برای دوستانی که موفق به خواندن قسمت های قبلی نشده اند : بخش اول - بخش دوم
گاهی در خلوت خود حساب و کتاب رابطه ای را چنان می چینیم و آنقدر مورد پسندمان قرار می گیرد که کاملا تعطیلات طولانی را صرف خیالات می کنیم. مسروریم از اینکه بیهوده نیندیشیده ایم، به انتظار روزهای امیدبخش باقی می مانیم و زمان حال را از دست می دهیم. خوش بین هستیم ولی می دانیم این وضعیت طبیعی نیست بنابراین جرات نمی کنیم با کسی آن را مطرح کنیم زیرا باید پاسخگوی چیزهایی باشیم که پیشتر می دانستیم و شک داشتیم. پس بهترین کار این است که سکوت کنیم تا مورد بازخواست قرار نگیریم و حرف درستی را نشنویم. وقتی منتظر خبری هستی یا انتظار کسی را می کشی تعطیلات هم کِش می آید و تمام نمی شود.
تلنگر پنجم : استر پیامی برای هوگو ارسال کرد و از حال و هوای خودش در این روزها نوشت، برای اینکه مستقیم حرف نزند در قالب توضیحات کتابی که در دست داشت مطالب را پشت سر هم ردیف کرده بود البته کاملا منظور را می رساند که او در جست و جوی عشق است اما جوابی نیامد، چند روز گذشت و استر دچار اضطراب فلج کننده ای شد. پاسخ نگرفتن از هوگو بقیه تعطیلاتش را بهم ریخت چون دیگر نمی توانست درست فکر کند. حتی قادر نبود کارهای معمولش را انجام بدهد و این قضیه فشار عصبی زیادی به او وارد کرد طوری که یک آن تصمیم گرفت دیگر نه به هوگو و نه به هیچکس دیگری توجه نکند چون توان تحمل چنین وضعیت اسفباری را نداشت. به وضوح حس می کرد دیگر هوگو را نمی خواهد. چند روز بعد هوگو برگشت و برای استر پیام گذاشت « تازه برگشته ام، شب می توانیم شام با هم باشیم.»
تمام نگرانی های استر بخار شد و به هوا رفت! انگار نه انگار که چند روز پیش چه حالی داشت. با خوشحالی روزش را می گذراند و به این فکر می کرد که شب با آراستگی به کارگاه هوگو برود.
موقعیت آشنا نیست؟ شک مثل خوره در وجودمان خانه کرده، به ما بی توجهی شده و پیام مان بی پاسخ مانده، از سکوتی که معنایش را نمی دانیم رنج بردیم و تصمیم گرفتیم که در این شرایط نمانیم و ... یکهو چرا ورق بر می گردد؟ آیا شک و نگرانی مان واقعا برطرف شده است؟ مسلما خیر، پس چه انگیزه ای ما را به جلو می راند؟ چرا این اتفاق ها را درست در کنار هم نمی گذاریم تا حقیقت که مثل روز روشن است را ببینیم.
آیا کسی را سراغ دارید که در این مرحله از آشنایی با جزئیاتی که مرور کردیم رفتار متفاوتی از خود نشان دهد؟ اگر پیدا کردید به افتخارش دست بزنید! زیرا آن فرد با تمام شور و احساسش توانسته چیزی را بفهمد که بیشتر افراد در چنین موقعیت هایی متوجه آن نمی شوند و دست به خودفریبی می زنند. با تمام علاقه ای که داشته بالغانه تصمیم گرفته از این رابطه که دیگر در توازن نیست خارج شود. رابطه ای که در آن یک نفر کاملا بر اساس علاقه مندی هایش زندگی می کند و دیگری منتظر است ببیند چه چیزی پیش می آید. حق دارید ممکن است برایتان سخت باشد که در این مرحله چنین اقدام خطیری انجام دهید اما به قول معروف جلوی ضرر را از هر جایی که بگیری منفعت است خصوصا اگر زیانش متوجه روح و روانتان باشد.
با هم به رستوران رفتند. آن شب هم حرف جدیدی رد و بدل نشد و اتفاق خاصی نیوفتاد. استر حس می کرد این کندی باید زیبایی رابطه شان باشد و بعدها می توانند به عنوان خاطره از این روزها یاد کنند. البته کلافه بود دلش می خواست زودتر زندگی مشترک شان را شروع کنند، می دانست که همه چیز بینشان خوب است. در آن لحظات به این فکر می کرد که اگر کسی آن دو را در رستوران یا کافه می دید مطمئن بود که زوج مناسبی هستند اما ته دلش راضی نبود، مدنظرش بود وقتی فردی تا این حد منفعل عمل می کند حتما باید دلیلی وجود داشته باشد.
خود را در مردابی می دید و هر چه تقلا می کرد نمی توانست کاری انجام دهد. زندگیش تبدیل شده بود به همین فکرهای مبهم و خیالات، البته گاهی هم از تصور بعضی چیزها لذت می برد اما چه فایده ای داشت در هیچ رویایی نمی توان واقعیت را آنچنان که دوست داریم لمس کنیم. با تمام قوه تخیل جزئیات را ترسیم می کنیم، خود را در مکان مورد نظر و در کنار فردی که دوستش داریم قرار می دهیم اما دریغ از اینکه ذره ای از آن احساسات خوشایند را بتوانیم واقعی کنیم، به هیچ عنوان نمی شود. تنها تصاویر مرده و بی جان اعماق ذهنمان را مشاهده می کنیم که سنگلاخی غم افزاست و استر به خوبی این مطلب را می دانست چون بارها در سخنرانی های خود به آن اشاره کرده بود. خبر تحویل آپارتمانی در مرکز شهر که سالها منتظرش بود هم آن طور که باید خوشحالش نکرد. قرارهای دونفره به همین منوال ادامه داشت و حرفهایشان بدون اتفاقی که استر منتظرش بود زده می شد.
تلنگر ششم : سفرهای دو هفته یک بار هوگو ادامه داشت و کسی سوالی نداشت تا دیگری بخواهد پاسخی داشته باشد. وقتی پرسشی نیست یعنی من با چیزی مساله ندارم و همه چیز را همان گونه که هست و اتفاق می افتد قبول دارم. مصیبت بزرگ زمانی رخ می دهد که ما می دانیم باید مطلبی را بپرسیم تا برایمان روشن شود یا خیالمان از چیزی راحت شود اما این کار را انجام نمی دهیم و خودخوری می کنیم یا به زور سعی می کنیم آن را فراموش کنیم. به طور معمول در آینده ای بسیار نزدیک این غفلت آگاهانه پیامدهای جبران ناپذیری به بار خواهد آورد. حواستان باشد زمان همچون رودی خروشان هرگز از جریان خود باز نمی ایستد تا بتوانیم لحظه های هدر رفته و اشتباه های گذشته را جبران کنیم.
اکثر افراد در چنین شرایطی فراموش می کنند که هیچ کس به ما چیزی نمی دهد مگر خودمان و هیچ کس چیزی از ما دریغ نمی دارد مگر خود ما. این جملات تلخ اما واقعی است؛ گاهی بازی زندگی یک بازی انفرادی است اگر خودتان عوض شوید امکانش بسیار زیاد است که اوضاع و شرایط تغییر کند. اینکه چرا نمی توانیم به این جمله ها در زمان مناسب توجه بیشتری نشان دهیم درد مشترک آدم هایی است که عاشق هستند و محبوس احساساتی که به تمامی ما را در چنگ خود نگه می دارند.
رنج تنهایی چه زمانی فروکش می کند؟ روزی که بتوانیم با فردی ارتباط دوطرفه داشته باشیم. ارتباطی سالم که در آن ما را بفهمند و پس از شناخت و درک روحیه و شخصیت ما دوستمان داشته باشند و برایمان ارزش قائل شوند. آیا استر در چنین ارتباطی بود؟ آیا شما همین الان در یک ارتباط دو طرفه سالم به سر می برید؟
استر آینده را چنان عینی تجسم کرده بود که حتی نمی توانست تصوری غیر از آن را داشته باشد اما نگران بود که تصورات هوگو کاملا منطبق با آنچه او می خواهد نباشد. او می دانست مغز تمایل دارد به جای افکار جدید آن چه را دارد حفظ کند چون اینطوری راحت تر است.
مطلب را تا همین جا در ذهنتان نگه دارید و یک پرانتز کوچک باز کنید می خواهم در ارتباط با اینکه ذهن و مغز چگونه می توانند ما را دچار اشتباه کنند کتابی را برای مطالعه معرفی کنم. در نگاه رایج، انسان موجودی عقلانی است که اغلب بر مبنای منطق تصمیم میگیرد اگر هم گاهی از مسیر عقل منحرف میشود، معمولا ریشۀ آن را باید در احساسات و هیجان هایی چون خشم، ترس، یا نفرت پیدا کرد. کتاب فکر کردن بی درنگ و با درنگ نوشته دانیل کاهنمن چکیدۀ سالها پژوهش نویسنده دربارۀ شگفتیها و کاستیهای ذهن انسان است، موجودی که میپندارد پادشاه افکار خویش است و فقط به ارادۀ خود تصمیم میگیرد. به گواه این کتاب عوامل دیگری نیز در شکلگیری باورها، تصمیمها و سلیقههای ما سهم دارند؛ شاید گریزی از آنها نباشد، اما میتوان با شناختشان منطقیتر فکر کرد و عاقلانهتر تصمیم گرفت، حالا می توانید پرانتز را ببندید!
یکی از آن شب های رستورانی آن قدر ماندند تا آنجا تعطیل شد و بعد از آن با هم به کارگاه هوگو برگشته بودند. هوگو برای اولین بار در این مدت لحن بی حالش را عوض کرده و گفته بود: حالا چی کار کنیم؟ استر همیشه در این شرایط عصبی بود و نمی دانست چه باید بگوید و تنها به اینکه مثل همیشه داریم حرف می زنیم بسنده کرده بود. چه باید می گفت؛ در هر رابطه معمولی همه چیز واضح است یکی با روی باز به خانه دیگری می رود اما در ارتباط آنها همه چیز در ابهام بود. استر بلافاصله گفته بود می خواهی به آپارتمانت برویم؟
- اره حتما یک روز باید بیایی ولی حالا نه چون خیلی بهم ریخته است؟
- تو باید آپارتمان جدید مرا ببینی تازه اسباب کشی کرده ام.
- شاید بیایم. الان می خواهم بخوابم کاری نداری؟
تلنگر هفتم : استر به خانه خود برگشت و ماتم گرفت. ناامیدی او را احاطه کرده بود. چندین روز به همین منوال سپری شد، او از درد به خودش می پیچید.
حاضر هستیم از درد به خود بپیچیم اما حقیقت را قبول نکنیم. روزهای زندگی را به هدر می دهیم اما عاقلانه رفتار نمی کنیم. چرا همچنان در حال انتظار باقی می مانیم، کرخت و بدون حرکت؟ چرا فرمان امور را به دست دیگری می سپاریم تا اگر او روزی دلش خواست استارتی بزند و پیش برود؟ چرا به جای ماتم گرفتن اندیشیدن را انتخاب نمی کنیم؟ چرا به جای سرخوردگی، بی ارزشی و حس تحقیر شدن نگاهی به ارزش های زندگی خود نمی کنیم تا ببینیم آیا بر اساس اصول انتخابی خودمان رفتار می کنیم یا خیر؟ در این مرحله از رابطه عاطفی با چه نگرانی های مواجه هستیم؟ ماندن در این ارتباط چی چیزی به زندگی ما اضافه می کند که اگر از دستش بدهیم برایمان خیلی گران است؟ آیا در چنین روابطی حال ما خوب است، اگر نیست چرا ادامه می دهیم و به دنبال راه برون رفت از این باتلاق نیستیم؟
پاسخ این پرسش ها را به خودتان واگذار می کنم چون هر کس باید بر اساس ارزش ها، نیازها، شرایط زندگی و عوامل متعدد دیگری جواب مخصوص به خود را پیدا کند. سعی کنید اگر در شرایط مشابهی قرار دارید حتما کمی تامل کنید و بدون گول زدن خود صادقانه به خودتان و نه هیچکس دیگر جواب دهید.
دوستان استر نصیحتش می کردند که زود قضاوت نکن و هنوز زمان زیادی از این رابطه نگذشته است اما برخی هم این نشانه ها را دلیل خوبی برای ادامه دار بودن این ارتباط نمی دیدند. همانطور که بیشترمان تجربه اش را داریم در این موقعیت ها معمولا معطوف به نظر کسانی هستیم که در تیم ما باشند. تمایل داریم به یک همدل و هم نظر اجازه ورود به دنیای خیالی مان را بدهیم، کسی که دلداری بدهد و بگوید همه چیز درست می شود! چون حرف های فرد مخالف ما را مجبور می کند که روی دیگر ماجرا که اصلا به مذاق مان خوش نمی آید را ببینیم و این چیزی است که در این شرایط اصلا دلمان نمی خواهد.
چند هفته بعد هوگو در مورد اینکه چشم انسان چطور رنگ ها را تشخیص می دهد سخنرانی داشت و استر را دعوت کرد. هوگو در این موضوع تبحر خاصی داشت در حالیکه استر فقط آنچه او می گفت را در دلش تایید می کرد و دوست داشت بعد سخنرانی با او باشد اما مطابق همه سخنرانی ها که بعد از تمام شدن حاضرین کلی پرسش دارند، دور و بر او پر از آدم شد و استر هم نمی خواست خودش را تحمیل کند. شاید در دلش موجودی مختار بود اما در واقع رفتارش چیز دیگری نشان می داد. به آرامی از در خارج شد تا به خانه برود اما درست راه نمی رفت آرام قدم بر می داشت چند بار پشت سرش را نگاه کرد شاید ناگهان هوگو را موقع بیرون آمدن ببیند. با خودش می اندیشید که هر دیداری ممکن است آینده را زودتر مشخص کند برای همین دلش نمی خواست آن شب را از دست بدهد. مجبور شد چند بار تا پیچ خیابان برود و برگردد، حس می کرد واقعا دارد دور خودش می چرخد!
چقدر در سرما، گرما، ابتدای صبح یا نیمه شب برای دیدن عزیزی دور خود چرخیده ایم بی آنکه بدانیم چرا واقعا این کار را انجام می دهیم؟ هزار و یک دلیل و نشانه برای خود می آوریم تا رفتارمان را درست بدانیم. شاید از چیزی واهمه داریم و نمی خواهیم با آن ترس کذایی مواجه شویم، ترس از دست دادن رویاهایمان. استر آنقدر بالا و پایین خیابان را آمد و رفت تا بلاخره هوگو از در خارج شد و گفت : گیر این جماعت افتادم! تو داشتی می رفتی؟ سخنرانی چطور بود؟ استر سعی کرد تا با کلمات و جملات آبدار از هوگو تعریف کند چون برای این لحظه کلی وقت گذاشته بود. در نزدیکی خانه هوگو با هم به رستورانی رفتند، آن شب استر احساس کرد هوگو نسبت به او نظر مثبت دارد. به خاطر فضای گرم و خوبی که بینشان ایجاد شده بود فقط حس نکرد مطمئن شد. بین خوردن غذا هوگو گفت: کی برای شام بیایم تا آپارتمانت را ببینم؟ استر حواسش به لحظه حساس موفقیتش جمع شد و گفت شنبه همین هفته چطور است؟ می دانست هوگو این هفته جایی نمی رود.
همیشه یک اتفاق بسیار ساده در روابط ما پیش می آید؛ مصمم هستیم تا حرفی را بزنیم، شکایتی از شرایط داشته باشیم و حتی خیلی جدی تر رابطه را برای همیشه ترک کنیم اما یک توجه دوباره از طرف همان شخصی که هزار بار بی توجه بوده و ما را به مرز جنون رسانده کافیست تا مانند موجود مسخ شده ای همان راهی را ادامه بدهیم که تا چند روز پیش هزار بار قول دادیم که دیگر بس است!
شنبه وجود استر سرشار از وجد و شادی بود. وقتی حس می کنیم عشقی پذیرفته شده داریم احساس راحتی عمیقی داریم و برعکس وقتی عشق بدون پاسخ می ماند حس می کنیم وجودمان سنگینِ سنگین است. شاید بدبین ها مثل استر این قدر خوش باور و امیدوار نباشند و کمی در همین شرایط تردید را هم چاشنی کنند ولی بیشتر ما شبیه استر فکر می کنیم. در کتاب توضیح زیادی در مورد آن شب آورده شده است از بی توجه های هوگو و بی قراری های استر. می توانید فضایی را تجسم کنید که می خواهید اتفاقی خود به خود رخ دهد و شما در آن نقشی نداشته باشید، تمام شب منتظر یک نشانه هستید اما پیدا نمی کنید در حالیکه سعی می کنید در خانه خودتان موقر باشید اما در دلتان آشوبی برپاست.
تلنگر هشتم : در نهایت شب با تمام زوایای پنهانش تقریبا به خواسته دل استر پیش رفت هرچند سپیده دم با برخورد گزنده هوگو که بدون خوردن صبحانه آنجا را ترک کرد و بدخلقی استر که بیشتر نشان دلسوزی بود کامش را تلخ و احساس گناه را در او تشدیدکرد.
این داستان ادامه دارد...
قسمت های بعدی: قسمت چهارم - قسمت پنجم - قسمت ششم - قسمت هفتم - آخرین قسمت