قضیه نمیدونم از کجا شروع شد. ولی خیلی وقته ذهنم داره یواش یواش، مسائل رو طور دیگهای میبینه. خیلی کارارو میکردم که دیگه نمیکنم، خیلی کارارو نمیکردم ولی میکنم، خیلی کارارو نه میکردم نه میکنم، خیلی کارارو هم میکردم هم میکنم. ولی مرز بین درست و غلط، مرز بین خوب و بد، مرز بین باید و نباید، مرز بین شدن و نشدن، مرز بین بودن و نبودن، مرز بین خیلی چیزا، گاهی توی ذهنم جابجا میشه.
توی پرانتز و قبل از ادامه یه چیزی رو بگم، میدونستید مغز ما واقعا از نظر فیزیکی تغییر پذیره؟
با هر یادگیری و تفکری، کانالهای عصبی ایجاد یا حذف میشن یا تغییر میکنن. عملاً یعنی مغز ما مداوم در حال تغییره. اگه یه نقشه از مغز با تمامی ارتباطاش کشیده بشه، برخلاف قدیم که فکر میکردن مغز از یه سِنی به بعد رشد و تغییری نخواهد کرد، اتفاقاً علم متوجه شده که ساختارِ فیزیکیِ مغز بصورت مداوم در حال تغییره.
خب بریم سراغ ادامه داستان خودمون. من داشتم فکر میکردم، دیدم خیلی از آموزشهایی که دوست دارم به دختر 3 سال و نُه ماههی خودم بدم (چه الآن چه برنامههایی که برای آیندش در نظر دارم)، شاید عملاً کمبودهاییه که خودم داشتم. انگار میترسم، میترسم از اینکه توی خودم بمونن، میترسم از اینکه دخترم از من یاد بگیره، میترسم از اینکه نوههام از من یاد بگیرن، میترسم از اینکه نسل بعد از من، اشتباهات یا رفتارایی که من دوستشون ندارم رو تکرار کنن. انگار نمیخوام بپذیرم که هر کسی ممکنه متنوع باشه و الزامی نداره که بخوام فکر کنم همه ممکنه ترسهای من رو داشته باشن. تازه اگه داشته باشن هم اولین قدم برای بهبودش اینه که خودم بتونم با اونها مقابله کنم. یه جمله معروفی هست که میگه حرف نزن بذار عملت نشون بده.
حالا این ترسهایی که ازشون حرف زدم، هم خوبه هم بد. بدیش اینه که گاهی موجب کَمالگرایی و بعضی وقتا باعث کامِلگرایی میشه. اما وسط این همه افکار، وسط این همه زیبایی، وسط این همه تلاش برای بهتر شدن، وسط این همه گشت و گذار توی گذشته و آینده، یه لحظه به خودم اومدم. عجیب بود. شاید برای شما هم این اتفاق افتاده باشه. انگار بعضی لحظهها، صرفاً یه لحظه نیستن، خودشون برههای از زمانن، خودشون شاید به عمر حساب بشن. شاید هم چون یعالمه تجربه و آموزش اتفاق افتادن تا به اون لحظه برسی، عملاً خودشون رو فراتر از لحظه بودن به رُخ میکشن.
یکی از مواردی که بنظرم خیلی مهم هست، اعترافه. گاهی اعتراف سخته. گاهی اعتراف زجرآوره و در عین حال بنظرم بشدت قشنگ و شگفتانگیز. گاهی اعتراف مثل یه پُتک میمونه که خودت باید بزنی به خودت تا بتونی مجسمه فلزیِ درونت رو (که عملاً سالها طول کشیده ساخته بشه و هر اتفاق و شخص و خبری توش دخیل بودن رو) به شکلی که میخوای تبدیل کنی. اعتراف کلمه عجیبیه، توی دهخدا این همه چیز براش نوشته شده:
ولی من همون اعتراف خودمون رو کار دارم. من طی چند سال گذشته خیلی به خودم سختی دادم. از نظرِ آموزش. چه چندین سال پیش که یه خونه 250 تومنی رو نخریدم (و الان اون خونه 3 میلیارد شده)، چه پارسال پیارسال که حدس میزدیم ماشین گرون میشه و میخواستیم ماشینمون رو بهتر کنیم ولی نکردیم، چه امسال که دزد اومد خونمون و همه سکه و طلا و نقرجات و ارز رو (عملاً هر دارایی از این قبیل که داشتیم رو دقیقاً توی تاریخ 2 تیر 1400) برد، ولی باز هم من و همسرم میزانِ واقعا زیاد و چشمگیری از پول و زمان و انرژیمون رو هزینه کردیم و میکنیم برای آموزش. گاهی شاید حتی با خودم بگم آیا درسته کاری که میکنیم یا نه، ولی اولین اعتراف من اینه که خیلی تغییر کردم. و امیدوارم و تلاشم رو میکنم تا طوری تغییر کنم که فرزندان و اطرافیانم، از کنار من بودن، هم لذت ببرن هم تا جایی که میتونم براشون گزینه خوبی باشم برای گذران اوقات زندگانی.
این دلنوشتهای که دارین میخونین، با این هدف شروع شد که یسری اعترافاتم رو بنویسم، هم برای خودم، هم برای اینکه شاید روزی فرزندان و نسل من خوندن، هم اینکه شما با خوندن این مطلب، شاید گاهی اشتراکاتی پیدا کنید، بعضیاش رو داشته یا نداشته باشید، با بعضیا آشنا بشید، برخی هم بشه تجربه و جایی به کارتون بیاد. میخوام یسری اعتراف کنم. اعترافاتی که مغزم نیاز داره تا با دونستنش، عملکرد بهتری داشته باشه، و با پذیرش اونها، بتونه اقدامات مسئولانه و متعهدانهای انجام بده.
این لیستی هست از اعترافات من، لیستی که بعضیاش شاید به ظاهر ساده باشه، ولی برای من بشدت سخت بوده قبولشون، و برخی هم سادهتر از چیزی که فکر رو بکنید تونسته به یه اعتراف تبدیل بشه. فقط قبل از خوندنشون ازتون میخوام قضاوت رو بذارید کنار. ما هر کدوممون برخی از اینها رو داریم، برخی رو نداریم، برخی کمتر، برخی بیشتر. اصلاً هم بحثِ خوب یا بد بودن نیست. صحبت سر دیدنشونه. صفر و صدی هم وجود نداره. هر انسانی مجموعهای از عوامل و احساسات و افکاره که با احترام به همدیگه میتونیم خودمون رو رشد بدیم و به دیگران هم کمک کنیم. حالا بریم سراغ لیستِ اعترافنامه (بنا به دلایلی، من فقط به ده مورد اشاره میکنم):
این یکی از جالبترین اعترافات من هست. یعنی مغزمون (حدأقل مغزِ من اینجوریه که) برای هر چیزی که بخوایم بهانهای پیدا میکنه. یعنی شما از روی فَراخی، لَم دادی روی مبل خونه، پا نمیشی یه تکونی به خودت بدی و بری سراغ کارای مهمت، مغز این وسط چنان دلایل محکم و منطقیای میاره که هیچ جوابی براش پیدا نمیکنی. یعنی گاهی من انقدر از دست مغزم خندم میگیره که حد و اندازه نداره. یجوری دلیل و استدلال پشت سر هم ردیف میکنه که نعوذُ بِالله اگه خدا اون لحظه میتونستم شِکلَکی از خودش بفرسته برام، یه چیزِ ترکیبی پُر-رو میشد از تعجب و خنده و افسوس. خوندنِ مقاله حقیقت و واقعیت خالی از لطف نیست، چون مغز ما تمرکزش بیشتر روی واقعیاتیه که خودش دوست داره، بجای اینکه به حقیقت توجه کنه.
من خیلی جر و بحث میکردم. شاید بگید عجب آدمیه. ولی نه اونطور که شما فکر میکنید و نه با دیگران، این جر و بحث، با خودم بوده. قشنگ یه جنگِ درونیِ مداوم بین قسمتای مختلف مغز. شما فرض کن یسری قلعه توی مغز باشن، اینا دم به دِیقه به طُرُقِ مختلف به هم پیغام بفرستن، از دود و ارتباطِ سرخپوستی گرفته تا سیگنالای نوریِ فوقالعاده سریع. شاید بخاطر ویژگیایه به اسم درونگرایی که یسری تستا میگن من دارم (گرچه من نسبت به این تستها عموماً و صرفاً نگرشم کمی آگاهی و آشناییِ بیشتره، و نه تقسیمبندی و لیبل زدن!). ولی این گفتگوی پینگپونگیِ دائمی توی ذهن چیزیه که بهتازگی تونستم کمی نگاهشون کنم، و مُدیتیه که به مرور به پذیرش و اعتراف تبدیل شده. این قبلی که خوندین (جر و بحث)، یکی از اولین نتایجش، سرزنشهای مستمر و طولانی بود (حتی ناخودآگاه بدون اینکه بفهمم، و البته هنوز هم گاهی هست ولی خیلی بهتر شده). چه خواسته چه ناخواسته، چه خودآگاه چه ناخودآگاه. سرزنشهایی که هم توی رخدادهای منفی میتونست مخرب باشه، هم توی اتفاقات مثبت نمیذاشت لذتِ کافی چشیده بشه.
این بالایی، یعنی سرزنشای مداوم، به مرور ممکنه باعث شه دلسرد بشید. نسبت به کارایی که قبلاً کردین. نسبت به الان. نسبت به آینده. نسبت به خودت و اطرافیان و بقیه. مشخصه که این موارد همیشگی نیستن، و احساساتی هستن که گاهی سراغ آدم میان. ولی این دلسردی و ناامیدی شاید به جرأت اگه بدترین حسِ آدم نباشه، حتماً توی رقابت بین چندتای اول هست توی افتضاح بودن. شاید بیراه نیست که میگن (حتی اگه درست نباشه بازم من میتونم قبول کنم که) از نظر خدا بزرگترین گناه نااُمیدیه.
میخوام یه اعترافِ دیگه توی دلِ این اعتراف (دلسردی) بکنم، اینکه من کلن آدم خوشبینی هستم، حتی توی بدترین شرایط، نسبت به آینده بهترین دید رو دارم و مطمئن هستم اتفاقای خوبی خواهد افتاد، کُلن سعی میکنم همیشه امیدم نسبت به آینده اوکی باشه، ولی یه باگ خیلی بزرگ دارم، اونم اینکه توی لحظه این قضیه تقریباً برعکسه! همونقدر که نسبت به آینده خوشبین هستم، توی لحظه حال معمولاً ترموستاتِ خوشبینیم قطع میشه و دلسردیِ حاصل از این قضیه باعث میشه توی لحظهای که داره میگذره گاهی اقدامات دچار خلل بشه.
من یه مدت زیادی دوستام رو میرسوندم دم خونشون (توی دانشگاه). گاهی بیشتر از دو ساعت تو ترافیک میموندم. واقعاً هم انتظاری بابتشون نداشتم، هنوز هم ندارم. ولی به مرور متوجه میشید که گاهی این موضوع که برای دیگران ارزش قائل بشی، ممکنه باعث بشه ارزشی که برای خودت قائلی کمرنگتر بشه. شاید به خودت بیای و ببینی کلی کار واسه کلی آدم کردی و جایی که خودت گیر کردی یهو متوجه میشی خودتی و خودت، تک و تنها یا حداکثر اگه بتونی با افراد خانوادت در میون بذاری، و اونها در حد توانشون، تنها کسایی هستن که خواهی داشت. نتیجه هم الان این هست که اگه تصمیم میگیری کاری برای کسی کنی، اولاً هیچ انتظاری نباید پشتش باشه، دوم حواست باشه که بالانسِ قابل قبولی بین ارزشای خودت و بقیه باشه، و سوم کاری که کردی تموم شده رفته، توقع و نوشخوار و غیره ممنوع.
بارها، نه فقط چند بار، بارها پیش اومده من بخاطر ترس از شکست، کاری رو نکردم. گاهی دونسته این تصمیم رو میگرفتم، و گاهی هم اون لحظه نمیفهمیدم دلیلش چیه، ولی الآن میدونم که تَهِ وجودم میترسیدم. میترسدم نشه. میترسدم "نه" بشنوم. میترسیدم کامل نباشه. میترسیدم بقیه چی میگن و چه برداشتی میکنن. میترسیدم، حتی گاهی از خودم. میترسیدم که یا برای اون کار کافی نباشم، یا اون کار برای من کافی نباشه. این ترس چیز عجیبیه، و بدترین حالتش وقتیه که حتی نمیدونی چرا، تنها حالتِ وحشتناکتر از اون هم زمانیه که متوجه میشی حتی گاهی نمیفهمیدی که میترسیدی! قسمتی از ترس بخاطر گذشته و بخشیش بخاطر آینده هست. اگه علاقه داشتین در مورد سینگولاریتی هم چیزی بدونید این مقاله رو بخونید، چون یکی از ترسهاییه که شاید هر انسانی داشته باشه (اصن شاید باید داشته باشه!) مخصوصاً با این پیشرفت سریع تکنولوژی.
شاید یکی از مرسومترین حالات مخصوصاً توی جوامع امروزی، اضطراب و استرس هست. اول، یه نیمچه تعریفی که میشه بطور خلاصه گفت اینه که استرس واکنشیه به مشکلات و فشارها، و اضطراب واکنشیه به استرسها. میشه گفت مغز ما (منظورم نسل بشره)، شاید توی یه پیشرفت خیلی سریع گیر کرده که جَنبَش رو نداشته. تا قبل از این، قدیم نَدیما، اجدادِ ما، تَهِ انتظارشون از مغزشون، زنده موندن و شکار و مسائلِ اولیهی حیات بوده. اما الآن (و بهتره بگیم چند صد یا چند هزار سال گذشته) این تغییرات به حدی زیاد بوده که مغزِ بدبختِ ما انگار جا مونده ازش. تحلیل و کنار اومدن با این همه تنش و اتفاقایی که توی دنیای امروز میفته، از خبرهایی که هر رسانهای با فیلترِ نگاهِ خودش به خوردمون میده، تا رخدادهایی که چه طبیعی چه به دست بشریت رقم میخورن، حتی تا تحلیل انواع بازارهای مالی مختلف (که خیلی جالبه ما یه محاسبه ریاضی رو نمیتونیم ذهنی حساب کنیم ولی انتظار داریم مغزمون همهی اینها رو بتونه به تنهایی تحلیل کنه)، نتیجه همش میشه استرس و اضطراب. حالاتی که عملاً شاید نشونه مستاصل شدن باشه. انتظار داریم کاری که کامپیوترا (حتی جدیدتراشون که کوانتومی هستن) یا سختشونه یا نمیتونن انجام بدن رو مغز ما با چهارتا فکر و تحلیل بتونه هندل کنه، اونم بدون هیچ خطا یا با حدأقل خطای ممکن.
بنظرم خوبه که بعضی وقتا آرومتر بشیم، سرعت رو کم کنیم، کمی به اطرافِ مسیر هم دقت کنیم بجای اینکه تمرکزمون فقط روی مقصد زندگی باشه. خوبه که گاهی ترمز دستیِ این مغزِ بیچاره رو بکشیم، بزنیم کنار بذاریم یه مدت فقط کاری نکنه. شاید کمی عجیب باشه ولی مغزِ عزیزِ ما نیاز داره گاهی کُند بشه و کاری نکنه! تا انرژی مورد نیاز رو داشته باشه که بعداً بتونه تصمیمای به موقع و سریعتری بگیره.
یکی از ویژگیهای خودم که همیشه ازش خوشم میومد، این بود که به خودم افتخار میکردم، بخاطر اینکه میدونستم نه تنها هیچ اهمالکاریای نکردم، تازه فکر میکردم همیشه کاملترین حالتِ مسئولیتپذیر بودنِ خودم هستم. الان هم ادعا میکنم سر جمع مسئولیتپذیر هستم و برام یه ارزشِ مهم محسوب میشه. ولی یکی از اعترافای مهم زندگیم، اینه که خیلی وقتا نتونستم اونقدر که باید مسئولیتپذیر باشم. برای خودم، برای دیگران، به عنوان فرزند، به عنوان برادر، به عنوان همسر، به عنوان پدر، به عنوان دوست، به عنوان همکار، به هر عنوان دیگهای، همیشه سعیم رو کردم بهترین باشم، ولی باید قبول کنیم که بهترین وجود نداره، ما فقط تلاش میکنیم سمت بهترین بودن حرکت کنیم و این مسیر هیچ انتهایی نداره و ممکنه هر لحظهای هر احساسی داشته باشیم. مهم اینه که اولاً خودمون رو بپذیریم، دوماً برای احساساتمون ارزش قائل بشیم و براشون جا باز کنیم بجای سرکوب کردنشون، سوماً یاد بگیریم که احساسات و هیجانات، چه منفی چه مثبت، گاهی بد و بعضی وقتا خوب هستن، گاهی باید بهشون بها داد و گاهی هم لازمه که ما نشون بدیم رئیس کیه.
قبل از شروعِ این لیست (اعترافات)، یه نیمچه اشارهای به کمالگرایی و کاملگرایی کردم. اینجا هم میگم، چون فکر کنم کمی به برخی از مواردِ قبلی (مثل ترس، اهمالکاری، اضطراب و استرس) ربط داره. من خیلی جاها بخاطر این دو (کمالگرایی و کاملگرایی) سراغ اونا رفتم، خیلی وقتا هم بخاطر اون سه مورد به این دو تا رسیدم. کمالگرایی و کاملگرایی تا حدودی شبیه هم هستن ولی من این دو رو اینجوری تعریف میکنم، کمالگرایی یعنی انتظارِ کمال و ایدهآل رو داشتن، مثلاً اینکه یه کاری توی بهترین حالت خودش انجام بشه یا شخصی توی بهترین حالت ممکنِ خودش باشه (چه خود شخص چه دیگران). کاملگرایی یعنی دنبال کاملترین بودن، مثلاً اینکه همچی باید صددرصد اوکی باشه تا انجام بدی کاری رو. میتونیم یذره فکر کنیم ببینیم کجاها توی زندگیمون از خودمون یا بقیه انتظار داشتیم بهترین حالت باشن، و اینکه آیا اصلاً میشه همیشه بهترین حالت بود؟ یا اینکه ببینیم چقدر کار توی زندگی بوده که صرفاً چون او لحظه فکر میکردیم نمیشه به بهترین نحو انجامشون داد، پشیمون شدیم و هیچ قدمی بر نداشتیم، در صورتی که اگه قدمای کوچیک هم که شده بر میداشتیم الان مقداری توی اون مسیر جلو رفته بودیم و حدأقل فهمیده بودیم چجوریاس.
شاید عجیب باشه که این کلمه توی اعترافا بیاد (توی دلسری هم اشارهای بهش کردم). بله من فردِ خوشبینی بودم، هستم و خواهم بود. ولی گاهی به ضررم تموم شده. از وقتهایی که برای کسایی که شاید میشد انجام نشه تلف میشد، تا نگه داشتن اون حجم طلا و سکه و ... که به داستان دزدیشون اشاره کردم و فکر میکردم برای من پیش نمیاد. تا یعالمه مورد دیگه. خوشبینی بصورت کلی خیلی هم خوبه ولی فقط خوشبینی خوب نیست. اصن یکی از دلایلی که اجداد ما زنده موندن و نتیجش به دنیا اومدن ما شده، بدبینیای بوده که لازم بوده برای زنده موندن و ادامه حیات (مثلا اجدادِ غارنشینِ ما، اگه میخواستن با خوشبینی وسط جنگل بساط پیکنیک راه بندازن یَحتَمِل نسلمون همون جا بدست حیوونای وحشی قطع شده بود). خیلی خوبه که گاهی حواسمون به خودمون باشه. نشیم شبیه کسی که از بالای پرتگاه میخواد بپره پایین به این امید که معجزهای میشه و چیزیش نمیشه. البته این مورد مزایای زیادی هم داره، من کلن خوشبین هستم و بنظرم هر مشکلی بجز مرگ، میتونه راهحلی داشته باشه. حتی بدترین شرایط میتونه مفید باشه، به بیان دیگه واقعاً "گاهی" میشه از دریای پرتلاطم تهدیدها، فرصتهای خوبی شکار کرد (دقت کنیم که همیشه نه، گاهی!). سختترین مسائل هم حتماً راهی دارن، و توی بدترین اوضاع، همیشه میشه حدأقل بجای تسلیم شدن، برای بهتر شدن تلاش کرد.
این یکی از اعترافای زجردهندهی منه (اگه نگیم زجرآروترین!). من توی صحبت با کسایی که میشناسمشون نه تنها مشکلی ندارم، تازه خیل خوب میتونم صحبت کنم و از اونجایی که ذهنِ بشدت منطقیای هم دارم، خیلی خوب میتونم تحلیل کنم، و از طرفی پذیرشِ بالا برای شنیدن مخالفترین نظر، باعث میشه بتونم با هر کسی با هر عقیدهای صحبت کنم (اگه اهل گفتمان باشه بدون تعصب). ولی وای از وقتی که توی کلاس میخواستم چیزی بگم. وای از زمانی که توی یه جمع غریبه قرار میگرفتم یا قرار بود اظهار نظرِ خاصی بکنم که شایدم گاهی میدونم خیلیاشون ممکنه اون لحظه نپذیرن من رو. هنوز بعد کلی مطالعه و آموزش، ریشه دقیقش رو نفهمیدم ولی شاید از دلایلش بشه به لیبلهای روانشناسی (مثل درونگرایی) یا این مورد اشاره کرد که آدم، دیگران رو، ناخودآگاه یسری جاها از خودش ارزشمندتر بدونه، که میتونه قسمتیش ریشه توی دوران کودکی و بخشیش به نحوه و محیط بزرگ شدن ربط داشته باشه (طبیعتاً نشونه این نیست که کسی خوب یا بد بزرگ شده، مدرسه نیست که دنبال خوبها و بدها باشیم، قرار هم نیست که همه آدمها توی بهشت و بهترین حالت ممکن رشد کرده باشن، هر کسی نقاط قوت و نقاط ضعفی داره). نمیدونم، ولی بصورت کلی با اینکه همیشه تلاش کردم خَجول نباشم، و همیشه مغزم رد میکرده این مورد رو، ولی بالاخره تونستم به خودم بِقَبولونَم که خیلی جاها توی زندگی خجالت و عدمِ شجاعت، کار دستم داده. حالا که حرف از صحبت توی جمع شد، شاید جالب باشه که بدونید پیشبینی من اینه که در آینده چیزی به اسم چالشِ زبان و ترجمه (مثلاً برای ارتباط با اون سر دنیا یا کسی که همزبون شما نیست) احتمالا وجود نخواهد داشت و همه ارتباطها توسط هوش مصنوعی انجام میشه، و عملاً داریم به سمت یکی شدن زبون و فرهنگ جهانی حرکت میکنیم که این مقاله رو در این مورد نوشتم.
خب شما که تا اینجا همراه من اومدین احتمالاً خودتون هم سختیِ اعترافاتی که مغز نمیخواد بپذیره رو درک میکنید. میگن مغز ما (جدای از اینکه بشدت پیچیده هست و هنوز که هنوزه جزء رازهای بشریت محسوب میشه ولی گفته میشه) دو قسمت اصلی داره. یه قسمت که از اجداد ما به ما رسیده که اصطلاحاً بهش میگن مغز داغ، و یه قسمتِ یادگیرنده یا مغزِ سرد. اولی وسط کُرهی سرمون قرار داره و دو تا چیز رو میفهمه، بجنگ یا فرار کن، مسئولیتش عملاً حفاظت از جونِ ماست، همون حفظِ بقا. دومی لایه بیرونیه که آموزشمحور هست. عملاً توی هر شرایط جدیدی، اگه توی لایه آموزشی چیزی باشه (از قبل دستورالعملی پیدا شه یا به قدری قوی باشه که بتونه همون لحظه دستورالعمل مناسبی پیدا کنه) همون رو اجرا میکنه، در غیر این صورت میره رو مُدِ بقا، یعنی جنگ یا فرار. خیلی جاها این مورد رو دیدیم، از رانندگی و دعواهای دیگران گرفته تا اتفاقاتی که توی صفها و تصادفات میفته. اگه استقبال شد بعداً در این مورد (مغز و ذهن) میتونم مقاله مفصلتری بنویسم.
فعلاً به همین اندازه قناعت میکنیم. اعتراف خیلی مهمه. حداقل تکلیفمون رو با خودمون روشن میکنه. اعتراف قدمِ اولِ تغییره. اعتراف پذیرشه اون چیزیه که لازمه. تا نپذیریم چیزی رو، نه میتونیم درک و تحلیل درستی نسبت بهش داشته باشیم، نه میتونیم تصمیم مناسبی براش بگیریم.
این مقاله و این اعترافا، برای ایجاد حس خوب نوشته شدن، گرچه مواجهه با خود، مخصوصاً قسمتهای منفی، اولش کار سخت و شاید دردناکی باشه، ولی هر کسی با کمی تلاش برای شناخت خودش و حرکت توی مسیر بهبود، قطعاً احساسِ بهتری خواهد داشت و به سمت شکوفاییِ بیشتر توی زندگی حرکت خواهد کرد.
در نهایت این رو هم بگم که با کلیک روی اینجا، یکی از مقالات من رو میبینید که احتمالاً کمک میکنه بتونیم دلایل خیلی از رفتارا و احساساتمون رو بهفمیم و به کمک مدل ABC یا بصورت کاملتر ABCDE بتونیم رفتارهای جدیدی توی خودمون ایجاد کنیم (هم برای شناخت ریشه مواردِ مثبت خوبه هم برای تغییرِ احساسات و هیجانات و رفتارای منفی مثل ترس و غیره).
نمیدونم این نوشتار چقدر تونسته به شما کمک کنه ولی امیدوارم یه تلنگر خیلی کوچیک بوده باشه تا بتونیم بپذیریم. شاید اشاره به اون جمله معروف بد نباشه که میگه یا میتونی تغییر بدی پس تغییر بده یا نمیتونی تغییر بدی پس بپذیر و تلاش کن بتونی بهتر زندگی کنی.
یه مثال جالبی شنیدم، از کسایی که توی ایران همش غر میزنن که بدبختیم و مملک داغونه و از این دست انتقادها، نکته اینه که خب تو چقدر ارزشمند هستی، گرچه بنظر من مفاهیمی مثل اینکه هر کسی بخواد موفق شه میتونه و فقط کافیه بخواد و جملات این چنینی رو خیلی قبول ندارم (چون پارامترای بشدت مختلف و متغیری توی زندگی هر کسی میتونه اثرگذار باشه) ولی حدأقل تا زمانی که شخصِ منتقد به اوضاع مملکت نه تنها هیچ راهکاری نداره تازه هیچ تلاشی حتی برای خودش هم نکرده و ارزشش به قدری نیست که هیچ کجای دنیا حاضر نیستن اون رو قبول کنن(!) خب عزیزِ من لطفاً با سکوتت بقیه رو خوشحال کن و بشین سر جات و موجبِ رنجش دیگران نشو حدأقل! (امیدوارم تونسته باشم لُبِ مطلب رو منتقل کنم و مشخص باشه که بیاحترامی و هر نوع بیاخلاقیِ دیگهای مد نظر نبوده و نیست، اصلِ مطلب در مورد غُر زدنه بجای تلاش برای تغییر، چه تغییرِ خود، چه محیط زندگی، چه باقی افراد)
خب یکوچولو شاید یه انحرافِ ریزی از بحث اصلی داشتیم، داشتیم در مورد اعترافات صحبت میکردیم، خوشحال میشم شما هم اگه علاقه دارید این کار رو بکنید و به خودتون اجازه بدین که به مغزتون اثبات کنید فرمون دست شماست نه اون، و توی قدم بعد هم اعترافاتتون رو برای خودتون و شاید هم برای دیگران بازگو کنید، نه همش رو! ولی برخیش میتونه هم برای خودتون هم دیگران مفید باشه، حتی اگه برای یه نفر هم مفید باشه و جرقهی تغییر رو بزنه، بنظرم بسیار ارزشمنده.
امیدوارم عالیترین اتفاقا براتون بیفته.
با آرزوی بهترینها،
شاد و سلامت و موفق باشید.
منتشر شده در ویرگول توسط محمد قدسیان https://virgool.io/@mohammad.ghodsian
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/confessions-of-my-semi-dangerous-mind-evan63ptcfml
شهریور 1400
لینکهایی که به هر شکلی توی این مقاله بهشون ارجاعی شده: