خودمان را میبینم که دستها، پاها و دهانهایمان را بستهاند و توی محفظهای فلزی شبیه یک تانکر، برهنه و درازکش کنار هم رها شدهایم. سیاهیِ مطلق است و نفس کشیدن مشکلترین کار ممکن. بوی عجیبی میآید. من همانجا کنار «لیلا» افتادهام اما در عین حال دارم خودمان را میبینم، انگار که دو تا از من وجود داشته باشد. فضای تاریک و بستهی تانکر وحشتزدهام کرده و حس میکنم زنده به گور شدهام. میترسم ... میترسم. لیلا را نمیبینم اما میدانم که هست، میدانم که کنارم بیهوش افتاده و تب کرده است. نوک دستهای از گیسوانم زیر شانهی راست او گیر کرده و کشیده میشوند؛ درد از ریشهی موها تا مغز استخوانم را میسوزاند. گرمای سوزان تنش که چسبیده به پهلویم را حس میکنم و خسخس نفسهایش که به سختی بالا میآیند. پاهایم کرخت شدهاند. سعی میکنم برخیزم یا دستکم در حالت نشسته قرار بگیرم اما نمیتوانم. بیاختیار شروع میکنم به جیغ کشیدن و تکان دادن لیلا. صدایش میکنم ... صدایش میکنم و تکانش میدهم اما بیفایده است؛ لیلا واکنشی نشان نمیدهد یا نمیخواهد نشان دهد. حس میکنم زیرم خیس است. من همانجا توی تاریکی و سکون هوا کنار لیلا افتادهام اما در عین حال دارم خودمان را میبینم، انگار که دو تا از من وجود داشته باشد. میبینم که خون به طرز غیرقابل مهاری از بین پاهای لیلا راه گرفته و کمکم توی تانکر بالا میآید. تقلا میکنم و زور میزنم لیلا را تکان دهم اما توانی ندارم. از خودم تعجب میکنم، چون همیشه فکر میکردهام زورم بیش از اینها باشد. چطور اینقدر ناتوان شدهام؟ مستاصل و وا داده گریه میکنم، ضجه میزنم و کمک میخواهم. خون توی تانکر بالا میآید و به زودی هر دوی ما را در خود خواهد بلعید. باید پا شوم ... باید پا شوم. زور میزنم اما نمیتوانم. نفوذ خون توی گوشهایم را حس میکنم؛ بیصدا و حجیم شبیه گدازههای آتشفشان که با طمأنینه راه میگیرند توی سراشیبی قله از بین پاهای لیلا جاریست و توی تانکر بالا میآید. چیزی به پایان نمانده. لبخندی محو روی صورت لیلا ماسیده است. هر طور شده سرم را میکشم روی شانهی لیلا تا زمان بیشتری برای خودم بخرم. از لیلا فقط لبهایش مانده که آنها هم به زودی زیر خون دفن میشوند. جیغ میزنم ... با همهی توان جیغ میزنم و خون، دهانم را میپوشاند. طعم تلخ و تهوعآورش وجودم را میآلاید و کمکم احساس خفگی میکنم. با ته ماندهی توان، بینیام را بالا میگیرم تا اندک ملکولهای باقیماندهی هوا را استنشاق کنم. خون بیرحمانه بالا میآید و در نهایت همهی مرا میبلعد. خفه میشوم ... خفه میشوم و از خواب میپَرم! تمام تنم از عرق خیس است. حس میکنم توی تشک فرو رفتهام؛ خیس و چسبناک. نفسم به شدت تند شده و سینهام تا جای ممکن بالا و پایین میشود. سوتین مثل زنجیری دور سینهام فشار میآورد. توی آن هیر و ویر به خودم غُر میزنم؛ چرا هر شب قبل از خواب فراموش میکنم سوتینم را باز کنم؟ زیر لب میگویم: «لعنت بهت لیلا ... چرا دست از سرم برنمیداری؟ ... چرا دست از سرم برنمیداری؟ ... چرا دست از سرم برنمیداری؟ ...» و صدای قلبم را میشنوم که تالاپ تالاپش کل اتاق را برداشته است. نگاهی به شوهرم میاندازم؛ به پهلو خوابیده و همچون مُردهای بیجان آرام است. دلم میخواست بیدار بود و بغلم میکرد. همانطور درازکش میمانم تا قفل عضلاتم باز شود. اولین بارم نیست که اسیر کابوسهای اینچنینی میشوم. کابوس لیلا سالهاست که با من است.
آرامتر که میشوم، پاهایم را از زیر لحاف بیرون میکشم و از تختخواب آویزان میکنم. آرنجم را ستون میکنم و مینشینم لب تخت. صبر میکنم تا گیجیام برطرف شود و چشمانم به تاریکی اتاق عادت کنند. شوهرم همچنان خواب است. به صدای نفسهایش گوش میدهم؛ منظم و یکنواختند. توی ذهنم میگویم: «خوش به حالش که کابوس نمیبینه» و آرام برمیخیزم.
از اتاق خواب که بیرون میآمدم، نهایت تلاشم را کردم تا سر و صدا نکنم. حوصله نداشتم به شوهرم توضیح دهم که چرا از خواب پریدهام، حتی در این حد که بگویم "میرم آب بخورم" اگرچه خواب او سنگینتر از چیزی است که با سر و صداهای جزئی مختل شود. سری به اتاق دخترکم میزنم و از همان جلوی در براندازش میکنم؛ مثل یک تکه شیرینی عسلی خوابیده است. صورت معصومش آرامترم میکند. راه میگیرم سمت آشپزخانه؛ شیر آب را یک ذره باز میکنم، دستهایم را مرطوب کرده و به صورتم میکشم. با زبانم چیزی شبیه به ناودان درست میکنم و میگیرم زیر باریکهی آب. چند ثانیه کافیست تا همهی دهانم پُر شود. شیر را میبندم و دست به کمر آبِ توی دهانم را جرعه، جرعه قورت میدهم. از توی کابینت جعبهی سیگار و فندکم را برمیدارم و به تراس پناه میبرم.
چیزی به صبح نمانده؛ شب همچنان روی هم تلنبار است اما خوب میشود فهمید که خورشید به همین زودیها پردهی تاریک و ضخیمش را خواهد دَرید. خنکای اول پاییز به صورت و سرشانههایم میخورد و من مور مورم میشود. دست میبرم زیر تاپم، انگشت شستم را پشت سرم شبیه قلاب تا میکنم و بعد با یک حرکت قزن سوتین را میکشم پایین و دو دستی بازش میکنم. دستهایم را یکی، یکی از آستینهای حلقهای تاپم میبرم تو و بند سوتین را رد میکنم و کامل که درش آوردم، از نقاب بین دو تا کاپ آویزانش میکنم روی بند رخت استیل گوشهی تراس کنار رختهای تازه شسته شده؛ کاملا خیس شده است. مینشینم روی یکی از صندلیهای پلاستیکی زرد رنگِ سلیقهی آقای شوهر و نخی سیگار روشن میکنم. از خودم میپرسم؛ چرا هنوز هم بعد از این همه سال کابوس لیلا رهایم نمیکند و بیاختیار پرت میشوم به هفده سال پیش.
وقتهایی که بابا نبود، مثلا برای کاری میرفت به مرکز استان؛ یواشکی، بدون اینکه مامان متوجه شود، سوئیچ نیسان آبیاش را برمیداشتم و با ماشین میرفتم مدرسه. سوئیچ را برمیداشتم و میگذاشتم توی کیفم، سلانه از پلهها میآمدم پایین و از خانه میزدم بیرون. کوچهی تنگمان را تا خیابان تند میرفتم و چشم میگرداندم ببینم بابا ماشین را کجا پارک کرده است. برای یک دختر چهارده سال با کلی رویای پسرانه، ماشین سواری یکی از لذتبخشترین کارهای ممکن بود. نزدیک مدرسه ماشین را توی یک فرعی دنج پارک میکردم و بقیه راه را پیاده میرفتم تا کسی مرا سوار بر آن غول آبی رنگ نبیند. همان اول صبح به لیلا گرا میدادم که امروز ماشین آوردهام و مثل دفعات قبل میتوانیم درس آخر را بپیچانیم و برویم بیرون از شهر کوچکمان گشتی بزنیم.
آن روز لعنتی هم همین کار را کردیم؛ زدیم بیرون از شهر سمت «فرحآباد» که رودخانهای داشت و دار و درختی. جای باصفایی بود فرحآباد که معمولا آخر هفتهها خانوادهها برای تفرج یا جوانترها برای عرقخوری به آنجا میرفتند. با لیلا قدم میزدیم کنار رودخانه و از رویاهایمان میگفتیم. من دوست داشتم مهندس مکانیک شوم و او پرستار یا معلم. هیچکدام هنوز دوست پسر نداشتیم و داشتیم یکی یکی پسرهای فامیل و کسبه و همسایهها را بررسی میکردیم که کدامیک برای دوستی بهترند یا حتی ازدواج. همینطور در امتداد رودخانه پیش میرفتیم سمت سوله خرابهها که مجموعهای از چند سولهی صنعتی متروکه بود و سالها پیش تویشان ایزوگام تولید میکردند اما بعدتر صاحبش ورشکست شد و گذاشت رفت خارج.
اصل اینکه چرا رفتیم توی سوله خرابه تقصیر من بود. توله سگ سفید و مشکی خوشگلی دیدیم که من گیر دادم باید بگیرمش و وقتی فرار کرد سمت سوله خرابه، دنبالش رفتیم. نزدیک سوله لیلا حس بدی داشت و میترسید اما به زور من هم که شده هر دو وارد آنجا شدیم. چند تایی از دستگاههای تولید ایزوگام هنوز آنجا بودند و اگرچه از کار افتاده به نظر میرسیدند اما حسابی جذبم کردند. لیلا دنبال تولهسگه بود اما من حواسم پرت مکانیسم دستگاهها شده بود و وارسیشان میکردم، ببینم چطور کار میکنند؛ اینست که از هم دور شدیم تا چند دقیقهی بعد که صدای جیغ و داد لیلا را شنیدم. دویدم سمت صدا و از پشت دیوار نیمریختهی سولهی بغلی دیدم که دو تا مرد آفتاب سوخته شبیه کارگرهای باربری دورهاش کردهاند و دارند به زور لباسهایش را درمیآورند. حالت طبیعی نداشتند؛ به نظر مست یا نشئه میرسیدند و تا لیلا بخواهد فریاد دیگری بزند، یکیشان دستمال قرمزِ کثیف و روغنمالی شدهای را چپاند توی دهانش، بعد زانو زد مقابلش و تا آن مرد دیگر که دستهای لیلا را از پشت گرفته بود و داشت با کمربندش به هم میبستشان کارش را تمام کند، پاهای دختر معصوم را با یک دستش گرفت و در حالیکه لیلا داشت ضجه میزد و به پهنای صورت اشک میریخت با دست دیگرش شلوار فرم مدرسهاش را درآورد. من خشکم زده بود. وحشت کرده بودم و دهانم خشک شده بود. هیچ اختیاری از خودم نداشتم و مثل برقگرفتهها فقط میدیدم که آن دو هیولا چطور دارند لیلا را تکه و پاره میکنند. ترسیده بودم و چیزی توی ذهنم میگفت که اگر جلو بروم، ممکن است بلایی که داشت سر لیلا میآمد، سر من هم بیاید. صحنههایی که میدیدم باورکردنی نبود؛ آن دو مرد با خندههایی مستانه و الفاظ جنسی زنندهای که مدام خطاب به لیلا بر زبان میآوردند، هر چه میخواستند با او میکردند و من حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم. خون از بین پاهای لیلا راه گرفته و او بین دو مردی که در حال تجاوز بهش بودند، بیهوش شده بود. آشکارا میلرزیدم و ترس همهی وجودم را آغشته بود با این حال نیرویی غریزی مرا به فرار ترغیب میکرد. کمی که خودم را باز یافتم، متوجه شدم شلوارم را خیس کردهام. آرام و بیصدا چند قدمی رو به عقب رفتم و وقتی مطمئن شدم کسی صدای پایم را نخواهد شنید، برگشتم و شروع کردم به دویدن. موقع فرار یک کامیون حامل تانکر آب یا گازوئیل را دیدم که آن سوی همان سولهای که لیلا تویش گرفتار شده بود، پارک بود. به ذهنم رسید شمارهی پلاکش را حفظ کنم اما وحشت چنان بر من غلبه کرده بود که فقط میدویدم تا خودم را به نیسان بابا برسانم.
چند روز بعد پیکر بیجان لیلا را پاییندست رودخانه پیدا کردند و من ویرانتر از قبل شدم. چیزی به کسی نگفته بودم و نگفتم و نمیشد هم گفت. چه میگفتم؟ توی شهری که معنای تجاوز و تنفروشی یکسان بود، چه میگفتم؟ چطور توضیح میدادم که ما همراه آن دو مرد نبودیم، بلکه قربانی رذالتشان شدیم؟ بر فرض هم که میگفتم، چه میشد؟ همه توی شهر جار میزدند که دختر فلانی با دو مرد فرار کرده رفته فرحآباد و خودش را در اختیارشان گذاشته است. خانوادهی لیلا از ترس بدنامی حتی اجازه ندادند جسد دخترشان را به پزشکی قانونی مرکز استان منتقل کنند تا کالبدشکافی شود یا اینکه بخواهند شکایتی بکنند، پیگیر شوند که دخترشان این چند روز کجا بوده و چه بلاهایی سرش آمده؛ چه بسا کشته یا بهش تجاوز شده باشد. موضع آنها این بود که لیلا توی رودخانه غرق شده، همین و بس. در چنین فضایی من چه میگفتم و اگر میگفتم آیا پدرم قبول میکرد که بیعفتی نکردهام؟ هرگز باور نمیکرد.
به خودم که میآیم، میبینم روز شده و من به پهنای صورت اشک ریختهام. سیگارِ نکشیدهی سوخته را توی زیرسیگاری مچاله و نخی دیگر روشن میکنم. چند تا پُک عمیق و بعد به خودم نهیب میزنم که بس است دیگر و باید خودم را جمعجور کنم. سیگارم را با ولع تمام میکنم و برمیخیزم. بدنم را با رنجی عمیق و تاریخی کش میدهم و از ذهنم میگذرد؛ آنقدر خستهام که انگار یک هفته بیوقفه خانه را نظافت کردهام. برمیگردم تو، نگاهی به ساعت میاندازم و تصمیم میگیرم دوش بگیرم؛ آب سرد.
زیر دوش با خودم میاندیشم؛ بدون شک بزرگترین شانس زندگیام این بوده که دانشگاه تهران قبول شدم و بعد هم توی همین شهر ازدواج کردم و ماندگار شدم. زندگی توی آن شهر کوچک و سیاه میتوانست خیلی قبلتر از اینها مرا بکُشد. باز به خودم نهیب میزنم که بس است این فکر و خیالها و تصمیم میگیرم از درِ حمام که رفتم بیرون، زنی نرمال باشم؛ زن زندگی. سرم را میگیرم زیر چتر قطرات ریز و سرد آب و میگذارم همهی ذهنم را بشوید و بریزد توی چاهک. میدانم که چند ساعت یا چند روز بعد دوباره این افکار مثل گیاهی خودرو و رونده همهی روانم را خواهد آلود؛ اینطور وقتها خودم نیستم، خودم را نمیشناسم. به پیرزن آلزایمر گرفتهای میمانم که راه خانه را گم کرده است. گاه مینشینم و چند دقیقهای دور از چشم دخترک گریه میکنم، گاه در را میبندم و تا جایی که زورم برسد مشت میکوبم به دیوارهای اتاق و گاهی هم در خود فرو میروم؛ هر چه هست در هیچکدام از این موقعیتها خودم نیستم. اینطور وقتها چیزی در من فوران میکند و رگهایم به یکباره کشیده میشوند. ضربان قلبم بالا میرود و چنان انگشتهایم را مشت میکنم و میفشارم که تا چند دقیقه بعد همچنان از درد ذق، ذق میکنند.
دوش آب سرد تا حدودی تسکنیم داده است. حوله را میپوشم و از حمام مستقیم میروم توی آشپزخانه. کتری را آب میکنم و میگذارم روی اجاق گاز تا جوش بیاید. پنیر و مربا را از یخچال برمیدارم و باسلیقه میریزم توی ظرفهای شیشهای کوچک. بستهی نانی از فریزر میکشم بیرون و چند تکه سنگگ چیده شده را میگذارم داخل سبد و سبد را داخل مایکروویو. تا کتری جوش بیاید، میروم توی اتاق خواب، حوله را درمیآورم و آویزان میکنم لبهی درِ کمد دیواری. حولهی کوچکتری از دِراور در میآورم و میپیچم دور موهایم. ساعت را نگاه میکنم و میروم بالای سر شوهرم. بیدار که میشود و مرا آن ریختی میبیند، ران پایم را بغل میکند و میکشدم توی تخت. در من میپیچد، صورتش را میچسباند به سینهام و عمیق نفس میکشد ... عمیق نفس میکشد و بعد همانطور خوابآلود میگوید: «مثل صبح زودهای کوهستان خنکی ...» و میبوسدم. مقاومت میکنم و آمرانه اَزش میخواهم رهایم کند: «حوصلهشو ندارم فرهاد ... پاشو دیرت میشه» و غافلگیرانه چرخی میزنم و مینشینم روی شکمش تا راه رفته را برگردم. دستهایش را قلاب میکند به پهلوهایم و مهربان میگوید: «چرا هیچوقت حوصلهشو نداری عزیزم؟ ... نفسم ... چرا همیشه من باید بخوام؟ چرا هیچوقت تو نمیخوای؟» و سرش را بالا میآورد تا با بوسهای عاشقانه مجابم کند ... دست میگذارم روی سینهاش، پَسش میزنم و همزمان با صدایی عصبی و دورگه تقریبا فریاد میزنم: «گفتم ولم کن ...» و جوری که انگار مشمئزم میکند، نگاهش میکنم. حسابی بهش برمیخورد؛ مرا از روی شکمش تقریبا پرت میکند پایین و بدخُلق پا میشود میرود دستشویی.
تا شوهرم آماده شود ولباس بپوشد، صبحانهاش را میچینم روی میز و ناهارش را آماده میکنم برای بردن. صبحانهاش را با اخم میخورد و آمادهی رفتن میشود. عذاب وجدان دارم و هی دنبالش میروم تا دستاویزی پیدا کنم برای دلجویی، اگرچه محلم نمیگذارد. جلوی آینهی میز توالت اودکلن میزند به دو طرف گردنش، کیف چرم اداری، گوشی موبایل و سوئیچ را برمیدارد و میرود توی اتاق کناری، دخترمان را میبوسد و راه میافتد سمت درِ خروجی آپارتمان. مرا نمیبوسد، من هم اشتیاقی نشان نمیدهم، اگرچه از سر دلجویی هم که شده، بدم نمیآمد پا پیش بگذارم و ببوسمش. پشتِ در، کفشهایش را میپوشد و سرسنگین یادآوری میکند: «عصر جلسهی نوزدهم زوجدرمانیه؛ جایی نری میام دنبالت» و کلمهی نوزدهم را جوری با فشاری طعنهآمیز اَدا میکند، انگار که بخواهد بهم بفهماند کلی وقت و انرژی و پول صرف شده اما همچنان نتیجهای حاصل نشده است. در جواب میگویم: «من آدم بشو نیستم فرهاد ... از من ناامید شو ...» و در را پشت سرش میبندم./ پایان