برای دوستانی که موفق به خواندن قسمت های قبلی نشده اند : بخش اول - بخش دوم- بخش سوم
چه زمانی نارضایتی ما نسبت به دیگران بیشتر می شود؟ وقتی انتظارات ما تغییر می کند و دیگر به کم قانع نمی شویم. در ابتدای رابطه خیلی چیزها برایمان اهمیت جدی ندارد چون با هم بودن مهم است اما به مرور و در میانه شکل گیری ارتباط خواسته ها رنگ می گیرد و به تدریج با هم بودن عادی می شود، حالا توجه بیشتر می خواهیم و موارد دیگری که خودتان می توانید لیست کنید. استر با اینکه هوگو به منزلش آمده بود خوشحال نبود. او نگران آینده بود چون هوگو هنوز برایش شفاف نشده بود. بعد از آن شب نه تماسی بود و نه پیامی.
چیزی که در رابطه دلگرم کننده است ارتباط دوجانبه با یک ریتم ملایم است وقتی نباشد فقط درد و رنج افزایش می یابد. در این میان حتی یک دلیل اگر نادرست هم باشد می تواند باعث تغییر جهت ناامیدی شود؛ به عنوان مثال اگر زنگ نزدم نمی توانستم چون تلفن همراهم را در تاکسی جا گذاشته بودم و تمام! واکنش ما چیست؟ دلسوزی فراوان، به خودمان نهیب می زنیم عجب آدم بی ملاحظه و کم صبری هستم. اگر استر باشیم کمی خوشحال هم هستیم و فکر می کنیم شاید حواسش پرت بوده و به آن شب فکر می کرده. دوباره دلمان گرم می شود و روز از نو روزی از نو! سبک می شویم، انرژی مضاعف می گیریم و دنیا دوباره زیبا می شود. اکثر اوقات پس از چنین تجربه هایی در رابطه فرض ما این است که همه چیز به خوبی پیش رفته، ما به هم نزدیک تر شده ایم و دیگر بین ما چیزی که باعث گیجی یا ابهام بشود رخ نخواهد داد. اما با تمام این فرضیه ها اگر از طرف مقابل همچنان حرف های دو پهلو و رفتارهایی که نیاز به توضیح بیشتر دارد ببینیم چطور؟ به نظر شما تکلیف چیست؟
تلنگر نهم : قرار بود هوگو و استر همدیگر را ببینند، ساعت مشخصی هماهنگ نشده بود و این موضوع برای استر خوشایند نبود از عصر منتظر و بیکار نشسته بود تا هوگو به او خبر بدهد. نیمه شب خبر داد! استر باید به او بد بیراه می گفت که توجهی به وقت ندارد اما این کار را نکرد بلکه با شتاب به سمت محله هوگو حرکت کرد چون این بار هوگو می خواست خانه اش را به استر نشان دهد.
ساعت ها به خودتان فحش و بد بیراه داده اید این که چرا با فردی هستید که اندک فهمی از زمان و ارزشمندی آن ندارد. چندین ساعت به بیهودگی صرف شده است (برای کسی که زمان هایش با برنامه پیش می رود وضعیت اسفناکی محسوب می شود). صد بار تلفن همراه تان را برداشته اید تا کلا همه چیز را کنسل کنید و بگویید تو کوچکترین مساله که زمان یک فرد محسوب می شود را مهم نمی دانی، اولویت های ما بسیار متفاوت است، خدانگهدار! اما می دانم بیشتر آدم ها دقیقا همان کاری را انجام می دهند که استر کرده است!
آپارتمان هوگو بیشتر شبیه جایی برای خواب بود و نه بیشتر همه چیز اطراف تخت قرار داشت گویی او در حال فرار یا دائم السفر بود البته برای ذهن خوش بین استر همه اینها یعنی آینده ای متفاوت؛ وقتی نمایشگاه آثارش را افتتاح کند تازه زندگی واقعی شروع خواهد شد. ما واقعیت آشکار جلوی چشمان مان را حقیقی نمی یابیم و به افکار خود ساخته ای که دلمان می خواهد برچسب واقعیت می زنیم و دل خوش باقی می مانیم. به قول سعدی شیرین سخن:
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که میگویی که نتواند پذیرفتن
آن سه شنبه شب هم آن طور که استر توقع داشت پیش رفت. استر امیدوارتر شده بود و دوست داشت هوگو قرار بعدی را همین حالا مشخص کند تا او دیگر منتظر و بلاتکلیف نماند. هرگاه در رابطه ای فردی کمتر بخواهد بیشتر خرسند است هوگو در همین حد و با همین شرایط می خواست اما ماجرای استر متفاوت بود برای همین رنج می برد چون بیشتر می خواست تا به برنامه ها و هدف هایش در این رابطه نزدیک تر شود.
رابطه وقتی پیش می رود که بخواهیم برنامه های دو نفره بیشتری در آن بگنجانیم طوری که این با هم بودن برای خودمان چشم گیر باشد نه اینکه هر کس برنامه خودش را داشته باشد و اگر گوشه و کنار فرصتی پیش آمد به سراغ یکدیگر برویم. این همان بلای ترس آوری بود که استر آن را هر روز حس می کرد نوعی بی ارتباطی مطلق بینشان وجود داشت به تعبیری دیگر بیگانگی هولناک در عین با هم بودن.
در برخی رابطه ها همه چیز در مکان های عمومی خوب پیش می رود اما یک نفر می داند که با دیگری بیگانه تر از این حرف هاست، در ظاهر با هم بیرون می رویم اما رابطه محتوای درونی ندارد برای همین پُر نمی شود و به بیراهه می رود.
تلنگر دهم : استر حس می کرد که حرف هایشان هم حس مبهمی در او ایجاد می کند، چرا اینقدر دیدگاه هایشان با هم متفاوت بود؟ چرا تا امروز حرفی از آینده به میان نیامده بود؟ بین این همه کافه گردی و حرف های پرت و پلا چرا در مورد شروع زندگی مشترک حرفی به میان نمی آمد؟ دوست داشتن بدون ابراز کلامی تا کجا قابل پذیرش است؟ کلمه ها هیچ وقت جایگزین ندارند، نمی شود عاشق باشی و بیان نکنی باید پی در پی جام عشق را از محبت بی کلام و کلام عاشقانه پر کنی تا چیزی شکل بگیرد و ادامه دار باشد. در خلاء چیزی جز حالت کسالت باری از تعلیق به وجود نمی آید.
تلنگر یازدهم : باید دوباره تاکید کنم کسی که کمتر می خواهد قدرت بیشتری هم در رابطه دارد چون گویا کنترل همه چیز با اوست و اینجا هوگو داشت همه جانبه امور را بالا و پایین می کرد بعد از آن شب که در آپارتمانش بودند دیگر زنگ نزد و پیامی نفرستاد دوباره و برای چندمین بار استر نمی دانست چه باید بکند واقعا متوجه نمی شد که این رفتارها چه معنی می تواند داشته باشد از طرفی نمی خواست حرفی بزند اما می دانست که در جهنمی سوزان گیر افتاده است. برای چندمین بار حرف های تکراری را با خودش مرور کرد و خودش را متقاعد ساخت که هر کس شخصیت خودش را دارد؛ برخی بیشتر جویای احوال هستند و این خاصیت شروع عاشقی ست و همه با این مسائل سر و کار دارند. هرچند او خودش هم خیلی به این حرفها باور نداشت اما نمی خواست آخر هفته را با تشویش بگذراند، دلش می خواست شاد و سرحال به نظر برسد طوری که آشوب درونش دیده نشود.
به چه دلیل شواهد آشکار هم به فهمیدن کمک نمی کند؟ چرا از نو دست به توجیه های بی دلیل می زنیم تا خود را راضی کنیم و از این کار خسته نمی شویم؟ چرا نمی خواهیم شعله امیدمان را با دست خودمان خاموش کنیم؟ در جهنمی سوزان جزغاله می شویم اما می مانیم تا خاکستر شویم. شاید حس کنید مطالب تکراری شده است و این تلنگرها چیز جدیدی برای گفتن ندارند اما حقیقت همین است. همه چیز تکراری اتفاق می افتد و ما هم تکراری واکنش نشان می دهیم، این واکنش ها خود ما هستیم که اگر در رابطه ای باشیم بی توجه و سرسری از کنار همه این تلنگرها رد می شویم. بدون شک اگر هر کدام از شما بخواهد داستان واقعی خودش را بنویسد از این دست مطالب تکراری بیشتر خواهد نوشت.
قرار آخر هفته ای را از قبل چیده بودند. استر قبل از رفتن بارها با هوگو تماس گرفت اما با خودش می اندیشید که شاید هوگو آنقدر که او مشتاق امروز بوده نیست در هر صورت با دلی غمگین به جشن رفت هوگو خیلی دیر آمد زمانیکه همه داشتند به خانه بر می گشتند. دوستان و آدم های هوگو دورش را گرفته بودند، فضایی برای استر نبود تا در مورد دلخوری و تماس های بی پاسخ حرفی بزند. آن شب استر آماده بود جواب رد را بشنود تا دیگر خودخوری نکند. کمی کنار هوگو خودش را معطل کرد، قرار شد به خانه هوگو بروند. استر نمی خواست برود اما همراه هوگو سوار تاکسی شد. چند بار با دلی پر درد، هزاران سوال بی جواب و قلبی مجروح بدون ذره ای شکایت با دیگری همراه شده ایم بدون اینکه بدانیم چرا داریم این کار را انجام می دهیم؟
تلنگر دوازدهم : استر در تاکسی دست هوگو را کمی فشرد اما جوابی که می خواست نگرفت. اگر او را دوست ندارد چرا پیشنهاد داد؟ استر در کنار هوگو رنج می کشید. سومین شب هم به خوبی گذشت. استر تردید داشت اما آرام بود؛ چیزی غیر از علاقه نباید باشد وگرنه چه اصراری برای ادامه این ارتباط وجود داشت. دوباره صبح با همه کم و کاستی ها و چیزی که پیوسته اشتباه بود شروع شد. چرا رفتارهای هوگو صمیمانه نمی شد؟ هوگو به کارگاه رفت و استر در ویرانه ترین ویرانه به تنهایی صبحانه خورد. احساس می کرد او ارزش عشق و علاقه اش را ندارد اما کمی بعد حس می کرد نمی تواند از او دوری کند، به سختی می توانست این همه تناقض را در وجودش تحمل کند.
به چه علت در توان مان نیست از کسی که با ما رفتار سردی دارد دوری کنیم؟ استر تحصیلکرده است، موقعیت اجتماعی و سبک زندگی خودش را دارد و مهمتر این که زنی مستقل است او چرا نمی تواند تکلیف خودش را در این رابطه مشخص کند؟
ممکن است این طور به نظر بیاید که هر کس تحصیلات، موقعیت اجتماعی، مالی و ... را دارد در چنین شرایطی بهتر عمل می کند اما شخصیت هر فرد با پیشینه زندگی خاص، شرایط خانواده، جامعه و فرهنگی که در آن رشد یافته متفاوت است. هر کس زخمی با خود دارد که اگر تاریخچه آن را ردیابی کنیم به زندگی سال های گذشته اش می رسیم. تحصیلات، شغل و پول عوامل بیرونی شخصیت ما هستند که ربط اندکی به تجربه های درونی ما دارند. حتی گاهی از آنها استفاده می کنیم تا نقاط ضعف و ایرادهای خود را پنهان کنیم. برای همین ابتدا باید روایت های افراد را بشنویم تا بتوانیم توصیفی چند لایه و نه سطحی از عمق شخصیت فرد به دست آوریم. مزیت این گفت و شنودها این است که با بررسی پس زمینه های زندگی برچسب مقصر بودن را از فرد جدا کرده و فضایی را برای درک بهتر و راهنمایی او ایجاد می کنیم. پس به آسانی نمی توان قضاوت کرد. این پاسخ ها را افرادی تحصیلکرده و مستقل به سوال چرا نمی توانم تکلیف خودم را در این رابطه مشخص کنم داده اند. شما هم می توانید قلم و کاغذ بردارید و به این پاسخ ها اضافه کنید.
استر اگر باید کاری را انجام می داد هرگز آن را به تاخیر نمی انداخت و این تفاوت شدید آن دو با هم بود. او همیشه این طور فکر می کرد که هوگو محتاط تر است و منتظر مهیا شدن شرایط، برای همین همه چیز را عقب می اندازد. همچنان امیدوار بود که به زودی وضعیت متفاوت خواهد شد.
کمی به خودتان بیایید! آیا دیگری در قبال نوع نگاه و جهان بینی ما مسئول است؟ آیا هوگو می داند که در فکر استر چه می گذرد؟ آیا طرز تفکر ما نسبت به شرایط موجود در نگاه دیگری هم به همین شکل است؟ در نگاه استر اگر چیزی خوب است همیشه خوب است و اگر چیزی بد است نمی تواند در آینده خوب به نظر برسد و با همین استدلال جلو می رفت؛ اگر مرا نمی خواست چرا با من وارد رابطه عمیق تری شد؟ پس حتما مرا دوست دارد ولی الان فرصت ابرازگری ندارد چون درگیر کارهایش است. با کدام منطق افکار خودمان را در رفتار دیگری مشاهده می کنیم و اگر منطبق نباشد آنقدر بالا و پایینش می کنیم تا آنچه دلخواه ماست به دست آید؟ چه چیزی ما را در این حد شیفته و مجنون دیگری نگه می دارد؟
زنگ هشدار: موقع رفتن استر روی کاغذی نوشت دوستت دارم و آن را به در یخچال زد که چشمش به یادداشتی روی یک بسته گیاه دارویی افتاد «این را مصرف کن تا زود خوب بشوی!!! می بوسمت.اِوا اِستینا» کاخ آروزهای استر به ناگاه فرو ریخت، یادش آمد که هوگو سرماخورده بود. اِوا اِستینا زن جوانی بود که در کارگاه هوگو کار می کرد. اینکه در یادداشت چه نوشته مهم نبود، خود نوشتن است که اهمیت دارد و تا به کسی علاقه مند نباشی این کار را نمی کنی، تمام این ها از فکر استر گذشت. شبکه های عصبی مغزش همه بی توجهی ها و رفتارهای عجیب و غریب هوگو را به همین یادداشت ربط می دادند. اما چرا؟ اگر او با دیگری بود برای چه مرا به خانه اش دعوت کرد.
این داستان ادامه دارد...
قسمت های بعدی: قسمت پنجم - قسمت ششم - قسمت هفتم - آخرین قسمت