مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| چرا خودم را کُشتم؟

  • نوشته‌ی: جمشید محبی - آبان 1396

چرا خودم را کُشتم؟ خب راستش از اول چنین قصدی نداشتم؛ می‌خواهم بگویم پیش آمد که خودم را بکُشم. حالا نه اینکه خیلی هم اتفاقی به این نتیجه رسیده باشم ها، نه؛ ولی خب این طور هم نبود که از قبل تصمیم قطعی برای مُردن گرفته باشم! چرا خودم را کُشتم؟ می‌خواهی بدانی چرا؟ چون مُردن تنها راهی بود که می‌شد دیگر یاد تو نیفتم!

قبول کن که بعد از هفت سال دلدادگی نتوانم بی‌تو بودن را دوام بیاورم، البته دوام که آوردم اما فقط یازده ماه و هجده روز؛ دقیقا یازده ماه و هجده روز بدون تو همه‌ی آن چیزهای لعنتیِ تکرار شونده‌ای که تو را یاد من می‌انداخت را تحمل کردم.

اوایل که تازه از هم جدا شده بودیم، همه چیز مرتب به نظر می‌رسید و حتی معتقد بودم هر دو، تصمیم کاملا درستی گرفته‌ایم. بالاخره واقعیت‌های متعددی وجود داشتند که همگی نشان می‌دادند باید آن دلدادگی پایان یابد. زندگی که شوخی‌بردار نیست؛ نمی‌شود فقط دل داد و عاشقیت کرد و واقعیت‌های زندگی را نادیده انگاشت. واقعیت‌های زندگی لعنتی‌تر از آن هستند که بگذارند دو دلداده، ‌عاشقیت‌شان را بکنند و به ریش دنیا بخندند! واقعیت‌های لعنتیِ زندگی وظیفه‌شان این است که هی موی دماغ دلداده‌ها شوند و مدام بهشان یادآوری کنند که دو، دو تا همیشه می‌شود چهار تا!

خب، ما هفت سالِ تمام توجهی به واقعیت‌های کوفتیِ زندگی نکردیم، بهشان دهن‌کجی کردیم و هی به هم دل باختیم؛ بیشتر و بیشتر اما دست آخر کم آوردیم، تسلیم شدیم و ترجیح دادیم هر کدام سرمان توی زندگی خودش باشد، چون بالاخره واقعیت‌های بی‌رحم زندگی خیر و صلاح ما را می‌خواستند!

چند ماه اول بی‌هیچ مشکلی سپری شد و من سرگرم کار و زندگی‌ام بودم. خاطرات؟ نه، نه؛ آن اوایل حتی به یادت هم نمی‌افتادم، چه رسد به مرور خاطرات مشترک لعنتی‌مان اما خب از آنجا که دنیا تا بوده جایی برای زجر کشیدن بوده، کم‌کم آثار نبودنت در من هویدا شد. زندگی مزه‌ی چندانی برایم نداشت. آدم‌ها جذبم نمی‌کردند. شادی‌ها مایه‌ی ‌خوشحالی‌ام نبودند. به ظاهر لبخند می‌زدم، می‌خندیدم، حتی قهقهه می‌زدم اما درونم سکونی محض شبیه عمیق‌ترین بخش‌های اقیانوس «آرام» سنگینی می‌کرد. موفقیت‌ها مثل قبل هیجان‌زده‌ام نمی‌کردند. سیگار همیشگی‌ام طعم متفاوتی پیدا کرده بود؛ دیگر خستگی‌ام را در نمی‌برد، بلکه مایه‌ی ضعفم می‌شد. شب‌ها تا چند ساعت بعد از اینکه به رختخواب می‌رفتم، خواب به چشمانم نمی‌آمد. روزها زود خسته می‌شدم. دلم می‌خواست کسی کاری به کارم نداشته باشد. احساس بیهودگی و ملال می‌کردم و از همه بدتر؛ ناامید بودم ... وای از ناامیدی.

مدتی بعد یادت مدام می‌افتاد به جانم؛ بیشتر، وقت‌هایی که تنها بودم. مثلا وقتی تنهایی رانندگی می‌کردم، عبور از خیابان‌‌هایی که بارها با هم پیموده بودیم، عذاب‌آور می‌شد. مغازه‌ها، کافه‌ها، پارک‌ها و حتی برخی کوچه‌های دنج و خلوت، خیلی تو را یاد من می‌انداخت؛ تو را و خاطرات ‌لعنتی‌مان را. راستی چرا من با تو همه‌ی آن شهر بی‌مروت را گشته بودم؟ چرا همه جا نشانی از تو وجود داشت؟ چرا هر کاری می‌کردم، قبلا با هم انجامش داده بودیم؟ چرا زندگی کردن تو را یاد من می‌انداخت؛ خوردن، نوشیدن، حرف زدن، چَت کردن، سکس، فصل‌ها، آهنگ‌ها (آخ از آهنگ‌ها)، صدای خنده‌ی بلند زن‌ها، پمپ بنزین، رُژ لب، صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلند، نگاه‌های ملتمس، دندان‌های ریزنقشِ صدفی، لب‌ها، لب‌هام، دست‌هام. چرا بدنم هنوز تو را به یاد داشت؟ چرا بویت همچنان در مزاجم مانده بود؛ بوی تو وقتی می‌آمدی پیشم، بوی تو وقتی می‌رقصیدی، بوی تو وقتی دلخور بودی، بوی تو وقت بوسه، بوی تو وقتی با ذوق بهم هدیه می‌دادی، بوی تو لابلای گریه‌هات و لعنتی‌تر از همه بوی تو وقتی با هم می‌آمیختیم! چرا؟

باید کاری می‌کردم. باید تمهیدی می‌اندیشیدم تا مقابل این هجوم بی‌امان یادت از پا نیفتم، پس سعی کردم فراموشت کنم؛ سعی کردم به همه‌ی چیزهایی که تو را یاد من می‌انداخت بی‌توجه باشم. دیگر برای فراموش کردنت رسما داشتم با خودم می‌جنگیدم. دیگر فیلم‌های آن بازیگره که شبیه تو بود را تماشا نمی‌کردم، چون لعنتی همه چیزش شبیه تو بود؛ شبیه تو می‌خندید، شبیه تو چشمک می‌زد، شبیه تو دل می‌باخت، شبیه تو ناراحت می‌شد و حتی شبیه تو دلش می‌شکست. راستش را بخواهی تیر خلاص را همین بازیگره بهم زد؛ تصادفی سکانسی از یکی از فیلم‌هایش را دیدم و سُر خوردم توی سراشیبی. توی آن سکانس چشمانش پر از غصه بود و با لحنی دلمرده و حزین رو به مَرده می‌گفت: «من نمی‌خوام دوباره تو رو ببینم ... نمی‌خوام دوباره بهم تلفن کنی ... نمی‌خوام صداتو بشنوم ...» و همه‌ی این‌ها را درست مثل تو می‌گفت، درست شبیه تو؛ همان کلمات، همان حالت، همان حس و همان نگاه لعنتی که وقت‌های دعوا کردن‌مان داشتی و تهش قرار می‌شد برای همیشه تمامش کنیم و هیچ وقت هم این کار را نمی‌کردیم! بله‌، این یکی از اساسی‌ترین چیزهایی بود که حالم را خراب‌تر کرد، جوری که دلم می‌خواست بمیرم.

توی همین حال و هوا بود که احساس خطر کردم و دنبال راه چاره گشتم. دوستی داشتم که مرا به یک روانکاو باتجربه معرفی کرد اما خب لابلای مشغله‌های زندگی مدام پشت گوش انداختم و نرفتم برای ویزیت، خصوصا که یکی دو سفر کاری برایم پیش آمد و این وسط با یکی هم آشنا شدم و اوضاع تقریبا خوب پیش رفت؛ مهربان بود و بدخُلقی‌هایم را تاب می‌آورد. خب، با خودم گفتم آدمیزاد همین است دیگر؛ قرار نیست با هر بار دلتنگی و تنهایی دلم بخواهد بمیرم. همچنین قرار هم نیست تا ابد توی فکر تو بمانم. با او سرم گرم بود، اینست که قضیه‌ی روانکاو را به طور کل گذاشتم کنار.

صبح یک روز تعطیل در تنهایی با بوی تو از خواب پریدم؛ بوی گونه‌ی سمت چپت وقت‌هایی که همدیگر را می‌بوسیدیم. وقت‌هایی که همدیگر را می‌بوسیدیم، بینی‌ام زیر استخوان گونه‌ات قرار می‌گرفت و بوی خاصی را به خاطرم می‌سپرد و آن روز من دقیقا با همان بو از خواب پریدم؛ کمی پریشان شدم، بعد دلتنگ و بعد هم بی‌هوا آن‌قدر گریه کردم که از خیسیِ بالشت زیر سرم چندشم شد. از رختخواب آمدم بیرون و نخی سیگار برداشتم تا توی تراس دود کنم. در مسیر منتهی به تراس، توی چارچوب درِ اتاق مطالعه ولو شدم روی پارکت قهوه‌ای سوخته‌ی کف آپارتمان، همان‌جا سیگارم را کشیدم و زُل زدم به تختخواب یک نفره‌ی کنار کتابخانه و یادم آمد که چطور دو نفری رویش می‌خوابیدیم، بی‌آنکه احساس کنیم جای‌مان تنگ است. چند دقیقه بعد پا شدم رفتم توی آشپزخانه و چند تکه بیسکویت را با نصف لیوان آب خوردم، بعد آمدم نشستم روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون و بی‌وقفه چهار تا از فیلم‌های آن بازیگره که شبیه تو بود را تماشا کردم؛ تماشا کردم و بی‌وقفه دلتنگ شدم و بی‌وقفه گریستم و سیگار کشیدم.

تنگ غروب احساس بی‌وزنی می‌کردم. یک جور گیجی غم‌آلودی داشتم که حس می‌کردم با هیچ چیزی قابل التیام نیست. از آنچه که بودم، بدم می‌آمد و در عین حال رغبتی هم به بهتر شدن نداشتم. کلافه بودم و احساس خفه‌گی می‌کردم. به نظرم دیوارها بیش از حد به هم نزدیک و فضای آپارتمان بیش از حد گرفته بود. صدایی توی ذهنم گفت؛ شاید چون ناهار نخورده‌ام و ساعت‌ها گرسنه بوده‌ام، فشار خونم افتاده و این طور پریشان شده‌ام اما به خودم که رجوع کردم، دیدم گرسنه‌ام نیست. داشتم با خودم فکر می‌کردم چکار کنم که حال و هوایم عوض شود اما هر کاری که به ذهنم می‌رسید، خیلی زود متوجه می‌شدم میلی به انجامش ندارم. دست آخر به این نتیجه رسیدم که کمی بخوابم تا شاید حالم بهتر شود، اینست که رفتم توی اتاق خواب و سمت راست تختخواب دو نفره دراز کشیدم. نمی‌دانم چرا ولی چند دقیقه بعد داشتم به خودکشی فکر می‌کردم! اولش فقط یک ایده بود اما رفته رفته اَشکال مختلف خودکشی و جزئیات‌شان را بررسی کردم. داشتم خودم را توی تابوتی در بسته که زیر خروارها خاک مدفون است، تصور می‌کردم؛ درست مثل «اما تورمن» توی فیلم «بیل را بُکش» و جالب اینکه نفسم به شماره افتاده بود، عرق کرده بودم و احساس می‌کردم الان است که خفه شوم. بسترم مثل تابوت توی خیالم، مرا در خودش می‌بلعید؛ اینست که ته مانده‌ی توانم را جمع کردم و از تخت زدم بیرون. پا شدم رفتم توی گاوصندوق «بِرِتا 8000» یادگار بابا را برداشتم، خشابش را پر از گلوله کردم و رفتم توی اتاق مطالعه که کمی کتاب بخوانم!

یک ربع آینده را توی مبل راحتی جلوی کتابخانه فرو رفته بودم و داشتم صفحه‌ی چهارصد و هشتاد و نهم «نیمه‌ی یک خورشید طلایی» را می‌خواندم. نوک تپانچه را گرفته بودم زیر خطوط و می‌خواندم تا ته پاراگراف اما چون تمرکز نداشتم و درکش نمی‌کردم، دوباره برمی‌گشتم از نو می‌خواندم. سرگیجه‌ام شدت گرفته بود، اینست که کتاب را گذاشتم کنار و خیره شدم به تخت یک نفره‌مان! دلم سیگار می‌خواست اما یادم بود که آخرین نخ توی پاکت را همین اواخر کشیدم. پا شدم و با برداشتن دو قدم خودم را به پشت رها کردم روی تخت. بالشت را تا نیمه بالا آوردم و بوییدم که البته بوی تو را نمی‌داد. کمی صبر کردم تا تنفسم منظم‌تر شود و توی این فاصله سعی کردم چنگ بیندازم و آن همه فکر و خیال تار عنکبوت مانند را از داخل ذهنم بکشم بیرون. مشت، مشت تار عنکبوت سفید و ضخیم می‌ریختم بیرون اما به نظر می‌رسید مزخرفات توی ذهنم تمامی ندارند. مستاصل و ناامید، بِرِتا 8000 را که همچنان توی دستم بود، گذاشتم روی شقیقه‌ی سمت راستم و با خودم فکر کردم اگر ماشه را بچکانم، چه می‌شود؟!

نور زرد لامپ بزرگه‌ی لوستر توی چشم‌هایم می‌رقصید؛ انگار که یک فیلمبردار ناشی مدام دکمه‌ی زوم دوربین را با سرعت عقب و جلو کند. حسی بهم می‌گفت؛ کافیست انگشت اشاره‌ام را کمی روی ماشه‌فشار دهم تا بتوانم برای همیشه از زجر مکرری به نام زندگی خلاص شوم. حسی دیگر هم داشتم که فکر می‌کنم نماینده‌ی واقعیت‌های زندگی بود، چون مدام بهم نهیب می‌زد که دست از این کارهای احمقانه بردارم و پا شوم بروم دوش بگیرم و خودم را به میهمانی عمه «سارا» برسانم. پوزخندی به نماینده‌ی واقعیت‌های زندگی زدم و کمی انگشت اشاره‌ام را روی ماشه فشار دادم. باز صدایش توی سرم پیچید که دارم خریّت می‌کنم و ممکن است شوخی، شوخی بمیرم؛ بعد به یادم انداخت که چه چیزهای مهمی توی زندگی‌ام دارم و با مُردنم آنها را از دست خواهم داد. همچنین بهم یادآور شد که اگر بمیرم، آدم‌هایی که دوستم دارند و بهم وابسته‌اند، آسیب خواهند دید. آن حس اولیه بی‌هوا سر و کله‌اش پیدا شد که جرأت داشته باشم و ماشه را کامل بچکانم؛ فقط محض اینکه ببینم چه اتفاقی می‌افتد!

در جدال بین دو حس مزخرفی که داشتم، تو را به خاطر آوردم که روی همین تخت، می‌نشستی روی شکمم و با هیجان و لذت و خنده از حس خوب با من بودن می‌گفتی. صورتت را به وضوح می‌دیدم و آن خنده‌ی لعنتی‌ات را. دندان‌های ریزنقشِ صدفی‌ات دیوانه‌ام می‌کرد. چقدر دوست داشتم این تصویر، آخرین چیزی باشد که در ذهنم ثبت می‌شود!/ پایان

بیشتر بخوانید:

https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D9%85%D8%B1%D8%AE-%D9%85%D9%8F%D8%B4%D9%88%D8%B4-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%8E%D9%88%DB%8C%D8%AF-wa4i49txpn6v
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-qc7psfhskuj0
https://virgool.io/@jamshidmohebbi/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%AA%D9%88-ki9g6azg2dsi


داستانداستان کوتاهادبیاتروانشناسیکتاب
نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید