ویرگول
ورودثبت نام
سارا قرائي
سارا قرائي
خواندن ۱۲ دقیقه·۹ روز پیش

بهای خودفریبی در رابطه عاطفی رنج کشیدن است(بخش ششم)

دوستانی که قسمت های قبل را نخوانده اید :

بخش اول- بخش دوم- بخش سوم- بخش چهارم- بخش پنجم

نوشته های من در ارتباط با کتاب تصرف عدوانی رو به پایان است و فکر می کنم غیر از این قسمت دو بخش دیگر هم منتشر کنم و پرونده استر و هوگو را ببندم. در این سه قسمت تلنگرها، رفتارها و واکنش های تکراری را خلاصه کردم تا حوصله تان سر نرود. اگر این نوشتار را تا اینجا دنبال کرده باشید با بیشتر تلنگرها، زنگ هشدارها، توصیه ها و تحلیل ها آشنا شده اید و ضرورتی نداشت دوباره آنها را تکرار کنم. این سه قسمت باقی مانده سرعت بیشتری دارد.


استر می خواست دوباره مثل یک انسان معمولی زندگی کند بنابراین سعی کرد توان شروع و انجام دادن برخی فعالیت ها را به زور هم که شده در خود ایجاد کند. دوستی پیشنهاد داد که برای انجام کارهایی به پاریس برود تا حال و هوایش کمی عوض شود و از این احساسات و افکار مخرب دور بماند. در مهمان خانه ای قدیمی اتاقی گرفت و یک ریز برای خودش و هر کسی که حاضر بود بشنود درباره آنچه اتفاق افتاده بود حرف زد. می گفت اگر می دانست فلان مورد اتفاق می افتد هیچ وقت فلان کار را نمی کرد. اصرار داشت که اگر می دانست حتما به شیوه ای متفاوت عمل می کرد.

همیشه بدون در نظر گرفتن بخشی از خود که عامل بروز برخی اتفاقات بوده سعی می کنیم به خود و دیگران بقبولانیم که اگر فلان مورد را می دانستم یا اگر .... حتما رفتارم را به گونه ای دیگر انتخاب می کردم یا بدون شک از رابطه بیرون می آمدم. دیگران برای اینکه ما را در وضعیت بدتری قرار ندهند ما را تصدیق می کنند و عده ای که جزئیات بیشتری می دانند هم سکوت می کنند تا روحیه ما را بدتر از این چیزی که هست نکنند. تعجب می کنم که چطور خودمان این حرف ها و استدلال ها را می پذیریم و آرام می شویم. هر کسی در نهاد خودش به همه چیز واقف است. استر می دانست کجا باید پشیمان می شد، از این ارتباط دل می کند و خودش را خلاص می کرد اما این کار را نکرد. وقتی با خودمان رو راست نیستیم و به دنبال منشاء حوادث نمی گردیم، تحلیل نمی کنیم و راهی متفاوت از آنچه رفته ایم را انتخاب نمی کنیم احتمال دارد که دوباره از همان مسیر و به همان شیوه دچار رنج و ناراحتی شویم. مهم است بدانیم از کجا گزیده شده ایم و سبب شناسی کنیم تا کمتر دچار مسائل تکراری و آزار دهنده شویم. ممکن است در ایجاد مشکل نقشی نداشته باشیم ولی حتما در تداوم مشکل نقش داریم.

استر برنامه ای ساده چیده بود؛ هر روز سر ساعت مشخصی بیدار می شد، صبحانه فرانسوی می خورد، دو ساعتی می نوشت، بی هدف قدم می زد، در کافه ای می نشست و کتاب می خواند. می خواست به زندگی قبل بدون وابستگی بر گردد جایی که تمام این کارها را با سرخوشی و پیوسته انجام می داد. دلش می خواست به هوگو پیام بدهد در کافه ای در پاریس نشسته، از زندگی لذت می برد و نیازی به هیچ کس ندارد. بگوید: «دوستی بین آنها رابطه ای برابر بوده و او آن را پذیرفته و به سوی اهداف خود می رود.»

تلنگر هجدهم: با اینکه نمی خواست پیام را بفرستد اما هنوز فکر می کرد حسی دو طرفه بین آنهاست، هوگو پاسخی نداد. همان مختصر حس استقلالی که بهش دست داده بود هم از دست رفت و حالش تا آخر هفته بدتر شد.

جبر زمانه وادارمان کرده تلاش کنیم تا تکه های وجودمان را جمع و جور کنیم و به زندگی خود سر و سامانی بدهیم، چیزی درونمان را قلقک می دهد که به آن دیگری نشان دهیم چقدر خوب و خوش هستیم و هیچ چیزی که باعث ناراحتی است اتفاق نیوفتاده و ما با قدرت روی کارها و هدف هایمان متمرکز هستیم. از طریق دوستی یا پیامی متنی می نویسیم اما باز هم بی پاسخ می ماند و ما ویران می شویم. اگر هنوز به دنبال یادآوری رابطه به شکل های مختلف هستیم یعنی هنوز در پس زمینه ذهن مان برای آن فرد و نه خودمان اهمیت بیشتری قائل هستیم که به نوعی می تواند زنگ خطر باشد. بلوغ در تحلیل رابطه یعنی هرچند به طور کامل نمی توانم خاطرات، لحظات و هر چیز وابسته به دیگری را فراموش کنم اما قادر خواهم بود از منابعی که به هر طریق اخبار زندگی فرد را برای من می آورند دوری کنم. مغز انسان چیزی را فراموش نمی کند و این موضع حقیقت دارد. اما به این نکته ظریف توجه کنید : می توانیم به خودمان کمک کنیم تا اگر چیزی به ذهن مان خطور کرد کمتر اذیت شویم.

آیا لازم است زمانیکه دوره نقاهت را می گذرانیم یک دوش آب سرد بگیریم؟ چرا دوست داریم دیگری بداند ما قوی و سرحال به زندگی ادامه می دهیم؟ دانستن یا نداستن او چه کمکی به حال ما می کند؟ اگر به راستی و صادقانه توانسته باشیم از رابطه ای به سلامت گذر کرده باشیم چه ضرورتی دارد حال خوب مان را در چشم دیگری فرو کنیم؟ اگر در همین شرایط به سر می برید شما هنوز با آن فرد و رابطه تان هم زیستی دارید.

پاریس پر بود از بوی شیرینی، نان های داغ، عطر و ... استر سعی می کرد زیاد قدم بزند و از همه چیز برای نوشتن الهام بگیرد با این همه می دانست این سفری بیهوده است و کمکی به او نمی کند. زمانیکه درد خود را همراه خودمان به جایی دورتر می بریم گمان می کنیم این رفتن است که در بهبود ما موثر است در صورتیکه درد در هر جایی از این کره خاکی به کار خودش مشغول است و خیلی به مکان جغرافیایی اهمیت نمی دهد. سفر کردن گزینه خوبی برای فراموش کردن نیست خصوصا وقتی هنوز درگیر رابطه و دیگری هستید. ابتدا باید کلاف ذهنی ات را باز کنی و مرحله به مرحله مسائل را موشکافانه بررسی کنی، به یک شرایط باثبات روحی برسی تا بتوانی با یک جابجایی کمی تا قسمتی اوضاع روانی خودت را بهبود ببخشی.

سفر زمانی مفید است که هر چیزی که باعث این مسائل شده را فهمیده باشی:

1- کمی با خود خلوت کنم و به دنبال دلایل ابتدایی بگردم، رابطه چه زمانی دچار مشکل شد؟

2- سهم من در به وجود آمدن این شرایط چقدر بود؟

3- آیا خرد تجربه به دست آمده را درک کردم و می توانم از آن استفاده کنم؟

آخرین شبی بود که در پاریس می ماند، تلفن همراهش زنگ زد و نام هوگو را روی صفحه دید. ناگهان همه چیز در وجودش تغییر کرد صدای ضربان قلبش را بلندتر از زنگ گوشی می شنید. صداهایی از آن طرف می آمد، شلوغ بود اما کسی با او حرف نمی زد. استر سعی کرد فریاد بزند : اَلو! اَلو! اما بی فایده بود، صدایش به آدم های درمانده تبدیل شد. دیدن اسم هوگو دوباره امیدوارش کرده بود شروع کرد به سناریوسازی؛ احساسات آدم نسبت به کسی به این زودی محو نمی شود و حتما هوگو هنوز احساسی نسبت به من دارد. تمام شب با همه وجودش امیدوار بود.

یک بار دیگر سوال شماره سه چند خط قبل را بلند بخوانید! به دست آوردن خرد تجربه در رابطه بسیار پر اهمیت است و چقدر استر و خیلی از ما آن را کسب نمی کنیم یا اجازه نمی دهیم به درک درستی از آن برسیم. بعد از تمام این جریان های ناخوشایند آیا امید بستن به تماسی بی پاسخ که می تواند به هزار دلیل اتفاق افتاده باشد عقلانی است؟ چرا شور عشق یک طرفه دست از سرمان بر نمی دارد؟

روز بعد استر با هزار سوال بیدار شده بود: آیا هوگو می خواسته او را دست بیندازد یا دلش تنگ شده؟ پس چرا جواب نداد یا ... با اینکه نمی خواست و نباید به هوگو زنگ می زد این کار را کرد. این بار هوگو جواب داد. استر گفت:« فرانسه است و او دیشب تماس گرفته.» هوگو گفت: «احتمالا گوشی داخل جیبش بوده و زنگ خورده.» هر چه استر تقلا کرد که مکالمه را مدیریت کند نتوانست و تنها سکوت های طولانی بین حرف هایشان به وجود می آمد. کمی از آب و هوا گفتند و در نهایت استر گفت: «می خواستم ببینم چه کار داشتی؟» هوگو: «کاری نداشتم، اشتباهی زنگ خورده بود.» استر فهمید همه چیز تمام شده است که هوگو ادامه داد: «وقتی برگشتی تماس می گیریم.» استر که گیج شده بود فقط چند بار گفت: «باشه! حتما؟ با کمال میل.»

ناگهان پاریس در لحظه ای زیبا شد و استر از همه چیز خوشش آمد دیگر هیچ چیز نمی توانست او را بیازارد. غروب آفتاب همیشه هست اما فقط زمان های کوتاهی آرام هستیم و می توانیم از آن سرخوش و سرمست شویم و این کاملا به حال و هوای لحظه ای ما بستگی دارد که چگونه غروب آفتاب را ببینیم.

این جمله را چند سطر بالاتر نوشته بودم؛ ما ممکن است در ایجاد مشکل نقشی نداشته باشیم ولی حتما در تداوم مشکل نقش داریم. احساسات استر کاملا توضیح می دهد که چرا در تداوم مشکل نقش دارد و هر کدام از شما اگر در این موقعیت در رابطه ای هستید می دانید که چگونه با دست خود مشکل را پیچیده تر می کنید.

چند روز بعد استر در آپارتمانش بود و می خواست روز نخست آغازی جدید را جشن بگیرد. مدت ها بود که تمرین دویدن می کرد، روزهای گذشته برای هر کاری باید دو برابر انرژی صرف می کرد اما امروز لازم نبود، فرایندهای بیو شیمیایی درون بدنش باعث شده بود فعال و سرزنده باشد. مدام با خودش جمله هوگو را تکرار می کرد: وقتی برگشتی تماس می گیریم. چقدر خوب شد که تصادفی شماره اش را گرفته بود، حتما اشتباهی در کار نبوده و هوگو اشتیاق داشته او را ببیند. گیج بود نمی دانست کی باید تماس بگیرد، عصر یا اوایل شب؟

ممکن است از رفتارهای بی اندازه ناامید کننده استر و تکرار اشتباه های او به ستوه آمده باشید. کمی به اطراف خود با دقت نگاه کنید چند نمونه استر در بین دوستانتان می شناسید؟ البته اگر خودتان استر نیستید! رفتارهای بی فکر و ناخوشایند وقتی لحظه به لحظه ثبت می شوند بیشتر متوجه می شویم که چگونه ذره ذره دست به نابودی خود زنده ایم.

وقتی دو نفر فاصله کیلومتری زیادی از هم دارند این جمله خیلی طبیعی به نظر می رسد: وقتی برگشتی تماس می گیریم. تمام آدم های عاشق بیش از اندازه به محتوای لفظی زبان اهمیت می دهند. استر خوب سخنرانی می کرد و می دانست هر جمله ای معنای تحت الفظی خود را ندارد او خبره این کار بود البته تا جایی که به زندگی عاطفی اش مرتبط نباشد. در موقعیت هیجان زده استر هیچ گاه نمی توانیم درک کنیم که این کلماتِ پشت سر هم می توانند مثل خاکستر سبک و سوخته باشند، بی هدف بچرخند و سقوط کنند. برای هوگو شاید این کلمات تنها آواهایی بود تا با آن سکوت را پر کند. گاهی اندوهی ناخواسته آگاهی و دانش های اندوخته را از یادمان می برد.

تلنگر نوزدهم: استر احساس خوشبختی می کرد به هوگو زنگ زد اما بلافاصله لحن سرد و بدون انگیزه ای را حس کرد مثل اینکه گفته باشد: چرا دوباره زنگ زدی و مزاحم شدی! کمی بی هدف حرف زدند که هوگو پرسید: کار خاص داشتی؟

- نه، برگشته ام. قرار بود وقتی رسیدم زنگ بزنم.

- آها پاریس بودی

- امشب می توانیم با هم شام بخوریم؟

- نه، کار دارم

- چون خودت گفتی زنگ زدم وگرنه به هیچ وجه تماس نمی گرفتم

- مهم نیست الان باید بروم، خوش باشی.

هر چه لازم بود را فهمید. می دانست باید به راه خود برود و دیگر باز نگردد اما همچنان صدای بهانه ها و توجیه ها در سرش غوغا می کردند تا از هر چیزی نیرو بگیرند و رو به جلو حرکت کنند. هوشیاری هزینه زیادی دارد اما با امید زندگی آسان تر می گذرد.

واقعیت باید چگونه بر پیکر نیمه جان ما کوبیده شود تا راه زندگی خود را از دیگری جدا کنیم و دیگر به پشت سرمان هم نگاهی نیندازیم؟

دو ماه از آن روز گذشت. هیچ گاه اندوه و ناراحتی تا ابد با همان شدت اولیه خود باقی نمی ماند البته به شرط آنکه هر روز با افکار مخرب تغذیه نشود. بعد از مدتی با اینکه همچنان دچار محنت و حزن هستیم اما هم زمان چیزی در وجودمان در حال بازسازی است. استر هم سعی کرده بود با کمک دوستانش وقت هایش را پر کند چون زخم دیده بود نمی خواست تاریکی در او بیشتر نفوذ کند. یک شب خواست به هم خانه اش زنگ بزند همان که چند ماه قبل بی دلیل او را ترک کرده بود. اتفاقا دوستش بسیار خوشحال شد و از استر خواست دوباره با هم باشند و وقتی استر بی تفاوت از این مساله گذشت به شدت ناراحت شد که چرا با این کار تعادل زندگی او را بهم می زند.

وقتی درد، رنج و ناامیدی خودمان را داریم به رفتارمان با کسانی که زمانی با ما خوب بوده اند توجهی نداریم و کارهایی را انجام می دهیم که فکر می کنیم برای حال روحی مان خوب است در حالیکه باعث آزار دیگری می شویم و حق به جانب می گوییم حال بد او که به ما ربطی ندارد. بهتر است وقتی هنوز برنامه زندگی خودمان نامشخص است و نمی دانیم باید چطور با مسائل پیش آمده کنار بیاییم به دنبال برقراری ارتباط با هیچکس نباشیم حتی کسی که از بودن با ما استقبال می کند. در واقع ما نمی خواهیم یک ارتباط سالم را شروع کنیم چون هنوز درد داریم و به دنبال جایی برای تسکین رنج مان می گردیم و چه کسی بهتر از دوستی که همیشه ما را درک کرده، دوستمان داشته و با ما مدارا می کرده است. توجه کنید که هیچ گاه در جایگاه مراقبت و پرستاری از کسی که ناگهان بعد از ترک شما به سوی شما بازگشته هم بر نیایید چون این افراد از انرژی، محبت و توجه شما استفاده می کنند تا بهبود یابند سپس دوباره رهایتان می کنند و به سراغ دیگری می روند.

دوستان استر می گفتند شاید روزی هوگو ناگهان به سراغ او بیاید و در این مدت او باید صبر داشته باشد تا هوگو آماده انجام این کار شود. هرگز نباید چنین نصیحتی به کسی ارائه دهید که مدت هاست در یک وضعیت بلاتکلیف گیر افتاده است. تلنگرها و زنگ هشدارهای رابطه که زیاد شود جایی برای صبوری باقی نمی ماند و باید هرچه زودتر مسیر خود را تغییر داد. با پند و اندرزهای آبکی بی جهت امیدی بی اثر و ناممکن در فردی ایجاد می کنیم که مغزش برای تفکر فلج شده است.

ناراحت کننده است ولی آنچه برای ما در زندگی بسیار تعیین کننده است برای دیگری فقط سرگرمی و وقت گذرانی است و مهم است که خیلی زود متوجه این مطلب بشویم.

این داستان ادامه دارد ...




روان درمانیرابطه عاطفیخودشناسیخلاصه کتابدوست داشتن
گاهي دوست دارم بنويسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید