونی ... راستش این محله یه کافه کم داشت. منو باید به چشم یه مشتری دایمی نگاه کنی ها ...» و گشادترین لبخند دنیا را تحویلم داد. بعد از آن، همهی مشتریهای ثابت، مرا ریک و کافهام را کافه ریک خطاب میکنند، بس که این امید وراج بود و بلند صدایم میکرد. آن اولین روز، بعد از اینکه لبخندش را جواب دادم، بیمقدمه گفتم: «اسم رمز؟» که جا خورد. بعد برایش توضیح دادم؛ هر مشتریای که وارد کافه میشود باید به دلخواه خودش یک مصراع شعر برایم بخواند و بر اساس آن من بهش میزی خواهم داد. گل از گل امید شکفت و خواند: «غمت کم/ جام دیگر ریز/ که شب جاویدِ جاوید است» و بدین ترتیب مجبور شدم برایش تصریح کنم؛ مهم است که فقط یک مصراع بخواند و نه بیشتر. چشمک زد و بعد به راهنمایی من رفت نشست پشت میز شمارهی یازده توی یکی از گوشهها. خب بله، کافهی من علاوه بر اینکه مستطیل بیقوارهایست، گوشه هم زیاد دارد. کنار پنجره هم کم ندارد اما خب بله، پر از گوشه است. امید میگفت؛ اصلش کافه باید کلی گوشه داشته باشد و هر کس با یارش بخزد یک طرفی. با شکوفه همان اوایل همینجا آشنا شدند و یک سال پیش هم بالاخره بابای شکوفه بله را گفت و عقد کردند.
تا شاگردم برسد، شیر میجوشانم برای سر صبح شکوفه. توی آینه خودم را برانداز میکنم؛ سر تراشیده، ریش و سبیل انبوه و عینک گرد قاب مشکی. با خودم فکر میکنم؛ بابای شکوفه چطور دلش میآید اینطور بیرحمانه انگشت بگذارد روی زخم دخترش و محکم فشار بدهد؟ چطور میتواند برای شکوفهای که فقط چند ماه است عشقش را از دست داده و داغش هنوز تازه است، خواستگار دست و پا کند؟ از طرفی، خودم را که جای باباهه میگذارم، تا حدودی بهش حق میدهم. شکوفه اگر به همین منوال پیش برود، سر سال نرسیده، قطعا دچار از همگسیختگی روانی خواهد شد. فروغ از چشمهایش رفته، تار موهای سفید لابلای خرمن سیاه گیسوان بلندش هر روز بیشتر میشوند و یکریز فقط طرح میزند و بیصدا گریه میکند. باید بیشتر هوایش را داشت. شاید با باباش حرف بزنم.
شکوفه بعد از کشته شدن امید، خودش را بیوهی او میداند. باباش اصرار دارد؛ حالا که فقط عقد بودهاند، میشود ترتیبی داد که اسم امید را از شناسنامهی دخترک درآورد اما شکوفه زیر بار نمیرود. باباهه به شدت دلنگران دخترش است. چند باری بعد از رفتن شکوفه، آمده کافه و حرف زدهایم دربارهاش. حالا خیالش تقریبا راحت است از اینکه عمده وقت شکوفه توی کافه میگذرد و من هم حواسم بهش هست اما این ایدهی خواستگار پیدا کردن دیگر به نظرم زیادهروی بوده. این درست که حال شکوفه مساعد نیست اما ناگفته پیداست که به زمان نیاز دارد. توی این هیر و ویر خواستگار پیدا کردن دیگر چه مسخرهبازی مضحکی است؟ دخترک سوگوار است و باید باهاش مدارا کرد و البته مراقبش بود. امید عشقش بوده، سالها همینجا جلوی چشمهای خودم انس گرفته بودند به هم؛ بنابراین طبیعی است که شکوفه حال خوبی نداشته باشد.
امید توی شلوغیهای چند ماه پیش تیر خورد و کشته شد. ریخته بودند توی خیابان تا به چیزی که فکر میکردند درست نیست، اعتراض کنند اما به ناگاه گلولهای از جایی آمد و سینهاش را شکافت. هیچکس نفهمید کی شلیک کرده و چرا شلیک کرده، آن هم به یک جوانک بیدفاع که فقط شعار میداده است. بدین ترتیب دست پدر و مادر بیچارهاش هم به جایی بند نشد که نشد. خیلی رفتند و آمدند و ته حرف این شد که "میخواست نره توی خیابون تا این بلا سرش نیاد" و همین و همین!
شکوفه از وقتی امید را از دست داده، اسم رمزش را عوض نکرده و نمیکند. هر روز سلانه میآید جلوی پیشخوان، میپرسم: «اسم رمز؟» و او هر روز میخواند: «شکوفهی امیدم و غمم سیاه میکند» و راه میافتد سمت میز شمارهی یازده. مثل همیشه برای خودش شیر و برای امید «اسپرسو» سفارش میدهد. سفارش را که میبرم، میگویم: «شکوفه جان قبول نیست ها ... تو هر روز داری همین مصراع رو میخونی. میدونی که اسم رمزها یک بار مصرفند؟» و لبخند میزنم که یعنی زیاد هم جدی نیستم. شکوفه معتقد است؛ شرایطش خاص است و نباید بهش سخت بگیرم. میگوید؛ این اسم رمزی بوده که امید روزی که کشته شد و قبلش آمده بود کافه، خوانده است. خوب یادش است؛ شکوفهی امیدم و غمم سیاه میکند. میگویم؛ دستکم اینجا ننشیند توی گوشهای پرت و تاریک. برود جای من بنشید کنار پنجره، پشت میز پنج. همان که رو به محراب است. بنشیند و خیابان را تماشا کند، عبور آدمها را، درخشش نور خورشید روی سقف ماشینها را، بهار را ببیند که یواش یواش دارد از راه میرسد. شب عید است بابا ... اما شکوفه قبول نمیکند: «ما همیشه اینجا مینشستیم ریک ... یادت نیست؟ تازهشم من از خیابونا میترسم، توی خیابونا آدم میکُشن ...» و بغض میکند و بغض میکنم.
برمیگردم پشت پیشخوان و برای اینکه حال و هوایمان عوض شود، دستگاه پخش را روشن میکنم. «سالار عقیلی» میخواند: «میرسی آرام با نسیم صبا/ با چشمان سیاه، گیسوان رها/ عشق افسونگر، روح شعلهوری/ میآیی که مرا با خودت ببری» و زیر چشمی شکوفه را میپایم. دست از طرح زدن کشیده و زُل زده به صندلی خالی روبرویش که همیشهی این چند سال، جای نشستن امید بوده است. لبهایش بیصدا همخوانی میکنند و قطرههای درشت از چشمان رعنایش فرو میچکد. توی ذهنم میگویم؛ چه کردی با این دختر، روزگار؟! سالار میخواند: «روح مشترکیم یارا در دو بدن/ من لبهای تواَم، تو ترانهی من/ ما دو سار غریب، جایی در قفسیم/ همپیمان شدهایم تا به هم برسیم» و شکوفه همچنان لب میزند و اشک میریزد.
مشتری دیگری وارد میشود و سلام میکند. «رُهام» است. رُهام خداوندگار درونگرایی است با این حال نسبتا گرم حال و احوال میکند که خب انتظارش را ندارم. رُهام، حسرت من است؛ به خاطر موهایش! لامصب یک عالمه مو دارد روی سرش و همه هم فِر. کاش نصف موهایش مال من بود! صورت کشیده و استخوانیاش را از نظر میگذرانم و باهاش گرم میگیرم. جوابهای سردستی میدهد و مشخصا فکرش مشغول است. چرا همیشه فکرش مشغول است؟ اَزش میپرسم: «اسم رمز؟» و او میخواند: «چنین دردی که من دارم، نخواهم زیست تا فردا» و نگاهش را میدوزد ته چشمهایم. هول میشوم و میگویم: «مولانا؟» که سرِ پر از موهای بُتهایش را به علامت نفی تکان میدهد و هیچ احساس نمیکند که الان لازم است نام شاعر را بگوید. سکوت بینمان که چند ثانیه طول میکشد، میز شمارهی چهارده را بهش میدهم توی گوشهی پایینی کافه و مصراعی که خوانده را یادداشت میکنم توی دفتر شعرم تا بعدا «گوگل» کنم و متن کامل شعر را بخوانم. شکوفه همچنان با سالار میخواند: «به هم نزدیک شدیم آرام، چراغان کرد خانه را عشق/ گلی رویید، بهار آمد/ گلستان کرد خانه را عشق» و حالا دیگر اشکی ندارد برای ریختن. توی چشمهایش فقط حسرت دیده میشود. به خودم یادآوری میکنم، حتما وقت بگذارم و با پدرش صحبت کنم.
شبهای عید کافه حال عجیبی دارد، من هم. شبهای عید روزگار جور دیگریست، زندگی طعم متفاوتی دارد و چیزیست بین غریبی و شعف. حالت خوب است اما در عین حال بیشتر توی خودت غرقی. دلت میخواهد همهی روز را قدم بزنی و با آدمها بیامیزی اما در عین حال شبیه قایقی بیپارو رها شوی روی موج لغزان دقایق و بگذاری تو را پیش ببرند. شبهای عید آدمهای کافه هم حال متفاوتی دارند. عاشقترند انگار.
سر شب که شکوفه داشت میرفت، بهش میگویم؛ هیچ میداند که امید خیلی لجباز بود؟ شکوفه سر به تایید تکان میدهد که "اوهوم". بهش میگویم؛ آن آخرین روز که امید قبل از او به کافه آمد و آخرین اسم رمزش را خواند، در واقع یک مصراع نخواند: «میدونی که از لج من، همیشه بیت رو کامل میخوند» و باز شکوفه تایید میکند: «آره، همیشه بیت رو کامل میخوند و همیشه هم بهم میگفت که تو چقدر از دستش کفری میشی» و من ادامه میدهم؛ آیا بیت کامل این اسم رمزی که هر روز برایم میخواند را میداند که دست، دست میکند و میگوید؛ نمیداند. میگویم؛ هیچ پیش آمده که برود شعر کاملش را پیدا کند و بخواند؟ شکوفه میگوید که چنین چیزی هیچوقت به فکرش نرسیده است. میگویم؛ میخواهد بیتی که امید خوانده را برایش بازگو کنم؟ شکوفه سر تکان میدهد که "آره حتما" و من برایش میخوانم: «شکوفهی امیدم و غمم سیاه میکند/ مرا خزان نمیبرد، مرا تبر نمیزند» و اَزش میخواهم وقت بگذارد و شعر را کامل بخواند. شکوفه موقع رفتن زیر لب تکرار میکند؛ مرا خزان نمیبرد، مرا تبر نمیزند./ پایان