از یک چیز مطمئنم؛ اینکه دوستش دارم، مدتهاست که دوستش دارم اما خب تقریبا همانقدر هم اطمینان دارم که ما دو تا به درد هم نمیخوریم. در واقع «اِیوا» به هیچ شکلی نمیتواند زن مناسبی برای زندگی مردی مثل من باشد؛ حالا چه به عنوان دوست، دوست دختر و چه حتی همسرم!
گاهی دزدکی و بدون اینکه رئیسمان متوجه شود، میایستم پشت پنجرهی اتاق کارم و از این بالا شهر را نگاه میکنم؛ نیویورکِ 1972 به سرعت در حال پیشرفت است و هر روز بر تعداد برجهایی شبیه اینی که ما تویش کار میکنیم، افزوده میشود. نیویورک شهر معرکهایست اما کی میداند توی دل این شهر چه جور آدمهایی زندگی میکنند؟ اگرچه هنوز هم بخشهایی از شهر همان بافت خاکستری دههی پنجاه را حفظ کرده اما NY با سرعتی باور نکردنی در حال تبدیل شدن به شهری رنگی است. خیابانها پر از تبلیغات شده، خصوصا «کوکاکولا» که گندش را درآورده و به هر خیابانی که سر میزنی، یکی از آن تابلوهای قرمز بزرگ با نوشتهی سفیدش را میبینی. توی همین شهر، زنهای خوب زیادی را میشود گیر آورد؛ زنهایی که واقعا به درد زندگی میخورند و رد خور ندارد که میتوانند به راحتی مردی مثل مرا خوشبخت کنند اما بدبختانه من یکی از آن دسته زنهایی را دوست دارم که بی برو و برگرد به درد زندگی مشترک نمیخورند، دستکم زنی که من دوستش دارم به درد زندگی با من نمیخورد. میدانم که نمیتوانیم همدیگر را خوشبخت کنیم. این را خیلی خوب میدانم.
اِیوا زنی مستقل و خودخواه است که هیچ میانهی خوبی با ابراز احساسات به مردها ندارد؛ قد بلند با موهایی سیاه، چشمانی ریز و خودخواه است، بسیار خودخواه است. وقتی حرف میزند، دهان کوچکش به لطافت گلهای صبحگاهی، لبهای باریکِ صورتی رنگش را غنچه میکند و من دلم میرود برای آن ترکیب موزونِ باشکوه اما وقتی حرف میزند، وقتی کلمات را پشت هم ردیف میکند و دیدگاههای یکسر ضد مردش را بیمحابا بروز میدهد، ترجیح میدهم کلیت آن موجود سطحی و پر از نخوت را درسته بگذارم توی سطل آشغال و خلاص!
من، اِیوا و هفتاد و هشت زن و مرد دیگر توی یک شرکت فروش همه چیز کار میکنیم؛ هر چه شرکت میخرد، ما میفروشیم. به همه زنگ میزنیم از شرکتهای بزرگ و کوچک گرفته تا مغازدهدارها و حتی زنهای توی خانه. گاهی لازم است برای فروش چیزها حتی حضوری هم محصول را عرضه کنیم و خب در یک چنین فضای رقابتیِ پرشوری، هر کارمندی که فروش بیشتری داشته باشد از ارج و قرب بیشتری برخوردار است. من همیشه یک فروشنده معمولی بودهام، یعنی هیچ وقت نشده که جزو پنج فروشندهی برتر ماه شوم اما هیچگاه لابلای آن آخریهای نگونبخت هم نبودهام. همواره آنقدری فروختهام که مدیران شرکت را راضی نگه دارد. اِیوا اما توی این سالها چند باری توانسته جزو آن پنج تای اول باشد و پاداشهای خوبی بگیرد. این هم شاید به خاطر همان پرستیژی باشد که همواره برای خودش قائل است. یک جورهایی از بالا با مشتریها برخورد میکند و بنابر اعتماد به نفس ذاتیاش معمولا توی فروش موفق است.
چرا دوستش دارم؟ من توی همهی این سالهایی که اِیوا را دوست داشتهام، بارها این سوال را از خودم پرسیدهام اما خب مثل هر کسی که واقعا و از ته دل یکی را دوست دارد، هیچ وقت نفهمیدهام چرا تا این حد به موجودی کاملا غریبه با عقاید و سطح شعورم علاقهمندم؛ زنِ سفیدِ لاغرِ زیبا که نگاه نافذی دارد، مستقل و خودخواه است و هیچ میانهی خوبی با ابراز احساسات به مردها ندارد. نمیدانم باهاش چکار کنم؛ تا وقتی اَزش دورم، جانم برایش در میرود، دلتنگش میشوم و مدام توی ذهنم تصورش میکنم اما همین که میآیم سر کار و باهاش برخورد میکنم، دلم را میشکند؛ محبت که میکنم، دریغ از یک تشکر خشک و خالی و ابراز امتنان، توجه که نشان میدهم به سردی مرا پس میزند و بعد که سرخورده باهاش سرسنگین میشوم، او هم به راحتی اَزم فاصله میگیرد، انگار نه انگار که باید اَزم دلجویی و بابت رفتار غیراجتماعی و ناپسندش عذرخواهی کند. برای اِیوا هر لطفی که در حقش بکنی، وظیفهات بوده است. درک نمیکند منی که برایش قهوه میریزم یا بعضی از مشتریهایش را هندل میکنم، دارم کاری از سر لطف انجام میدهم و خب اینجاست که من به فکر فرو میروم که زندگی احتمالی با چنین زنی چطور خواهد بود؟
من دوستش دارم اما مطمئنم که او به هیچ شکلی نمیتواند زن مناسبی برای مردی مثل من باشد و چه بسا هیچ مردی! تا به حال با هر مردی آشنا شده به سه ماه نکشیده طرف را رها کرده است. معیارهایش برای ازدواج به قدری سختگیرانه و بدبینانه است که از مهندس و کارمند بانک گرفته تا ورزشکار و تاجر، قاطعانه اَزش جواب "نه" شنیدهاند و رفتهاند پی سرنوشتشان. این البته همواره خوشحالم کرده است. اگر او با مرد دیگری ازدواج کند، من قطعا از غصه خواهم مُرد. تنها دلخوشیام در مورد اِیوا همین است که خیالم راحت است که با هیچ مردی توی رابطه نیست. گاهی با خودم فکر میکنم شاید دلیل همهی این نشدنهایی که توی زندگیاش پیش میآید این است که سرنوشت، ما دو تا را برای هم میخواهد و اینطوری است که دلم آرام میگیرد؛ با این وجود وقتی مینشینم و منطقی فکر میکنم، میبینم زندگی احتمالی ما دو تا قطعا جهنم خواهد شد.
اِیوا زن منطقی و محکمی است که هیچ میانهی خوبی با ابراز احساسات به مردها و احتمالا هیچ موجود دیگری ندارد؛ در حالی که نیاز من زنی پراحساس، شاد و مهربان است که حاضر باشد برایم بمیرد. عاشقانه دوستم داشته باشد و زندگی بدون من برایش ناممکن شود. زنی که مرا به عنوان مردش قبول داشته باشد و بپذیرد. دلش بخواهد که مرد زندگیاش اَزش حمایت کند و بگذارد من از اینکه میتوانم مراقبش باشم به خودم ببالم.
خوب که فکرش را میکنم، متوجه میشوم؛ اینکه اِیوا چطور زنی است، مشکل محسوب نمیشود؛ به هیچوجه مشکل من این نیست و میخواهم بگویم حتی اینکه زن مطلوب و مورد تایید من نیست هم هیچوقت مسئلهی اصلی نبوده است. در واقع گرهی اصلی ماجرا این است که چرا من باید چنین زنی را دوست داشته باشم؟ چرا در جایی که او را زنی سطحی، رشد نیافته و غیراجتماعی میدانم و باید مثل خیلیهای دیگر برایم اهمیتی نداشته باشد، در عوض دیوانهوار دوستش دارم و خب باید بگویم این دقیقا همان چیزیست که مورد ما را سخت و پیچیده کرده است. چه راهی پیش پای مردی که دلباختهی زنی متفاوت با زن مدنظرش شده، میتوان گذاشت؟ اگر باهاش باشم، زندگیام را جهنم میکند و اگر سراغ زنی دیگر بروم برای همیشه دلم پیش او جا میماند؛ میافتم توی یک زندگی ریاکارانه و قلابی که تهش یا افسردگی خواهد بود یا طلاق. خب دقیقا همینجاست که یکی باید به من بیچاره بگوید چکار بکنم؟
یک وقتهایی که اوضاع بینمان عادی است؛ یعنی از هم سرخورده یا با هم سرسنگین نیستیم، سعی میکنم سر حرف را باهاش باز کنم. مثلا توی یکی از همین روزهای معمول کاری که هر دو پای دستگاه فتوکپی ایستاده بودیم، سر حرف را باز کردم و تا کپیهایش را بگیرد، بحث را کشاندم به متفاوت بودن مردها و در نهایت اَزش پرسیدم؛ مرد مورد علاقهاش چه جور مردی است که اِیوا هم بعد از کمی کلیگویی گفت که در درجهی اول؛ قیافهی طرف خیلی برایش مهم است، اینکه خوشگل باشد. بعد که خواستم بیشتر توضیح بدهد، برایم مثال زد که مثلا من شبیه «همفری بوگارت» چهرهی داغان و و نخراشیدهای دارم، در حالی که او ترجیح میدهد با مردهایی شبیه «جیمز دین» یا تهش «اِلویس پریسلی» مراودهی عاطفی داشته باشد. همینقدر صریح و بیملاحظه!/ پایان